دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

بخش دوم

بنای مثلث سوسیالیستی

  بودن و شدن نظام اندام­وار

 

بخش دوم این کتاب "بنای مثلث سوسیالیستی"، به مساله­ی ساختمان سوسیالیسم می­پردازد، سوسیالیسمی که به عنوان یک نظام اندام­وار به وجود می­آید. این فصل و فصل پنجم، "مفهوم گذار سوسیالیستی"، را از حیث نظری و در شکل انتزاعی بررسی می­کند. این دو فصل، شالوده­ی دو فصل بعدی- "بنای راهی به سوی سوسیالیسم" و "بنای شیوه­ی سوسیالیستی قوانین"، را  تدارک می­بیند. در آن جا، به بررسی مساله­ی بنای سوسیالیسم به گونه­ی مشخص با تعیین گام­های معینی در مسیری ممکن می­پردازیم. اما ابتدا بیایید پیوند سه مثلث سوسیالیستی را که موضوع سه فصل پیشین بود، مورد توجه قرار دهیم.

 

 

سوسیالیسم به عنوان نظام اندام­وار

 

       سه وجه "مثلث سوسیالیستی" بخش‌های یک کلیت را تشکیل می­دهند. آن‌ها به عنوان بخش‌های "ساختاری که در آن همه عناصر هم‌ زمان هم­زیستی و یک­دیگر را تقویت می‌کنند"،  تعامل متقابل دارند. "این امر در مورد هر کل اندام­واری صادق است". (۱) در این کل اندام­وار "پیوند جهان­شمول، همه جانبه و زنده­ی هر چیز با چیز دیگر" نهفته است، پیوندی که لنین در هگل سراغ گرفت، کلیتی که از عناصری ترکیب شده که "در رابطه­ی ضروری با یک­دیگر قرار گرفته‌اند و بر آمده از ماهیت ارگانیسم اند". (۲) این سه ضلع را بررسی کنیم:

   ۱. مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید در این ساختار حیاتی است، زیرا تنها شیوه­ای است که تضمین می‌کند که جهت­گیری بارآوری اجتماعی و جمعی ما، باعث رشد آزاد همگان است و نه خدمت به هدف سرمایه­داران، گروه تولیدکنندگان یا بوروکرات­های دولتی. اما این امر از فعالیت جاری ما فراتر می­رود.

مالکیت اجتماعی ما بر میراث اجتماعی­مان، ثمرات کار اجتماعی  گذشته، دال بر آن است که همه افراد بشر حق دارند توان­مندی خود را به طور کامل رشد دهند- از ثروت واقعی برخوردار شوند، به تکوین استعداد انسانی خود بپردازند.

مخصوصاً لازم است بپذیریم که "نیاز خود کارگر به رشد" به مقولات خاصی از تولید کنندگان یا مناطق خاصی از جهان محدود نمی­شود. "رشد آزاد هر فرد شرط رشد آزاد همگان است".

     ۲. تولید اجتماعی که کارگران آن­را سازمان می­دهند، مناسبات جدیدی در بین تولیدکنندگان به وجود می‌آورد- مناسبات همکاری و همبستگی. [تولید اجتماعی] این امکان را برای کارگران فراهم می­کند که بر "معلول شدن جسم و فکر" و به از دست دادن "هر ذره آزادی چه در فعالیت جسمی و چه فعالیت فکری"، که از جدائی بین فکر و عمل ناشی می­شود، نقطه پایان بگذارد. مادام که در کارگاه، از رشد کارگران که از طریق ترکیب فکر و عمل­شان صورت می­گیرد، جلوگیری شود، انسان‌های از خود بیگانه و جدا از هم باقی می­مانند، که لذت آن‌ها مالک اشیاء شدن و مصرف اشیاء است. بنابراین، سازمان­دهی تولید به دست کارگران، شرط رشد کامل تولیدکنندگان و رشد استعدادهای آن­ها است- شرط تولید انسان‌های غنی.

۳. رفع نیازها و اهداف اشتراکی به مثابه­ی هدف فعالیت بارآور به معنی آن است که ما، به جای مراوده داشتن به عنوان افراد مجزا و بی تفاوت، به عنوان اعضاء جماعت عمل می­کنیم. به جای این­که به استعدادمان به عنوان دارائی­مان نگاه کنیم و وسیله­ی تضمین هر چه بیش­تر [منفعت]  در مبادله، از شناخت انسانیت مشترک­مان آغاز می‌کنیم و بدین ترتیب اهمیت شرایطی را درک می­کنیم که در آن هر کس می­تواند توان­مندی کامل خود را رشد دهد. زمانی که فعالیت‌ بارآور ما در راستای نیازهای دیگران قرار گیرد، هم همبستگی در میان مردم به وجود می‌آورد و هم انسان‌های سوسیالیستی را تولید می­کند.

      این سه بخش مثلث سوسیالیستی متقابلا به هم وابسته­اند و یک دیگر را تقویت می­کنند. مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید شرط ضروری مدیریت و تولید کارگری برای نیازهای جماعت است. در نبود مالکیت اجتماعی، ماهیت تولید و تصمیمات مربوط به تولید بر محصول مشترک تولید سوسیالیستی-رشد انسان­های غنی- متمرکز نخواهند بود. افزون بر این، مالکیت اجتماعی در تمرکز بر حق بهره­وری از ثمرات میراث اجتماعی مان، از گسترش همبستگی حمایت می­کند، همبستگی­ای که بر شناسایی انسانیت مشترک­مان و بسط و گسترش نهادهای جمعی (از قبیل شوراهای جماعت و شوراهای کارگری) به منظور واقعی ساختن منافع همگانی (روابط اشتراکی) استوار است.

      مدیریت کارگری و اشتراکی نیز به نوبت خود تضمین­کننده­ی آن است که تصمیم­گیری­ها نه از طریق "یک تقسیم کار منظم هرمی بلکه به شیوه­ی دموکراتیک، مشارکتی و پیش­گامانه طراحی و به اجرا در می­آید. به منظور این که ابزار تولید در مالکیت اجتماعی باقی بماند، جلوگیری از بر آمد یک "کاست تربیت­شده" بر فراز کارگران که "نیروی فکری توده­ها" را جذب کند و استعداد مسلط بودن بر تولید را به جای [رشد استعداد] کارگران بسط دهد، اهمیت اساسی دارد. تولیدکنندگان از طریق مدیریت کارگری خود را دگرگون می‌سازند و نیازهای به لحاظ کیفی متفاوتی را رشد می­دهند. آن‌ها بیش از آن­که [وضعیت خود را]  با مالکیت بر شیی توضیح دهند، از طریق فعالیت بارآور جمعی­شان نشان می­دهند و بدین ترتیب شرایط تکوین یک جامعه همبسته را بوجود می آورد .

       سرانجام هم، شرط فعالیت بارآور معطوف به نیازها و آماج جمعی، تکوین زندگی اشتراکی است. بدون تمرکز بر جماعت، تولید در ماهیت خود گرایش به خود محوری پیدا می‌کند و هم­چون یک وسیله وجود دارد تا نشان استعدادهای انسان و خود انسان. زندگی اشتراکی جلوی مدیران کارگری را می­گیرد ، مدیرانی که نیروی کار خود را دارایی و اساس مبادله با جامعه تلقی کنند و همین­طور هم گرایش رویکرد به دارایی اجتماعی به مثابه­ی دارایی گروهی را مانع می­شود. جامعه­ی همبسته با تأکید بر اصل: رشد آزاد هر فرد، شرط رشد آزاد همگان است، بر وجود نهادهای دموکراتیک، مشارکتی و پیشگامانه پای می­فشرد که "تکوین کامل فرد و جمع" را برای همه اعضاء جامعه تضمین می­کند.

     مثلث سوسیالیستی یک نظام بازتولید است. پیش‌فرض­های آن ثمرات این نظام است و محصولات آن عبارتند از مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید، تولید اجتماعی که کارگران سازمان­دهی می‌کنند و  راستای همبسته ای را جهت نیازها و آماج جمعی سامان می بخشند. اما همین وابستگی چند جانبه­ی این سه عنصر مشخص، نشان­دهنده­ی آن­ست که تحقق هر عنصر به وجود دو عنصر دیگر وابسته است. بدون تولید در راستای نیازهای اجتماعی، مالکیت واقعی اجتماعی، بدون مالکیت اجتماعی، تصمیم­گیری کارگری معطوف به نیازهای جامعه، بدون تصمیم­گیری کارگری، تحول مردم و نیاز­های آن‌ها نمی‌تواند تحقق یابد. در سوسیالیسم به مثابه­ی یک نظام اندام­وار، "پیش شرط هر رابطه اقتصادی رابطه­ی دیگری در شکل اقتصادی [سوسیالیستی] آنست و بنابر این هر چیز جایگاه خود را پیدا می­کند، و به سهم خود نیز یک پیش شرط به شمار می­رود. این امر در مورد هر نظام اندام­واری صادق است". (۳)

  با این همه، تفاوت فاحشی بین یک نظام اندام­وار، نظامی که پیش­شرط­های خود را تولید می‌کند و بدین ترتیب بر بنیادهای خود متکی است، و  [فرایند] "شدن" چنین نظامی وجود دارد. اگر تمایز اساسی بین "شدن" یک نظام و "بودن" آن را- یعنی تمایز بین برآمد تاریخی شکل خاصی از جامعه و ماهیت آن جامعه وقتی که بر بنیادهای خود تکوین یافته است، را درک نکنیم، هرگز دریافت مارکس از سوسیالیسم را نخواهیم فهمید یا آن­چه او در باره­ی نظام­های اقتصادی ‌گفته است.

 

"شدن" یک نظام جدید

 

یک نظام اندام­وار از آسمان نازل نمی­شود:

"باید در نظر داشت که نیروی­های مولده جدید و مناسبات تولید نه از هیچ به وجود می­آیند، نه از آسمان نازل می‌شوند و از بطن ایده­ی خود ساخته هم بر نمی­آید، بلکه از درون و در تضاد با تکوین تولید و مناسبات مالکیت به ارث رسیده سنتی موجود تکوین می­باید". (۴)

   یک نظام جدید در آغاز هرگز پیش­شرط­های خود را تولید نمی­کند، بلکه، زمانی که یک نظام جدید به وجود می­آید، ضرورتاً پیش­شرط­های قدیم را به ارث می­برد. پیش­فرض­ها و پیش­انگاره­های آن "تاریخی" اند، پیش‌فرض­هایی هستند که در بیرون از نظام بوجود آمده اند و نمی‌توانند مبنای درک یک نظام اندام­واری باشند که "در آن همه عناصر هم‌زمان با یک دیگر هم زیستی و  یک­دیگر را تقویت می­کنند"

   برای مثال، مارکس اشاره می‌کند که اگر بخواهید شهر مدرن را درک کنید، با بحث فرار رعیت­ها به شهرها به این امر نایل نمی­شوید. این "یکی از شرایط تاریخی و پیش انگاره­های شهرنشینی  است [اما]... نه یک شرط، نه لحظه‌ای از واقعیت شهر­های توسعه­یافته". همین­طور هم راجع به چیزهایی از این قبیل که "زمین چگونه از دریای مایعی از آتش و بخار به شکل کنونی خود تغییر یافت، هم صحبت نکنیم".  بیایید در باره زمین و سرمایه­داری جاری صحبت کنیم- نه آن "پیش­انگاره­های شدن آن‌ها  که در بود آن‌ها مسکوت می­ماند".

      پیش­انگاره­های تاریخی سرمایه­داری شکل‌های زیادی داشت- از جمله آن‌ها پس­اندازهای فردی حاصله از منابع گوناگون است. با این همه، مارکس تأکید کرد که وابستگی سرمایه­داری به پس­اندازهای اولیه "به تاریخ شکل‌گیری آن تعلق دارد، اما نه به هیچ وجه به تاریخ معاصر آن، یعنی نه به نظام واقعی شیوه­ی تولیدی که بر آن حاکم است". (۵) زمانی که سرمایه­داری وجود دارد، سرمایه "خود، بر اساس واقعیت خود، شرایط تحقق خود را معین می­کند". مختصر این­که، وقتی که سرمایه پیش‌فرض­های خود را به وجود می­آورد، زمانی که دیگر بر پیش­انگاره­های تاریخی مبتنی نیست، سرمایه واقعی در اختیار دارید. "این پیش­انگاره­ها که در آغاز به مثابه­ی شرایط شدن آن ظاهر شدند- و بنابراین نمی­توانستند از کنش آن به عنوان سرمایه به وجود آیند- اکنون به مثابه­ی نتایج تحقق خود آن، [یعنی] واقعیت، آن گونه که سرمایه معینش کرده است، ظاهر می‌شود- نه به عنوان شرایط برآمد آن بلکه به عنوان ثمرات حضور آن".

      کوتاه این­که، برای درک سرمایه­داری به عنوان یک نظام باید ببینیم این نظام چگونه بازتولید می­شود، چگونه "پیش­انگاره­های خود را... به وسیله­ی فرایند تولید خود، به وجود می­آورد". می‌بینیم سرمایه "چگونه برای شدن، از پیش­انگاره­ها حرکت نمی­کند، بلکه خود به پیش‌فرض تبدیل می‌شود و برای ایجاد شرایط حفظ و رشد خود، از [وجود] خود تداوم می­یابد". (۶) این امر، همان­گونه که ملاحظه کردیم، ویژگی رویکرد مارکس بود- بررسی سرمایه­داری به عنوان یک نظام اندام­وار از طریق نشان دادن این­که سرمایه نتیجه­ی استثمار کارگران و محصول خود کارگران است که به ضد خودشان تبدیل شده است. وقتی او [مارکس] عناصر اصلی یعنی سرمایه و کار مزدی در مناسبات سرمایه­داری تولید را مشخص کرد، توانست بر پیش­شرط­های برآمد آغازین هر یک از آن‌ها متمرکز شود. مختصر این که، نظریه­ی راهنمای کندوکاو تاریخی است. مارکس اشاره می‌کند که روش ما "نقاطی که بررسی تاریخی باید از آن‌ها آغاز شود را نشان می­دهد". (۷)

    اما توجه داشته باشید که مارکس تأکید می‌کرد که اقتصاددانان بورژوا چگونه ماهیت مشخص سرمایه را با "تعیین شرایط شدن آن به مثابه­ی شرایط تحقق معاصر آن در پرده ابهام قرار می دهند، یعنی  لحظاتی را ارائه می کنند که در آن سرمایه­دار به عنوان غیر سرمایه­دار هم­چنان [مال] تصاحب می‌کند- زیرا[سرمایه­دار] هنوز در حال شدن است-  و این وضعیت  را به عنوان همان شرایط خاصی عنوان  می کنند که او به عنوان سرمایه­دار تصاحب کننده است.". (۸) ملاحظه کنید که چگونه  این [شیوه­ی برخورد] ماهیت سرمایه­داری را به طور کامل تحریف می­کند. با رویکرد به سرمایه به عنوان چیزی که گویی بر اساس پیش­انگاره­های تاریخی شبیه پس­اندازهای فردی توقف می­کند، رابطه سرمایه­داری  تولید ( و بدین ترتیب، وابستگی سرمایه به استثمار کارگر مزدی ) از بین می­رود. این است دلیل این­که چرا مارکس به طور مشخص بین انباشت سرمایه  در چارچوب سرمایه­داری به عنوان یک نظام  و "انباشت اولیه"- و این­که چرا آن یک [ انباشت سرمایه ] باید در تجزیه و تحلیل ما جایگاه نخستین را داشته باشد- تمایز قائل شده است.

       اگر نتوانیم بین بودن و شدن یک نظام اندام­وار تمایز قائل شویم، عناصر تکامل­یافته درون نظام را درک نمی­کنیم. مثلاً تفاوت اساسی­ای بین پول که به لحاظ تاریخی به وجود می‌آید و همه کارکرد‌های پول در چارچوب سرمایه­داری به مثابه­ی یک نظام اندام­وار وجود دارد؛ به علاوه این تمایز در خصوص کالا نیز صادق است. به سخن دیگر، وقتی این عناصر رابه لحاظ تاریخی بررسی کنیم، آن‌ها را در وضعیت ناقص و نادرست­شان در نظر گرفته­ایم- جایی­که هنوز در شکل مناسب­شان به وجود نیامده­اند. مارکس در سال ۱۸۴۷ این پرسش را طرح کرد، "فرمول واحد منطقی حرکت، توالی و  زمان چگونه می­تواند ساختار جامعه‌ای را توضیح دهد که در آن همه روابط هم‌زمان هم زیستی دارند و یک­دیگر ر ا تقویت می­کنند؟" (۹)

    هر نظام جدید همان­طوری که پدیدار می‌شود، به ناگزیر ناقص است: "در هر جنبه، به لحاظ اقتصادی، اخلاقی و فکری هنوز مُهر و نشان جامعه­ی کهن را بر خود دارد". این درک جان­مایه­ی یک چشم­انداز دیالکتیکی است. همان­طور که هگل گفت، "جهان جدید را همان اندازه بکمال میتوان درک کرد که یک طفل نوزاد تازه به دنیا آمده را " این جهان توان­مندی خود را "زمانی­که شکل‌های پیشین... از نو رشد کنند، متحقق می‌­سازد، اما [آن شکل‌ها] در چارچوب این میانجی جدید رشد و شکل پیدا می­کنند و با مفهومی که بدین طریق کسب کرده­اند". (۱۰) مارکس این فرایند را به مثابه­ی فرایند شدن درک می‌کرد-"فرایند شدن این کلیت، لحظه‌ای از فرایند آن و تکوین آن را شکل می­بخشد". این تکوین چگونه پیش می­آید؟ "تکوین آن در کلیت خود، دقیقاً شامل تابع کردن همه عناصر جامعه به خود است، یا در ایجاد اندام‌هایی از درون آن که هنوز فاقد آن است. این است به لحاظ تاریخی نحوه­ی تبدیل آن به یک کلیت". (۱۱) این نظام جدید دقیقاً چگونه به وجود می­آید؟ وقتی این نظام با نقایصی که به ارث برده،[یعنی] ویژگی‌های جامعه کهن، شروع می­کند، چگونه همه عناصر جامعه را تابع خود می‌کند و اندام‌هایی را به وجود می­آورد که هنوز فاقد آن است تا بر پایه‌های خود متکی شود؟ چگونه به یک نظام اندام­وار تکوین می‌یابد که همه پیش­شرط­های آن نتایج این نظام اند؟ مارکس مطلب زیادی در باره این پرسش به طور عام نگفته است. با این همه، مارکس کتاب "سرمایه" را نوشت. بنابر این، از نمونه­ی درک او از شدن سرمایه­داری چه می­توانیم بیاموزیم؟

 

برآمد سرمایه­داری

رابطه­ی اجتماعی تابع

 

        داستان مارکس در باره تکوین مناسبات تولید سرمایه­داری با وجود رابطه­ی اجتماعی تابع شروع می­شود. اگرچه یک جنبه از رابطه­ی سرمایه­داری، جهت­گیری به سوی تأمین ارزش اضافی از طریق خرید و فروش کالا (پول- کالا- پول)، در بسیاری از اجتماعات وجود داشت، کالاهایی که تولید می شد، تحت مناسبات تولیدی برده­داری، فئودالی، صنعت خُرد یا مناسبات تولیدی دهقانی، خرید و فروش می­شد، و این فعالیت تجاری عمدتا تابع آن مناسبات بود. همین امر هم در مورد کسانی صادق بود که پول را به هدف تأمین پول بیش­تر قرض می­دادند، فعالیت آن‌ها بیرون از [محدوده­ی] خود تولید صورت می­گرفت.

 

گسست در حقوق مالکیت

   با جدا شدن  تولید­کنندگان دهقانی مستقل از زمین­شان (از طریق محصور کردن و به چالش کشیدن حق آن‌ها بر زمین)، این تولید­کنندگان مجبور بودند به آن (یا هر) ابزار تولیدی از طریق رابطه­ی جدیدی دست پیدا کنند. این، البته، تنها گسست در حقوق مالکیتی نبود که در نهایت به عنوان پیش­شرط در خدمت مناسبات سرمایه­داری قرار می‌گرفت- مردمی که آزاد نبودند (مثلاً برده­ها و سرف­ها ) مالک "شرایط شخصی تولید، مالک نیروی کار، شدند. " و اکنون می­توانستند آن نیروی کار را به عنوان یک کالا بفروشند.

       ترکیب این گسست­ها اساس و پایه‌ای را فراهم ساخت که مارکس آن را منشاء نخستین (یا ابتدایی) انباشت سرمایه نامید- مجموعه‌ای از تولیدکنندگان قانوناً آزادی که از ابزار تولیدی که به وجود آمده بود، جدا شده بودند. (۱۲) این گسست­ها با جنبه­ی دیگر این انباشت تقویت شد- نه تنها با تمرکز ابزار تولید (زمین) در دست کسانی که به بازار برای بسط ارزش نظر داشتند، بلکه با کسب مقادیر زیادی پول که بعضا بر قهر (مثلاً برده‌داری) و مناسبات اجتماعی پیشاسرمایه­داری (از قبیل تجارت برده و سفته­بازی در قرض دولتی) مبتنی بود. کسانی که مالک ابزار تولید بودند و جهت­گیری به سمت بسط ارزش (پول- کالا- پول) داشتند، اکنون به لحاظ توان­مندی می­توانستند بر ویژگی تولید برای ارائه مناسبات تولید سرمایه­داری تصمیم گیری کنند.

  با این همه، اگرچه گسست در مناسبات مالکیت پیش­شرط تاریخی ضروری در نمونه­ی کلاسیکی بود، که مارکس توضیح داد،  این [گسست] برای پدیداری مناسبات تولیدی سرمایه­داری کافی نبود. درست است که توزیع جدید بهره­وری وجود داشت -جدایی تولیدکنندگان از ابزار تولید در یک قطب جامعه و تمرکز آن شرایط کار به شکل سرمایه در قطب دیگر. با این وجود، هنوز بدیلی در مقابل فروش نیروی کار به سرمایه­داران وجود داشت- تولید­کنندگان می­توانستند ابزار تولید را از مالکان آن اجاره کنند (یک بدیل مشخص در کشاورزی). بدین ترتیب، برای روابط تولیدی سرمایه­داری بیش از این گسست در مناسبات دارایی لازم بود.

 

پدیداری مناسبات تولیدی جدید

 

      همین­طور هم ضروری بود تولیدکنندگان بدون دارایی "مجبور باشند خود را داوطلبانه بفروشند". (۱۳) فقط در شرایطی که مالکان ابزار تولید می­توانستند تضمین کنند که تولیدکنندگان تحت کنترل و هدایت­شان کار کنند، و علاوه بر آن، جایی که آن‌ها خود از حق مالکیت بر محصولی برخوردار بودند که تولید می­شد، مناسبات تولید سرمایه­داری پدید آمد. حتی زمانی که ابزار تولید به موازات تولیدکننده  "دارای هستی مستقل اند"، "تولیدکننده هنوز مشمول فرایند سرمایه" نمی­شود -این یک وضعیت پیشاسرمایه­داری است که مادام که "سرمایه تولید را تصاحب نمی کند، ادامه دارد". (۱۴)

      کوتاه این که، حتی با وجود قوانین جدید مالکیت، هنوز امکان آن بود که مالکان قانونی جدید مناسبات تولید را تغییر ندهند. فقط زمانی مسیر جدید به وجود آمد که کسانی که حق مالکیت داشتند "مالکیت تولید" را در اختیار گرفتند. حالا آن‌ها در وضعیتی بودند که می­توانستند کارگر مزدی استخدام کنند و آن‌ها را در محدوده تولید تابع خود کرده به منظور دستیابی  به هدف خود استثمار و شرایط زیست­شان را بازتولید کنند. با این همه، این نیز برای تضمین بازتولید مناسبات تولید سرمایه­داری کافی نبود.

    این فرایند بازتولید در نبود تکوین شیوه­ی تولید مشخصاً سرمایه­داری، به جوهر ناپایدار و در معرض تکانه­ها یا تغییرات محیط اقتصادی قرار داشت. در آغاز سرمایه­داران برای این­که بتوانند ارزش افزوده و انباشت را تضمین کنند، شیوه­ی تولید از پیش موجودی را تغییر ندادند که به ارث برده بودند، بلکه سعی کردند با ‌نظم بخشیدن به کارگران، تشدید کار و طولانی کردن کار روزانه از آن‌ها کار بیش­تری بکشند. بدین طریق سرمایه­داران با تضمین ارزش افزوده مطلق توانستند به عنوان سرمایه­دار خود را حفظ کنند و فرایند تولید سرمایه­داری را ادامه دهند، و این­که کارگران از حقوق مالکیت بر محصولاتی که تولید می­کنند، محروم بودند، به موازات دست­مزدهایی که فقط حفظ خود و خانواده های­شان را ممکن می‌ساخت، به معنی آن بود که این کارگران از ابزار تولید جدا شده­اند. مادام که شرایط مناسب بود، تابعیت کار به سرمایه بازتولید پیش­شرط تولید سرمایه­داری را ممکن می­ساخت.

 

تکوین شیوه­ی مشخص تولید

 

        اما بازتولید مناسبات سرمایه­داری مادام که "تابعیت کار به سرمایه فقط صوری بود، ناچیز بود، یعنی [مادام که] شیوه­ی تولید ویژگی مشخص سرمایه­داری را نداشت". (۱۵) همان­گونه که مشاهده خواهیم کرد، کارگران می‌خواستند از این مناسبات فرار کنند. این امر بازتولید کار مزدی را زیر سؤال می­برد. با این وجود، هم­چنان که سرمایه در مسیر رشد خود با مانع روبه­رو شد، با گذشت زمان به جهت دگرگونی شیوه­ی تولیدی که به ارث برده بود، گام برداشت و آن را به شیوه­ی تولیدی تبدیل کرد که با نیازها و الزاماتش خوانایی داشت. بنابراین، با رشد صنعت­گری، نظام کارخانه­ای سرمایه، شیوه­ی تولید مشخص سرمایه­داری پدید آمد که در آن کارگران واقعاً در محدوده تولید تابع سرمایه بودند.

     همان­گونه که در فصل­های پیشین اشاره شد، این دگرگونی­ها در تکمیل سرمایه­داری به مثابه­ی نظامی اندام­وار نقشی حیاتی داشت. نه فقط ارتش ذخیره کار بدون وقفه بازتولید می­شد، بلکه رشد تولید سرمایه­داری به طرز فزاینده­ای این نمود را داشت که ماشین آلات (و سرمایه ثابت به طور عام) تجسم و منبع همه باروری­ها و ثروت بود. بدین ترتیب، هم وابستگی  و هم احساس وابستگی کارگران به سرمایه به طور منظم بازسازی می­شد. بدین معنی که الزامات سرمایه­داری به طرز فزاینده­ای به عنوان "قوانین طبیعی محرز" نمود داشت. همان­گونه که مارکس اعلان کرد، "سازمان­دهی فرایند تولید سرمایه­داری، زمانی که به طور کامل رشد کرده باشد، همه مقاومت‌ها را در هم می­شکند". با تکوین شیوه­ی تولید مشخص سرمایه­داری، سرمایه حالا می­توانست حیاتی­ترین پیش­شرط خود، نیاز به طبقه کارگر، را تولید کند: "اجبار نهفته در مناسبات اقتصادی، سلطه سرمایه­دار بر کارگر را رقم می­زند". (۱۶)

       بدین ترتیب بود که از نظر مارکس تکوین شیوه­ی تولید مشخص سرمایه­داری، پیروزی سرمایه­داری را در "تابع کردن همه عناصر جامعه به خود یا ایجاد ارگان­هایی که هنوز فاقد بود، از درون آن را نشان داد". اما چه چیزی بازتولید کارگر به مثابه­ی کارگر مزدی را پیش از آن که سرمایه "شیوه متناسب با آن را به وجود آورد، تضمین می­کند؟" (۱۷)

شیوه­ی مقررات سرمایه­داری

 

 مارکس توضیح می‌دهد که "قرن‌ها لازم بود تا کارگر "آزاد" در اثر تکوین بیش­تر شیوه­ی تولید سرمایه­داری قرارداد داوطلبانه­ای را امضا کند، یعنی، شرایط اجتماعی او را مجبور کند کل زندگی فعال خود، توانایی کاری خود را، در ازاء بهای وسائل معمول گذران زندگی بفروشد، حق تولد خود را در ازاء یک خوراک شوربا بفروشد".  (۱۸) پیش از تکوین شیوه­ی تولید مشخص سرمایه­داری، کارگران به الزامات تولید سرمایه­داری به عنوان امری بدیهی نگاه نمی­کردند، بلکه "به خاطر آموزش، سنت و عادت" فروش نیروی کار خود را غیر طبیعی می­دانستند. (۱۹)

       پس بدیل برای کارگران چه بود؟ تولید برای خود- مختصرا، نفروختن  نیروی کار خود به سرمایه­دار. کارگران، هر جا ممکن بود، خود را از کار مزدی بیرون می­کشیدند. مثلاً اگر دستمزدها افزایش پیدا می­کرد، می­توانستند نیازهای پولی خود را بر آورند و وقت بیش­تری را صرف فعالیت دیگری کنند- و این امر مخصوصاً در مورد کسانی صادق بود ­که به فعالیت در صنایع دستی مشغول بودند یا کار صنایع دستی را با دستمزد کار کشاورزی بر روی زمین ترکیب می­کردند. و دستمزدها واقعاً با رشد سرمایه بر مبنای شیوه­ی تولید به ارث رسیده، افزایش یافت- با در نظر گرفتن ماهیت تولید که کاربر است، "تقاضا برای کار مزدی با انباشت سرمایه به سرعت افزایش یافت، در حالی­که عرضه به کندی پیش رفت". (۲۰) معنی ضمنی این امر گرایش به عدم بازتولید کار مزدی بود.

    دستمزدهای افزایش یافته تحت این شرایط در عین حال فرصتی برای کارگران فراهم ساخت تا به منظور بیرون کشیدن خود از کار مزدی پس­انداز کنند و این فرصت مخصوصاً در مستعمره­های دنیای جدید بارز بود. مارکس اشاره می‌کند که در آن­جا "کارگر مزدی امروز دهقان یا صنعت­گر فرداست که برای خود کار می­کند"، در آن­جا "دگرگونی مداوم کارگران مزدی به تولیدکنندگان مستقل صورت می­گیرد".  نتیجه چیست؟ "نه تنها درجه­ی استثمار کارگر مزدی به طرز نامعقولی نازل است... [بلکه] کارگر مزدی به موازات رابطه­ی وابستگی، احساس وابستگی به سرمایه­دار مرتاض­منش را هم از دست می­دهد". (۲۱)

      کوتاه این­که، در مستعمرات تقاضا و عرضه­ی نسبی در خصوص کارگران به معنی آن بود که رابطه­ی کار مزدی بازتولید نمی­شد: جائی­که "کارگر بیش از آن­چه برای بازتولید توان­مندی کارش لازم است، دریافت می­کند، و به زودی به کشاورزی تبدیل می‌شود که مستقلا زراعت می­کند، رابطه­ی اولیه به طور دائم بازتولید نمی­شود". (۲۲) و این به معنای آن بود که بازتولید سرمایه مورد تهدید بود، زیرا بازتولید کارگر به عنوان کارگر مزدی "شرط مطلقاً لازم شیوه­ی تولید سرمایه­داری است". (۲۳) در نبود وجه تولید مشخص سرمایه­داری، دستمزدهای رو به افزایش هم گرایش به کُند کردن بازتولید گسترده سرمایه و هم گرایش به باز تولید نکردن کارگر مزدی داشت. (۲۴)

     "دو نظام اقتصادی کاملاً متضاد" در مستعمرات با یک دیگر درگیر بودند- یکی مبتنی بر مناسبات سرمایه­داری و دیگری جائی­که تولیدکننده "به مثابه­ی مالک شرایط کاری خود، از آن برای غنی کردن خود به جای سرمایه­دار، استفاده می­کند".  (۲۵) با این همه، این کشمکش به دنیای جدید محدود نمی­شد. در حقیقت، تکوین سرمایه­داری در دنیای قدیم فرایندی بود که در آن  "مالک آزاد شرایط کار خود »  با « مالکیت خصوصی سرمایه­داری جایگزین شد، مالکیتی که بر استثمار کارگر از خود بیگانه، اما به طور رسمی آزاد مبتنی است". (۲۶)

    "شدن" دو وجه دارد- یکی "بالنده" و دیگری "میرا". در انباشت اولیه­ی سرمایه، ابزار تولید و نیروی کار، عناصر اصلی فرایند کار سرمایه­داری، از جای دیگری به دست می­آید. وجه دیگر شمولیت تولیدکنندگان، ابزار تولید، و فرایند کار، خود تحت مناسبات سرمایه­داری،  هم، از مناسبات پیش از خود جدا شده بودند. مختصر این که، فرایند پدیداری مناسبات سرمایه­داری در برگیرنده­ی بازتولید متراکم آن مناسبات تولیدی­ای است که تولید جاری در محدوده­ی آن‌ها وجود داشته است. بدین ترتیب، یک بازتولید رقابت­آمیز وجود دارد که فرایندی است که در آن مناسبات متفاوت هم‌ زمان وجود دارند و کشمکشی هم بر سر تابعیت عناصر تولید.

        اما بازتولید رقابت­آمیز به همراه تکوین آغازین (یا ابتدایی) مناسبات سرمایه­داری تولید پایان نگرفت. بازتولید گسترده مناسبات جدید پیش از تکوین شیوه­ی تولید مشخصی تأمین نشد که بازتولید پیش­شرط­های نظام را تضمین کند: "به مجردی که تولید سرمایه­داری مستقل می­شود، نه تنها جدایی [بین  کارگران و ابزار تولید] را حفظ می‌کند، بلکه آن را در مقیاس دائماً گسترش یابنده باز تولید می­کند".  (۲۷) تا زمانی که سرمایه بر پایه‌های خود تکوین پیدا کند، آن "دو نظام کاملاً متضاد اقتصادی" باهم هم زیستی دارند.

     درک این نکته [هم­زیستی دو نظام کاملاً متضاد] مهم است زیرا همان­طوری که اقتصاددان شوروی، اوگنی پروبراژنسکی، در دهه­ی بیست یادآوری کرد، دو نظام  و دو منطق به سادگی کنار یک­دیگر هم زیستی نمی­کنند. آن‌ها بر یک­دیگر اثر می گذارند. آن‌ها بر یک­دیگر نفوذ می­کنند. آن‌ها یک­دیگر را از شکل می­اندازند. دقیقاً به این دلیل که بین مجموعه مناسبات تولیدی بازتولید رقابت­آمیز وجود دارد، تأثیر متقابل این نظام­ها می­تواند بحران، بازدهی کم و بی‌منطقی را سبب شود که در هر دو نظام در [حالت] دست نخورده­ی آن دیده می­شود. (۲۸) و این دقیقاً آن چیزی بود که زمانی پیش آمد که انباشت سرمایه گرایشی را به وجود آورد که در بالا در مورد بازتولید نکردن کار مزدی در نتیجه افزایش دستمزد، توضیح داده شد.

   پس مناسبات سرمایه­داری تولید تحت این شرایط چگونه بازتولید شد؟ مارکس در خصوص آن­چه اتفاق افتاد نظر کاملاً روشنی داشت. او جزئیات اقداماتی که با برآمد نظام سرمایه­داری در دنیای قدیم انجام شده است را بر شمرد- "انضباط خونبار"،  "شیوه‌­های پلیسی"، "فشار دولت برای محدود کردن مبارزه بین سرمایه و کار در محدوده­ی باب طبع سرمایه". د ر  تطابق  مستقیم شرایط بازتولید مناسبات سرمایه داری زمانی­که شیوه­ی تولید مشخص سرمایه­داری تکوین یافته است، "بورژوازی بالنده نیاز به قدرت دولت دارد و استفاده از آن برای "تنظیم" دستمزدها". (۲۹)

    همان­طوری­که در مقاله­ی "اسارت سوسیالیستی یک روایت عبرت­انگیز" بحث کردم، نظر مارکس این بود که تا زمانی که سرمایه پیش­شرط­های خود را به وجود آورد، "به "شیوه­ی [تنظیم] مقررات" خاصی نیاز دارد (که به عنوان "شکل‌های نهادی، آیین­نامه‌ها و عاداتی تعریف می‌شود که یا قهر اعمال می‌کنند یا عاملان خصوصی را به کنار آمدن با قالب­هایش تشویق می‌کند"). آن شیوه­ی خاص [تنظیم] مقررات بر قدرت قهریه­ی دولت به منظور تضمین سازگاری رفتار کارگران با الزامات سرمایه مبتنی است". (۳۰) در نبود "نیروی محض روابط اقتصادی"، سرمایه از دولت برای جلوگیری از افزایش دستمزدها و مجبور کردن کارگران (از طریق "قوانین به طرز مضحک تروریستی") به "پذیرش انضباطی استفاده کرد که برای نظام دستمزدی ضروری بود". (۳۱)

    سرمایه هم­چنین در مستعمره­های امریکای شمالی هم از قدرت دولتی برای تضمین بازتولید مناسبات سرمایه­داری بهره گرفت. در آن مستعمره­ها کارگران می­توانستند برای فرار از کار مزدی پس انداز کنند. سرمایه به منظور جلوگیری از احیاء مالکیت خصوصی کارگران بر ابزار تولیدشان (و بازتولید شکل‌های تولیدی مبتنی بر کار شخصی تولیدکننده مستقل)، پاسخ را در مقررات دولتی ویژه یافت:

"کارگر در کشورهای متمدن قدیم گرچه آزاد بود، یک قانون طبیعی او را به سرمایه­دار وابسته می­کرد. در مستعمرات این وابستگی را باید با ابزار مصنوعی ایجاد کرد".  (۳۲)

  این بود "رازی" که دنیای جدید از طریق اقتصاد سیاسی دنیای قدیم کشف کرد: شرایط ضروری بازتولید مجموعه مناسبات مولده در صورت وجود نظام اندام­وار با وضعیتی که چنین نظامی پدید می‌آید، متفاوت است. (۳۳

 

مسیرهای بدیل؟

اگر  شیوه­ی  سرمایه­داری تنظیم مقررات پیش از این­که سرمایه­داری بر پایه‌­های خود تکوین یابد،  ضروری است، بهیچ وجه لازم  نیست (یا، در حقیقت، گسست حقوق مالکیت یا تصرف تولید ) که [ این مقررات] در همه کشورهایی که سرمایه­داری پدید می­آید، شبیه هم باشند. در بحث فرایند "شدن" که مارکس در کتاب "سرمایه" طرح­ریزی کرد، نه فرایند منطقی، بلکه یک مسیر خاص تاریخی را بر می­رسیم. از آن­جا که مناسبات تولیدی جدید " از هیچ به وجود نمی­آید، از آسمان هم نازل نمی‌شود و از بطن ایده­ی خود ساخته هم بر نمی­آید، بلکه از درون و در تضاد با تکوین تولید موجود و مناسبات تولید به ارث رسیده سنتی"، امکان [ بوجود آمدن ] مسیرهای بدیل آشکار است. (۳۴)

    نظر مارکس در این مورد کاملاً روشن بود که انباشت آغازین ( یا اولیه ) عناصری که مناسبات سرمایه­داری تولید را تشکیل می‌داد، نمی­باید شکل کلاسیکی را پی بگیرد که در انگلیس داشت. او در چاپ­های اولیه "سرمایه" نوشت که اگرچه مصادره­ی دارایی دهقانی پایه و اساس این فرایند است، "در کشورهای مختلف جنبه‌های متفاوتی دارد و فازهای گوناگونی را در توالی­های متفاوت و دوره­های مختلف طی می­کند". شناخت امکان مسیرهای گوناگون در چاپ فرانسوی ["سرمایه"] بر جسته­تر شد. در آن­جا مارکس به وضوح این توضیح را به "دیگر کشورهای اروپای غربی محدود کرد". چند سال بعد در نامه‌ای ضمن تأیید مجدد این نکته تأکید کرد که "فصل مربوط به انباشت اولیه ادعایی نیست جز پی‌گیری مسیری که نظم اقتصادی سرمایه­داری در اروپای غربی از بطن نظم اقتصادی فئودالی پدید آمد".

     خواست مارکس این بود: "طرح کلی تاریخی من در مورد پیدایش سرمایه­داری در اروپای غربی را به نظریه­ی روند عام  تاریخی-فلسفی تغییر ندهید، روندی که به طرز زیان­باری بر همه ملت‌ها تحت هر شرایط تاریخی که باشند، تحمیل شود". (۳۵) در حقیقت مارکس در سال­های بعد با مطالعه­ی دقیق مالکیت بر زمین در کمون­های  روسیه و دیگر مکان­ها به مشروط بودن تاریخی به طرز فزاینده­ای آگاه شد. مارکس در یادداشت­های قوم شناختی خود اشاره می‌کند که خطاست که "تلاشی مالکیت کمون بر زمین در پنجاب را، علی‌رغم نگرش طرف­دارانه بریتانیائی­ها نسبت به این شکل عهد بوقی [مالکیت]، این‌گونه توضیح داد که گفتی پی­آمد ناگزیر پیشرفت اقتصادی است. حقیقت این است که بریتانیائی­ها خود خلاف­کاران اصلی (یا فعال) مسئول این تلاشی بودند".

 همین­طور هم، مارکس در پیش­نویس­ نامه­هایش به ورا زاسولیچ تأکید کرد که "آن­چه زندگی کمون روسی را تهدید می‌کند نه ناگزیری تاریخی است، نه یک نظریه. بلکه ستم دولتی است و استثمار از طرف متجاوزین سرمایه­داری که دولت به هزینه دهقانان، قدرتمند کرده است".  (۳۶)

    اما مارکس این را نمی­پرسید که برای برآمد سرمایه­داری چه چیزی ضروری است - فقط بر این تأکید داشت که این برآمد به شیوه­ی خاص صورت می­گیرد. بی تردید مارکس در این نظر تردیدی به خود راه نداد که مصادره­ی دهقانان (در مورد روسیه مصادره دارایی کمون­های آن­ها ) شرط دگرگونی آن‌ها به کارگران مزدی است که برای مناسبات سرمایه­داری تولید ضروری اند. در حقیقت، لازم نبود که همانند انگلیس آن‌ها را از زمین بیرون راند یا از طریق فرمانی از بالا مالکیت کمونی را لغو کرد. مطالبه مالیات سنگینی که به دهقانان تحمیل می­شد، می‌توانست برای سوق آن‌ها به ترک زمین کافی باشد. (۳۷) کوتاه این­که، نوعی فرایند که از طریق آن حقوق مالکیت موجود به گسست بیانجامد ضروری  بود تا از سویی، پیش­شرط تاریخی سرمایه را به وجود بیاورد، و از دیگر سو، [پیش شرط] کار مزدی ر ا ایجاد کند.

        مطمئناً می­توان توجه داشت که مجموعه عناصر ویژه­ی مناسبات سرمایه­داری و شیوه­ی [تنظیم] مقررات در کشورهای گوناگون جنبه‌های گوناگون به خود می گیرد. مثلاً در ژاپن دولت کارکردی بیش از شیوه­ی [تنظیم] مقررات جهت حفظ مناسبات سرمایه­داری تولید داشت. دولت [ژاپن] نقش اساسی در ایجاد شرایط اولیه تکوین سرمایه­داری از طریق اخذ اجاره بهای فئودالی زمین (که این اجاره بها را در شکل اوراق قرضه می­پرداختند ،) داشت و از این درآمد برای ایجاد ابزار جدید تولید در صنعت مدرن، راه آهن و کشتی­سازی استفاده می‌کرد که در نهایت به طبقه سرمایه­داری که به وجود می‌آمد فروخته می­شد. الغای سرف­داری که دولت در پروس و روسیه هدایت آن را در دست داشت و ایجاد دولت در آلمان و فرانسه و ابزارهای اصلی مالی که از طریق آن ثروت عمده زمین­داران بزرگ می‌توانست به ایجاد شرکت­های سرمایه­داری جدید هدایت شود، همگی تنوعاتی است پیرامون توضیحات کلاسیکی که مارکس در کتاب "سرمایه" ارائه داد. همگی [این‌ها] بخشی از برآمد سرمایه­داری بود، و ویژگی‌های خاص آن سرمایه­داری­های ملی بود که بازتاب­دهنده­ی مسیری بود که از طریق آن مناسبات سرمایه­داری تولید برآمد و دولت آن را "در تضاد با تکوین تولید موجود و مناسبات تولید سنتی به ارث رسیده"، مورد حمایت قرار می­داد.

       اما اگر سرمایه نتوانسته بود از دولت به منظور تضمین شرایط بازتولید گسترده خود استفاده کند چه؟ در حقیقت، هر گام این فرایند، پیش از تکوین شیوه­ی تولید جدید، گامی است که، کم و بیش، امکان متضاد را در خود دارد- یعنی عکس آن فرایند. و بحران­ها و رفتارهای نامعقول که  حاصل بازتولید رقابتی است، موانعی را که نظام در حال بر آمدن با آن روبه­رو است را ظاهر می­کند. اگر نه شیوه­ی خاص تولید سرمایه­داری وجود دارد، نه شیوه­ی مقرراتی که تضمین­کننده بازتولید کارگران مزدی­ای است که به سرمایه وابسته­اند، در آن صورت، همان­گونه که مارکس در بحث مستعرات بر ملا کرد، سرمایه­داری غیر قابل بازگشت نیست. آن مسیر، در حقیقت، می­تواند به عقب برگردد.

       این نکته دقیقاً آن چیزی است که در بررسی برآمد سوسیالیسم لازم است در نظر بگیریم- ضرورت شیوه­ی تنظیم قوانینی که بتواند بازتولید مناسبات سوسیالیستی را تا زمانی تضمین کند که سوسیالیسم در تکوین همه ارگان­هایی موفق شده باشد که به مثابه­ی یک نظام اندام­وار لازم دارد.