دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

انترناسيوناليسم: يك خلاصه1

برگردان:رامون

 

اين روزها كمتر واژهاي سياسي را ميتوان يافت كه چون انترناسيوناليسم در آن واحد هم روشن و هم دوپهلو باشد. امروز گفتمان رسمي غرب سرشار از واژهاي است كه مدتها معرف چپ بود. از هر زاويهاي كه نگاه كنيم، مفهوم انترناسيوناليسم پيشاپيش بستگي به درك ما از ناسيوناليسم دارد، چرا كه تنها در مقام مقايسه با متضاد خويش است كه انترناسيوناليسم معني خواهد داشت. اما بر خلاف ناسيوناليسم، كه گوناگوني برداشت ارزشي، آن را به يكي از جنجاليترين واژههاي سياسي مدرن تبديل كرده است قضاوت در باره سابقه آن از ستايش تا نفرت متغير است، با انترناسيوناليسم اينگونه برخوردي وجود ندارد و تصور از آن غالباً مثبت است(١). اما اين تاييد همگاني، به بهاي گنگ شدن معني انترناسيوناليسم تمام شده است.

اگر چه همه در امر واقعيت داشتن ناسيوناليسم هم راي هستند، ولي در زمينه ارزشگذاري كمتر توافقي وجود دارد، در حالي كه به نظر ميرسد در آستانه هزاره سوم، وضعيت در مورد انترناسيوناليسم برعكس است. همه آن را ارزشمند ميخوانند اما كيست كه بتواند آن را به عنوان يك نيروي اجتماعي تعريف كند و بلافاصله مورد مخالفت قرار نگيرد.

دليل اين پارادوكس عدم بررسي تاريخي است. «مازاريك»، كه خود يك رهبر ملي بود، سادهترين و روشن ترين تعريف را از ناسيوناليسم ارائه داده است. از ديد او ناسيوناليسم شامل هر جهان بيني ميباشد كه ملت را بالاترين ارزش سياسي ميداند (بدون آن كه از مفهوم چنين تعريفي پشتيباني كند)(٢). اين بدان معني نيست كه هميشه و تحت هر شرايطي هواداران اين انديشه تنها به ملت ميانديشند و ديگر وابستگيها و هويتها را از نظر دور ميدارند - نسبيت و كاربرد مفهوم به شرايط موجود وابسته است. چنين فرمول ساده و حداقلي از متضاد انترناسيوناليسم به ما امكان ميدهد كه كارنامهاي تجربي انترناسيوناليسم ارائه دهيم.

به طور تاريخي، واژه انترناسيوناليسم به هر جهان بيني يا عملكردي اطلاق ميشود كه از «ملت» ميگذرد و تمايل به جامعه – مجموعهاي گستردهتر دارد. مجموعهاي كه «ملت» را همچنان به عنوان ركن پايهاي خود ميشناسد. برتري چنين تعريف پراگماتيكي در حذف پيش فرضهاي مرسوم درباره ناسيوناليسم و انترناسيوناليسم است و به كارگيري شيوهاي سيستماتيك در بررسي ارتباط اين دو با هم.

از حدود دويست و پنجاه سال پيش كه اين دو مفهوم به شكل نوين خود مطرح شدهاند هر يك چندين دگرديسي را از سر گذراندهاند. بهترين شيوه بررسي اين تحولات كدام است؟ من روش تقسيم متوالي زمانبندي را پيشنهاد ميكنم. مشكلات ناشي از تقسيم تاريخ به بخشهاي پشت سر هم بر كسي پوشيده نيست. تقسيمبندي زماني خواه ناخواه به سادهسازيهاي دلبخواهي ميانجامد تا جايي كه تعداد نه چندان كمي از بهترين تاريخشناسان تمايل به رد كامل اين شيوه را دارند. اما گفتار سادهتر از كردار است. به قول فردريك جيمسن: «ما نميتوانيم تقسيمبندي نكنيم!»(٣).
الگوي ارائه شده در اين
جا محدود به چند مقوله ساده است. هدف طرح رابطه ميان نوع غالب ناسيوناليسم و انترناسيوناليسم طي دورههاي متوالي است. آشكار است كه صفت «غالب» نميتواند همهجانبه باشد بلكه نمايانگر محتواي اصلي هر دوره است. هر دوره زماني شامل جهات متفاوت و سايه روشنهايي است كه تنها براي ساده سازي به كنار گذاشته ميشوند و آن هم به طور موقت. شيوه در پيش گرفته شده ميكوشد كه تغييرات تاريخي انترناسيوناليسم را با استفاده از مدلهاي آرماني ناسيوناليستي رودرروي آن دنبال كند. اين بررسي را حول پنج محور دنبال ميكنيم:

١) نوع سرمايه كه با ناسيوناليسم مشخص همزمان يا در چهارچوب آن فعال بوده است

٢) ناحيه جغرافيايي ناسيوناليسم

٣) گفتمان فلسفي ناسيوناليسم

٤) تعريف رايج از «ملت»

٥) رابطه ناسيوناليسم با طبقات حاكم.

فرض من در اين بررسي اين است كه تاريخ انترناسيوناليسم در قبال اين پنج محور معرف ناسيوناليسم به بهترين وجه ترسيم ميشود. در هر دورهاي بيش از يك نوع ناسيوناليسم و انترناسيوناليسم وجود داشته است و هميشه اختلاف جدي در بين و ميان آنها بوده است. اما در عين آشفتگي ميتوان خطي غالب را مشاهده كرد.



بخش اول

مبدا ناسيوناليسم نوين به عنوان يك نيروي سكولار به قرن هژدهم ميلادي باز ميگردد. در آن زمان، با دو انقلاب بزرگ، اولين درك ايدئولوژيك از «ملت» آن گونه كه ما آن را امروز ميفهميم متولد شد: شورش مستعمرات آمريكاي شمالي عليه بريتانيا و سقوط استبداد در فرانسه. انقلابهاي آمريكا و فرانسه، كه در حقيقت مخترع ايده امروزي از «ملت» به عنوان يك مجموعه تودهاي هستند، محصول كشورهايي بودند كه در ميان پيشرفتهترين جوامع زمان خود شناخته ميشدند: ايدئولوژي آنها بيانگر گسستي كامل با جهانبينيهايي بود كه الهام دهنده انقلابات قبلي اروپايي بودند - انقلابات هلند در قرن شانزده و انگلستان در قرن هفده كه هر دو قيامهايي عميقاً مذهبي و بيشتر در راه خدا تا براي مردم بودند. با وجود اين، انقلابهاي آمريكا و فرانسه در جهاني ماقبل انقلاب صنعتي روي دادند. جهاني كه در آن سرمايه هنوز عمدتا سرمايه بازرگاني و كشاورزي بود. و به همين خاطر، تلاش نخبگان اين دو انقلاب به سمت تهييج توليدكنندگان مستقيم در شهر و روستا سوق داشت - يعني تودههاي متشكل از پيشهوران و كشاورزان. هنوز، به عنوان يك واقعيت عمومي، آن فاصله اجتماعي ميان صاحبان ابزار توليد و كارگران كه با كارخانههاي صنعتي به ميان آمد وجود نداشت. يك مقوله واحد، ميهن پرستي، همه را شامل ميشد: هم طبقات فرادست و هم فرودستان. راديكالها در مبارزات آتي خود در فرانسه و آمريكا خود را «ميهن پرست» ميناميدند، واژهاي كه ملهم از تصاوير و افسانههاي عهد آتن، اسپارتا و روم باستان بود.

گفتمان فلسفي اين ميهن پرستي نوين چه بود؟ فلسفه اين انقلابات مشخصاً خردگرايي عصر روشنگري بود كه نمايندگان برجسته آن چون روسو، كندرسه، پين و جفرسن عقل سليم را در برابر سنت و «خواست جمعي آگاهانه» را عليه لاشه مرده رسوم قرار ميدادند. در نتيجه تعريف غالب از «ملت» در اين دوران اساساً سياسي بود - يعني «ملت» آرمان آينده بود و نه ميراث گذشته. «ملت» چيزي بود كه شهروندان آزاد در صدد ساختن آن بودند: ملت، بدون شهروندان، همچون حقيقتي ابدي، وجود نداشت بلكه ميبايست به مانند جامعه نويني پديدار گردد. جامعهاي مبتني بر حقوق «طبيعي» و نه امتيازات و محدوديتهاي «مصنوعي»، جامعهاي كه در آن آزادي به صورت شركت مدني فعالانه در زندگي اجتماعي شناخته ميشود.

از زاويه نگاه امروزي، يكي از جالبترين جنبههاي اين «ميهن پرستي» روشنگرانه، عموميت آن بود. مشخصاً، اين «ميهن پرستي» فرض را بر يك هماهنگي پايهاي ميان منافع ملل متمدن ميگذاشت (البته مردم غيرمتمدن داستان ديگري بودند!)، كه همه، بالقوه، در نبرد مشترك عليه استبداد و خرافات متحدند. نماد اين خوشبيني خردگرايانه بحث كانت (براي صلح دايمي) بود كه دليل عمده جنگ را رقابت ميان شاهان ميدانست و مدعي بود كه وقتي جاهطلبي سلطنتي پايان يابد، وقتي قوانين جمهوري گسترش يابد، مردم اروپا ديگر دليلي براي جنگ با يكديگر نخواهند داشت. پس در اين دوره آرمانهاي ميهن پرستي و جهانگرايي در كنار يكديگر بودند و از جهت ارزشي تضادي ميانشان نبود - و نه تنها از جهت ارزشي، بلكه همچنين در زندگي و عمل. كافيست به نقش لافايت در جنگ استقلال آمريكاي شمالي و انقلاب فرانسه بنگريم. يا به توماس پين در فيلادلفيا و پاريس؛ به عنوان اعلاميه نويس براي سيزده مستعمره در آمريكا و نماينده مردم در انجمن ملي فرانسه. همچنين در آمريكاي جنوبي، در ناحيهاي كه بيش از همه تحت تاثير ناآراميهاي آمريكاي شمالي و فرانسه قرار داشت، آزاديخواهان جنگهاي استقلال در مستعمرات اسپانيا در آمريكا - بوليوار، سوكره، سن مارتين - براي آزادي تمام آمريكاي جنوبي، و نه فقط نواحي بومي خود، ميجنگيدند.


بخش دوم

فاز مبارزات آمريكاي اسپانيولي زبان تا دهه سوم قرن نوزدهم به درازا كشيد. تا آن زمان، در خود اروپا، آرمانهاي ميهنپرستي و جهانگرايي (كه برچسب عصر روشنگري بر خود داشت) به خاطر توسعهطلبي نظامي ناپلئون به فساد كشيده شده و از نفس افتاده بود. در اروپا، مبارزه عليه امپراطوري اول، انواع ضدانقلابي هر يك از اين دو ايدهآل را به وجود آورد: مقاومت ملي در برابر تجاوز فرانسه در اسپانيا، آلمان و روسيه كه همگي رنگ مذهبي يا محافظهكارانه داشتند و همچنين كنسرت بينالمللي حكومتهاي پادشاهي اروپا. اينها اولين نمونهها از زير مجموعههايي هستند كه مضمون اصلي دورههاي زماني مورد بررسي ما را زير سئوال ميبرند.

اما جهان، آنگونه كه در كنگره وين بازسازي و توسط «اتحاد مقدس» اداره شد، همچنان تابع اصول قديمي بود. ولي بزودي در برابر «نظام كهن» كه بر پايه حقانيت سلطنت و باور مذهبي استوار بود پديده جديدي شكل گرفت - چيزي كه براي اولين بار ميتوان نام «ناسيوناليسم» بر آن نهاد؛ مفهومي مستثني از «ميهن پرستي» - هر چند اين تفكيك ممكن است نابگاه باشد ولي آگاهانه است(٤). اين ناسيوناليسم بيان آرزوهاي طبقات متمكن براي تشكيل دولت خويش در دنيايي كه هر چه بيشتر تحت تاثير انقلاب صنعتي قرار ميگرفت بود. اما اين طبقات خود را در مناطق كمتر پيشرفته نسبت به مركزيت صنعت يعني بريتانيا و حواشي آن مييافتند. اينها طبقاتي بودند كه اصرار به الگوبرداري از (يعني همتراز شدن با) دولتهاي پيشتاز صنعتي آن زمان داشتند. در نتيجه، چشم توفان اين ناسيوناليسم در بلژيك، آلمان، ايتاليا، لهستان و مجارستان بود. شعارهايش از رمانتسيسم اروپايي نشات ميگرفت و شعرا و نويسندگان از جمله سخنگويان مهم آن بودند. معمولاً اين سخنگويان، در حركتي روشنفكرانه كه كاملاً خلاف جهت ميهنپرستي خردگرانه پيشتر بود، كيشي از گذشته كهن يا پيشامدرن سرزمين خويش به وجود آوردند. براي ناسيوناليسم رمانتيك، تعريف اساسي «ملت» ديگر نه سياسي بلكه فرهنگي بود، و معيارش زبان - زبان به مثابه گنجينه نوشتاري تجربه گذشتگان.

پيامبر توجيهگر اين مشخصه فرهنگي «يوهان هردر» بود. اما با وجود اين كه ناسيوناليسم رمانتيك، كه از دهه سوم تا هفتم قرن نوزدهم در اروپا شكوفا شد، بسياري از مشخصههاي «ميهن پرستي» پيش از خود را وارونه كرد، در عين حال پيشفرضهاي مهمي از آن را حفظ نمود. در ستايش از فرهنگ آلمان، «هردر» -كه خود از بالتيك بود - فرهنگ همسايگان اسلاو را كوچك نميكرد، اما، برعكس، از آن به عنوان ميراثي متمايز كه به جاي خود ارزشمند است ياد ميبرد. ديدگاه ناسيوناليسم رمانتيك ديگر جهانگرا نبود، اما با اين گونه ارزش نهادن بر تنوع فرهنگي، اين ناسيوناليسم به طور ضمني از نوعي آرمان جهاني اما تقسيمبندي شده حمايت ميكرد. از جهت سياسي، اگرچه اولين موفقيتهايش را بايد انقلابات يونان و بلژيك دانست؛ بزرگترين تبلورش «بهار ملتها» در ١٨٤٨ بود. زنجيره ناآراميهاي انقلابي، كه در آن سال اروپا را منقلب كرد، با سنگرهاي خياباني از پاريس تا وين، از برلين تا رم، از ميلان تا بوداپست، خروش ملي را با تب بينالمللي بهم آميخت. اگر در ايتاليا، آلمان و مجارستان مبارزه براي وحدت ملي يا استقلال بود، سال ١٨٤٨ در عين حال سال شكست انقلابات ليبرالي و آغاز مبارزات انقلابي براي سوسياليسم، كه در مانيفست كمونيست اعلام شد، نيز بود.

اين تلاقي را نبايد تصادفي انگاشت. چرا كه فرم انترناسيوناليسمي كه با ناسيوناليسم رمانتيك هماهنگ بود ميرفت تا جايگاه سمبوليك خود را در اولين «انترناسيونال كارگران» پيدا كند. اگر بپرسيم كه پايگاه اجتماعي اين انترناسيوناليسم - و موج شورشهاي مردمي شهري در سال ١٨٤٨ - چه بود پاسخ روشن است. اين پايگاه در ميان كارگران صنعتي نبود بلكه عمدتاً در ميان پيشهوران پيش صنعتي قرار داشت، طبقهاي كه صاحبان وسايل توليد (ابزار كار و مهارت) خود بود، سواد خواندن و نوشتن داشت و عمدتاً در مراكز شهرهاي بزرگ زندگي ميكرد. ويژگي مهم ديگر اين طبقه تحرك جغرافيايي آن بود، تحركي كه شايد بهترين سمبل آن سفرهاي كارآموزان جوان در داخل و خارج از كشورهاي خود در اين دوران باشد.

در سال ١٨٤٨ قريب سي هزار پيشهور آلماني در پاريس زندگي ميكردند - هاينريش هاينه ميگفت در گوشه هر خيابان پاريس صداي زبان آلماني را ميشنويد؛ در لندن، ماركس و انگلس مانيفست خود را براي پيشهوران آلماني ساكن انگلستان مينوشتند، برلين گروههاي پراكنده پيشهوران لهستاني و سويسي را در خود جا ميداد، وين مهاجرين چك و ايتاليايي داشت. ماركس در جلسه بنيانگذاري انترناسيونال اول ميان يك نجار و يك كفاش نشسته بود. به بيان ديگر، اين طبقه از تلفيق دو پروسه متناقض شكل گرفته بود: يكي تثبيت اجتماعي (همراه با اعتماد به نفس فرهنگي و بلوغ سياسي) و ديگري تحرك منطقهاي (همراه با امكان تجربه مستقيم زندگي در خارج و حس همبستگي ميان ملتها). اين پيكربندي بود كه امكان گذار از مبارزه ناسيوناليستي به انترناسيوناليستي و از مبارزه بينالمللي به اجتماعي را در سنگرهاي ١٨٤٨ فراهم ساخت.

شخصيت نمونه آن ژوزپه گاريبالدي بود كه پدرش ماهيگيري خرده پا بود و خودش زندگي را با ملواني آغاز كرد. او در كشتي كه تبعيديان فرانسوي را به درياي سياه ميبرد، تحت تاثير گروهي تبعيدي سن سيموني، براي اولين بار سياسي شد و به آرمانهاي انترناسيوناليستي باور آورد(٥). گاريبالدي به قهرمان بزرگ سياسي و نظامي جمهوري روم ١٨٤٨ تبديل گشت و سمبل سخيترين جنبه ناسيوناليسم جنبش اتحاد ايتاليا شد. پس از شكست جمهوري براي يك دهه به عنوان سرباز براي اهداف مترقي در آمريكاي لاتين، در برزيل و اروگوئه، جنگيد قبل از آنكه در رهبري نيروهايي كه حكومت بوربونها را شكست داد قرار گيرد و ايتالياي يكپارچه را به وجود آورد. ولي اين پايان سرگذشت او نيست. در دهه شصت آبراهام لينكلن از او دعوت كرد كه يك پست فرماندهي را در ارتش شمال در جنگ داخلي آمريكا بر عهده گيرد؛ پيشنهادي كه او رد كرد چرا كه به درستي نسبت به موضع لينكلن در مورد بردهداري شك داشت. از سوي ديگر مقام ژنرالي در فرانسه را در مقاومت جمهوري سوم عليه ارتشهاي آلمان در جنگ ١٨٧١ پذيرفت و از سوي سه شهر در فرانسه براي نمايندگي در انجمن ملي انتخاب شد. گاريبالدي پس از كمون پاريس در ميان ناباوري و خشم «ماتزيني» علناً به انترناسيونال اول پيوست. در چهره تاريخي گاريبالدي، ما شاهد بهترين ارزشهاي پيشهوران اروپا هستيم، كه در آن انگيزههاي ملي و بينالمللي بدون تنش در كنار هم مي زيستند.


بخش سوم

از دهه شصت قرن نوزدهم به بعد، پشتيباني طبقات دارا (يا در مواردي چون پيدمانت، استفاده) از ناسيوناليسم رمانتيك رو به افول نهاد. در اين دوره زمينداران و بازرگانان اروپايي به تكميل مراحل پاياني انقلابات بورژوايي اما از بالا و با نظاميگري و كنترل شديد سياسي، كه وجه مميزه اتحاد آلمان توسط بيسمارك بود، پرداختند. از اين دوران است كه ويژهگيهاي ناسيوناليسم اروپايي به ناگهان دگرگون ميشود. حال، براي اولين بار، تعصب ناب (شووينيسم)، كه براي مدتها در پندار اجتماعي دوران جنيني خود را ميگذراند، ديالوگ فراگير و جو حاكم در جوامع عمده صنعتي ميگردد؛ جوامعي چون بريتانيا، ايالات متحده، فرانسه، آلمان و ايتاليا. اين عصر سياستمداراني چون چمبرلن، فري، بولو، مك كينلي و كريسپي است. سرمايه در اين كشورها به طور روزافزون در بنگاههاي بزرگ اقتصادي متمركز ميشود كه در جهت مونوپولي بازارهاي داخلي و ترغيب جهانگشايي براي استعمار ميكوشيدند. شوينيسمي كه همراه و توجيهگر اين سيطرهطلبي بود عمدتاً واژهگان خود را از داروينيسم اجتماعي ميگرفت. ديالوگ روشنفكرانه اين شوينيسم اساساً پوزيتيويست بود و تعريف آن از «ملت» بيشتر و بيشتر قومي - يعني مخلوطي از عناصر جسمي و فرهنگي - و آشكارا در قياس با گذشته وزن ايدهآليستي آن كمتر بود. با اعلام ااين كه روابط ميان ملتها بر اساس «بقاي قويتر» است، اين «ناسيوناليسم ابرقدرتها»، كه بازتاب نه چندان كمي حتي در خارج از مركز سيستم هم داشت (مانند پورفيريو در مكزيك و روكا در آرژانتين)، براي اولين بار موعظه خصومت مستقيم با ديگر ملتها يا خلقها را سر داد.

شووينيسم اين دوران، كه تا جنگ اول جهاني دوام يافت، گفتمان امپرياليستي برتريطلبانه بود(٦) و وظيفهاش دوگانه. از يك سو، هدف آماده ساختن مردم هر كشور براي رقابت شدت يابنده ميان قدرتهاي امپرياليستي آن دوران و وظايف جهانگشايي استعماري بود. از سوي ديگر، وظيفه آن استحاله تودهها در چهارچوب سياسي نظم سرمايهداري، آنهم در زماني كه حق راي به بخشهايي از طبقه كارگر گسترش مييافت. شووينيسم حاكم در جهت خنثي كردن خطر اين افزايش حق راي كار ميكرد و تلاش مينمود كه تنشهاي اجتماعي را از شكل طبقاتي به خصومت ملي بدل كند. تصادفي نبود كه طراحان رفرم در ساختار انتخابات در اين دوره غالباً مروجان ميهن پرستي افراطي بودند - دزراييلي در انگليس، بيسمارك در آلمان، جيولتي در ايتاليا.

از سوي ديگر، نماينده اصلي انترناسيوناليسم، در اين فاز زماني، انترناسيونال دوم متشكل از احزاب سوسياليست بود(٧). اين اول بار است كه ما شاهد فرمي از انترناسيوناليسم هستيم كه در تضاد مستقيم با ناسيوناليسم غالب است؛ نه چون گذشته مكمل ناسيوناليسم، بلكه قطب مقابل آن. دورنماي اين انترناسيوناليسم، در قياس با نمونههاي قبلي، بسيار با شكوهتر است؛ احزاب بيشتر، اعضاي بيشتر، كارگران صنعتي بيشتر. اما ظاهر گولزننده بود. در حقيقت، دگرگوني در پايگاه اجتماعي اين مجموعه جديد بر قدرت آن، به عنوان يك انترناسيونال، نميافزود. چرا كه، برخلاف پيشهوران ميانه قرن، ويژگيهاي پرولتارياي صنعتي نوين براي مقاومت در برابر دكترين دولتي مساعد نبود. اكثريت اين كارگران جديد در كارخانهها و معادن حواشي شهرها يا در روستاها و دور از مراكز سياسي كشورهاي خود كار و زندگي مي كردند؛ كارگران صاحب ابزار توليد خود نبودند و آن درجه از فرهنگ و سنت مقاومت اسلاف پيشهور خود را نداشتند. به طور ساده، موقعيت كارگران در نقطه مقابل وضعيت پيشينيانشان بود: تركيبي از عدم تحرك جغرافيايي و جا نيافتادگي اجتماعي. در نتيجه امپرياليسم - با ادعاهاي خياليش در باره ملت به عنوان ابرقدرت - چنان به طور ريشهاي و گسترده درميان بخش بزرگي از اين طبقه خريدار يافت كه ماركس و يا سوسياليستهاي نسل پيش از او حتي تصورش را هم نميكردند.

نتيجه اين نفوذ سرنوشتساز مخلوطي از پاسيفيسم عمومي و اشتياق براي جنگ در سال ١٩١٤ بود. وقتي كه درگيريها آغاز شد، احزاب سوسياليست اروپا، به جز حزب سوسياليست ايتاليا، با خيانت به ابتداييترين تعهدات خود، به جنگ راي دادند. ريشه تاريخي اين شتاب به سوي كشتار را نبايد در تصميمات چند رهبر حزبي ، هر چند اين تصميمات ننگآور بودند، جستجو كرد؛ ريشه در بافت اجتماعي پرولتارياي نوپاي عصر بود.


بخش چهارم

اگرآغاز جنگ جهاني اول ميان امپرياليستها به ادعاهاي انترناسيونال دوم خاتمه داد، با پايان جنگ، ديگر بار، شاهد شكلگيري انواع جديدي از ناسيوناليسم و انترناسيوناليسم هستيم. درميان ركود اقتصادي و بحرانهاي بي سابقه، سرمايه به سوي اشكال پيشرفتهتري از تمركز گام برداشت، اما اين بار نه بر زمينه تجارت آزاد و توسعه درازمدت بلكه در چهارچوب ركود، سياست درهاي بسته و خودكفايي. در اين مقطع، محدوده جغرافيايي كه نوع غالب ناسيوناليسم را به وجود آورد در كشورهاي مغلوب در جنگ قرار داشت – قدرتهاي شكست خورده و مايوس آلمان، ايتاليا، اتريش، مجارستان و ژاپن. اينجا نيروي برآينده فاشيسم بود. گفتمان فاشيسم با الهام از ديدگاه خردستيزانه مدرن - سرل و جنتيله در ايتاليا، نيچه در آلمان و دكترين «كوكوتاي» در ژاپن - در نهايت ملت را يك مجموعه بيولوژيك تعريف كرد: يعني ملت بر اساس نژاد. با اين تعريف تقليل مايه ايدهآلي «ملت» به گونهاي خشن كامل ميشود. فاشيسم، به اين ترتيب، شووينيسم امپرياليستي به توان دو بود كه فناتيسم ارتجاعي بي سابقهاي را به راه انداخت. بار ديگر، وظيفه فاشيسم دوگانه بود. هدف اول بسيج طبقات فرودست عليه سرمايهداران كشورهاي پيروز در جنگ اول جهاني براي دور دوم رقابت امپرياليستي بود؛ و البته اين رقابت قرار بود كه به پيروزي شكست خوردهگان جنگ قبلي بي انجامد. از اين زاويه، ترجيع بند ايدئولوژيك فاشيسم غرامت و انتقام بود. همزمان، هدف ديگر ايجاد مكانيسمي شارژ شده براي كنترل تودهها در كشورهايي بود كه در آنان دموكراسي پارلماني دچار بحراني غيرقابل بازگشت گرديده بود و بخش بزرگي از طبقه كارگر را به سوي سوسياليسم انقلابي سوق ميداد. اين اهداف رابطه تنگاتنگي با يكديگر داشتند، چرا كه شكست در جنگ بود كه ثبات دموكراسي سرمايهداري را به زير سئوال برده بود و توسل به سركوب ضدانقلابي را ضروري كرده بود و در عين حال تلاش دو چندان براي زمينه سازي دور دوم رقابت قارهاي را نيز الزامي ساخته بود. اين پروژه نزديك بود كه موفق شود. در پايان سال ١٩٤١ تمام اروپا از درياي مانش تا بالتيك تحت نظم فاشيستي يكپارچه شده بود، در حالي كه، در خاور دور، ژاپن منطقهاي حتي بزرگتر را زير سلطه داشت. تازه جذابيت فاشيسم به اين سرزمينها محدود نبود: در آمريكاي لاتين، سه آزمون بزرگ سياسي آن زمان - «حكومت نوين» در برزيل، رشد پرونيسم در آرژانتين، جنبش ام. ان. آر در بوليوي- همه به ميدان جاذبه فاشيسم كشيده شدند(٨).

اگر شووينيسم تحت تاثير سرمايه با راديكاليزه شدن به فاشيسم انجاميد، سرمايه باعث رشد راديكاليسم، در جهت معكوس، در انترناسيوناليسم كارگري نيز گرديد. تنها در يك كشور از سقوط اخلاقي جنبش كارگري اروپا جلوگيري شده بود. در سال ١٩١٧، كارگران و سربازان تحت رهبري بلشويكها اولين انقلاب سوسياليستي را به فرجام رساندند. رژيمي كه از اين قيام به وجود آمد اولين حكومت در تاريخ بود كه نامش به هيچ ملتي يا سرزميني اشاره نداشت - فقط اتحاد جمهوريهاي شورايي سوسياليستي بدون پسوند يا پيشوند نام مكاني يا مردمي. هدف بنيانگذاران رژيم بي هيچ قيد و شرطي انترناسيوناليست بود. كمي بعد، رهبران بلشويك براي هماهنگي احزاب كمونيستي، كه تحت تاثير انقلاب روسيه مانند قارچ در چهارگوشه جهان سر از زمين در آوردند، انترناسيوناليسم سوم را به وجود آوردند(٩). تفاوت اين انترناسيونال با انترناسيونال دوم دراماتيك بود. در اروپا، احزاب كمينترن در رد هر گونه ناسيوناليسم محلي انضباطي آهنين داشتند و ظرفيت بالايي در مقاومت در برابر فشار طبقات حاكم در كشورهاي خود نشان دادند، ظرفيتي كه ناشي از تجربه دهشتناك يك نسل از فعالان كارگري طي جنگ جهاني اول بود.

در شوروي، اما، پيروزي استالين در كميته مركزي حزب كمونيست، كه با قول ساختن «سوسياليسم در يك كشور» تحقق يافت، تبلور نوعي از ناسيوناليسم مختص حكومت مطلقهاي بود كه به سرعت شكل ميگرفت. در مدت كوتاهي فعاليتهاي كمينترن تابع منافع دولت شوراها گشت؛ البته آن گونه كه استالين اين منافع را تعبير ميكرد. نتيجه پديدهاي شگفت بود كه معادلش چه قبل و چه بعدها ديده نشده، انترناسيوناليسمي هم پر محتوي هم كريه كه وفاداري به كشور خود را رد ميكرد و همزمان وفاداري نامحدود به كشوري ديگر از خود نشان ميداد. حماسهاش بريگاد بينالمللي در جنگ داخلي اسپانيا بود كه اعضايش از تمام اروپا و آمريكا ميآمدند كه البته توسط فرستادگان كمينترن (كساني چون كودوويلا، تولياتي؛ گرو، ويدالي) تحت نظر بودند. با مخلوطي از قهرماني و كلبي منشي، ايثار و ترور؛ اين انترناسيوناليسمي به كمال رسيده و در عين حال منحرف بود.

آزمون سرنوشت ساز انترناسيونال سوم فرارسيدن جنگ جهاني دوم بود. در اين مقطع احزاب كمونيست فرانسه، بريتانيا، بلژيك، هلند و نروژ - تمام كشورهايي كه آلمان نازي به آنان حمله كرده بود - حاضر به پشتيباني از دولتهاي خود نشدند، چرا كه جنگ را نبردي دوباره ميان امپرياليستها ميديدند كه ربطي به تودههاي مردم نداشت. كمتر موضعگيري ميتوانست تا اين اندازه نامحبوب و از جهت سياسي نادرست باشد، چرا كه دفاع از دموكراسيهاي پارلماني در برابر فاشيسم به سود طبقه كارگر بود. اين موضعگيري تفاوت عظيم ميان انترناسيونال دوم و سوم را نيز آشكارا به نمايش گزارد. دو سال بعد هيتلر اتحاد شوروي را اشغال كرد. بلافاصله احزاب كمونيست وارد نبرد عليه نازيسم شدند و بزودي نقش فعالي در رهبري جنبش مقاومت مردمي عليه اشغالگران آلماني بازي كردند، همان گونه كه رفقاي كرهاي و چيني آنها پيشاپيش عليه سيطرهطلبي ژاپن ميجنگيدند. در شرايط جديد كمونيستها ديگر تضادي ميان وظيفه بينالمللي خود در دفاع از ميهن سوسياليستي و وظيفه مليشان در نبرد مسلحانه عليه ورماخت (ارتش آلمان هيتلري) نميديدند - هر دوي اينها بخشي از يك تكليف بود، و هر دو را به طور موثر به انجام رسانيدند. در بحبوحه نبرد، استالين به ناگاه انحلال انترناسيونال سوم را اعلام داشت. دليل رسمي بي مورد شدن اين ساختار بود، اما، دليل واقعي تلاش استالين براي خشنود نگاه داشتن متحدان خود يعني آمريكا و بريتانيا بود. با اين عمل يك دوره تاريخي به پايان رسيد. شكست فاشيسم و پايان جنگ سرآغاز دگرگونيهاي راديكال هم در ناسيوناليسم و هم در انترناسيوناليسم بود، دگرسازيهايي كه ديگر محدود به اروپا نميشد و به تمام دنيا گسترش يافت.

 

بخش پنجم

تاكنون، بررسي ما، بالاجبار، روي اروپا و آمريكاي شمالي تمركز داشته - نه به خاطر خاصيت ويژهاي كه براي اين سرزمينها قائل هستيم، بلكه به خاطر نقش تعيينكنندهاي كه سرمايهداري غربي در تاريخ جهان (از انقلابات آمريكا و فرانسه تا پايان جنگ جهاني دوم) داشته است. پس از ١٩٤٥ اين تصوير به تندي تغيير ميكند. از اين پس، بخش بزرگتري از بشريت به عنوان نيروي مركزي وارد صحنه ميشود. در عين حال، در فاز جديدي كه از ١٩٤٥ آغاز شد و تا (مثلاً) ١٩٦٥ ادامه يافت ما شاهد مبادله ناگهاني و شگفتي ميان سرمايه و كار با ناسيوناليسم و انترناسيوناليسم هستيم. اين دوران را ميتوان يك نقطه عطف در قرن بيستم ناميد. پيش از اين دوره، انواع غالب ناسيوناليسم - از شرافتمندانهترين آرمانهاي ميهن پرستي روشنگرانه تا جنايتهاي غير انساني فاشيسم - هميشه تبلور خواستهاي طبقات دارا بوده است. بر همين منوال، از قرن نوزدهم به بعد انواع متناظر انترناسيوناليسم - جدا از گناهان و يا محدوديتها – بيانگر خواستهاي طبقات زحمتكش بودند. پس از ١٩٤٥، اين رابطه دوگانه- سرمايه/ملي، كارگر/بينالمللي- واژگون ميشود. ناسيوناليسم به جنبشي مردمي و فراقارهاي عليه استعمار غربي و امپرياليسم متشكل از استثمارشوندگان و تهيدستان تبديل ميگردد. همچنين انترناسيوناليسم نيز كم كم اردوگاهش را عوض ميكند - و نقش جديدي را در سلسله مراتب سرمايه پيدا ميكند. اين جهش و دگرگوني در زمان سرنوشت ساز شد.

ضدامپرياليستي پس از جنگ چه بود؟ همانگونه كه يكنواختي اجتماعي در رهبري جنبشهاي مختلف آزادي بخش ملي وجود نداشت، ايدئولوژيهاي آنان نيز از همه رنگ و پيوندي از عقايد گوناگون بود - كه در نهايت ازجريانهاي فكري خردگرايي، رمانتيسم، پوزيتيويسم و خردستيزي در آن واحد تاثير ميگرفت. كماليسم در تركيه، سوكارنيسم در اندونزي، ايدئولوژي مخلوطي كه توسط «ابرگون»، «كالس» و كاردناس در مكزيك به ارث گذاشته شد، از اين زاويه نمونهوار هستند. مخلوط كردن يا تكرار دكترينهاي قديمي فراوان بود. بارزترين وجه اين جنبشهاي ضدامپرياليستي ظرفيت آنها نه تنها در بهرهگيري از ساختارهاي فكري با گذشتههاي كاملاً متفاوت در چهارچوب پارامترهاي انديشه كلاسيك بورژوايي بود، بلكه همچنين، استفاده از انديشههاي مربوط به عصر پيش از روشنگري و پس از دوران سرمايهداري - به عبارتي ديگر، مذهب از يكسو و سوسياليسم از سوي ديگر. آخرين نمونه از نوع اول انقلاب ايران بود و از نوع دوم انقلاب نيكاراگوئه. پايگاه مردمي اين ضديت با امپرياليسم چه بود؟ از جهت تعداد، مهمترين بخش روستاييان بودند. اين پديده به ويژه در مورد انقلابهاي كمونيستي اين دوره صادق بود - چين ، ويتنام و يوگسلاوي كه در حاشيه خود اروپا بود. اين انقلابات به طور كيفي از انقلاب اكتبر كه الگويشان بود متفاوت بودند. چرا كه همه اينها زير درفش «ملت» به پيروزي رسيدند، در حالي كه انقلاب اكتبر در ساعت پيروزيش از مفهوم ملي تهي بود.

در اين حين در اردوي سرمايه چه ميگذشت ؟ خطوط كلي شرايط جديد پس از ١٩٤٥ را ميتوان اينگونه برشمرد: اول، ايالات متحده جايگاهي را در جهان سرمايه كسب كرد كه تا آن زمان هيچ دولت ديگري از آن برخوردار نبود. آلمان، ژاپن و ايتاليا شكست خورده و ويران شده بودند. بريتانيا و فرانسه فقير و ضعيف شده بودند. سلطه آمريكا بسيار موثرتر از آني بود كه بريتانيا در اوج قدرتش در قرن نوزدهم داشت. دوم، ديگر تنها يك كشور - روسيه - نبود كه سرمايه در آن سرنگون شده بود. از درون گردباد جنگ كشورهاي متعددي بيرون آمدند كه در آنان مالكيت خصوصي بر ابزار توليد ملغي شد - در نيمي از اروپا و در يك سوم آسيا. يك بلوك كمونيستي در ابعاد جهاني به وجود آمد كه موجوديت سرمايهداري را تحديد ميكرد. در اين شرايط، بناگاه، سرمايه انترناسيوناليسمي از آن خود يافت. اختلافات ملي ميان دولتهاي سرمايهداري كه موجب دو جنگ جهاني شده بود، فروكش كرد. وجود يك قدرت هژمون، هماهنگي بينالمللي منافعشان را ممكن ساخت؛ وجود بلوك كمونيستي اين هماهنگي را ضروري(١٠).

نتيجه، پروسه اتحاد بازرگاني، ايدئولوژيك و استراتژيكي بود كه با توافق مالي «برتون- وودز» آغاز، با برنامه بازسازي اروپا و ژاپن - برنامه كمكهاي مارشال و داج - و شكلگيري ناتو و تشكيل «گات» ادامه يافت و با ايجاد جامعه اقتصادي اروپا با تشويق آمريكا كامل شد. مسير اين رشد همگرايي بينالمللي از بازسازي عمومي بازرگاني آزاد و پروسه محدود ساختن آشكار حق حاكميت ملي در «بازار مشترك اروپا» ميگذشت. اين وارونه شدن كامل تمايلات حاكم بر سرمايه، به ويژه در دوره ميان دو جنگ، در تاريخ سرمايهداري بي سابقه بودند. اگر بخواهيم واژهاي براي اين روند اختراع كنيم، شايد «فرا- ناسيوناليسم» مناسبترين باشد كه هم موقعيت برتر ايالات متحده بر ديگر ملتها و هم جايگاه بالاتر جامعه اروپا نسبت به دولتهاي اروپاي غربي را شامل ميشود.

پيامد كليدي اين دگرگوني يك جابه‌جايي در ايدئولوژي حاكم در كشورهاي پيشرفته سرمايهداري بود؛ جابه‌جايي از دولت ملي به دموكراسي ليبرالي به عنوان شيوه استدلالي حاكم در جذب و تحليل طبقات زحمتكش در سيستم. ايدئولوژي رسمي غربي ديگر اولويت را به دفاع از ملت نميداد - ارزشي كه تا پايان جنگ جهاني دوم از همه سو والاترين شناخته ميشد. از اين پس «جهان آزاد» مورد ستايش بود. اين دگرگوني همزمان با تحكيم و تعميم دموكراسي پارلماني بر اساس حق راي عمومي به عنوان مدل دولت سرمايهداري در كشورهاي پيشرفته بود. اين نوع حكومتي براي اولين بار و از دهه پنجاه قرن بيستم به اين سو در ديدگاه رسمي غرب به الگوي ايدهآل تبديل ميشود.


بخش ششم

از اواسط دهه شصت به بعد، اين وضعيت دچار تغيير مهمي ميگردد چرا كه يك سري تغييرات ساختاري رابطه ميان دولتها و بازارها را در كشورهاي پيشرفته دگرگون ساخت. وقتي بازسازي پس از جنگ پايان يافت، اقتصاد آلمان، ايتاليا، فرانسه و بيش از همه ژاپن بسيار سريعتر از اقتصاد آمريكا رشد يافت؛ در نيمه دوم دهه هفتاد، عمر سيستم «برتون – وودز» به سر رسيده بود. همزمان، وزن بنگاههاي چند مليتي (كه معمولاً پايگاهشان در يك كشور بود اما فعاليتشان از مرز چندين كشور ميگذشت) هر چه قويتر ميشدند و رفتارشان تهاجميتر. شيوههاي مرسوم كنترل ملي روي پروسه انباشت سود ناپايدار ميگرديد. متعاقباً، و شايد مهمتر از همه، بازارهاي مالي با يكديگر گره خوردند و به صورت مداري ميان قارهاي براي سرمايهگذاري و بورس بازي درآمدند؛ مداري كه خارج از حيطه مكانيسمهاي سنتي كنترل ملي قرار داشتند. بنابراين، قدرتيابي دوباره سرمايهداري آلمان و ژاپن به معناي بازگشت به رقابت هاي شديد ميان امپرياليستها نبود (آنگونه كه در زمان بين دو جنگ جهاني پيش آمد). در اين مرحله، نه تنها ما لغزش به سوي ديوارهاي گمركي و رقابت تسليحاتي را مشاهده نميكنيم، بلكه دولتهاي عمده سرمايهداري به سوي درجات بالاتري از هماهنگي حركت ميكنند. اين هم سويي از هماهنگي پس از پايان جنگ دوم نيز فراتر رفت. جامعه اروپا به سوي بازار مشترك پيش رفت، و در نهايت صاحب واحد پول مشترك و حتي يك پارلمان (اگر چه ضعيف) گرديد. آمريكا، ژاپن و ديگر قدرتهاي اقتصادي با انبوهي از گردهماييها، مقاوله نامهها، مديريت مشترك بالا و پايين جهان سرمايهداري را تسهيل كردند. در اواسط دهه هفتاد، «جلسات هفت قدرت بزرگ اقتصادي» به صحنه وارد شد؛ چيزي چون (فوق - امپرياليسم) كه كائوتسكي از آن سخن گفته بود تحقق يافت. ميتوان اين نوع از انترناسيوناليسم را، كه ويژه سرمايه در آخرين دهه هاي قرن بيستم بود، فرا - ناسيوناليسم ناميد(١١) تا بتوان آنرا از اسلافش متمايز ساخت. پيوندهاي نهادي كه سه محور اصلي سرمايهداري، آمريكا و ژاپن و اروپا، را بهم گره ميزد و نمو اشكال جديد از فعاليت اقتصادي و سفته بازي ميان قارهاي كه در چهارچوب مرزهاي ملي نميگنجيد وجوه مميزه اين فرا- ناسيوناليسم بودند.

از زاويه ايدئولوژيك، گفتمان رسمي در اين دوره همچنان بر اولويت ارزشهاي دموكراتيك بر ارزشهاي ملي تاكيد داشت. پروسه (دموكراتيك سازي از راه دور) (١٢) ديكتاتوريهاي مديترانه (اسپانيا، پرتقال و يونان) نشانه جدي بودن اين اولويت بود. اين رژيمها، در فاز تاريخي قبلي، تمام آرمانهاي (جهان آزاد) را بدون رودربايستي، و با مصونيت كامل، زير پا گذاشته بودند.

در اين ضمن، خارج از حوزه سرمايهداري پيشرفته، ضديت با امپرياليسم انگيزه خود را از دست داده بود و از نيمه دهه هفتاد ديگر فرم غالب ناسيوناليسم نبود. نبردهاي بزرگ هنوز جريان داشت. اما پيروزي تعويق داده شده انقلاب ويتنام و انحلال امپراطوري پرتقال، زماني كه به وقوع پيوستند، مانند پرده آخر نمايشي پايان يافته به نظر ميآمدند. در بخشي گسترده از آسيا و آفريقا پروسه استعمارزدايي به انجام رسيده بود؛ در آمريكاي لاتين، تلاش كوبا براي برون رفت از انزوا شكست خورده بود. مبارزه براي رهايي ملي در آفريقاي جنوبي، فلسطين و آمريكاي مركزي ادامه داشت، اما ديگر آن اهميت جهاني را نداشت. نوعي كاملاً متفاوت از ناسيوناليسم به ميان صحنه آمد.
اردوگاه بزرگ كمونيستي كه از درون مبارزه با فاشيسم در يورو-آسيا سر بر آورد از اجزاي تاريخي متمايزي به وجود آمده بود. در بخش بزرگي از اروپاي شرقي- لهستان، مجارستان، روماني، چكسلواكي و آلمان شرقي- استالين حكومت
هاي كمونيستي را از بالا و با فشار نظامي بر جامعه تحميل كرد. اين هاله حكومتهاي دست نشانده پاسخگوي نيازهاي اتحاد شوروي و مجري دستورات آن بود. از سوي ديگر، در يوگسلاوي، آلباني، چين و ويتنام پيروزي انقلاب مردم به ايجاد حكومتهاي مستقل كمونيستي انجاميد. با وجود اين، تمامي اين حكومتها به دست احزابي بودند كه در تئوري و عمل از انترناسيونال (استاليني) سوم الهام ميگرفتند.

ايدئولوژي بنيادي استالينيسم- طرح ايجاد سوسياليسم در يك كشور- وفاداري بي قيد و شرطي به اتحاد شوروي را در اين احزاب به وجود آورده بود، زماني كه اين احزاب در كشورهاي خود احزاب غيرقانوني و مورد سركوب بودند. اما وقتي احزاب كمونيست در كشورهاي خودشان به قدرت رسيدند، همين تئوري- به طور منطقي و در عين حال غير قابل پيش بيني- نتيجه معكوس داد: اختلاف شديد با اتحاد شوروي. در واقع، خودپرستي ملي كه توسط استالين دنبال ميشد، عمومي گرديد- البته اين خودپرستي اغلب به خاطر نخوت استالين و جانشينانش تحريك نيز مي شد. نتيجه اين روند از هم پاشيدگي شتابنده انترناسيوناليسم جنبش كلاسيك كمونيستي بود كه با افزايش تعداد احزاب كمونيست شدت هم مييافت. اول، در دهه چهل، يوگسلاوي با شوروي درگير شد و بلافاصله پس از آن آلباني با يوگسلاوي. اختلاف بعدي، در دهه شصت، ميان چين و شوروي رخ داد كه به درگيري مسلحانه در مرز مشترك دو كشور انجاميد و براي هميشه امكان اتحاد در جنبش كمونيستي را از بين برد. پس از اين، تنشها بغرنجتر گرديد و به جنگ آشكار ميان دولتهاي مختلف كمونيستي فرا روييد- جنگ ميان ويتنام و كامبوج، جنگ ميان ويتنام و چين. از نيمه دوم دهه هفتاد، آشكار بود كه فرم غالب ناسيوناليسم در جهان تجزيه همراه با احتمال برادركشي ميان كمونيستها شده بود(١٣).

ريشههاي تاريخي اين پس رفت چشمگير سنت لنينيستي در تقابل كامل با تحول همزمان كشورهاي سرمايهداري چه بود؟ دو عامل مرتبط به هم اساسي بودند. اول، در چهارچوب بازتوليد شده (سوسياليسم در يك كشور)، نيروهاي توليدي در كشورهاي كمونيستي - كه از سطحي بسيار پايينتر از غرب آغاز كرده بودند- هرگز شانس رسيدن به سطح اقتصاد كشورهاي پيشرفته سرمايهداري را نداشتند. كشورهاي جهان سرمايه از امكانات به هم تنيده بازرگاني و صنعتي برخوردار بودند كه در بلوك شرق غايب بودند. از زاويه تكنولوژي و سازماني، نيروهاي توليدي در شرق هيچگاه از مرزهاي ملي فراتر نرفتند. براي نمونه، بازدهي كار توليدي در شوروي چيزي حدود دوپنجم سطح آلمان يا فرانسه بود. به ديگر سخن، ريشه مادي تداوم ناسيوناليسم بوروكراتيك در جهان كمونيسم در سطح رشد نيروهاي توليدي قرار داشت (كه بطور محسوس از معادلش درجهان سرمايهداري كمتر بينالمللي شده بود). ناسيوناليسم، به نوبه خود، جلوي پركردن اين شكاف را ميگرفت. پژمردگي رقت انگيز (كومكن) در كنار شكوفايي بازار مشترك در اروپا پيآمد مستقيم اين عقب ماندگي ساختاري بود.

در روبناي سياسي و ايدئولوژيكي، كه بر روي چنين زيربناي اقتصادي محدودي قرار داشت، چه ميگذشت ؟ در كشورهاي پيشرفته سرمايهداري، افول ناسيوناليسم با اوج گيري دموكراسي ليبرالي به عنوان نوع برتر مشروعيت بخشيدن به نظام اجتماعي و جذب تودهها در آن همراه بود. اما در كشورهاي كمونيستي، دموكراسي سوسياليستي وجود نداشت، زندگي سياسي به طور كامل به وسيله بوروكراسي حاكم مصادره شده بود. در چنين شرايطي، رژيمهاي حاكم براي انضمام مردم در چهارچوب سياسي هر چه بيشتر به ناسيوناليسم متوسل ميشدند. زيرا، همانطور كه ماركس به درستي فهميد، ملت هميشه ميتواند همچون يك مفهوم مجازي عمل كند، مفهومي كه جايگزين آزادي واقعي و برابري حقيقي شهروندان ميشود. از اين ديد، تمايل به تلاشي در جهان كمونيستي در اين سالها محصول مستقيم سركوب حاكميت مردمي در اين كشورها بود. عدم وجود هر گونه اتحاديه آزاد توليدكنندگان، به طور طبيعي، به ناسيوناليسم زهرآلود در اختلافات ميان حكومتهاي كمونيست مي انجاميد.

براي مدتي، اين (جايگزين) كمابيش در شوروي، چين، يوگسلاوي، آلباني يا ويتنام كارآيي داشت، آنجا كه احزاب حاكم انقلابي بومي را به پيروزي رسانده و ميتوانستند براي حكومت خود ادعاي حقانيت ملي كنند. اما در بيشتر اروپاي شرقي، رژيمهاي حاكم چنين مشروعيتي را نداشتند. البته، اينها هم برگ ملي را بازي ميكردند - نمونه معروف روماني بود - اما اعتبارش را نداشتند. به عدم وجود دموكراسي مردمي در اين كشورها، كه با تهديد دائمي دخالت نظامي شوروي نگهداري ميشدند، تحقير كامل احساسات ملي نيز افزوده شد - و معمولاً هم در كشورهاي كمونيستي كه به مرز جهان سرمايه نزديك بودند و ميتوانستند تفاوت دو سيستم را بهتر ببينند. در اروپاي شرقي، زلزله ١٩٨٩ از مدتها پيش زمينهسازي شده بود. پس لرزههاي آن دامنگير دو كشوري شد كه از جهت تاريخي مشروعيت بيشتري داشتند، اما هر دو فدراسيونهاي چندمليتي بودند - اتحاد شوروي و يوگسلاوي. بر زمينه بحران عميق اقتصادي و سياسي و بيداري حركتهاي جداييطلبانه، هر كدام از اين دو فدراسيون به ورطه ديناميسم فروپاشي كشيده شدند.

امروز، در آستانه قرن جديد، مهمترين فرم ناسيوناليسم كدام است ؟ به نظر ميآيد، كه به احتمال زياد، نوعي كه الگوي آن را در درگيريهاي جداييطلبانه پس از سقوط كمونيسم شاهدش بوديم، اما حيطهاش به اردوگاه كمونيستي سابق محدود نميشود بلكه شامل دنياي مستعمرات سابق هم ميگردد: از بالكان تا قفقاز، از شاخ آفريقا تا كانادا، از كشمير تا ميندانائو.

 بخش هفتم

اگر چنين است، پس نوع غالب امروزين انترناسيوناليسم كدام است؟ در جديدترين دگرديسي انترناسيوناليسم تا كنون، پس از محو بلوك شوروي، ما براي نخستين بار روياروي هژموني (قدرتي) حقيقتاً جهاني هستيم. ايالات متحده به چنان قلهاي از توانايي رسيده است كه وراي آرزوي بزرگترين امپراطوريها در طول تاريخ است. انترناسيوناليسم، در واژگان مرسوم، معمولاً نوعي از ناسيوناليسم را در برابر خود داشته، اما، در ايالات متحده، از آغاز قرن بيستم، واژه انترناسيوناليسم متضاد ديگري را با خود حمل ميكرد: اينجا قطب مخالف (انزواگرايي) (١٤) بود. تضاد ميان دو واژه پيشفرض مشتركشان را آشكار ميسازد: زمينه مشترك هر دوي اين واژهها منافع ملي است و اختلاف بر سر بهترين شيوه تحقق يافتن اين منافع. منشا تاريخي اين دو قطب، كه دوروي يك سكه هستند، محصول مفهوم غريبي در تصور آمريكايي از جمهوريت است. جمهوري به عنوان پديدهاي كه همزمان خود ويژه و جهان شمول است: خود ويژه به خاطر ساختار و توانايي آن و جهاني به خاطر قدرت جاذبهاش. اين آرمان دو چهره، يا امكان كيش ميهن پرستي پرحرارت را ميدهد و يا جنگ صليبي براي رستگاري دنيا را - يا به طور واقعگرايانهتر، مخلوطي ديپلماتيك از هر دو را. انترناسيوناليسم هميشه جايگاهي والا در اين سنت دوگانه داشته است. اما در عمل، انترناسيوناليسم كلمه رمزي براي سياست سيطرهطلبانه حكومت آمريكا در جهان بوده است. همانطور كه انزواگرايي هيچگاه به معناي كوتاه آمدن از حاكميت مطلق آمريكا بر نيمكره غربي نبوده. پس انترناسيوناليسم آمريكائي را نميتوان چيزي جز آمادگي و اراده ايالات متحده براي گسترش قدرتش در همه نقاط جهان دانست(١٥)؛ خصلتي كه از آغاز با خود به همراه داشته.

براي بخش اعظم يك قرن، اين برداشت نامانوس از انترناسيوناليسم يك ديدگاه محلي و مختص به ايالات متحده بود كه خارج از آمريكا بردي نداشت. اما امروز كه آلترناتيو يا قدرت موازنه ديگري وجود ندارد، هژموني آمريكا، براي اولين بار، قادر به تحميل تعاريف خود به عنوان استانداردهاي جهاني است. با سازمان ملل چون برگ زيتون، حكومتي حرف شنو در روسيه، سربازان مستقر در آلمان و ژاپن، مستعمرهاي ساحلي در چين، پايگاههاي نظامي در ليستي سرگيجهآور از كشورهاي دست نشانده(١٦) و قدرت نظامي كه چندين برابر مجموع نيروهاي رقيبان بالقوه است، خواست ايالات متحده با عبارتي ديگر شناخته ميشود: (خواست جامعه بين المللي). عبارتي كه بدون آن هيچ سخنراني صيقل خورده دبير كل سازمان ملل، هيچ اعلاميه خودپرستانه ناتو، هيچ سرمقاله پر از پند و اندرز در نيويورك تايمز يا لوموند يا گاردين، يا برنامههاي خبري شبانه كامل نيست. انترناسيوناليسم، از اين زاويه، ديگر هماهنگي كشورهاي سرمايهداري عمده تحت رهبري آمريكا عليه دشمن مشترك، يعني هدف منفي جنگ سرد، نميباشد، بلكه آرماني مثبت است با هدف بازسازي جهان براساس الگوي آمريكايي. پرچم پيروز اما پاره پاره جهان آزاد پايين آورده شده و به جايش درفش حقوق بشر به اهتزاز درآمده - يعني، پيش از هر چيز، حق جامعه بينالمللي در محاصره و بمباران و اشغال مردم و كشورهايي كه موجب خشم آنان شدهاند: كوبا، يوگسلاوي، افغانستان، عراق - و تغذيه و كمك و مسلح ساختن دولتهايي كه حرف شنو تشخيص داده ميشوند: تركيه، اسرائيل، اندونزي، عربستان، پاكستان. و تا آنجا كه به چچنها، فلسطينيها، توتسيها، شراويها و ديگر مردم درجه پايينتر (كه غالباً دولت خود را ندارند) مربوط ميشود: به قول ساموئل برگر مشاور امنيتي كلينتن، خيريه نميتواند همه گير باشد.

به نظر ميرسد كه مقاومت در برابر نظم نوين حاكم هنوز چون كاه و پوشال در باد است. متحدين اروپايي، به خاطر زيادهروي آمريكا در (تك روي) (١٧) - كه منظور كوتاهي ايالات متحده در مشاوره پيش از عمل است كه از آن مانند پوششي براي مخفي كردن تبعيت اروپاييها از آمريكا استفاده ميشود - در صندليشان با ناراحتي جابه‌جا ميشوند. هر از چندگاهي، روسيه و چين براي منافعشان در شوراي امنيت معامله ميكنند، آنهم از موضع ضعيف. بنيادگران اسلامي و بخشي از كاتوليكها باقي مانده شيوهي ديگري از زندگي هستند كه ظاهراً كمتر اسير زندگي مصرفياند. جنبشهايي كه در پورتو الگره گرد آمدند شكوفه اپوزيسيون اجتماعي و پراكنده و در حال رشدي هستند كه خطوط ديدگاهي آن هنوز مشخص نيست. در اين ضمن ما در زير آسماني مملو از عدالت و آزادي زندگي ميكنيم! اما اگر ممكن باشد كه براي گذشتهاي نه چندان دور كه تمدن سرمايه با تقدس نمايي كمتري راه خود را ميرفت دلتنگ باشيم، پس دليلي نيست كه تصور كنيم كه اين پايان راه براي آنچه كه انترناسيوناليسم ميتواند باشد است. تاريخ انترناسيوناليسم پر از وارونه نماييها، پيچ و خمها، و شگفتيها بوده. بعيد است كه ما پايان ماجراي انترناسيوناليسم را ديده باشيم.

زيرنويس:

·                    اين مقاله از سايت اخبار روز برگرفته شده است.

١) بديعترين و قويترين استثنا مقاله (تام نيرن) بنام (بررسي انتقادي انترناسيوناليسم) در كتاب (چهره هاي ناسيوناليسم) است كه در آن به جايگاه انترناسيوناليسم درتاريخ سوسياليسم ميپردازد، لندن ١٩٩٧، صفحات ٢٥ تا ٤٥.

٢) او پيش از جنگ اول جهاني از سوي چكهاي متعصب به نيهيليسم ملي متهم شد. پس از ١٩١٤ ديدگاه هايش تغيير كرد ٣) (مدرنيسم منحصر به فرد)، لندن ٢٠٠٢، در آينده چاپ خواهد شد.

٤) در فرانسه، لامارتين از ميانه دهه سي در قرن نوزدهم ميتوانست از (ناسيوناليسم) سخن بگويد – پژواكهاي آن دههاي بعدتر در انگلستان شنيده ميشد - اما استفاده عمومي از اين واژه از نيمه دوم قرن مرسوم ميشود.

٥) دريا، عامل عمده در درگيريهاي اوليه ناسيوناليستي در زمان (دريك)، (ون ترومپ)، (دوگي-تروين)، از قرن نوزدهم باني يك انترناسيونال دريايي شده بود؛ جهاني خود ويژه كه مردمش ناخدايان و ملوانان راديكال بودند.

٦) البته اين موجب گالوانيزه شدن جنبشهاي ملي عليه خود شد كه يكي از مهمترين زير مجموعههاي دوران ميان كمون پاريس تا جنگ اول جهاني بود: شورش ال - اورابي در مصر، كميته اتحاد و توسعه در تركيه، انقلاب مشروطيت در ايران، بوكسرها در چين و كاتيپونان در فيليپين.

٧) از جهاتي آنارشيسم نوعي راديكالتر از انترناسيوناليسم را در جنبش كارگري اين دوران ارائه ميداد، اما هميشه از زاويه جامعه شناسي ضعيف بود. در سوي ديگر سنگرها، كليساي كاتوليك مذهبيون را به مقاومت در برابر ناسيوناليسم سكولار و سوسياليسم فرا ميخواند، اين بسيج روحانيون در زمان به دمكرات- مسيحيت تبديل شد. اما درآنزمان به عنوان يك نيروي اجتماعي حاشيه نشين بود.

٨) نمونههاي آسيايي اين كشش شامل فالانژها در لبنان، ميدان طلايي در عراق، آر-اس-اس در هندوستان، لباس آبيها در چين بودند. در آفريقا (برودرباند) از نمايندگان فاشيسم بودند.

٩) در برابر نسخه لنين از انترناسيوناليسم، البته، بايد از تعبير پرزيدنت ويلسون نام برد كه دوام نياورد

١٠) انواع انترناسيوناليسم كمونيستي كه پس از انحلال انترناسيونال سوم باقي ماندند (كه منسجم تر از اتحاد غرب ولي شكنندهتر از آن بودند) به تحكيم اين پروسه كمك كردند. تا مرگ استالين اطاعت از مركز انترناسيونال در مسكو قانون كلي بود؛ در زمان خروشچف، كه نميتوانست روي چنين واكنشهاي رفلكسي حساب باز كند، تلاشي نيم بند در جهت بازسازي كنفرانسهاي احزاب برادر صوت گرفت كه بلافاصله پس از سقوط خروشچف به كنار گذاشته شد. در جهان سوم، كنفرانس باندونگ به ايجاد (جنبش غير متعهدها) انجاميد كه بيشتر فرم بود تا محتوا.

                                                                  Trans-nationalism (١١
Remote-Controlled   Democratiyation (١٢

 

١٣) استثناي درخشان كوبا بود كه كمكهايش به جنبش هاي آزادي بخش ملي و انقلابي ، از نيكاراگوئه تا آنگولا، گيراترين انترناسيوناليسم اين دوران است.


Isolationism (١٤

15) اين روزها ايده (ايالات متحده آمريكا) به عنوان چيزي بيش از يك دولت ملي در ميان چپيها هم سخن گوياني يافته است. ماتريس حقوقي قانون اساسي آمريكا و گونه گوني بافت قومي مهاجرين به اين كشور به عنوان روزنههاي ظهور نظم خودجوش جهاني معرفي ميشوند. براي بررسي نقادانه اين ديدگاه ، نگاه كنيد به (انديشههاي ويرژيلي) از (گوپال بالاكريشنان) ان-ال-آر، شماره پنج، سپتامبر-اكتبر ٢٠٠٠، صفحات ١٤٢ تا ١٤٨. (بالاكريشنان)، ماكياولانه، ايالات متحده را سيستمي سياسي براي گسترش نامحدود، تركيب زور و اقتصاد، خنثيسازي فرهنگي بافت اجتماعي، و نفي تمام مراكز قدرت ديگر معرفي مي كند.

16)طبق اطلاعات وزارت دفاع آمريكا، تا پيش از يازده سپتامبر، روزانه شصت هزار پرسنل نظامي ايالات متحده در يكصد كشور جهان در حال عمليات يا تمرين نظامي ميبودند. (لسآنجلس تايمز، ششم ژانويه ٢٠٠٢).


١٧) .
Unilateralism

1 - برگرفته از:                                       New Left Review, March -April 2000