دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

امپرياليسم آمريكا، اروپا و خاورميانه1

سمير امين

 برگردان: مرتضي محيط

تحليل پيشنهادي حاضر در مورد نقش اروپا و خاورميانه در سياست جهاني و استراتژيك امپرياليسم آمريكا، در چهارچوب بينش عمومي و تاريخي قرار مي‌گيرد كه در نوشته‌هاي ديگرم باز كرده‌ام. (1) طبق اين بينش، سرمايه‌داري از آغاز خود هميشه بنا به ماهيت‌اش نظامي تضاد آفرين و قطبي‌كننده يعني نظامي امپرياليستي بوده است. اين قطبي شدن ـ ايجاد جهان كنوني به صورت بخش مسلط مركزي و بخش زير سلطه محيطي و بازتوليد اين شكاف به شكلي هر چه عميق‌تر در هر مرحله ـ جزو سرشت انباشت سرمايه و عملكرد آن در سطح جهان است.

طبق اين نظريه گسترش جهاني سرمايه‌داري، تغييرات كيفي در نظام انباشت سرمايه از يك مرحله‌ي تاريخي به مرحله ديگر، اشكال پشت سر هم و نامتقارن قطب‌بندي جهاني به صورت مركز / پيرامون يعني نظام واقعي امپرياليستي را شكل مي‌دهد. بنابر اين نظام جهاني معاصر تا آينده‌اي قابل پيش‌بيني به شكل امپرياليستي (قطبي كننده) خود باقي خواهد ماند چرا كه منطق بنياني آن زير سلطه روابط توليدي سرمايه‌داري باقي خواهد ماند. اين تئوري، امپرياليسم را با فرايند انباشت سرمايه در مقياس جهاني مربوط مي‌سازد؛ پديده‌اي كه به نظر من واقعيت به هم پيوسته‌اي را تشكيل مي‌دهد و ابعاد مختلف آن به واقع از هم جداناپذيرند.

پس اين نظريه به همان اندازه با روايت مبتذل شده تئوري لنين درباره „امپرياليسم، بالاترين مرحله سرمايه‌داري“ (گويي كه مراحل پيشين گسترش جهاني سرمايه‌داري قطبي‌كننده نبوده‌اند) فرق دارد، كه با تئوري پسامدرنيستي معاصر كه جهاني شدن جديد‌ را „پساامپرياليستي“ مي‌دانند.


1ـ كشاكش دائم امپرياليست‌ها با امپرياليسم جمعي و مشترك

نظم جهاني امپرياليسم از همان آغازش (در قرن شانزدهم) تا سال 1945 هميشه به صورت مجموعه‌اي از امپرياليست‌ها بوده است. برخورد دائم و اغلب خشونت بار امپرياليست‌ها با هم از جهت دگرگوني جهان، جايگاهي به همان اندازه پر اهميت دارد كه مبارزه طبقاتي داشته است؛ مبارزه‌اي كه تضاد بنياني سرمايه‌داري توسط آن تعيين مي‌شود. علاوه بر آن ميان كشاكش‌هاي اجتماعي و برخورد امپرياليست‌ها با هم ارتباط تنگاتنگي وجود دارد و سير تاريخي سرمايه‌داري واقعا موجود نيز توسط اين ارتباط تعيين گرديده است. تحليلي كه از اين جهت پيشنهاد كرده‌ام با تئوري „دوران سلطه پي در پي“ به كلي فرق دارد. (2)

جنگ دوم جهاني منجر به دگرگوني عمده‌اي در اشكال امپرياليسم گرديد يعني جاي امپرياليسم‌هاي متعدد در حال جنگ دائمي را يك امپرياليسم جمعي گرفت. اين امپرياليسم جمعي (مشترك)، مجموعه‌ي مراكز نظام سرمايه‌داري جهاني را نمايندگي مي‌كرد يا به عبارت ساده‌تر نماينده سه مركز بود: ايالات متحده و زائده آن كانادا؛ اروپاي غربي و مركزي و ژاپن. اين شكل جديد امپرياليسم كه از سال 1945 با ما بوده است خود مراحل مختلفي از تحول را پشت سر گذاشته است. نقش سلطه‌گر ايالات متحده بايد با در نظر گرفتن اين پيش زمينه بررسي شود و هر وهله از اين سلطه‌گري بايد در رابطه با اين امپرياليسم جمعي مشخص گردد. اين موضوعات پرسش‌هايي را پيش پاي ما مي‌گذارد كه مايلم در اينجا به آن‌ها اشاره كنم.

ايالات متحده از جنگ دوم جهاني سود عظيمي برد در حالي كه اين جنگ همه‌ي رقباي اصلي آن يعني اروپا، اتحاد شوروي، چين و ژاپن را به ويراني كشاند. بنابر اين ايالات متحده در موقعيتي قرار گرفت كه مي‌توانست تسلط اقتصادي خود‌ را اعمال كند چرا كه بيش از نيمي از توليدات صنعتي جهان، بويژه تكنولوژي‌هايي كه تحولات نيمه دوم قرن بيستم را تعيين مي‌كرد در ايالات متحده متمركز شده بود. به علاوه ايالات متحده تنها كشوري بود كه صاحب سلاح اتمي يعني سلاح تعيين‌كننده‌ي نوين بود.

اما مدت زيادي نگذشت (كمتر از دو دهه) كه اين دو امتياز رنگ باختند؛ يكي در اثر بازسازي اقتصادي سرمايه‌داري اروپا و ژاپن و ديگري به دليل رشد قدرت نظامي شوروي. بايد به ياد آوريم كه كاهش نسبي قدرت ايالات متحده موجب نظريه پردازي‌هاي پر حرارتي درباره افول امريكا گرديد كه حتي پيش‌بيني ظهور نيروي مسلط ديگري (از جمله اروپا، ژاپن و بعدا چين) گرديد.

در اين دوران بود كه ديدگاه ژنرال دوگل (گليسم) ظاهر گرديد. ژنرال دوگل بر اين عقيده بود كه هدف ايالات متحده از سال 1945 به اين سو تسلط بر „جهان قديم“ (اروپا و آسيا) بوده است. واشنگتن خود را در چنان موقعيت استراتژيكي قرار داده است كه با توسل به حربه خطر تهاجم مسكو [„خطر كمونيسم“]  مي‌خواهد اروپا را ــ كه از نظر ژنرال دوگل از آتلانتيك تا كوه‌هاي اورال كشيده مي‌شد و شامل „روسيه شوروي“ مي‌شد ــ به دو بخش تقسيم كند. خود ‌ژنرال دوگل هيچ‌گاه به وجود چنين خطري باور نداشت. تحليل ژنرال دوگل واقع بينانه بود اما در آن هنگام او خود را تنها يافت. در برابر „آتلانتيك‌گرايي“ (Atlanticism) كه از سوي واشنگتن تبليغ مي‌شد، ژنرال دوگل استراتژي ديگري پيشنهاد مي‌كرد ‌و آن هم عبارت از آشتي ميان فرانسه و آلمان، ايجاد اروپايي مستقل از آمريكا و حذف محتاطانه انگليس چرا كه او فكر مي‌كرد انگليس „اسب ترويا“ [عامل نفوذي] آمريكاست. در آن صورت اروپا مي‌توانست باب مذاكره با „روسيه شوروي“ را باز كند. به نظر او آشتي دادن توده‌هاي مردم سه كشور بزرگ اروپا ـ فرانسه، آلمان و روسيه ـ و به هم پيوستن آن‌ها، به نقشه آمريكا مبني بر تسلط جهاني به طور قطع پايان خواهد داد. بدين ترتيب بحث و جدل دروني و ويژه‌ي مربوط به آينده اروپا را مي‌توان به صورت دو گزينه مشخص چنين خلاصه كرد: „يكي اروپاي آتلانتيكي“، كه طبق آن اروپا زائده‌اي از طرح جهاني آمريكا مي‌شد؛ ديگري اروپاي „غيرآتلانتيكي“ كه روسيه را دربر مي‌گرفت. اين كشاكش تا به امروز هم حل نشده است. تحولات بعدي اما ـ پايان گرفتن گليسم، ورود انگليس به اتحاديه اروپا، گسترش اروپا به سوي شرق و فروپاشي شوروي ـ دست به دست هم داد و پروژه اروپايي را به دو علت تضعيف كرد، يكي جهاني شدن اقتصاد نئوليبرالي و ديگري برقراري اتحاد سياسي ـ نظامي با واشنگتن. اين تحولات خصلت جمعي امپرياليسم سه تايي (جمع آمريكا، اروپا و ژاپن) را تحكيم مي‌بخشد.

 

2ـ نقشه هيئت حاكمه آمريكا: جهاني كردن دكترين مونروئه

 نقشه كنوني ايالات متحده، كه نقشه‌اي بسيار خودخواهانه و حتي جنون‌آميز با پيامدهاي جنايت‌كارانه است، از مغز جورج دبليو بوش تراوش نكرده است تا توسط يك باند راست افراطي كه در انتخاباتي بسيار مشكوك به قدرت رسيد، پياده شود. خير، اين نقشه‌اي بوده است كه هيئت حاكمه آمريكا از سال 1945 به اين سو بي وقفه در پي پياده كردنش بوده است. گرچه پياده كردن آن از مراحل اوج و نزول گذشته و گاه نتوانسته است با پيگيري و با توسل به خشونتي كه پس از فروپاشي شوروي شاهدش بوده‌ايم دنبال شود.

بُعد نظامي هميشه در اجراي اين طرح نقش اساسي بازي كرده است. ايالات متحده (پس از جنگ) به سرعت، استراتژي نظامي و جهاني طرح‌ريزي كرد كه طبق آن كل جهان به چند منطقه تقسيم مي‌شد و مسئوليت كنترل هر بخش از اين بخش‌هاي (پنجگانه) جهان به يك فرماندهي نظامي آمريكايي سپرده شد. هدف فقط محاصره اتحاد شوروي و (چين) نبود بلكه تضمين موقعيتي براي واشنگتن به عنوان فرمانرواي نهايي سراسر جهان بود. به سخن ديگر دكترين مونروئه (در مورد آمريكاي لاتين) اكنون به سراسر جهان تعميم داده مي‌شد كه طبق آن عملا به ايالات متحده اين حق انحصاري را مي‌داد كه تمامي كره زمين را در راستاي آن‌چه خود „منافع ملي“ اش مي‌نامد اداره كند.

مفهوم ضمني چنين پروژه‌اي اين است كه سلطه‌ي كامل منافع ملي ايالات متحده بالاتر از همه‌ي اصولي قرار مي‌گيرد كه تعيين‌كننده رفتار سياسي مشروع است، و اين نوعي بي اعتمادي سيستماتيك نسبت به هر گونه حق فراملي پديد مي‌آورد. امپرياليسم‌هاي گذشته مسلما رفتاري متفاوت با اين نداشتند و آن‌هايي كه كوشش دارند مسئوليت اعمال هيئت حاكمه فعلي آمريكا ـ و رفتار جنايتكارانه‌اش ـ را دست كم گرفته و توجيه كنند از اين استدلال استفاده كرده و مي‌توانند سابقه‌ي قبلي چنين اعمالي را به راحتي پيدا كنند.

اما اين [رفتار امپرياليستي] آن چيزي بود كه همه‌ي ما مايل بوديم بعد از سال 1945 تغيير كند چرا كه وحشت‌كده جنگ دوم جهاني به دليل رويارويي امپرياليست‌ها با هم و حس تحقير نيروهاي فاشيستي نسبت به قوانين بين‌المللي به وجود آمد و از اين رو سازمان ملل بر پايه اصول جديدي بنيان گذاشته شد و حق دست زدن به جنگ را نامشروع اعلام كرد. مي‌توان گفت كه ايالات متحده نه تنها هويت خود را با اين اصول جديد تعيين مي‌كرد بلكه جزو اولين قدرت‌هايي بود كه اين اصول را پذيرفت.

اين ابتكار مفيد و شايسته ـ كه در آن هنگام مورد حمايت تمام مردم جهان قرار گرفت ـ به راستي نشان‌گر جهشي كيفي بود و راه را براي پيشرفت تمدن باز مي‌كرد. اين ابتكار اما هيچ‌گاه مورد تاييد هيئت حاكمه آمريكا قرار نگرفت. مقامات واشنگتن هميشه نسبت به فكر ايجاد سازمان ملل احساس ناراحتي مي‌كردند و امروز آنچه را كه مجبور شدند تا حال پنهان كنند با خشونت هر چه تمام‌تر اعلام مي‌كنند: اينكه حتي فكر وجود قانوني بين‌المللي را كه بالاتر از آن‌چه باشد كه اينان ضرورت‌هاي دفاع از منافع ملي‌شان تلقي مي‌كنند نخواهند پذيرفت. ما نمي‌توانيم اين توجيه كردن‌ها را كه بازگشت به شيوه تفكر نازي‌هاست و موجب از ميان رفتن جامعه ملل گرديد بپذيريم. دفاع متين و هوشيارانه‌ي دومينيك دو ويلپن وزير خارجه فرانسه از قانون بين‌المللي در شوراي امنيت فقط به معناي نگاه حسرت بار به گذشته نيست بلكه به عكس يادآور چيزي است كه آينده بايد در بر داشته باشد. در آن موقعيت (پيش از حمله به عراق) اين ايالات متحده بود كه از گذشته دفاع مي‌كرد، گذشته‌اي كه افكار عمومي تمام انسان‌هاي معقول آن را منسوخ اعلام كرده است. پياده كردن نقشه آمريكا الزاما از مراحل چندي گذشت و هر مرحله آن توسط موازنه قدرت موجود تعيين ميگرديد و شكل مي‌گرفت.

بلافاصله پس از جنگ دوم جهاني، رهبري آمريكا توسط بورژوازي اروپا و ژاپن با آغوش باز پذيرفته شد. چرا كه گرچه خطر حمله شوروي تنها مي‌توانست توسط افراد ابله پذيرفته شود، توسل به اين بهانه خدمت بزرگي بود هم به دست راستي‌ها و هم سوسيال دموكرات‌هايي كه كمونيست‌هاي مخالف‌شان را اسباب دردسر مي‌ديدند. در آن موقع مي‌شد‌ باور كرد كه خصلت جمعي امپرياليسم جديد فقط در اثر شرايط سياسي فوق به وجود آمده و به محضي كه اروپا و ژاپن عقب ماندگي خود را نسبت به آمريكا پشت سر گذراند درصدد راحت كردن خود از نظارت مزاحم و از آن پس بلااستفاده واشنگتن خواهند افتاد. اما چنين نشد. چرا؟

توضيح من اين است كه به دليل اوج گيري جنبش‌هاي آزاديبخش ملي در آسيا و آفريقا ـ حين دو دهه ي بعد از افتتاح كنفرانس باندونگ در سال 1955 كه جنبش كشورهاي غيرمتعهد را به وجود آورد ـ و حمايتي بود كه اين كشورها از شوروي و چين (هر يك به شيوه خود) دريافت مي‌كردند. امپرياليسم مجبور شد به اين وضع تن دردهد و نه تنها همزيستي مسالمت‌آميز با بخش‌هاي وسيعي از جهان را كه از زير سيطره‌اش بيرون آمده بودند (جهان „سوسياليستي“) بپذيرد، بلكه بر سر مشاركت كشورهاي آسيايي و افريقايي در سيستم جهاني امپرياليستي پاي ميز مذاكره بنشيند. اتحاد جمعي سه نيروي امپرياليستي زير رهبري آمريكا به نظر مي‌رسيد كه براي اداره كردن روابط شمال و جنوب در آن دوران مفيد باشد. به اين دليل بود كه كشورهاي غيرمتعهد عملا خود ‌را در برابر يك بلوك يك‌دست غربي مي‌ديدند.
فروپاشي شوروي و سركوب رژيم‌هاي ملي و مردمي برخاسته از جنبش‌هاي آزادي‌بخش ملي به امپرياليسم آمريكا اجازه داد پروژه خود را با قدرت هر چه تمام‌تر در خاورميانه، افريقا و آمريكاي لاتين پياده كند. درست است كه اين پروژه لااقل تا ميزاني (كه بعدها كوشش خواهم كرد آن را توضيح دهم) در خدمت اتحاد جمعي امپرياليست‌ها باقي مي‌ماند. نمود اين پروژه به شكل مديريت اقتصادي جهان بر پايه اصول نئوليبراليسم ظاهر شده است كه توسط 7 كشور صنعتي بزرگ و موسساتي كه در خدمت آن‌هاست (سازمان تجارت جهاني، بانك جهاني و صندوق بين‌المللي پول) پياده مي‌شود، به علاوه برنامه‌هاي تعديل ساختاري كه براي خفه كردن جهان سوم به آن‌ها تحميل مي‌گردد. اروپا و ژاپن حتي از نظر سياسي هم خود را با پروژه آمريكا پيوند دادند. آن‌ها هنگام جنگ 1991 خليج [فارس] و جنگ سال 2002 در يوگسلاوي و آسياي مركزي، كنار زدن سازمان ملل به نفع ناتو را پذيرفتند. با آن‌كه در جنگ عليه عراق در سال 2003 شكاف‌هايي در اين اتحاد ظاهري به وجود آمد اما اين مرحله هنوز به سر نيامده است.

هيئت حاكمه آمريكا آشكارا ادعا مي‌كند كه تجديد حيات هيچ نيروي اقتصادي و نظامي را كه قادر به زير سئوال بردن سلطه‌ي انحصاري آمريكا بر كره زمين باشد تحمل نخواهد كرد. آمريكا با اين هدف حق حمله پيش‌گيرانه به هر كشوري را به خود داده است. هدف اصلي آمريكا در اين سياست سه دشمن عمده است.

اولين هدف روسيه است، كشوري كه ادامه‌ي تكه پاره كردنش حتي پس از فروپاشي شوروي يكي از اهداف استراتژيك ايالات متحده خواهد بود. به نظر نمي‌رسد كه هيئت حاكمه روسيه هنوز اين مسئله را فهميده باشد. به نظر مي‌رسد كه سران روسيه اطمينان دارند گرچه جنگ را باخته‌اند اما در امردستيابي به صلح پيروز خواهند شد، آن چنان كه آلمان و ژاپن (بعد از جنگ) به آن دست يافتند. اما اينان فراموش مي‌كنند كه آمريكا به بازسازي آن دو كشور درست به خاطر رويارويي با شوروي نياز داشت. اوضاع، اكنون به كلي فرق كرده است. آمريكا اكنون رقيب جدي ندارد. بنابر اين اولين گزينه‌اش از ميان بردن كامل و هميشگي روسيه‌ي از هم فرو پاشيده و تاراج شده است. آيا آقاي پوتين اين مسئله را درك خواهد كرد و فرآيند رها ساختن هيئت حاكمه روسيه از اين خواب و خيال‌ها را آغاز خواهد كرد؟ چين در درجه دوم قرار دارد چرا كه رشد و موفقيت‌هاي اقتصادي‌اش دولت آمريكا را دچار تشويش كرده است. هدف استراتژيك آمريكا تكه پاره كردن اين كشور نيز هست.

در اين بينش استراتژيك اربابان جديد جهان، اروپا در درجه سوم قرار دارد. اما در اين زمينه هيئت حاكمه آمريكا لااقل تا حال به نظر نمي‌رسد كه اشتياق زيادي نشان داده باشد. آتلانتيك‌گرايي بي چون و چراي برخي كشورهاي اروپايي (انگليس و كشورهاي نوكر صفت اروپاي شرقي)، سيال بودن پروژه اتحاد اروپا (كه به آن خواهم پرداخت) و اشتراك منافع سرمايه‌هاي بزرگ و جمعي امپرياليسم سه گانه [امريكا، اروپا و ژاپن]، همه و همه به كمرنگ شدن پروژه اتحاد اروپا كمك مي‌كند. امريكا با مطيع نگه‌داشتن آلمان توانسته است جناح اروپايي پروژه امريكا را سر پا نگه دارد.

وحدت مجدد آلمان و سيطره بر اروپاي شرقي حتي به نظر مي‌رسيد كه اين اتحاد را تحكيم بخشيده باشد. آلمان به بازگشتن به سنت هجوم به شرق خود تشويق شد و نمود آشكار اين مسئله را مي‌توان در نقشي ديد كه آلمان در تكه پاره كردن يوگسلاوي (با به رسميت شناختن سريع استقلال اسلواني و كرواسي) بازي كرد. در بقيه موارد نيز آلمان وادار به دنباله روي از واشنگتن شده است. آيا هيچ گونه تغييري در اين سياست به چشم مي‌خورد؟ به نظر مي‌رسد كه طبقه حاكم آلمان دچار شك و ترديد بوده و تا آن‌جا كه به گزينه‌هاي استراتژيك اين كشور مربوط مي‌شود در درون خود دچار شكاف باشد. بديل اتحاد با امريكا همانا تقويت اتحاد ميان پاريس، برلين و مسكو است؛ اتحادي كه ستون پرقدرت اروپايي مستقل از واشنگتن خواهد بود.
حال پرسش اصلي خود را مي‌توانيم به شكل ديگري مطرح كنيم. به اين معنا كه ماهيت و توان بالقوه امپرياليسم جمعي قدرت‌هاي سه‌گانه و تضادها و
نقاط ضعف رهبري آن توسط امريكا كدامند؟

 

3ـ امپرياليسم جمعي سه‌گانه زير سلطه امريكا: شكل‌بندي و تضادهاي آن
دنياي امروز از نظر نظامي دنيايي تك قطبي است. اما در عين حال به نظر مي‌رسد كه لااقل به لحاظ نظري از جهت مديريت سياسي متحد نظام جهاني بر پايه اصول ليبراليسم ميان برخي كشورهاي اروپايي و امريكا شكاف به وجود آمده باشد. آيا اين شكاف‌ها موقت و محدودند يا اين كه نشانه‌هاي تغييراتي پايدارند؟ [براي پاسخ دادن به اين پرسش] لازم است دلائل و منطق مرحله جديد امپرياليسم جمعي (به اصطلاح رايج فعلي «روابط شمال و جنوب») و اهداف مشخص پروژه امريكا با تمام پيچيدگي‌هايش شكافته شود.

در اين راستا سعي خواهم كرد پنج رشته مسائل را پياپي مورد بررسي قرار دهم:
الف: سير تكاملي امپرياليسم جمعي جديد

منشاء شكل‌گيري امپرياليسم جمعي جديد را بايد در دگرگوني شرايط رقابت يافت. فقط تا همين چند دهه پيش، جنگ‌هاي رقابتي ميان شركت‌هاي بزرگ اساسا در سطح بازارهاي ملي صورت مي‌گرفت، چه در ايالات متحده (كه بزرگ‌ترين بازار ملي جهان را داشت)، و چه در كشورهاي اروپايي (به رغم اندازه نه چندان بزرگ بازارهاشان كه آن‌ها را در رابطه با ايالات متحده دچار ضعف مي‌كرد). آن‌هايي كه در مسابقه بر سر بازارهاي ملي برنده بودند در سطح جهاني مي‌توانستند عرض اندام كنند. امروزه، اندازه و وسعت بازار لازم براي داشتن دست بالا در دور اول رقابت بايد شامل 500 تا 600 ميليون مشتري باشد. بنابر اين چنين جنگ رقابتي در وهله اول بايد در سطح بازار جهاني آغاز گردد و در آن‌جا به موفقيت رسد. آن شركت‌هايي كه بر اين بازارها غلبه پيدا كنند، خواهند توانست قدرت خود را در بازارهاي داخلي كشور مربوطه نيز اعمال كنند. بدين سان جهاني شدن كامل، زمينه اصلي فعاليت انحصارات بزرگ مي‌شود. به عبارت ديگر در معادله ملي ـ جهاني، روابط علت و معلولي برعكس مي‌شوند: قبلا داشتن قدرت در سطح ملي، عرض اندام در سطح جهاني را تعيين مي‌كرد؛ امروزه مسئله برعكس شده است. بنابراين انحصارات فراملي صرف‌نظر از آن كه مليت آن‌ها چه باشد، در اداره بازار جهاني منافع مشتركي دارند. اين منافع مشترك بر كشاكش‌هاي تجارتي مختلفي كه تعيين‌كننده انواع رقابت‌هاي ويژه سرمايه‌داري است، صرف‌نظر از اين كه چه نوع باشند، غلبه پيدا مي‌كند.

همبستگي ميان بخش‌هاي غالب و عمده‌ي سرمايه‌هاي فراملي شركاي سه‌گانه (امريكا، اروپا و ژاپن) يك همبستگي واقعي است. نشانه‌ي بارز آن اتفاق نظر آن‌ها در نئوليبراليسم جهاني شده است. با اين چشم‌انداز، ايالات متحده به عنوان مدافع (در صورت لزوم نظامي) اين منافع مشترك تلقي مي‌شود. با اين همه واشنگتن خيال آن را ندارد كه منافع ناشي از اين رهبري خود را به طور عادلانه‌اي با ديگران تقسيم كند. به عكس، امريكا در صدد آن است كه شركاي خود را به درجه نوكران (واسال‌هاي) خود تقليل دهد و از اين رو در اين جمع سه‌گانه فقط حاضر است امتيازات ناچيزي به شركاي كوچك‌تر خود اعطا كند. آيا اين برخورد منافع ميان سرمايه‌هاي اصلي و غالب جهاني موجب از هم پاشيدن اتحاد آتلانتيك خواهد شد؟ چنين اتفاقي گرچه غيرممكن نيست اما غير محتمل است.

 

ب: جايگاه ايالات متحده در اقتصاد جهاني

عقيده عمومي بر اين است كه قدرت نظامي ايالات متحده فقط چون نوك كوه يخي است كه جايگاه برتر جهاني اين كشور را به تمام حوزه‌هاي ديگر بويژه حوزه اقتصادي و حتي سياسي و فرهنگي گسترش مي‌دهد. بنابراين هيچ چاره‌اي جز سر سپردن به سلطه ادعايي امريكا وجود ندارد.

نظر من به عكس، اين است كه در نظام امپرياليسم جمعي، ايالات متحده از برتري اقتصادي تعيين‌كننده‌اي برخوردار نيست. سيستم توليدي امريكا به هيچ رو كارآترين سيستم توليد نيست. واقعيت اين است كه امريكا در شرايط بازار آزاد واقعي كه اقتصاددانان ليبرال هميشه خواب آن را ديده‌اند، تنها در معدودي از رشته‌ها به طور قطع قادر است از رقباي خود پيشي گيرد. كسري موازنه تجاري امريكا كه هر سال در حال افزايش است از 100 ميليارد دلار در سال 1989 به 500 ميليارد دلار در سال 2002 رسيد. مضافا اين كه كسري مزبور شامل تمام رشته‌هاي توليد مي‌گردد. حتي در حوزه كالاهاي با تكنولوژي بالا كه امريكا روزي در آن مازاد تجاري داشت و در سال 1990 به35 ميليارد دلار مي‌رسيد، اكنون به كسري موازنه تبديل شده است. رقابت ميان موشك‌هاي آرين Ariane و ناسا NASA ميان ايرباس Air Bus و بوئينگ شاهدي است بر ضربه پذيري برتري امريكا در اين رشته‌ها. در زمينه توليدي كالاهاي با تكنولوژي بالا، امريكا با رقابت جدي اروپا و ژاپن در مورد كالاهاي معمولي با رقابت كشورهاي چين، كره و ديگر كشورهاي صنعتي آسيا و امريكاي لاتين روبروست و از جهت محصولات كشاورزي با اروپا و باريكه جنوبي امريكاي لاتين. اگر امريكا متوسل به وسايل فرااقتصادي نمي‌شد و تمام اصول ليبراليسم را كه خود به ديگران تحميل مي‌كند لگدمال نمي‌كرد احتمالا در هيچ يك از رشته‌هاي توليدي نامبرده نمي‌توانست از رقبايش پيشي گيرد.

در واقع آن‌چه امريكا از آن برخوردار است برتري نسبي او در رشته اسلحه‌سازي است و آن هم دقيقا به اين دليل كه اين رشته تا حد زيادي بيرون از حوزه رقابت بازار عمل مي‌كند و از اقدامات حمايتي دولت برخوردار است. اين امتياز احتمالا موجب مي‌گردد كه منافعي نصيب رشته‌هاي توليدي غيرنظامي گردد (بهترين نمونه آن اينترنت است)، اما اين مسئله از سوي ديگر موجب انحراف‌هاي جدي ديگري مي‌شود كه دامن بسياري از رشته‌هاي توليد ديگر را مي‌گيرد.

اقتصاد امريكاي شمالي به شكل انگلي و با ضرر زدن به شركاي خود در اقتصاد جهاني به حيات خود ادامه مي‌دهد. بنابه گفته امانوئل تاد: «ايالات متحده براي 10 درصد از مصارف صنعتي خود متكي به فرآورده‌هايي است كه هزينه واردات آن توسط صادرات كالاهاي خودش جبران نمي‌شود»(3) جهان توليد مي‌كند و مردم ايالات متحده (كه عملا هيچ پس‌اندازي ندارند) مصرف مي‌كنند. امتياز ايالات متحده، خصلت لاشخوري و تجاوزگر آن است كه كسري بودجه‌اش توسط وام‌هاي ديگران چه به زور و چه به رضا تامين مي‌شود. دولت امريكا براي جبران اين كسري‌ها سه وسيله عمده برگزيده است: لگدمال كردن يك جانبه و مكرر اصول ليبرالي؛ صدور اسلحه و جستجو براي سودهاي كلان از نفت (كه مستلزم تسلط سيستماتيك بر كشورهاي توليدكننده نفت است ـ و يكي از دلائل واقعي جنگ در آسياي مركزي و عراق همين است). واقعيت اين است كه بخش اصلي كسري بودجه دولت امريكا توسط سرمايه‌هاي اروپايي، ژاپني و كشورهاي جنوب (كشورهاي نفتي ثروتمند و بورژوازي كمپرادور تك تك كشورهاي جهان سوم از جمله فقيرترين آن‌ها) به علاوه‌ي بهره و اصل و فرع سرمايه‌گذاري‌هاي امريكا كه به زور تقريبا به تمام كشورهاي پيراموني تحميل مي‌شود، تامين مي‌گردد.

رشد اقتصادي دوره كلينتون كه به عنوان پيروزي ليبراليسم به نمايش گذاشته شد و تاسف مي‌خوردند كه چرا اروپا در برابرش مقاومت مي‌كند، در واقع چيزي دروغين بود و به هر صورت تعميم يافتني نبود چرا كه پايه در انتقال عظيم سرمايه‌ها [به سوي امريكا] داشت كه به نوبه خود به معناي سكون اقتصادي شركاي امريكا بود. اگر تمام رشته‌هاي توليدي واقعي را در نظر بگيريم، رشد اقتصادي ايالات متحده بهتر از اروپا نبود. «معجزه امريكا» منحصرا نتيجه‌ي افزايش عظيم مخارجي بود كه در اثر نابرابري شديد اجتماعي به وجود آمده بود [خدمات مالي و شخصي، لشكر بزرگي از وكلاي مدافع و نيروهاي پليس خصوصي.) به اين مفهوم ليبراليسم كلينتون در واقع شرايط را براي اوج گيري ارتجاع و پيروزي بعدي بوش دوم آماده كرد.

دلائل ضعف سيستم توليدي امريكا پيچيده است. اين ضعف بي ترديد پديده‌اي گذرا و اتفاقي نيست و با اتخاذ نوعي نرخ مبادله مناسب مثل برقراري نوعي موازنه مطلوب‌تر ميان حقوق [كاركنان] و بازده كار برطرف نخواهد شد. اين ضعف علل ساختاري دارد. پايين بودن سطح آموزش و كارآموزي و تعصب ريشه‌دار و سيستماتيك به نفع فعاليت‌هاي خصوصي به ضرر خدمات عمومي، از عمده‌ترين دلايل بحران عميقي است كه گريبانگير جامعه امريكا است.

بنابر اين به راستي مايه تعجب است كه اروپاييان نه تنها از مشاهده ضعف‌هاي آشكار اقتصاد امريكا به نتيجه‌گيري‌هاي لازم و صحيح نمي‌رسند بلكه فعالانه در صدد تقليد از آن هستند. در اين‌جا نيز ويروس ليبراليسم توضيح‌دهنده همه چيز نيست، حتي اگر نقش مفيدي در فلج كردن چپ براي سيستم بازي كند. خصوصي‌سازي‌هاي گسترده و حذف خدمات عمومي فقط مي‌تواند امتيازات نسبي «اروپاي قديم» را كه هنوز از آن‌ها برخوردار است از ميان برد. اين اقدامات با وجود زيان‌هاي درازمدتي كه وارد مي‌كنند، براي سرمايه‌هاي بزرگ (فراملي) كه هميشه ديد كوتاه مدت دارند، سودهاي كلاني به بار مي‌آورد.

 

ج: درخصوص اهداف مشخص پروژه امريكا

استراتژي سلطه‌گرانه ايالات متحده در چارچوب سيستم امپرياليسم جمعي قرار دارد. اقتصاددانان رسمي ابزار تئوريك لازم براي تحليل و درك اهميت درجه اول اين اهداف را در اختيار ندارند. از آن‌ها تا حد تهوع مي‌شنويم كه در اقتصاد نوين، مواد خام وارداتي از جهان سوم لاجرم اهميت خود را از دست خواهند داد و بنابر اين «جهان سوم» از نظر سيستم جهاني هر چه بيش‌تر دارد جنبه‌ي حاشيه‌اي به خود مي‌گيرد. در تضاد با اين بحث توخالي و ابلهانه، «نبرد من»، دولت جورج بوش را پيش روي خود داريم (4) و بايد درك كرد كه ايالات متحده سخت درصدد است بر تمام منابع كره زمين چنگ اندازد تا نيازهاي مصرفي خود را تامين كند. مسابقه بر سر تصاحب منابع مواد خام (در درجه اول نفت ولي منابع ديگر و بويژه آب) مدتي است كه با كينه‌توزي هرچه تمام‌تر از سر گرفته شده است. از آن مهم‌تر اين كه هم به دليل اسراف بيمارگونه در مصرف آن‌ها ـ كه جزو سرشت مصرف‌گرايي غرب است ـ و هم به دليل توسعه صنعتي كشورهاي پيراموني، اين منابع احتمالا كمياب‌تر خواهد شد.

علاوه بر آن شمار قابل توجهي از كشورهاي جنوب نيز در آينده، چه براي تامين نيازهاي بازار داخلي خود و چه به لحاظ نقشي كه در بازار جهاني مي‌توانند داشته باشند به طور فزاينده‌اي به توليدكنندگان صنعتي پر اهميتي تبديل خواهند شد. اين كشورها هم به عنوان واردكنندگان تكنولوژي و سرمايه و هم به عنوان رقباي صادركننده كالا ناگزير موازنه اقتصاد جهاني را با توان هرچه تمام‌تر تغيير خواهند داد. و اين مسئله تنها مربوط به چند كشور آسياي شرقي (مانند كره) نيست بلكه مربوط به چين پرعظمت و فردا مربوط به هند و كشورهاي بزرگ امريكاي لاتين نيز خواهد بود. ولي شدت‌گيري گسترش سرمايه‌داري در جنوب نه تنها عاملي در جهت ثبات نيست بلكه تنها مي‌تواند موجب برخوردهاي خشونت بار ـ چه داخلي و چه بين‌المللي ـ گردد. آن هم به اين دليل كه اين گسترش، تحت شرايط كنوني، قادر به جذب نيروي كار ذخيره عظيمي كه در كشورهاي محيطي متمركز است نخواهد بود. در واقع بخش پيراموني نظام، مركز توفان باقي خواهد ماند. بنابراين بخش مركزي به تحميل سلطه‌ي خود بر بخش‌هاي پيراموني و قرار دادن توده‌هاي مردم جهان در معرض انضباط بيرحمانه‌اش در جهت اولويت‌هاي مربوط به خودش نياز دارد.

با اين چشم‌انداز هيئت حاكمه امريكا به طور دقيق پي برده است كه براي اعمال سلطه‌ي خود سه برگ برنده تعيين‌كننده نسبت به رقباي اروپايي و ژاپني خود دارد: كنترل منابع طبيعي جهان؛ برتري مطلق نظامي و وزنه سنگين فرهنگ انگلوساكسون كه سلطه‌ي ايدئولوژيك سرمايه‌داري از طريق آن به بهترين شكل نمايندگي مي‌شود. استفاده به موقع از اين سه امتياز در بسياري از جنبه‌هاي سياست ايالات متحده به چشم مي‌خورد: كوشش حساب‌شده واشنگتن در سلطه نظامي بر كشورهاي توليدكننده نفت در خاورميانه، كاربرد استراتژي تهاجمي در مورد چين و كره ـ با سوءاستفاده از «بحران مالي» كشور اخير؛ بازي ظريف امريكا در اروپا براي تفرقه انداختن ميان كشورهاي مختلف اروپايي ـ از طريق بسيج متحد بي قيد و شرط خود انگليس؛ در عين حال جلوگيري از هرگونه توافق جدي ميان اتحاديه اروپا و روسيه. از جهت كنترل منابع كره زمين، امريكا برتري نسبي تعيين‌كننده‌اي نسبت به اروپا و ژاپن دارد. نه تنها به اين دليل كه امريكا تنها قدرت نظامي بين‌المللي است و از اين رو بدون كمك اين كشور دخالت نظامي جدي در هيچ كشور جهان سومي امكان پذير نيست بلكه به اين علت كه اروپا (منهاي شوروي سابق) و ژاپن، خود، تا حد زيادي فاقد منابع اساسي براي برگرداندن صنايع خويش‌اند. به طور مثال وابستگي آن‌ها در زمينه انرژي به ويژه وابستگي‌شان به خاورميانه از جهت تامين نفت حتي اگر هم به طور نسبي كاهش يابد تا مدت زيادي ادامه خواهد يافت. هيئت حاكمه امريكا با كنترل نظامي منطقه از طريق اشغال عراق نشان داده است كه به منافع استفاده از اين نوع فشار بر رقباي خود كاملا آگاه است. در گذشته نه چندان دور اتحاد شوروي نيز به اين ضربه‌پذيري اروپا و ژاپن پي برده بود و برخي دخالت‌هاي شوروي در جهان سوم به منظور يادآوري اين نكته به آنان بود تا شايد آن‌ها را بر سر مسائل ديگر به به پاي ميز مذاكره بكشاند. آشكار بود كه در صورت وقوع نوعي توافق جدي ميان اروپا و روسيه (يا به قول گورباچوف تشكيل «خانه‌ي مشترك») نقاط ضعف اروپا و ژاپن برطرف مي‌شد. درست به همين دليل است كه خطر ايجاد نوعي توافق ميان اروپا و روسيه چون يك كابوس براي واشنگتن باقي مانده است.

 

دــ جدال ميان ايالات متحده و شركاي ديگرش

اگر شركاي سه‌گانه براي مديريت جهاني امپرياليسم جمعي در رابطه با جنوب با هم اشتراك منافع دارند ولي در رابطه‌ي ميان خودشان برخوردهاي به طور بالقوه جدي وجود‌ دارد.

ابرقدرت آمريكا با جاري شدن سرمايه براي تغذيه اقتصاد و جامعه انگلي‌اش مي‌تواند اقتصاد خود را سر پا نگه دارد. اين نقطه ضعف و ضربه‌پذيري، تهديدي جدي براي پروژه واشنگتن است.

اروپا به ويژه و بقيه جهان به طور عام ناچارند يكي از دو گزينه‌ي استراتژيك را اتخاذ كنند؛ يا مازاد سرمايه خود (پس‌اندازهاشان) را در آمريكا سرمايه‌گذاري كنند تا كسري بودجه آن كشور (مصرف، سرمايه‌گذاري و بودجه نظامي) را تامين كنند و يا اين مازاد را نگه داشته و در كشور خود سرمايه‌گذاري كنند.

اقتصاددانان رسمي كه از مشكلات ناآگاهند، اين فرضيه پوچ را پيش كشيده‌اند كه چون جهاني شدن، به اصطلاح دولت‌هاي ملي را از بين برده، عوامل اقتصادي اوليه (پس‌انداز و سرمايه‌گذاري) ديگر نمي‌تواند در سطح ملي مديريت شود. نظريه يكسان فرض كردن پس‌انداز و سرمايه‌گذاري در سطح جهاني گرچه نظريه‌اي ابلهانه است اما براي توجيه و پيشبرد تامين كسري بودجه آمريكا توسط ديگران بسيار سودمند است. اين استدلال بيهوده، مورد جالبي از منطق همان‌گويي (Tautology) است كه مفهوم ضمني نتيجه‌گيري، در پيش فرض آن نهفته است.

پس چرا چنين مزخرفاتي پذيرفته مي‌شود؟ ترديدي نيست كه گروه‌هاي اقتصاددانان دانشگاهي كه دور و بر طبقات سياسي دست راستي اروپا (و روسي و چيني) و نيز چپ پارلماني را گرفته‌اند، خود قرباني نوعي از خودبيگانگي اقتصادي هستند كه من آن را ويروس ليبرالي ناميده‌ام. علاوه بر آن قضاوت سياسي سرمايه‌هاي بزرگ فراملي از طريق اين گزينه بيان مي‌شود. محتواي قضاوت اين است كه منافع به دست آمده از طريق مديريت نظام جهاني توسط ايالات متحده به نمايندگي از سوي امپرياليسم جمعي بر ضررهاي آن مي‌چربد ـ و اين باج و خراجي است كه بايد به خاطر حفظ امنيت جهاني به آمريكا پرداخته شود. بنابر اين آن‌چه مطرح است سرمايه‌گذاري با بهره‌اي خوب و تضمين شده نيست بلكه پرداخت باج و خراج است. كشورهاي بسيار فقيري وجود دارند كه كمرشان زير بار قرض خم شده است و به طور دائم ناتوان از پرداخت اصل و فرع وام‌هاشان تحت هر شرايطي هستند. كشور بسيار قدرتمندي هم وجود دارد با وام عظيم كه اگر لازم ديد بتواند‌ ارزش پولش را (دلار) پايين آورده و از اين طريق بخشي از وام هايش را خنثي كند.

گزينه ديگر اروپا (و بقيه جهان) اين است كه به تزريق خون به اقتصاد ايالات متحده پايان دهند. مازاد سرمايه اين كشورها مي‌تواند در همان كشورها (اروپا) سرمايه‌گذاري شده و اقتصادشان بازسازي گردد. تزريق خون به آمريكا، اروپاييان را مجبور به پذيرش آن چيزي مي‌كند كه به زبان مسخ شده اقتصاددانان رسمي „سياست ضدتورمي“ خوانده مي‌شود و من آن را سياست ركودگرايي مي‌خوانم. چرا كه اين كار مازاد سرمايه‌ها را براي صدور [به آمريكا] آزاد ‌مي‌كند. اين سياست موجب مي‌شود كه بهبود‌ اقتصادي در اروپا ـ كه هميشه ناچيز است ـ به حمايت ساختگي آمريكا وابسته شود. اين سرمايه‌هاي مازاد (پس‌اندازها) مي‌تواند هم در جهت ايجاد اشتغال در كشورهاي اروپايي به كار افتد ـ‌كه به طور هم‌زمان قدرت خريد مردم را بهبود خواهد بخشيد (از طريق بازسازي بعد اجتماعي مديريت اقتصادي كه ويروس ليبرالي داغانش كرده) ـ و هم سرمايه‌گذاري (به‌ويژه در تكنولوژي‌هاي جديد و پژوهش) را بالا خواهد برد. و هم‌چنين ميتواند صرف مخارج نظامي شود (براي پايان دادن به برتري مطلق آمريكا در اين زمينه). انتخاب چنين گزينه‌اي اما به معناي تغيير موازنه قدرت در روابط اجتماعي به نفع طبقات كارگر و زحمتكش خواهد بود. چنين گزينه‌اي براي سرمايه‌هاي اروپا هنوز هم ممكن است. تقابل ميان آمريكا و اروپا در اساس عليه منافع بخش‌هاي مسلط سرمايه‌هاي كشورهاي مربوطه عمل نمي‌كند. اختلاف در درجه‌ي اول منتج از تفاوت در فرهنگ سياسي است.

 

ه ـ مسائل تئوريك پيشنهادي به دنبال تأملات پيشين

همكاري و رقابت ميان شركاي امپرياليسم جمعي براي كنترل جنوب ـ‌ براي چپاول منابع طبيعي و زير سلطه كشيدن مردم آن ـ مي‌تواند از زاويه بينش‌هاي مختلف تحليل گردد. از اين جهت مي‌خواهم سه نظريه را كه از ديد‌ من اهميت دارند مطرح كنم:

1ــ ‌سيستم جهاني معاصر كه آن را به صورت امپرياليسم جمعي توضيح دادم كمتر از دوران هاي قبلي امپرياليستي نيست. اين سيستم يك „امپراتوري“ با ماهيت „پساسرمايه‌داري“ نيست.

2ــ در اينجا تعبيري از تاريخ سرمايه‌داري را پيشنهاد كردم كه اين نظام از همان ابتدا جهاني بوده است؛ تعبيري كه بر تمايز ميان مراحل مختلف امپرياليسم (يعني روابط ميان مركز و پيرامون) متمركز است.

3ــ بين‌المللي شدن به معناي وحدت نظام اقتصادي از طريق حذف مقررات (deregulation) و باز شدن بازارها نيست. نظريه باز شدن بازارها در اشكال تاريخي و پياپي خود (ديروز آزادي تجارت و امروز آزادي انحصارات) هميشه فقط طرح و نقشه‌ي سرمايه‌هاي مسلط در دوره‌هاي معين امپرياليسم بوده است. در واقع اين طرح و نقشه تقريبا هميشه مجبور بوده است خود را با ضرورت‌هاي موجود كه با منطق داخلي و ويژه‌ي تنظيم‌كنندگانش خوانايي نداشت سازش دهد. بنابر اين طرح مزبور جز در لحظات خيلي كوتاه تاريخي هيچگاه نتوانسته است [مطابق نقشه] پياده شود. به طور مثال طرح „تجارت آزاد“ كه توسط قدرت صنعتي اصلي آن زمان يعني انگليس پيش كشيده شد فقط توانست به مدت دو دهه (1880ـ1860) موثر باشد و از آن پس به مدت يك قرن (1980ـ1880) كشاكش و جدال ميان امپرياليست‌ها را به دنبال داشت كه موجب رهايي (de-Linking) واقعي و جدي كشورهاي „سوسياليستي“ از يك سو و رهايي كمتر جدي كشورهاي ملي و مردمي (دوران باندونگ ميان 1955 و 1975) از چنبره امپرياليسم گرديد. دوره‌ي كنوني به هم پيوستن بازارهاي جهاني كه با آغاز نئوليبراليسم از سال 1980 آغاز شد و با فروپاشي شوروي به همه ي جهان گسترش يافت، احتمالا سرنوشت بهتري نخواهد داشت. از هم گسيختگي كه شرايط اخير به وجود آورده است شاهد گويايي بر ويژگي آن يعني „ناكجاآباد دائمي سرمايه“ است؛ اصطلاحي كه من از سال 1990 براي توضيح اين نظام به كار برده‌ام.
4ــ‌ جايگاه خاورميانه در نظام امپرياليستي؛ سلطه آمريكا بر منطقه پس از فروپاشي شوروي منطقه خاورميانه كه پس از اين شامل بخش‌هايي از شوروي سابق يعني قفقاز و آسياي مركزي مي‌شود، چه از نظر استراتژي جغرافيايي و چه جغرافياي سياسي امپرياليسم جايگاهي بسيار مهم و ويژه بخصوص از جهت پروژه آمريكا براي سلطه بر جهان دارد. خاورميانه به سه دليل داراي چنين موقعيتي است: ثروت نفتي آن؛ موقعيت جغرافيايي آن در قلب „دنياي قديم“ و بالاخره به اين دليل كه نقطه‌ي ضعيف و ضربه‌پذير نظام جهاني است.

دسترسي به نفت با قيمتي نسبتا ارزان براي اقتصاد قدرت‌هاي سه‌گانه امپرياليستي جنبه حياتي دارد و بهترين وسيله براي تضمين دسترسي مطمئن، كنترل سياسي منطقه خواهد بود. اما اين منطقه به همان اندازه از جهت جغرافياي سياسي اهميت دارد چرا كه در مركز دنياي قديم قرار دارد يعني فاصله آن از پاريس، پكن، سنگاپور‌ و ژوهانسبورگ تقريبا يكي است. در زمان‌هاي قديم تسلط بر اين چهارراه اجتناب ناپذير به خلفا اين امتياز را مي‌داد كه بتوانند از منافع سرشار تجارت راه دور بهره مند شوند. پس از جنگ دوم جهاني اين منطقه كه در جنوب اتحاد شوروي قرار داشت از جهت استراتژي نظامي محاصره آن كشور اهميت داشت. فروپاشي شوروي نيز اهميت استراتژيك اين منطقه را از ميان نبرد. تسلط آمريكا بر منطقه، اروپا را كه براي تامين انرژي خود وابسته به خاورميانه است به مقام باج گزار تقليل خواهد داد. وقتي آمريكا بتواند روسيه را تسليم كند چين و هند نيز هميشه مي‌توانند مرعوب شوند. بنابر اين كنترل خاورميانه به آمريكا اجازه خواهد داد دكترين مونروئه را به „جهان قديم“ نيز گسترش دهد. هدف پروژه سلطه‌جويانه ايالات متحده نيز همين است. ولي كوشش دائم و پيگير واشنگتن از سال 1945 به اين سو براي كنترل اين منطقه با حذف انگليس و فرانسه تا به حال همراه با موفقيت نبوده است. به ياد بياوريم كه كوشش آمريكا در الحاق منطقه به ناتو از طريق پيمان بغداد چگونه با شكست روبرو شد و يكي از وفادارترين متحدان او يعني شاه ايران چگونه سرنگون گرديد. دليلش خيلي ساده است؛ چون پروژه ملي و مردمي ملت عرب (و ايران) با اهداف سلطه‌گرانه آمريكا در رويارويي مستقيم قرار گرفت.

پروژه ملت عرب اين بود كه قدرت‌هاي بزرگ را وادارند استقلال دنياي عرب را به رسميت شناسند. جنبش عدم تعهد كه در سال 1955 توسط مجمعي از جنبش‌هاي آزاديبخش مردم آسيا و آفريقا در باندونگ فرمول‌بندي شد، قدرتمندترين جريان آن زمان بود. اتحاد شوروي سريعا دريافت كه با پشتيباني از اين حركت خواهد توانست نقشه‌هاي تهاجمي واشنگتن را با ناكامي روبرو كند. اين دوران در درجه اول زماني به پايان رسيد كه پروژه ملي‌گرايي جهان عرب توان بالقوه‌اش را در ايجاد دگرگوني واقعي از دست داد و دولت‌هاي ملي به ديكتاتوري درغلتيدند و اميد خود را به دگرگوني از دست دادند.

ايجاد ‌اين خلا راه را براي ورود اسلام سياسي و استبدادگران تاريك‌انديش خليج فارس يعني متحدين مورد ‌علاقه واشنگتن باز كرد. بدين ترتيب اين منطقه در سيستم جهاني به يكي از مناطقي تبديل شد‌ كه نسبت به دخالت خارجي (از جمله دخالت نظامي) ضربه‌پذير گرديد و رژيم‌هاي موجود به دليل نداشتن مشروعيت قادر به جلوگيري از اين دخالت‌ها يا ناكام ساختن آن نيستند. اين منطقه جزو جاهايي بوده و هست كه در چارچوب تقسيم بندي جغرافيايي و نظامي كل جهان توسط آمريكا از اهميت درجه اول برخوردار است؛ منطقه‌اي كه در آن به آمريكا „حق“ دخالت نظامي داده شده است (مانند منطقه كارائيب). از سال 1990 به اين سو هيچ مانعي بر سر راه چنين دخالتي از سوي آمريكا وجود نداشته است.

آمريكا در خاورميانه با همكاري بسيار نزديك دو متحد وفادار و بي قيد و شرط خود يعني تركيه و اسرائيل عمل مي‌كند. اروپا از منطقه به دور نگه داشته مي‌شود و مجبور شده است بپذيرد كه ايالات متحده از منافع حياتي و جهاني امپرياليسم سه گانه يعني منابع انرژي آن دفاع كند. برغم وجود علائم آشكار رنجشي [ميان اروپا و آمريكا] بعد از آغاز جنگ عراق، اروپاييان به طور كلي در اين منطقه به دنباله روي از واشنگتن ادامه مي‌دهند.

نقش اسرائيل و مقاومت فلسطين

توسعه‌طلبي استعماري اسرائيل چالشي واقعي است. اسرائيل تنها كشور در جهان است كه از پذيرش مرزهاي كشور خود‌ به عنوان مرزهايي معين سر باز مي‌زند (و از اين رو نبايد حق داشته باشد عضو سازمان ملل باشد) اين كشور مثل آمريكا در قرن 19 به خود حق مي‌دهد براي گسترش استعماري خود مناطق جديدي را تسخير كند و با مردمي كه هزاران سال در آن سرزمين زندگي كرده‌اند به عنوان „سرخ پوست“ رفتار كند. اسرائيل تنها كشوري است كه آشكارا اعلام داشته است كه پايبند قطعنامه‌هاي سازمان ملل نيست.

جنگ 1967 كه در سال 1965 با توافق واشنگتن طرح‌ريزي شد چند‌ هدف را دنبال مي‌كرد: آغاز فرو پاشاندن رژيم‌هاي ملي و مردمي منطقه؛ از ميان بردن اتحاد آن‌ها با شوروي؛ مجبور ساختن آن‌ها به تغيير جبهه و پذيرش مواضع ايالات متحده و باز كردن زمينه جديدي براي گسترش استعماري صهيونيستي. اسرائيل در سرزمين‌هاي اشغالي در جنگ 1967 از همان تبعيض نژادي پيروي كرد كه در آفريقاي جنوبي برقرار شده بود.

در اينجاست كه منافع سرمايه‌هاي مسلط (فراملي) با منافع صهيونيسم گره مي‌خورد. يك جهان عرب ثروتمند، قدرتمند و مدرن، حق غرب به چپاول منابع نفتي منطقه را كه براي ادامه‌ي هدر دادن منابع در جهت انباشت سرمايه لازم است، زير سئوال خواهد برد. از اين رو قدرت‌هاي سياسي در كشورهاي امپرياليستي سه گانه ـ كه همه نوكران وفادار سرمايه‌هاي مسلط و فراملي‌اند ـ خواهان جهان عرب مدرن و قدرتمندي نيستند.

بنابر اين اتحاد ميان قدرت‌هاي غرب و اسرائيل بر پايه‌هاي استوار منافع مشترك آن‌ها قرار دارد. اين اتحاد نه نتيجه‌ي احساس گناه اروپاييان از جنايات نازي‌ها عليه يهوديان است و نه مهارت „لابي يهوديان“ در سوءاستفاده از اين احساس. اين قدرت‌ها اگر احساس مي‌كردند كه توسعه‌طلبي استعماري و صهيونيستي به منافع آن‌ها لطمه وارد مي‌كند، به سرعت وسايلي پيدا مي‌كردند تا بر اين احساس گناه فائق آيند و اين لابي را بي اثر كنند. نبايد ساده‌لوحانه فكر كرد كه افكار عمومي در كشورهاي به اصطلاح دموكراتيك باعث اين موضع‌گيري است. ما خوب مي‌دانيم كه افكار عمومي مردم را هم مي‌شود دستكاري كرد. اسرائيل توان تحمل محاصره‌ي اقتصادي بسيار معتدل‌تري از نوع آن‌چه كه در مورد ‌يوگسلاوي، عراق و كوبا به كار گرفته شده را حتي به مدت بيش از چند روز هم نخواهد داشت. بنابر اين اگر اين كشورها اراده كنند، سر عقل آوردن اسرائيل و فراهم ساختن شرايط يك صلح واقعي كار چندان مشكلي نخواهد بود. اما چنين خواسته و اراده‌اي (از سوي كشورهاي غرب) وجود ندارد.

مدت كوتاهي پس از پايان جنگ 1967، انورسادات رئيس جمهور مصر اظهار داشت كه چون ايالات متحده „نود درصد كارت‌ها را در دست دارد“ (اصطلاحي كه او به كار برد) لازم است رابطه با شوروي را قطع و خود را در جهان غرب ادغام كنيم. ادعاي سادات اين بود كه با اين كار مي‌شود از واشنگتن خواست كه بر اسرائيل به اندازه‌ي كافي فشار وارد آورد تا اين كشور سر عقل آيد. در وراي ديدگاه‌هاي راهبردي شبيه اين از سوي سادات ـ كه سير حوادث بي پايگي آن‌ها را ثابت كرد ـ افكار عمومي در جهان عرب تا حد زيادي توان درك ديناميك گسترش سرمايه‌داري در سطح جهاني را نداشت و از آن بدتر قادر به تشخيص تضادها و ضعف‌هاي آن نبود. آيا هنوز گفته نمي‌شود كه „روزي غرب خواهد‌ فهميد كه منافع درازمدتش اقتضا مي‌كند با دويست ميليون عرب روابط حسنه داشته باشد و اين روابط را قرباني پشتيباني بي چون و چرا از اسرائيل نكند؟» مفهوم ضمني چنين ديدگاهي اين است كه «غرب» مورد بحث كه همان مراكز امپرياليستي سرمايه است، خواهان جهان عربي مدرن و پيشرفته است و قصد ندارد اين كشورها را ناتوان و توسري خورده نگه دارد و حمايت از اسرائيل براي انجام اين قصد كاملا مفيد است.

راهي كه دولت‌هاي عرب ـ به استثناي سوريه و لبنان ـ برگزيدند و از طريق مذاكرات مادريد و اسلو (سال 1993) به آن‌جا كشانده شدند كه نقشه امريكا مبني بر به اصطلاح صلح واقعي را بپذيرند، نمي‌توانست نتايجي جز آنچه ديده‌ايم به بار آورد، يعني تشويق اسرائيل به تحكيم پروژه توسعه‌طلبانه‌اش. آريل شارون با رد آشكار قرارداد اسلو صرفا آنچه را ثابت مي‌كند كه از پيش واضح بود ـ اين كه اين قرارداد پروژه‌اي براي صلح واقعي نبود بلكه هدفش آغاز مرحله جديدي از توسعه‌طلبي صهيونيستي است.

اسرائيل و قدرت‌هاي پشتيبان نقشه‌اش در غرب شرايط يك جنگ دائم در منطقه را [به مردم اين سامان] تحميل كرده‌اند. اين حالت جنگ دائم نيز به نوبه خود رژيم‌هاي استبدادي در منطقه را تحكيم مي‌بخشد. چنين انسدادي بر سر راه هرگونه امكان تحول دموكراتيك در جهت بازسازي، كشورهاي عرب را تضعيف مي‌كند و بدين‌سان اتحاد ميان سرمايه‌هاي مسلط و استراتژي سلطه‌طلب ايالات متحده را تحكيم مي‌بخشد. بدين ترتيب حلقه‌ي مرگبار تكميل مي‌شود: اتحاد ميان اسرائيل و امريكا در خدمت منافع مشترك هر دو شركت‌كننده در اين اتحاد مرگبار است.

سيستم تبعيض نژادي كه پس از سال 1967 به كار گرفته شد در ابتدا اين تصور را به وجود آورد كه قادر است به اهداف خود دست يابد: كنترل زندگي روزمره مردم در مناطق اشغالي توسط سرآمدان وحشت‌زده فلسطيني و بورژوازي تجاري آن و به قرار با تاييد مردم فلسطين. جبهه نجات‌بخش فلسطين كه پس از حمله‌ي ارتش اسرائيل به لبنان (1982) از منطقه به دور رانده شده بود، از محل تبعيد خود در تونس دور افتاده به نظر نمي‌رسيد بتواند اشغال صهيونيستي را مورد سئوال قرار دهد.

اولين انتفاضه در دسامبر 1987 با شدت هرچه تمام‌تر آغاز شد. اين جنبش نشان‌دهنده ظهور توده‌هاي مردم و بويژه فقيرترين بخش‌هاي آن در محدوده اردوگاه‌هاي پناهندگان فلسطيني در صحنه بود. انتفاضه با سازماندهي سيستماتيك نافرماني مدني، قدرت اسرائيل را فلج كرد. اسرائيل در برابر آن متوسل به خشونت وحشيانه شد اما نه قادر شد قدرت موثر پليسي خود را اعمال كند و نه طبقات متوسط وحشت زده فلسطيني را دوباره به قدرت رساند. برعكس انتفاضه خواهان برگشت جمعي نيروهاي سياسي تبعيدي، تشكيل سازمان‌هاي جديد محلي و پايبندي طبقات متوسط به مبارزه‌اي جدي براي رهايي خلق فلسطين گرديد. انتفاضه توسط نسل جوان ـ شباب الانتفاضه ـ برانگيخته شد و در ابتدا در چارچوب رسمي سازمان آزادي بخش قرار نداشت اما در عين حال به هيچ رو رقابت خصمانه‌اي هم با آن نداشت. چهار بخش تشكيل‌دهنده سازمان آزادي بخش (فتح به رهبري ياسر عرفات، جبهه دموكراتيك براي رهايي فلسطين؛ جبهه خلق براي رهايي فلسطين و حزب كمونيست) به انتفاضه پيوستند و به اين دليل مورد تاييد بخش وسيعي از جوانان (شباب) قرار گرفتند. اخوان‌المسلمين كه به دليل بي عملي در سال‌هاي قبل به حاشيه رانده شده بود به رغم برخي عمليات توسط جهاد اسلامي (كه در سال 1980 به وجود آمد)، با نامي جديد ــ حماس ــ در سال 1988 اعلام وجود كرد.

به دنبال ظهور علائم از نفس افتادن انتفاضه پس از دو سال و تشديد سركوب خشونت بار اسرائيل (از جمله كاربرد اسلحه آتشين عليه كودكان و بستن خط سبز براي قطع وسيله امرار معاش كارگران فلسطيني) صحنه براي «مذاكرات» آماده شد. ابتكار اين «مذاكرات» را امريكا به دست گرفت. دور اول مذاكرات در مادريد (1991) آغاز شد و سپس به به اصطلاح توافق‌هاي صلح اسلو (1993) منجر گرديد. اين توافق‌ها به سازمان آزاديبخش اجازه بازگشت به مناطق اشغالي و تبديل آن به حكومت موقت فلسطيني مي‌داد.

قرارداد اسلو هدفش تبديل مناطق اشغالي به يك يا چند «بانتوستان» و ادغام قطعي آن به خاك اسرائيل بود. حكومت فلسطين در اين چارچوب فقط يك حكومت دروغين و ساختگي ـ مانند بانتوستان ـ و در واقع وسيله اجراي نقشه صهيونيستي بود.

جبهه آزادي بخش ـ كه اكنون حكومت فلسطين خوانده مي‌شد ـ پس از بازگشت به فلسطين توانست نظم خود را برقرار كند اما با وجود ابهاماتي، اين حكومت بخش وسيعي از «شباب» را كه هماهنگ كننده انتفاضه بود در ساختار جديد خود جذب كرد و با همه پرسي سال 1996 كه فلسطيني‌ها وسيعا (80 درصد) در آن شركت كردند، به خود مشروعيت بخشيد.

اكثريت بزرگ اين راي دهندگان ياسر عرفات را به عنوان رئيس جمهور دولت جديد پذيرفتند. با اين همه دولت جديد در پرده‌اي از ابهام باقي ماند: بر سر اين دو راهي كه آيا وظائفي را كه اسرائيل، دولت امريكا و اروپائيان به او محول كرده بودند انجام خواهد داد ـ اداره نوعي بانتوستان ـ يا به مردم فلسطين كه از پذيرش چنين شرايطي سر باز مي‌زدند خواهد پيوست؟

وقتي كه آشكار شد مردم فلسطين پروژه بانتوستان را نخواهند پذيرفت، اسرائيل تصميم گرفت قرارداد اسلو را ـ كه خودش مفاد آن را ديكته كرده بود ـ زير پا گذارد و متوسل به خشونت نظامي عريان و بي پرده گردد. عمل تحريك آميز شارون، اين جنايتكار جنگي در اماكن مقدس در سال 1998 (با كمك دولت حزب كارگر اسرائيل كه تانك‌ها را در اختيار او گذاشت) و انتخاب پيروزمند همين جنايتكار به رياست دولت اسرائيل (و همكاري «كبوتراني» چون شيمون پرز با اين دولت) موجب آغاز انتفاضه دوم گرديد كه هنوز ادامه دارد.

آيا اين دور از مبارزه در راه رها ساختن مردم فلسطين از تسليم به تبعيض نژادي صهيونيستي به پيروزي خواهد رسيد؟ قضاوت در اين باره هنوز زود است. اما به هر رو خلق فلسطين اكنون صاحب يك جنبش آزادي بخش ملي واقعي است.

اين جنبش از شيوه كار تك حزبي پيروي نمي‌كند و همگون هم نيست. (گرچه واقعيت دولت‌هاي تك حزبي هميشه پيچيده‌تر از اين بوده است). جنبش فلسطين افراد و بخش‌هايي در درون خود دارد كه شخصيت خود، بينش خود نسبت به آينده و از جمله ايدئولوژي و طرفداران پيكارگر خود را مستقل نگه مي‌دارند؛ در عين حال كه خوب مي‌دانند چگونه در رهبري مبارزه با هم همكاري كنند.

 

نقشه امريكا براي خاورميانه

 افول رژيم‌هاي ناسيوناليستي و مردمي در منطقه و از ميان رفتن پشتيباني شوروي، به ايالات متحده فرصت داد تا نقشه خود را در منطقه پياده كند.

كنترل منطقه بي ترديد سنگ بناي نقشه واشنگتن براي سلطه بر جهان است. بنابر اين دولت امريكا براي تضمين اين كنترل چه تصوري در سر دارد؟ اكنون يك دهه از زماني مي‌گذرد كه واشنگتن طرح پياده كردن پروژه مرموز «بازار مشترك خاورميانه» را پيش كشيده است؛ طرحي كه در آن برخي كشورهاي خليج فارس سرمايه تامين خواهند كرد در حالي كه كشورهاي عربي كار ارزان تامين مي‌كنند. در اين ميان اسرائيل هم كنترل و برتري تكنولوژيك خود را حفظ خواهد كرد و هم نقش ميانجي گر صاحب اختيار و منت‌گذار را بازي خواهد كرد. اين طرح توسط كشورهاي كناره جنوبي خليج فارس و مصر پذيرفته شد اما با مخالفت كشورهاي سوريه، عراق و ايران روبرو شد. بنابر اين لازم بود كه سه رژيم اخير سرنگون شوند تا اين طرح بتواند پياده شود. تا حال دولت عراق سرنگون شده است.

بنابر اين سئوال اين است كه چه نوع رژيم سياسي بايد در آن‌جا روي كار آورده شود تا بتواند با اين طرح موافقت كند. در تبليغات واشنگتن صحبت از «دموكراسي» مي‌شنويم. واقعيت اين است كه واشنگتن سخت مشغول نشاندن رژيم‌هاي استبدادي تاريك انديش به جاي استبدادهاي كهنه، از مد افتاده و عوام‌زده پيشين است (و اين عمليات زير پوشش ياوه‌گويي‌هايي از نوع احترام به ويژگي‌هاي فرهنگي اقوام و ملل انجام مي‌شود). برقراري اتحاد مجدد با به اصطلاح اسلام سياسي اعتدال گرا(اسلامي كه قادر باشد اوضاع را با كارآيي كافي براي جلوگيري از جريانات تروريستي كنترل كند ـ و «تروريست»ها صرفا كساني هستند كه تهديدي عليه امريكا باشند) هم اكنون محور فعاليت‌هاي سياسي واشنگتن را تشكيل مي‌دهد. با اين چشم‌انداز است كه امريكا در صدد سازش با رژيم‌هاي استبدادي كهن در نظام اجتماعي خاورميانه است.

اروپاييان در رويارويي با راه افتادن پروژه امريكا، پروژه خود را اختراع كردند و آن را «مشاركت اروپايي ـ مديترانه‌اي» خواندند. اين پروژه قطعا طرحي بزدلانه و آكنده از زياده‌گويي‌هاي نامفهوم بود. هدفش نيز سازش كشورهاي عربي با اسرائيل بود. حذف كشورهاي خليج از گفتمان اروپايي ـ مديترانه‌اي نشانه‌ي اذعان اروپاييان به اين مسئله بود كه مديريت و كنترل كشورهاي اخير در حيطه مسئوليت انحصاري واشنگتن است.

تفاوت آشكار ميان جسارت بي باكانه پروژه امريكا و ناتواني پروژه اروپا نشانه خوبي بر اين واقعيت است كه در استراتژي آتلانتيك‌گرايي هيچ جايي براي مسئوليت مشترك و همكاري در تصميم گيري‌ها به شكلي كه ايالات متحده و اروپا را در جايگاهي مساوي هم قرار دهد وجود ندارد. توني بلر كه نقش مدافع ساختن دنيايي يك قطبي به خود گرفته است، بر اين پندار است كه مي‌تواند چنين گزينه‌اي را توجيه كند چرا كه به نظر او آتلانتيك‌گرايي بر پايه اين اشتراك منافع ادعايي قرار خواهد گرفت. نخوت واشنگتن هر روز آشكار مي‌كند كه اين، اميدي واهي بيش نيست؛ حتي اگر فرض كنيم كه اين ادعاي توني بلر از همان ابتدا كوشش خائنانه‌اي براي فريب افكار عمومي اروپاييان نبوده است. اين گفته واقع‌بينانه استالين در مورد نازي‌ها مبني بر اين كه «نمي‌دانند كجا لازم است توقف كنند» دقيقا در مورد سردمداران امريكا صدق مي‌كند. توني بلر به اميدهايي دل مي‌بندد كه درست شبيه اميدهاي موسوليني است، او هم فكر مي‌كرد با اميدهاي اين نوع مي‌تواند هيتلر را آرام كند.

آيا انتخاب راه ديگري براي اروپاييان امكان‌پذير است؟ آيا چنين گزينه‌اي دارد شكل مي‌گيرد؟ آيا سخنان شيراك در مخالفت با جهان «يك قطبي و آتلانتيكي» (كه او به قرار به درستي فكر مي‌كند به معناي سلطه‌جويي يك جانبه امريكاست) خبر از تشكيل جهان چند قطبي و پايان دادن به آتلانتيك‌گرايي مي‌دهد؟ براي تحقق چنين امكاني در درجه اول لازم است كه اروپا خود را از گردابي كه در آن لغزيده و مي‌تواند او را در خود فرو برد، برهاند.


5ــ پروژه اروپايي: گرفتار در گرداب ليبراليسم

دولت‌هاي اروپايي همگي تسليم تزهاي ليبرالي شده‌اند. اين محدوديت ديدگاهي دولت‌هاي اروپايي معنايي جز نابود كردن پروژه اروپايي توسط دو عامل تضعيف‌كننده ندارد: يكي عامل اقتصادي (با زائل ساختن امتيازات اتحاد اقتصادي اروپا و حل كردن آن در جهاني شدن اقتصاد) ديگري سياسي (با از بين رفتن خودمختاري سياسي و نظامي اروپا). در حال حاضر عملا هيچ پروژه اروپايي وجود ندارد. پروژه آتلانتيك شمالي (و در نهايت سه جانبه) زير فرماندهي امريكا جاي پروژه اروپايي را گرفته است.

بعد از جنگ دوم جهاني، اروپاي غربي توانست عقب‌ماندگي اقتصادي و تكنولوژيك خود را نسبت به امريكا جبران كند. پس از سال 1989 تهديد شوروي برطرف شد و كينه توزي‌هاي خشونت باري كه بخشي از تاريخ اروپا در صد و پنجاه سال گذشته بود نيز از ميان رفت: سه كشور اصلي قاره اروپا  ـ فرانسه، آلمان و روسيه ـ به نوعي آشتي دست يافتند. تمام اين تحولات به نظر من مثبت و سرشار از امكانات بسيار مفيدي هستند. آشكار است كه كل اين تحولات در چارچوب زيربناي اقتصادي صورت مي‌گيرد كه بر پايه اصول امپرياليسم تجديد ساختار يافته. اما اين ليبراليسم تا دهه 1980 توسط سازش تاريخي سوسيال دموكراسي ـ كه سرمايه‌ها را مجبور كرده بود خود را با خواست‌هاي عدالت اجتماعي كه توسط طبقه كارگر ابراز مي‌شد تطبيق دهد ـ تعديل مي‌گرديد. تحولات بعدي در چارچوب اجتماعي تازه‌اي كه از ليبراليسم ضد اجتماعي نوع امريكايي الهام مي‌گرفت صورت گرفت.

اين چرخش آخر، جوامع اروپايي را در بحراني چند بعدي فرو برد. فطرت و سرشت گزينه ليبرالي در اساس و بي كم و كاست بحران اقتصادي است. اين بحران با دنباله‌روي كشورهاي اروپايي از الزامات اقتصادي پذيرش رهبري امريكا وخيم‌تر شد: اروپا تا حال رضايت داده است كسري بودجه امريكا را به ضرر منافع خود تامين كند. علاوه بر آن يك بحران اجتماعي وجود دارد كه با افزايش مقاومت و مبارزه توده‌هاي مردم عليه پيامدهاي مرگ‌آور گزينه ليبرالي، تشديد مي‌گردد. و بالاخره مواجه با آغاز بحراني سياسي هستيم، و آن هم خودداري اروپا در متحد شدن با امريكا و پذيرش اين خواست او ـ لااقل به طور بي چون و چرا ـ براي جنگي بي پايان عليه كشورهاي «جنوب» است.

جنگ‌هاي دست پخت امريكا بي ترديد احساسات عمومي مردم را برانگيخته است(آخرين جنگ عليه عراق احساسات عمومي جهان را برانگيخت) و حتي برخي دولت‌ها، ابتدا دولت فرانسه و سپس آلمان، روسيه و چين نيز به مخالفت برخاستند. ولي اين واقعيت بر جاي مي‌ماند كه همين دولت‌ها حاضر نيستند هم پيماني وفادارانه خود به ضرورت‌هاي ليبراليسم را رها كنند. اين تضاد اساسي به هر رو بايد عمل شود؛ يا بايد اينان به خواست‌هاي واشنگتن گردن نهند و يا به طور واقعي خود را از اين وابستگي رها ساخته و به آتلانتيك‌گرايي پايان دهند.

نتيجه‌گيري سياسي عمده‌اي كه از تحليل خود مي‌خواهم بكنم اين است كه: تا زماني كه اتحاد سياسي تعيين‌كننده بلوك‌هاي در قدرت بر محور سرمايه‌هاي مسلط و فراملي قرار داشته باشد اروپا نمي‌تواند از آتلانتيك‌گرايي فراتر رود. فقط در صورتي كه مبارزات اجتماعي و سياسي بتوانند محتواي اين بلوك‌بندي‌ها (اتحادها) را تغيير دهند و سازش‌هاي تاريخي جديدي ميان سرمايه و كار (به دولت هاي اروپايي) تحميل كنند آن گاه اروپا خواهد توانست از واشنگتن فاصله بگيرد و در نهايت به پروژه اروپايي مجال تجديد حيات دهد.

تحت چنين شرايطي اروپا هم چنين خواهد توانست ـ و حتي بايد ـ در سطح بين‌المللي دست به كار برقراري روابطي با شرق و جنوب گردد كه با آن چه ضرورت‌هاي انحصاري امپرياليسم جمعي مي‌طلبد متفاوت خواهد بود. اتخاذ چنين مسيري آغاز شركت در راهپيمايي طولاني به فراسوي سرمايه خواهد بود. به عبارت ديگر اروپا يا به جنبش چپ خواهد پيوست (چپ به معناي واقعي و جدي آن) يا آن كه اروپايي وجود نخواهد داشت.

پانويس‌ها:


1- Samir Amin, Class and Nation (New York:
NYU Press 1981): Samir Amin, Eurocentrism,
(New York: Monthly Review Press 1989),
Obsolescent Capitalism (London Zed Books,
2003; Samir Amin, The Liberal Virus
(New York Monthly review Press, 2004)

2ــ تعبير „دوران‌هاي سلطه پي در پي“ به اين مفهوم كه عقيده دارد دگرگوني‌هاي موثر در مركز نظام تنها عامل تعيين كننده تحولات جهاني نظام‌اند، نظريه‌اي „غرب محور“ است. عكس‌العمل و مقاومت توده‌هاي مردم كشورهاي پيراموني به هجوم امپرياليستي را نبايد دست كم گرفت. استقلال كشورهاي قاره آمريكا، انقلابات بزرگي كه به نام سوسياليسم (در روسيه و چين) صورت گرفت و به دست آوردن استقلال مجدد از سوي كشورهاي آسيايي و آفريقايي، عوامل برانگيزنده‌اي از سوي كشورهاي پيراموني بودند كه در تغيير سيستم دخالت داشت. من عقيده دارم كه تاريخ سرمايه‌داري جهاني را نمي‌توان بدون به حساب آوردن دگرگوني‌هايي كه تحولات كشورهاي پيراموني بر مركز سرمايه‌داري جهاني تحميل كرده است به رشته تحرير درآورد. علاوه بر آن چون تاريخ امپرياليسم بيش‌تر از طريق پاي ميز مذاكره بكشاند. كشاكش ميان امپرياليست‌ها شكل گرفته است تا توسط نظمي كه دوران‌هاي سلطه‌گري پي در پي تحميل كرده باشد، دوران‌هاي سلطه‌گري آشكار هميشه بسيار كوتاه مدت بوده‌اند و سلطه‌گري نيز كاملا نسبي بوده است.


3- Emmanuel Todd, After the Empire:
The Breakdown of the American Order
(New York: Columbia University Press, 2003)
4- Office of the White house, The National
Security Strategy of the U.S. September 2002,

 

1  اين مقاله از مجله شهروند برگرفته شده است.