دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

سوژه انقلابی- انتقادی

                                                                       نوشته جان هالووی

(1)

 

مائی که نقد می­کنیم که هستیم؟

در جریان بحث در باره­ی توصیف "ما" به مثابه ترکیب متفاوتی از نویسنده و خوانندگان این کتاب، به بحث پیرامون "ما" به مثابه سوژه سنجش­گر رسیده­ایم. اما، به این ترتیب، مائی که نقد می­کنیم که هستیم؟

ما نه خدائیم، نه سوژه متعالی­ِ فراتاریخی، که در روند تاریخ به داوری می­نشیند. ما دانای مطلق نیستیم. ما مردمی هستیم که بخشی از ذهنیت­مان برخاسته از منجلاب جامعه­ای است که در آن زندگی می­کنیم. ما هم­چون مگسانیم اسیر در دام عنکبوت.

پس ما که هستیم و چگونه می­توانیم نقد کنیم؟ واضح­ترین پاسخ این­ست که نقد و فریاد ما برخاسته از تجربه­ی منفی ما از جامعه­ی سرمایه­داری است. فریاد ما از این حقیقت نشات می­گیرد که بر ما ستم روا ­شده، و مورد استثمار قرار می­گیریم. فریاد ما برآمده از تجربه­ی جدائی روزانه و پیوسته­ بین کنش و کار انجام شده، جدایی پیوسته­ بین آفریننده و فرآورده است، جدائی­ای که در فرآیند استثمار به شدیدترین وجهی تجربه می­کنیم و همه­ی جنبه­های زندگی ما را در بر می­گیرد.

                                              (2)

بنابراین ما طبقه­ی کارگریم، کسانی­که می­آفرینند و ثمره­ی آفرینش­شان (هم ابژه آفریده شده و هم روند آفرینش) ربوده می­شود. آیا ما این­گونه ­ایم؟  (1)

اغلب بحث­های مربوط به طبقه­ی کارگر بر این فرض استوار است که شکل­های بت­واره شده از پیش شکل گرفته­اند. و رابطه­ی بین سرمایه و کار (یا بین سرمایه­دار و کارگر) را یک رابطه­ی وابستگی می­دانند بر این اساس، درک از مبارزه طبقه کارگر در درجه نخست شامل تعریف طبقه کارگر و در مرحله بعد بررسی و چگونگی مبارزه­ی آن را در بر می­گیرد.

طبقه کارگر در این رویکرد - به هر صورتی هم که آن­را تعریف کنند- بر مبنای رابطه­ی وابستگی به سرمایه تعریف می­شود، طبقه کارگر به دلیل وابسته بودن به سرمایه است که (به صورت کارگر مزدبگیر یا تولیدکننده­ی ارزش اضافه) هم­چون طبقه تعریف ­شده و به دلیل این فرض طبقه کارگر پیشاپیش به جهانی وابسته است که صرفاً قفل­های بیش­تری به وابستگی خود می­افزاید. اگر طبقه­ی کارگر را تعریف کنیم، آن­را به مثابه گروه مخصوصی از مردم هویت بخشیده­ایم. بنابراین، از نظر سوسیالیست­ها به طبقه کارگر هم­چون مفهومی مثبت و به هویت طبقاتی آن به مثابه امری برخورد می­شود که باید گرامی داشته شود. به طوری­که تثبیت چنان هویتی به بخشی از مبارزه­ی طبقاتی علیه سرمایه تعین پیدا می­کند. البته، این مساله مطرح است که تکلیف افراد دیگر چه می­شود که شامل تعریف طبقه­ی کارگر یا طبقه سرمایه­دار نمی­شوند. با این مساله به کمک بحث­های تکمیلی استوار بر ارائه تعریفی از دیگر گروه­ها برخورد ­شده، و آن­ها را با خرده بورژوازی جدید، حقوق بگیر یا طبقه­ی متوسط مشخص می­کنند. و با کمک مقولات دیگر، این روند تعریف یا طبقه­بندی را به اساس بحث­های بی پایان در باره­ی جنبش­های طبقاتی و فراطبقاتی "دیگر شکل­های" مبارزه و "اتحادها"ی بین طبقه کارگر و گروه­های دیگر تبدیل می­کنند.

رویکردی که به تعریف طبقه می­پردازد انواع گوناگون مسائل را به وجود می­آورد. نخستین­ مساله­"تعلق داشتن" است. آیا ما که در دانشگاه مشغول به کاریم به طبقه­ی کارگر تعلق داریم ؟ آیا مارکس و لنین به طبقه­ی کارگر تعلق داشتند؟ آیا شورشیان جیاپاس بخشی از طبقه کارگر اند؟ آیا فمینیست­ها بخشی از طبقه کارگرند؟ آیا کسانی­که در جنبش هم جنس­باوران فعالیت دارند جزئی از طبقه­ی کارگرند؟ و پلیس­ها چی؟ در هر یک از این موارد مفهومی از طبقه کارگر در میان است که از پیش تعریف ­شده است و مشخص می­کند چه کسی به طبقه کارگر تعلق دارد و چه کسی ندارد. یک پی­آمد این تعریف از طبقه این است که مبارزات آن­ها را بر مبنای این تعریف مشخص می­کنیم. از طبقه­بندی مردمی که درگیر این مبارزه اند نتایج مشخصی پیرامون مبارزات آن­ها اخذ می­شود. کسانی­که شورشیان زاپاتیست­ها را بخشی از طبقه کارگر نمی­دانند، نتایج معینی از ماهیت و محدودیت­های این قیام به دست می­دهند. از تعریف طبقاتی شورشیان زاپاتیست مبارزات آن­ها را تعریف می­کنند. تعریفی که فرد از طبقه ارائه می­دهد مشخص­کننده­ی تضادی است که او درک می­کند یا به عنوان امری معتبر می­پذیرد. این رویکرد مانع از درک تضاد اجتماعی می­شود. مثلاً در مورد طبقه کارگر، پرولتاریای شهری به گونه­ای تعریف می­شود که در کارخانه­ها تحت استثمار مستقیم قرار دارد. از آن جا که شمار این بخش از پرولتاریا، طبق این تعریف، رو به کاهش است این امر سبب شده که مردم نتیجه­گیری کنند مبارزه­ی طبقاتی برای درک دگرگونی اجتماعی دیگر مطرح نیست. نوع دیگر تعریف از طبقه کارگر و بنابراین مبارزه­ی طبقاتی، به نوعی موجب شده است که نتوان آن­را با گسترش شکل­های جدید مبارزه (جنبش دانشجوئی، فمینیستی، زیست بومی و امثال آن) مرتبط ساخت.

وقتی طبقه­ی کارگر را تعریف می­کنیم­، کارگران ­را به مثابه "آن­ها" مشخص کرده­ایم. حتی اگر بگوییم که ما بخشی از طبقه کارگر ایم، با محدود کردن هویت و طبقه­بندی خود یا گروهی که به آن "تعلق" داریم (دانشجو، استاد دانشگاه و امثال آن) چنین کاری را انجام می­دهیم. "فریاد ما" که با آن آغاز کرده­ایم به "مبارزه­ی آن­ها" تبدیل می­شود.

ملاک رویکرد نظری متکی بر تعریف، بر این­ امر استوار است که سرمایه­داری دنیایی است که هست. از دید چپ روشن است که دنیا نباید چنین باشد که هست و امکان دارد که همیشه این­طور نباشد، اما در حال حاضر چنین است. این دید، یقیناً، ابزاری را فراهم می­سازد  که کشمکش­های بین دو طبقه (کشمکش بر سر دست­مزد، شرایط کار، حقوق اتحادیه­ای و امثال آن) را توضیح دهند. با این همه، اگر ملاک نظری، ملاکی مبتنی بر دنیایی هویت­بخش باشد یعنی دنیایی که هست، در آن­صورت دیگر امکان در اختیار داشتن دیدی وجود ندارد که ازین دنیا فراتر برود. ایده­ی انقلاب را یا باید کنار گذاشت یا عنصر فرآیندِ انقلابی را به شکل دست غیبی وارد کرد، که معمولاً یک حزب است. در این­جا به تمایزی می­رسیم که لنین قائل شده بود، تمایز بین آگاهی اتحادیه­ای و آگاهی انقلابی، با این تفاوت حالا در می­یابیم که نسبت دادن آگاهی اتحادیه­ای به طبقه کارگر نتیجه­ی دیدگاه مبتنی بر هویت­بخشی است (که لنین داشت) و نه دنیایی که هست یا نیست. آن­چه در این مورد شاهدیم با عینک متداول شکل گرفته است تا با موضوع نظری فرضی.

 

(3)

از دیگر سو، اگر نه با فرض ماهیت بت­واره شده­ی مناسبات اجتماعی بلکه با این فرض آغاز کنیم که بت­واره­سازی یک فرآیند است و وجود از ساختار غیرقابل تفکیک است، در ­صورت چنین امری، نظر ما را پیرامون طبقه چگونه تغییر می­دهد؟

طبقه را باید همانند دولت، پول و سرمایه هم­چون یک روند درک کرد. سرمایه­داری عبارت ا­ست از بازتولید همیشگی طبقه و طبقه­بندی کردن همیشگی مردم. مارکس این نکته را در بحث پیرامون انباشت در کتاب "سرمایه" به روشنی توضیح می­دهد:

"بنابراین تولید سرمایه­داری، در سیمای روندی به هم پیوسته و مداوم، در وجه روند بازتولید، نه تنها کالا و ارزش اضافه بلکه مناسبات سرمایه­داری را نیز تولید و بازتولید می­کند: از یک­سو سرمایه­دار و از دیگر سو کارگر مزدبگیر را [ص 578 سال 1965]."

به دیگر بیان، وجود طبقات و تکوین آن­ را نمی­توان از یک­دیگر جدا کرد: وقتی می­گوئیم طبقات وجود دارند به معنی آنست که آن­ها در یک فرآیند به وجود اند.

به وجود آمدن طبقه به مفهوم جدایی بین سوژه و ابژه است؛ سرمایه­داری جداییِ قهریِ تکراریِ ابژه از سوژه است­، غصب روزمره­ی تولید آفریده شده از سوژه آفریننده­ی تولید، ربودن روزانه­ی نه فقط کار انجام شده­ی سوژه بلکه ربودن نفس کُنش، خلاقیت، عاملیت  و انسانیت اوست. روندی که موجب قهری چنین جدایی­ای می­شود تنها ویژگی دوره­ی آغازین سرمایه­داری نیست؛ این قهر اساس سرمایه­داری را تشکیل می­دهد. به بیان دیگر، "انباشت اولیه" تنها مشخصه دوره­ای سپری شده نیست، بلکه برای وجود سرمایه­داری جنبه حیاتی دارد. (2) قهری که در جدایی سوژه از ابژه یا در طبقه­بندی انسانیت به کار گرفته می­شود، دال بر آنست که "بازتولید" گمراه کننده­ای­ست، که تصویر یک سویه روند تکرار شونده­ را به ذهن متبادر می­کند. در حالی که قهر سرمایه­داری نشان می­دهد که تکرار تولید مناسبات اجتماعی سرمایه­داری موضوعی است که همیشه در دستور روز قرار دارد. بنابراین، مبارزه طبقاتی هم­زمان هم مبارزه­ای­ست علیه طبقه­بندی کردن و هم طبقه­بندی شدن، مبارزه­ای­ست بین طبقاتی که وجود دارند بدون این­که تمایزی بین طبقه­بندی کردن و طبقه­بندی شدن قائل شویم.

بحث­های سنتی­تر پیرامون مبارزه­ی طبقاتی چنین فرض می­کنند که طبقات از پیش موجودند و این­که طبقه کارگر عملاً تابع و وابسته است و ازین منظر تجزیه و تحلیل مبارزه طبقاتی را آغاز می­کنند.

با این وصف، مبارزه پس از تثبیت وابستگی و تابعیت شروع نمی­شود، پس از به وجود آمدن شکل­های بت­واره شده­ی مناسبات اجتماعی آغاز نمی­شود، بلکه کشمکشی است پیرامون تابعیت عمل اجتماعی و بت­واره­سازی مناسبات اجتماعی. مبارزه­ی طبقاتی در چارچوب شکل­های موجود مناسبات اجتماعی اتفاق نمی­افتد، بلکه تکوین این اشکال­ نتیجه­ی خود مبارزه­ی طبقاتی است. هر عمل اجتماعی تضاد بی­وقفه­ای است بین مقید کردن عمل اجتماعی به شکل­های بت­واره شده­ی ناهنجار که شکل­های سرمایه­داری را تعریف می­کند و تلاش جهت زندگی علیه آن و فراسوی آن شکل­ها. بنابراین، مساله شکل­های غیرطبقاتی مبارزه نمی­تواند مطرح باشد. بدین ترتیب، مبارزه طبقاتی تضاد بی وقفه­ی روزمره­ای­ست (چه درک شود و چه نشود) بین از خودبیگانگی و نفی ازخود بیگانگی، بین تعریف و ضد تعریف و بین بت­واره­سازی و ضد بت­واره­سازی. ما به عنوان طبقه کارگر مبارزه نمی­کنیم، علیه طبقه­ی کارگر بودن، علیه طبقه­بندی شدن مبارزه می­کنیم. مبارزه­ی ما مبارزه­ی کار نیست، مبارزه علیه کار است.(3) آن­چه به مبارزه­ی ما وحدت می­بخشد اتحاد فرآیند طبقه­بندی کردن (اتحاد برای انباشت سرمایه) است نه اتحاد ما به مثابه اعضای طبقه­ای مشترک. بدین ترتیب است که مثلاً به اعتبار مبارزه­ی زاپاتیست­ها علیه طبقه­بندی کردن در نظام سرمایه­داری است که مبارزه طبقاتی آن­ها اهمیت پیدا می­کند و نه این که آیا ساکنین بومی جنگل لاکاندن عضو طبقه کارگرند یا نه.

هیچ اعتباری در عضویت در طبقه کارگر، فرمان بردن، دستور گرفتن، جدا بودن از محصول و روند تولید وجود ندارد. مبارزه نه به این دلیل که طبقه­ی کارگریم بلکه به این دلیل پیش می­آید که ما طبقه کارگر هستیم و نیستیم، این­که ما در رویارویی با طبقه کارگر و فراسوی آن وجود داریم، این­که سعی می­کنند به ما فرمان و دستور دهند و ما نمی­خواهیم دستور بگیریم و فرمان بپذیریم، این­که سعی می­کنند ما را از محصول، روند و انسانیت و خویشتن خود جدا کنند و ما نمی­خواهیم از همه­ی اینها جدا باشیم. در این مفهوم، هویت طبقه کارگر خصلت "مفیدی" نیست که مجبور باشیم آن را حفظ کنیم بلکه ویژگی "بدی" است، خصلتی که باید با آن جنگید، و دارند علیه آن می­جنگند و همیشه مطرح و مورد بحث است. یا شاید هم هویت طبقه­ی کارگر را باید بی­هویتی دانست؛ مبارزه­ای جمعی به منظور این که طبقه­ی کارگر نباشیم.

ما طبقه کارگر هستیم و نیستیم؛ (خواه پروفسور دانشگاه یا کارگر باشیم.) این­که گفته شود طبقه را باید عمل طبقه­بندی دانست، به معنی آنست که مبارزه طبقاتی (مبارزه برای عمل طبقه­بندی ما و مبارزه­ی ما علیه طبقه­بندی شدن) امری است که هم در جمع و هم در فرد فرد ما جریان دارد. در صورتی­که به طور کامل طبقه­بندی می­شدیم، می­توانستیم بدون تناقض بگوئیم که "ما طبقه کارگریم" (اما در آن­صورت مبارزه­ی طبقاتی غیرممکن بود).

ما در دو سو در مبارزه­ی طبقاتی شرکت می­کنیم. تا آن­جا که ثروت تولید می کنیم­، به پول اهمیت می­دهیم و تا آن­جا که از راه عمل خود، نظر و زبان خود (تعریف خود از طبقه کارگر) در جدایی بین سوژه و ابژه شرکت می­کنیم، خود را طبقه­بندی نیز می­کنیم. هم زمان هم به لحاظ انسان بودن­مان علیه طبقه­بندی مبارزه می­کنیم. ما در - رویا رو و فراسوی سرمایه و در خود- علیه خود و فراسوی خود وجود داریم. انسانیت آن­گونه که وجود دارد روان­پاره و طغیانی است؛ تضاد طبقاتی همه را از هم جدا می­کند.

آیا این بدان معناست که تمایز طبقاتی را می­توان به اظهار نظری پیرامون خصلت روان­پاره بودن انسانیت کاهش داد؟ نه، زیرا در نحوه­ی برخورد ما با تضاد طبقاتی به وضوح تفاوت­هایی وجود دارد، تفاوت­هایی در شدت و ضعف قدرت ما در مهار آن تضاد. کسانی­که در روند طبقه­بندی کردن (انباشت) امتیازات مادی دارند برای­شان سرکوب هر مخالفتی با عمل طبقه­بندی یا فرا رفتن از آن کار نسبتاً آسانی است آن­ها چنین سرکوبی را با هدف زندگی در محدوده­های بت­واره­پرستی انجام می­دهند. عنصر تقابل در کسانی برجسته است که انباشت سرمایه زندگی­شان را به فلاکت و نیستی کشانده است (تقریباً همه مردم بومی جیاپاس، معلمین دانشگاه، کارگران معدن). کسانی­که در اثر بیهودگی تکرار بی پایان شغل­های ملال­آور یا در اثر فقری که جز مبارزه برای بقا چیزی برای­شان باقی نگذاشته است، به بی­رحمانه­ترین شیوه از سوژه بودن محروم می­شوند. البته این هم حقیقت دارد که هیچ­کس نه صرفاً در تقابل با عمل طبقه­بندی و نه صرفاً در تقابل و فراسوی آنست؛ ما همه در جدایی سوژه و ابژه و طبقه­بندی انسان­ها شرکت داریم. (4)

در صورتی انقلاب به مثابه خودرهانی طبقه کارگر قابل فهم است که ما طبقه­ی کارگر باشیم یا نباشیم. طبقه­ی کارگر مادام که طبقه کارگر است نمی­تواند خود را برهاند. فقط در صورتی­که طبقه کارگر نباشیم می­توان مساله رهایی را  مطرح کرد. و با این همه فقط در صورتی­که ما طبقه کارگر (سوژه­های که از محصول­های خود جدا شده­اند) باشیم، نیاز به رهائی پدید می­آید. ما به نتیجه­ی متناقضی می­رسیم که قبلاً اخذ کرده بودیم "ما، یعنی سوژه انتقادی، هم طبقه­ی کارگریم هم نیستیم".

نتیجه­ای که به دست آوردیم فقط برای اندیشه­ی مبتنی بر هویت­شناسی مهمل و بی معنی است، فقط در صورتی­که فکر کنیم "بودن" و " نبودن" با هم جمع نشدنی است. تناقض بین "هست" و "نیست" منطقی نیست بلکه واقعی است. این تناقض اشاره به این حقیقت دارد که واقعاً چیز- انگار شده و نشده­ایم، ما واقعاً هویت­یافته و هویت باخته­ایم، واقعاً طبقه­بندی شده و نشده­ایم و واقعاً از سوژه بودن خلع شده و نشده­ایم. کوتاه این­که، ما واقعاً هم هستیم هم نیستیم. فقط در صورتی­که درک کنیم که سوژه بودن ما، سوژه بودن چند پاره و خود ما، خودِ چند پاره است فریاد و نقد ما مفهوم پیدا می­کند.

مفهوم بت­واره­پرستی، همان­گونه که مشاهده کردیم، با باور به سوژه­ی بی­گناه آشتی­ناپذیر است. "قدرت بر"، به ما چنگ می­اندازد و ما را به ضد خود تبدیل می­کند. طبقه­ی کارگر بیرون از محدوده­ی سرمایه قرار ندارد، سهل است؛ سرمایه است که آن­را (ما را) به عنوان طبقه­ی کارگر تعریف می­کند. نیروی کار به مقابله با سرمایه بر می­خیزد، اما این مخالفت، مخالفتی درونی است. تنها در صورتی­که نیروی کار چیزی بیش از کار باشد و کارگر بیش از یک فروشنده­ی نیروی کار، می­توان مساله انقلاب را مطرح کرد. مفهوم بت­واره پرستی به ناچار دال بر آنست که ما خود چند پاره ایم، ما در رویا رویی با خود چند پاره ایم. طبقه­ی کارگر و ضد طبقه کارگر، خود چند پاره است، طبقه کارگر هنوز تحت ستم است، نه تنها علیه ستم و فراسوی آن بلکه در چارچوب ستم زندگی می­کند. مبارزه بین بت­واره­پرستی و ضد بت­واره­پرستی در وجود همه­ی ما به طور فردی و جمعی وجود دارد. بنابراین، پیشگام غیر ­بت­واره شده­ای نمی­تواند مطرح باشد که توده­های بت­واره شده را رهبری کند. به دلیل این حقیقت که ما در جامعه­ای متخاصم زندگی می­کنیم، ما هم بت­واره شده­ایم و هم  علیه بت­واره­پرستی مبارزه می­کنیم.

ما از خود بیگانه، چند پاره و روان پاره ایم. ما که فریاد می­زنیم، در عین حال کسانی هستیم که تسلیم می­شویم. ما که برای وحدت مجدد سوژه و ابژه مبارزه می­کنیم در عین حال، جدایی را به وجود می­آوریم. به منظور دستیابی به مفهومی در باره­ی  انقلاب، به جای این­که در جستجوی قهرمانی با آگاهی طبقاتی باشیم، باید با اعتشاش­ها و تناقضاتی آغاز کنیم که ما را از هم جدا کرده است.

این نظر با رویکرد مارکس خوانایی کامل دارد. اساس درک او از سرمایه­داری نه تضاد بین دو گروه از مردم، بلکه بر تضادی مبتنی بود که در عمل اجتماعی سازمان­یافته­ی افراد بشر ریشه داشت. (5)

هستی در جامعه سرمایه­داری تعارض­آمیز و خصمانه است. گر چه این تعارض و تضاد به صورت مجموعه­ی گسترده­ای از در­گیری­ها ظاهر می­شود، استدلال ما (استدلال مارکس نیز) این است که کلید درک این تضاد و بسط و گسترش آن، بیان این حقیقت است که بنیان جامعه حاضر بر یک تضاد گذاشته شده است، تضادی که از سازمان­یافتگی کُنش یعنی ماهیت خصلت­نمای بشر حاصل می­شود. در جامعه­ی سرمایه­داری کُنش به ضد خود تبدیل ­شده و از خود بیگانه می­شود. ما کنترل بر فعالیت خلاقه­ی خود را از دست می­دهیم. تابع بودن فعالیت انسان به بازار، نفی خلاقیت انسان را موجب می­شود. تابعیت از بازار، به نوبه خود وقتی به طور کامل صورت می­گیرد که ظرفیت کار به گونه­ی خلاق (نیروی کار) به کالایی تبدیل شود که در بازار باید فروخته شود. این کالا در بازار به کسانی فروخته می­شود که سرمایه برای خرید آن دارند. بدین ترتیب، تضاد بین خلاقیت انسانی و نفی آن در تضاد بین کسانی­که باید خلاقیت خود را به فروشند و کسانی­که آن­را تصاحب می­کنند (و با این کار، خلاقیت را به کار تبدیل می­کنند) متمرکز می­شود. کوتاه این­که، به تضاد بین خلاقیت و نفی آن می­توان به مثابه چالش بین کار و سرمایه اشاره کرد، اما این چالش (همان­طور که مارکس مشخص کرد) چالش بین دو نیروی خارجی نیست بلکه درگیری داخلی بین کنش (خلاقیت انسانی) و کُنش از خود بیگانه شده است.

بدین ترتیب، تضاد اجتماعی در درجه نخست درگیری بین دوگروه از مردم نیست. درگیری بین انسانیت و نفی انسانیت، بین فرارویی از محدوده­ها (خلاقیت) و تحمیل محدوده (تعریف­ها) است.

این درگیری پس از تثبیت تابعیت پیش نمی­آید یا بعد از این­که شکل­های بت­واره شده­ی مناسبات اجتماعی به وجود آمده است، بلکه چالشی­ست پیرامون تابعیت عمل اجتماعی و بت­واره­پرستی­سازی مناسبات اجتماعی. هر عمل اجتماعی تضادی مداوم است بین مقید کردن عمل به شکل­های بت­واره شده،  تحریف شده و تعریف­کننده­ی سرمایه­داری و تلاش برای زندگی علیه و فراسوی آن شکل­ها.

مبارزه­ی طبقاتی کشمکشی است که تمامی هستی انسان را فرا می­گیرد، ما همگی در چارچوب آن کشمکش وجود داریم، درست به همان­گونه که این کشمکش در وجود همه­ی ماست. تضادی دو قطبی است که نمی­توانیم از آن بگریزیم. ما به این یا آن طبقه "تعلق" نداریم، بلکه تضاد طبقاتی در درون ماست و ما را از یک­دیگر جدا می­کند. این تضاد (تقسیم طبقاتی) همه­ی ما را در بر می­گیرد. با این همه این در برگیری مشخصاً به طرق گوناگون صورت می­گیرد. پاره­ای، اقلیت بسیار کوچکی، در تصاحب و استثمار کار دیگران مستقیماً شریک ­اند و از آن سود می­برند. دیگران اکثریت وسیع ما، مستقیم یا غیر مستقیم، هدف آن تصاحب و استثمار هستیم. بدین ترتیب، ماهیت دو قطبی تضاد در دو گانگی این دو طبقه بازتاب دارد. (6) اما این تضاد مقدم بر طبقات است و نه نتیجه آن؛ طبقات از طریق این تضاد به وجود می­آیند.

 

4

کارگران کارخانه، پرولتاریای صنعتی را چگونه باید تعریف کرد؟ آیا آن­ها در پیوند با مفهوم مبارزه­ی طبقاتی جنبه اساسی ندارند؟ آیا کار برای درک کامل تضاد جامعه­ی سرمایه­داری جنبه­ی اساسی ندارد؟ تولید حوزه­ی اصلی جدایی کنش از کار انجام شده است. تولید کالا عبارت ا­ست از تولید جدایی  بین سوژه و ابژه. تولید سرمایه­داری عبارت ا­ست از تولید ارزش اضافه به دست کارگران. ارزش اضافه­ای که، اگر چه کارگران آن­را تولید می­کنند، سرمایه­دار آن­را تصاحب می­کند. کارگران با تولید ارزش اضافی، جدایی خود از ابژه تولیدشده را سبب می­شوند. به بیان دیگر، کارگران طبقات را به وجود می­آورند و طبقه بندی خود به مثابه مزدبگیر را تولید می­کنند: "آیا یک کارگر در کارخانه­ی پنبه چیزی جز محصولات پنبه­ای تولید نمی­کند؟ چرا، او سرمایه تولید می­کند. او ارزش­هایی را تولید می­کند که تقاضای جدید برای کارش به وجود می­آورد  و به برکت چنین تقاضایی ارزش جدید خلق می­کند" (مارکس ص 578 سال 1965).

بنابراین کارگر در روند تولید ابژه در عین حال بیگانگی خود از آن ابژه را نیز تولید می­کند و به همین طریق خود را به مثابه کارگر مزدبگیر، به مثابه سوژهی که از سوژه بودن خلع شده است. تولید سرمایه­داری شامل جدایی همواره تکرار شونده­ی سوژه از ابژه است؛ و همین­طور هم سوژه و ابژه را به طور مداوم با هم جمع می­آورد، البته به صورت سوژه و ابژه از خود بیگانه شده. رابطه­ی بین سوژه و ابژه رابطه­ای است که دچار اختلال است و ارزش لولای اتصال(یا عدم اتصال) آن­را تشکیل می­دهد. مقوله­ی ارزش هر دو وجه را در بر می­گیرد، از سویی، این حقیقت که ارزش حاصل کار انتزاعی است، بر وابستگی مطلق سرمایه به کار  و انتزاع آن اشاره دارد. از دیگر سو ، ارزش جدایی بین کالا و کار را به صورت مفهوم در می­آورد یعنی این حقیقت که ارزش هستی­ای کاملاً مستقل از تولید­کننده دارد. بنابراین، ارزش عبارت ا­ست از فرآیند تابع سازی قدرت کارگر به سلطه­ی تولید که از او استقلال یافته است.

اما جدایی کارگر از ابزار تولید فقط بخشی (گر چه بخشی اساسی) از جدایی عام­تر سوژه از ابژه است و فاصله­گیری عام­تر مردم از امکان تصمیم­گیری بر فعالیت خویش. ایده­ی جدایی کارگر از ابزار تولید ذهن ما را به نوع مخصوصی از فعالیت خلاقه رهنمون می­شود، اما این تمایز بین تولید و کُنش به طور عام بخشی است از تجزیه کُنشی که حاصل جدایی کُنش و کار انجام شده است. این حقیقت که هر سوژه­ای که از سوژه بودن خلع شده است، صرفاً به عنوان جدایی کارگران از ابزار تولیدشان پدیدار می­شود. خود تجلی بت­واره شدن مناسبات اجتماعی است. جدایی کارگر از ابزار تولید (در مفهوم کلاسیک آن) خود بخشی از فرآیند عمومی­تری است که در آن سوژه از سوژه بودن خلع شده است و انتزاعی کردن عمومی­تر کار که هم از این طریق به وجود می­آید و حفظ می­شود.

بنابراین، تولید ارزش، تولید ارزش اضافه (استثمار) نمی­تواند سر آغاز تجزیه و تحلیل مبارزه­ی طبقاتی باشد، صرفاً به این دلیل که استثمار منطقاً مستلزم یک مبارزه­ی مقدماتی است به منظور تبدیل خلاقیت به کار و مشخص کردن فعالیت­های معینی به عنوان فعالیت­هائی که ارزش تولید می­کنند.

استثمار تنها عبارت از استثمار کار نیست بلکه هم زمان، کُنش را به کار تبدیل می­کند و در عین حال سوژه را از سوژه بودن خلع می­کند و انسانیت را از انسانیت. این به معنی آن نیست که خلاقیت، سوژه و انسانیت در فضای پاک و خالصی وجود دارند و منتظرند تا به شکل­های سرمایه­داری تغییر شکل پیدا کنند. شکل سرمایه­داری (کار) وجه وجودی کُنش، یا خلاقیت، یا عاملیت، یا انسانیت است، اما این وجه وجود و هستی متناقض است. وقتی می­گوئیم کُنش به مثابه کار وجود دارد به معنی آنست که به مثابه ضد کار نیز وجود دارد. تولید طبقه عبارت­ست از بازداری (و بازتولید) عدم تابعیت. استثمار عبارت­ست از بازداری (و باز تولید) خلاقیت غیرتابع. بازداری خلاقیت آن­گونه که معمولاًٌ درک می­شود، تنها در فرآیند تولید صورت نمی­گیرد، بلکه طی کل جداسازی کُنش از کار انجام شده­ای صورت می­گیرد که جامعه سرمایه­داری را به وجود می­آورد.

بنابراین، کار طبقه را تولید می­کند، اما پیش­فرض آن طبقه­بندی پیشین است همین­طور هم تولید حوزه­ی به وجود آوردن طبقه است، اما وجود حوزه­ی تولید، یعنی جدایی تولید از کُنش انسانی به طور عموم، نیز پیش شرطش یک طبقه­بندی پیشین است. پس پاسخ به سئوال ما در باره­ی محوری بودن کار مطمئنا این نیست که کار اساسی است بلکه این ا­ست که کنش جنبه­ی اساسی  دارد نه کار. کُنش در علیه و فراسوی- کار وجود دارد. اگر غیر نقادانه از کار شروع کنیم از آغاز خود را در جهانی بت­واره شده محصور کرده­ایم، جهانی که در آن هر نوع فرافکنی و یک جهان بدیل باید خیال­پردازی محض به نظر آید، خیال­پردازی­ای که محصول جهان دیگری است. آغاز کردن با کار یعنی تقلیل مفهومی که از مبارزه طبقاتی داریم و خارج کردن کل جهان عمل اجتماعی ستیزگرانه از دید خود، جهانی ستیزگرانه­ای که کارکرد آن در تبدیل کنش به کار است. اما حتی اگر مفهوم گسترده­ای از مبارزه طبقاتی را بپذیریم که در این­جا پیشنهاد شده است، آیا در این­که بگوئیم تولید ارزش اضافه جنبه­ی اساسی دارد، معنی و منطقی وجود ندارد، معنی و منطقی که در آن مبارزات حول و حوش تولید، مجور مبارزه برای رهایی را تشکیل می­دهد؟

ممکن است موردی که بتوان چنین سلسله مراتبی را به وجود آورد وجود داشته باشد، به شرطی که بتوان نشان داد که تولیدکنندگان مستقیم ارزش اضافه در حمله به سرمایه نقشی خاص ایفا می­کنند. گاه چنین استدلال می­شود که بخش­های کلیدی­ای از کارگران وجود دارند که می­توانند خسارات مخصوصی را بر سرمایه وارد کنند (مثلاً کارگران کارخانه­های بزرگ یا کارگران بخش حمل و نقل). این کارگران قادرند با صراحت خاصی وابستگی سرمایه به کار را تحمیل کنند. با این همه، این بخش از کارگران ضرورتاً تولیدکننده­ی مستقیم ارزش اضافه نیستند (مثلاً کارگران بانک) و تاثیر قیام زاپاتیست­ها بر سرمایه (از طریق تضعیف رسمی ارزش پزوی مکزیکی و مثلاً بحران مالی سال 95-1994) روشن می­سازد که ظرفیت بر هم زدن روند انباشت سرمایه ضرورتاً به قرار گرفتن بلاواسطه در فرآیند تولید وابسته نیست.

 

5

تعریف سوژه انقلابی انتقادی ممکن نیست زیرا چنین سوژه­ای غیر قابل تعریف است. سوژه انقلابی انتقادی "کسی" تعریف شده نیست بلکه "چه"­ای تعریف نشده، غیر قابل تعریف و ضدتعریف است.

تعریف مستلزم وابستگی است، تنها بر اساس یک وابستگی مفروض است که تعریف سوژه ممکن است. تعریف یک سوژه انقلابی انتقادی غیر ممکن است زیرا "انقلابی انتقادی" به معنی آنست که سوژه وابسته نیست و در عصیان علیه وابستگی است. رویکردی که نه از وابستگی و پیروی بلکه با مبارزه آغاز می­کند ضرورتاً ضد تعریف است. سرکشی و نافرمانی به ناگزیر جنبشی است علیه تعریف و یک عصیان است.(7) یک نفی، رد و یک فریاد است.

دلیلی در کار نیست که فریاد را به گروه کوچکی از مردم محدود کنیم. با این همه، این فریاد، فریاد نفی است. هر چه بازدارندگی و سرکوب شدیدتر باشد، فریاد رساتر است. شکلِ هموارهِ تغییر یابنده­ی فریاد، هر تلاشی جهت تعریف آن را بی ثمر می­سازد.

فریاد نقطه­ی آغاز و بازگشت است. در این­جاست که مساله­ی سوژه انقلابی انتقادی مطرح می­شود. فریاد، فریاد انتزاعی نیست. فریاد نفی است: فریادی علیه سرکوب، استثمار و انسانیت­زدائی  است. فریاد نفی، فریادی است که در همه­ی ما جاری است چرا ­که همه­ی ما تحت ستم سرمایه­داری قرار داریم، اما شدت و حدت فریاد نفی به شدت و حدت آن چیزی بستگی دارد که علیه آن فریاد بر می­آوریم. (8) این­گونه نیست که برخی فریاد بر می­آورند و دیگران بر نمی­آورند: فریاد، فریاد همه است با شدت و ضعف متفاوت.

فریاد نفی، در درجه­ی نخست سلبی است، فریاد امتناع و نفی وابستگی است. فریاد نافرمانی و تجلی ناوابستگی است. نافرمانی بخش اصلی­ی تجربه­ی روزمره است، از نافرمانی کودکان تا فحش و ناسزا به ساعت شماطه­دار که ما را بیدار می­کند و پی کار می­فرستد تا هر نوع فرار از کار، اخلال و تمارض تا شورشی آشکار همانند فریاد آشکار و سازمان­یافته زاپاتیست­ها همیشه وجود دارد که گفتند "دیگر بس است". حتی در منضبط­ترین و وابسته­ترین جوامع سرکشی و نافرمانی هرگز یک­سره از میان نمی­رود، همیشه هم­چون فرهنگ مقاومت مخفی حاضر است. (در این مورد نگاه کنید به اسکات، 1990)  فریاد ما هم­چون "سیلان درونی آتشفشان­ها" غالباً خاموش است (جانسون ص 37 1977). فریاد نا فرمانی حداکثر به مثابه غرولند نارضائی و اعتراض به وابستگی شنیده می­شود. ناوابستگی مبارزه­ی بی هیاهو و ساده­ای­ست جهت شکل بخشیدن به زندگی. ناوابستگی در بی میلی مردم به صرف­نظر کردن از لذات ساده­ی زندگی، عدم تمایل به ماشینی شدن و تصمیم بر ایجاد و حفظ حدی از قدرت صورت علنی پیدا می­کند. این نوع ناوابستگی ضرورتاً تقابلی آشکار و آگاهانه نیست. بلکه به صورت مانع پرقدرتی در برابر توسعه­طلبی حریصانه و شدت­یابی"قدرت برای" است که در هستی سرمایه موجود است.

فریاد نافرمانی فریاد بی هویتی است­. سرمایه به طور مداوم به ما می­گوید: "شما هستید" و ما را طبقه­بندی، تعریف و سوژه بودن­مان را نفی می­کند. سرمایه هر نوع آینده­ای را از ما دریغ می­دارد که ادامه وظیفه­ی کنونی ما نباشد. پاسخ ما اینست: "ما نیستیم". سرمایه می­گوید: "دنیا چنین است". ما پاسخ می­دهیم: "دنیا چنین نیست" لازم نیست رک و صریح باشیم. ذات وجودی ما نفی و نه است. نفی در ساده­ترین و ظلمانی­تر شکل: نه "این­که بگوئیم ازین یا آن خوش­مان  می­آید" بلکه صرفاً می­گوئیم: "ما نیستیم، نفی می­کنیم و علیه چارچوب هر مفهومی شورش می­کنیم". ظاهراً چنین است که ما هستیم ولی ما نیستیم. اینست در پایه­ای­ترین شکل نیروی برانگیزاننده­ی امید، نیرویی که آنچه هست را تحلیل می­برد و دگرگون می­سازد. ما نیروی بی هویتی هستیم که در وضعیت بت­واره شده­ی هویت زیست می­کنیم:"تقابل عبارت­ست از بی هویتی در  وضعیت هویت" (آدورنو، ص 5، 1990).

دورن­مایه نظریه شورش­گری چیست؟ جوهره­ی امید چیست؟ برخی می­گویند "طبقه کارگر"؛ "ما می­توانیم آن­را [طبقه کارگر] ببینیم، مطالعه کنیم، سازمان دهیم، این­ست جوهره­ی امید، در این­جاست که کار سیاسی را می­توانیم آغاز کنیم". پاسخ ما این­ست:"آن­را طبقه کارگر بنامید، اما ما نمی­توانیم آن­را ببینیم، مطالعه کنیم و سازمان دهیم، زیرا طبقه­ی کارگر به مثابه طبقه­ای انقلابی وجود ندارد: هویت ندارد". ظاهراً پاسخ ما پاسخی بی محتواست. آموزه­های ما به ما می­گوید در پی نیروی مثبتی به عنوان جوهره امید باشید، اما آن­چه پیدا کرده­ایم شبیه "خلاء ظلمانی" فیشته است: بی هویتی،  خدایی است که نمی­گوید "من آنم که هستم" بلکه "ما آن نیستیم که هستیم، ما آنیم که نیستیم". این­ست آنچه کل این بحث و استدلال را در هم می­ریزد: نیروی مثبتی می­خواهیم که به آن تکیه کنیم و آن­چه ازین بحث حاصل می­شود خلاء منفی بی هویتی است.

نیروی مثبتی که بر آن تکیه کنیم وجود ندارد، امنیت و تضمینی در کار نیست. همه نیروهای مثبت خواب و خیالی است که وقتی بدان اشاره می­کنیم فرو می­پاشند. خدای ما، تنها خدای ما، خود مانیم. ما خورشیدی هستیم که جهان به دور آن می­گردد، ما تنها خدا، خدای نفی ایم. ما مفیستوفلوسیم "روحی که همیشه نفی می­کند". (9)

با این همه، مساله­ای هم در این­جا هست: این حقیقت که فریاد، فریاد نفی است بدان معنی است که هرگز نمی­تواند فریادی محض باشد. فریادی است که همواره با آن­چه علیه آن بوده است، تغییر می­کند. نفی همواره تابع آن چیزی است که نفی می­شود. این­را در هر مبارزه­ای علیه قدرت می­توان مشاهده کرد: واکنش صرفاً منفی نسبت به قدرت، قدرت را در خود بازتولید می­کند، بدین طریق که چنین واکنشی به گونه­ا­ی منفی، شرایطی را بازتولید می­کند که قدرت در سایه آن کشمکش و درگیری را به وجود آورده است. اژدهایی که تقریباً در هر بند این کتاب به تهدید ما سر بلند می­کند، دو باره سر بر می­کشد: ظاهراً در دایره­ی تکراری  بی پایانی گرفتار آمده­ایم.

در حقیقت، در نفی، نوعی بی پایانی وجود دارد، این بی پایانی، بی پایانی یک دایره نیست، بلکه بی پایانی مبارزه برای کمونیسم است: حتی زمانی­که شرایط ایجاد یک جامعه آزاد از قدرت به وجود می­آید، همیشه مبارزه بر علیه شروع مجدد "قدرت بر" لازم خواهد بود. دیالکتیک مثبت و برنهاد نهایی نمی­تواند در کار باشد که بتوان به یاری آن همه تناقضات را حل کرد. سرمایه­داری را نه یک وضعیت وجودی بلکه یک روند باید درک کرد، حتی اگر توان بالقوه­ی بشری با مانع روبرو شود، چنین توان بالقوه در جامعه­ای که قدرت بشر آزاد شده است، بسیار بیش­تر است.  اما قضیه ازین هم مفصل­تر است. ما صرفاً به این دلیل که هستی­مان دایره­وار یا تکراری است در دایره­ی بی­کرانه­ای گرفتار نیامده­ایم. فریاد نفی ما، فریادی است علیه ستم و در این معنی ستم به آن شکل می­بخشد؛ اما از این هم فراتر، فریاد ما علیه ستم فریادی است علیه نفی خود، نفی انسانیت و نفی قدرتی که خلاقیت­مان را نفی می­کند. بی­هویتی جوهره­ی فریاد ماست، اما اظهار "ما نیستیم" گفتن صرف یک خلاء تاریک نیست. نفی بودن، اعلام شدن، جنبش، آفرینش و رهائی از "قدرت بر". ما نیستیم، ما بودن را به وجود نمی­آوریم، ما می­شویم. بنابراین، "ما نیستیم"، به ما "هنوز" نیستیم تبدیل می­شود نه به عنوان آینده­ای مطمئن، عاقبتی خوش، بلکه به مثابه شدنی که نه تضمینی و نه اطمینانی در بر دارد. اگر ما هنوز نیستیم، در آن­صورت هنوز- نبودن ما به مثابه یک پروژه، یک طغیان و یک پیش­روی است. سلطه­ی وظیفه مثبت  کنونی در هم می­شکند و جهان پر از شرطی­های منفی را شاهدیم که در آن تمایز بین حال و آینده از بین می­رود. هستی بشری تنها هستی نفی نیست بلکه هستی نه - هنوز است که در آن نفی، که نفی­ِ نفی­ِ انسانیت ماست، در عین حال فرافکنی به سوی انسانیت هم هست. نه یک انسانیت از دست رفته، نه انسانیت موجود، بلکه انسانیتی که باید خلق شود. این نه هنوز را می­توان نه فقط در رزمندگی سیاسی آشکار، بلکه در مبارزات روزمره، در رویاهایی مربوط به خوشی­ها و لذات تا دوران­سازترین آفرینش­های هنر مشاهده کرد (نگاه کنید به بلوخ 1986) نه هنوز انگیزش مستمری است علیه واقعیت محقق، عصیان اصل لذت  است علیه اصل واقعیت.

نه- هنوز، مبارزه برای از هم باز کردن کلاف زمان است و رهاسازی "قدرت برای". آیا فریاد بی­هویتی ما صرفاً ادعایی انسان­گرایانه است؟ آیا "خلاء ظلمانی" بی هویتی صرفاً تاکید بر طبیعت بشر است؟ مساله انسان­گرائی این نیست که دارای مفهوم انسانیت است، بلکه این­ست که انسان­باوران معمولاً در باره­ی انسانیت به گونه­ی اثباتی فکر می­کنند، به مثابه "چیزی که هست و نه این­که با این درک آغاز کنند که انسان­گرایی فقط در شکل انکار، در شکل رویا، به مثابه یک مبارزه و نفی بی­دادگری و نامردمی وجود دارد. اگر در این­جا بر ایده­ی انسان­گرایی تاکید می­شود، انسان­گرائی را به مثابه نفی­ای که نفی شده است و قدرتی درک می­کند که مقید شده باشد. مبارزه برای انسان­گرایی عبارت­ست از مبارزه برای رهایی از نفی و مبارزه برای رهایی نیروی بالقوه.

جنبش "قدرت برای" مبارزه با هدف رهاسازی یک نیروی بالقوه است که چشم­انداز در هم شکستن دایره­ی سلطه را فراهم می­آورد. فقط به برکت رهایی "قدرت برای"  است که می­توان بر "قدرت بر" فائق آمد. بنابراین، در هر بحثی پیرامون انقلاب، مرکز ثقل بحث را کار تشکیل می­دهد، البته فقط اگر این­گونه درک شود که نقطه­ی آغاز کار نیست، کار بت­واره شده نیست بلکه کار به مثابه کُنش است، به مثابه خلاقیت با "قدرت برای"، که در عین حال علیه و فراسوی کار وجود دارد. تعالی و فرارویی اگر در این معنی فهمیده نشود غیر ممکن است، مگر این­که امکان آن را با دخالت الهی یک نیروی خارجی، عملی بدانیم. فریاد نفی و جنبشِ"قدرت برای" (دو زمینه­ی اصلی کتاب تغییر جهان بدون تصرف قدرت) به طرز جدائی­ناپذیری در هم تنیده است. در فرآیند "مبارزه علیه" مناسباتی شکل می­گیرد که انعکاس روابط قدرتی نیستند که مبارزه علیه آن می­گیرد: مناسبات رفاقت، همبستگی، عشق، مناسباتی که نوع جامعه­ای که برای آن مبارزه می­کنیم را پیشاپیش تصویر می­کنند. همین­طور هم تلاش برای بسط و گسترش نیروی بالقوی بشری(برای رهایی "قدرت برای") همیشه یک مبارزه سلبی است، زیرا می­بایستی در کشمکش آشکار یا پنهان با گسترش مداوم "قدرت بر" قرار گیرد که عبارت­ست از سرمایه. فریاد نفی و مبارزه برای رهایی را حتی زمانی­که رزمندگان به چنین پیوندی آگاه نباشند نمی­توان از یکدیگر جدا کرد. اما رهائی­بخش­ترین مبارزات یقیناً آن­هایی را شامل می­شود که در آن، این دو مبارزه آگاهانه به یک­دیگر پیوند خورده­اند، همانند مبارزاتی که پیشاپیش آگاهانه تصویر می شوند؛ هدف این مبارزات در هر شکل آن نه بازتولید ساختارها و اعمالی است که علیه آن مبارزه می­شود بلکه خلق آن نوع مناسباتی است که آرزوی ماست.

با توجه به زبان قیام زاپاتیست­ها شاید با وحدت "فریاد نفی" و "قدرت برای" بتوان به عنوان کرامت انسانی اشاره کرد. (10) کرامت انسانی عبارت­ست از امتناع از پذیرش توهین، ستم، استثمار و انسانیت­زدائی. این کار عبارت­ست از امتناعی که نفی انسانیت را نفی می­کند و بنابراین امتناعی مملو از فرافکنی انسانیتی­­ست که در حال حاضر نفی می­شود. این به معنی سیاستی است که در عین امتناع فرا می­افکند و در ضمن فراافکنی امتناع می­ورزد. سیاستی است سرشار از رویای بنای یک دنیای مملو از احترام متقابل و عزت و کرامت انسانی، سرشار است از آگاهی به این­که این رویا نابودی سرمایه­داری و همه­ی آن­چه را که انسانیت­زدائی می­کند، یا ما را از سوژه بودن خلع می­کند.

 

 زیرنویس­ها

1- بحثی که در این فصل مورد بررسی قرار گرفت، پیوندی تنگاتنگ با بحثی دارد که گن( 1987 سی) و بونفلد 2001 ارائه کرده­اند.

2- بنابراین، آن­چه مارکس انباشت اولیه نام می­نهد عبارت­ست از مشخصه­ی دائمی و اساسی سرمایه­داری و نه یک فاز تاریخی. در این باره نگاه کنید به بونفلد (1988).

3- انقلاب کمونیستی علیه نحوه­ی فعالیت تا کنون موجود است و کار را از بین می­برد و قانون همه­ی طبقات را به دست خود طبقات از میان می ­برد، زیرا آن را طبقه­ای به ثمر می­رساند که دیگر در جامعه به عنوان طبقه به حساب نمی­آید و به عنوان طبقه به رسمیت شناخته نمی­شود و در خود تجلی اضمحلال همه­ی طبقات، ملیت­ها و غیره در جامعه­ی کنونی است" (مارکس  و انگلس 1976ص 52).

4- ایده­های مربوط به ترکیب، تجزیه و باز ترکیب طبقات را، باید نه به عنوان وضعیت تغییر­یابنده­ی گروه­های مختلف درک کرد بلکه به مثابه پیکربندی دگرگون یابنده­ی تضادی که همه­ی ما را در بر می­گیرد، تضاد بین بت­واره­سازی و ضد بت­واره­سازی، بین عمل طبقه­بندی و ضد طبقه­بندی فهمید. این قضیه در فصل نهم مورد بحث قرار گرفته است.

5- از فصل ناکامل مربوط به طبقه (فصل 52 جلد سوم کتاب "سرمایه") و در واقع از کل "سرمایه" روشن می­شود که مارکس ایده­ی طبقه به مثابه گروه قابل تعریفی از مردم را رد می­کند.

6- بنابراین، از نظر مارکس سرمایه­داران تجسم سرمایه اند، همان­طور که بارها در "سرمایه" اشاره می­کند. پرولتاریا نیز در اثر او در درجه­ی نخست نه به مثابه گروه تعریف شدنی بلکه به مثابه قطب یک رابطه آنتاگونیستی ظاهر می­شود" طبقه­ای که... بر باد رفتن کامل بشر است و بنابراین می­تواند خود را با تصرف کامل و مجدد انسان بازیابد". (مارکس و انگس 1975 ص 186).

7- "تانکر، آب ذخیره می­کند، فواره، فوران" ("­ضرب­المثل­های جهنم" ویلیام بلیک، 1973، ص 97) ما یک فواره ایم نه یک تانکر آب.

8- در این معنی است که مارکس چهره­ی پرولتاریا را به مثابه کسانی معرفی می­کند که شرایط زیست­شان آن­ها را به نفی مطلق سرمایه­داری تبدیل می­کند، زیرا سرمایه­داری نفی مطلق آن­هاست. "پرولتاریا با اعلان اضمحلال نظم جهانی تا کنونی صرفاً  رمز و راز هستی خود را بیان می­کند، زیرا پرولتاریا در حقیقت اضمحلال آن نظم جهانی است" (مارکس و انگلس، 1975، ص 187).

9- "روحی که همواره نفی می­کند" شیوه­ای است که مفیستوفلس خود را به فاوست توضیح دهد و (گوته 1969 ص 40) "بشر تنها مخلوقی است که آن­چه "هست" را نمی­پذیرد." (کامو 1971 ص 17).

10- "بنابراین، رنجی که ما را متحد می­کند ما را وامی­داشت تا صحبت کنیم و پذیرفتیم که در بیان ما حقیقت وجود داشت، می­دانستیم که زیان­مان نه فقط درد و رنج را به گوش می­رساند، بلکه در قلب­مان هنوز امید خانه کرده است. با خود برخورد کردیم، به درون خود نگریستیم و به تاریخ خود نظر افکندیم. دیدیم که اجداد دیرین ما رنج می­بردند و مبارزه می­کردند، پدر بزرگ­های­مان مبارزه کردند، پداران­مان را با پوست خز در دست دیدیم، دیدیم که همه چیزمان را از ما نگرفته بودند، مشاهده کردیم که ارزش­مندترین چیزها را داریم یعنی آن­چه به ما زندگی بخشید و آن­چه سبب شد گام­ها را از رستنی­ها و حیوانات فراتر نهیم و آنچه سنگ­ها را زیر پای­مان قرار داد؛ برادران، ما دیدیم که همه­ی آن­چه را که داشتیم کرامت انسانی است و فراموش کردن آن شرمندگی بزرگی است ، دیدیم که کرامت برای انسان شدن دو باره­ی مردم مفید است و کرامت و عزت به قلب­های­مان بازگشت و به انسان­های جدید تبدیل شدیم، و مردگان، مردگان ما، دیدند که به انسان­های جدید تبدیل شدیم و دو باره ما را به کرامت و مبارزه فرا خواندند". ( EZLN 1994 تاکید در متن اصلی است ) مفهوم خودمختار خود ارزشگذاری احتمالاً میتواند نزدیکترین مفهوم باشد که سنت مارکسیستی به برکت آن به مفهومی دست یابد که به طور مثبت تجلی مبارزه علیه و فراتر از سرمایه باشد، اما این اصطلاح مبهم و نادقیق است. ( در باره خود ارزش­گذاری، نگاه کنید به کلیور (1992).