پل سوئیزی وفادار به انقلاب تا دم مرگ

بازگشت به صفحه قبل

 

«جامعه پساانقلابی»

 

برگردان: ن. زرافشان

من از این تصمیم استقبال می‌کنم که چاپ تازه‌ای از کتاب «جامعه پساانقلابی» درآید. رویدادهایی که از زمان انتشار اولین چاپ این کتاب در 1980 تاکنون رخ داده است- یعنی به قدرت رسیدن میخائیل گورباچف در اتحاد شوروی، دست زدن او به اصلاحات ‌با تأثیری وسیع که زیر لوای «پرسترویکا و گلاسنوست» در جریان است فروکش کردن جنگ سرد در اروپا، و فروپاشی رژیم‌های زیر کنترل احزاب کمونیست در اروپای شرقی- به گونه‌ای کاملا بی‌سابقه توجه‌ها را بر موضوع مورد بحث این کتاب متمرکز ساخته است. ذهنیت عرفی و عامیانه دنیای سرمایه‌داری پیش از سال 1985 بر این عقیده بود که کشورهایی که درگیر این رویدادها هستند- به اضافه کشورهای دیگری که با انقلاب‌های قرن بیستم به وجود آمده‌اند- رژیم‌هایی یکسره تمامیت‌خواه و غیرقابل تغییراند. و هر اندازه هم استدلال می‌کردید و استدلالات شما هر اندازه هم نیرومند یا مستند به مدارک تاریخی بود، نمی‌توانست این باور را متزلزل سازد. با این حال پس از 1985 دیگر کسی نمی‌توانست واقعیت تغییر را، تغییری پردامنه که از درون سرچشمه گرفته بود، انکار کند. اکنون در اوضاع و احوال دگرگون شده جاری، مسئله ماهیت  این جوامع از نو حلب توجه کرده و دوباره به عنوان مسئله جدی و فوری مطرح شده است. امیدوارم این امر دلیلی خوب و کافی برای انتشار مجدد مطالبی تلقی شود که برای نخستین بار ده سال پیش منتشر شد.

پس از حوادثی که طی این چند ساله اخیر روی داده است، از جمله مسائلی که در میان عناصر چپ بالاترین کنجکاوی و توجه را برانگیخته این است که آیا بحران شوروی و فروپاشی رژیم‌های حاکم بر کشورهای بلوک شوروی در اروپای شرقی به این معنی است که سوسیالیسم در عمل شکست خورده است یا نه، و اگر جواب مثبت است، از این موضوع چه نتیجه‌گیری‌هایی باید کرد.

با وجود این بدیهی است ده سال پیش این سئوالات نمی‌توانست مطرح شود، اما با این حال در خلال مواضعی که همان ده سال پیش در این کتاب اتخاذ شده، پاسخ‌های مشخصی به این پرسش‌ها داده شده است. و اکنون من فکر می‌کنم بهترین استفاده‌ای که می‌توان از این پیشگفتار تازه کرد این است که آن پاسخ ها را به روشن‌ترین و دقیق‌ترین شکل ممکن در این جا تشریح کنم.

 نگرش نسبتا رایج و شایع در میان چپ معتقد است که پاسخ به این مسائل ساده است: جامعه شوروی که در نتیجه انقلاب اکتبر پدید آمد و همه آن جوامعی که بعدا پای خود را جای پای آن گذاردند، بنابه این نگرش، هیچ ربطی به سوسیالیسم نداشتند (دلایلی که در تأیید این ادعا ارائه می‌کنند گوناگون است و نیازی نیست این جا به آن دلایل بپردازیم)، از این نگرش این نتیجه حاصل می‌شود که سوسیالیسم تاکنون هرگز در عمل تجربه نشده است و از این رو نمی‌تواند شکست خورده باشد. نگرش دیگری که نقطه مقابل این نگرش است و آن نیز در میان چپ به طوری گسترده و در راست تقریبا بالاجماع و به اتفاق آرا به آن معتقدند، این است که جوامع مورد بحث همان طور که خود ادعا می‌کردند سوسیالیستی بودند و از این رو شکست آنان به راستی شکست سوسیالیسم است.

موضع من این است که هیچ یک از این دو نگرش را نمی‌توان بر تاریخ بیش از 70 سالی که از زمان انقلاب روسیه در 1917 تاکنون گذشته است منطبق ساخت. مسئله خیلی پیچیده‌تر از آن چیزی است که ادعا می‌کنند. من هیچ گونه تردیدی ندارم که انقلاب روسیه و انقلاب‌هایی که به دنبال آن رخ داد- با چند استثنای آشکار مانند انقلاب مشروطه ایران (1970-1911) – انقلاب‌های سوسیالیستی راستین بودند با ریشه‌های ژرفی در یک جنبش بین‌المللی که منشأ اولیه آن به نخستین نیمه سده نوزدهم برمی‌گشت. احزابی که در راس این مبارزات انقلابی قرار داشتند و رهبران آن احزاب بیش‌ترین آن‌ها مارکسیست‌های کارکشته‌ای بودند که مأموریت آنان در زندگی سرنگونی یک نظام غیرعادلانه و استثماری و جایگزین ساختن یک نظام مبتنی بر اصول سوسیالیسم به جای آن بود، به همان گونه‌ای که از سوی مارکس و انگلس و پیروان آنان در اواخر سده نوزدهم و اوایل سده بیستم تشریح شده بود. در این اوضاع و احوال، آن رژیم‌های انقلابی‌ای که به قدرت رسیدند روشن است که از جهت خصلت، رژیم‌های سوسیالیستی بودند، و هر کوششی برای انکار یا مخدوش کردن این واقعیت کاملا اثبات شده تحریف تاریخ است.

پس از قبضه کردن قدرت از طریق انقلابی، مبارزه برای شکل دادن به جامعه پساانقلابی فرا می‌رسد و همین مرحله است که کتاب حاضر تقریبا به طور دربست به بررسی آن پرداخته است. تز کانونی و محوری من که تا حد ساده‌ترین و ضروری‌ترین اصول اساسی آن خلاصه شده به شرح زیر است: همه انقلاب‌های سوسیالیستی سده بیستم تحت شرایطی فوق‌العاده نامساعد و در مقابل مقاومت وحشیانه رهبران جهان سرمایه‌داری، که از آن بریده بودند، روی داد. رژیم‌های تازه انقلابی قادر بودند حکام قدیم را سرنگون و از آنان سلب مالکیت کنند و تا این حد آنان موفق به پی‌ریزی شالوده یک جامعه سوسیالیستی شدند. اما مبارزه مرگ و زندگی بر سر رشد و تکامل بخشیدن به این جامعه جنینی تازه و حفاظت از آن موجب پدید آمدن شکاف و فاصله‌ای سلسله مراتبی میان رهبران و مردم شد که به مرور زمان و بر خلاف خواست و نیات انقلابیون اولیه در قالب یک نظام جدید طبقاتی آنتاگونیستی که خود را بازتولید می‌کرد تصلب و تحجر یافت- این که پدید آمدن چنین جدایی و شکافی قابل اجتناب بود یا ناگزیر، مسئله‌ای قابل بحث است. این امر واضح است که احیای دوباره سرمایه‌داری نبود، احیای مجدد سرمایه‌داری بایستی نتیجه پیروزی ضد انقلاب باشد، نه نتیجه تحولی که به روشنی یک تحول درونی خود رژیم انقلابی بود.

در اتحاد شوروی این روند حدود یک دهه و نیم طول کشید و با تصفیه‌های استالینی در نیمه دهه 30- که آنچه را از حزب بلشویک قدیم باقی مانده بود کاملا از میان برد- به اوج خود رسید. خصلت جامعه پساانقلابی اکنون تثبیت یافته و مشخص شده بود- نه سرمایه‌داری، نه سوسیالیستی، بلکه یک جامعه طبقاتی دیکتاتورمآب با مالکیت دولتی وسایل اصلی تولید و برنامه‌ریزی مرکزی. این جامعه هیچ نامی که همه در مورد آن توافق داشته باشند ندارد و در این کتاب از آن فقط به عنوان جامعه پساانقلابی نام برده می‌شود. برچسب راحت‌تر شاید می‌توانست «جامعه نوع شوروی» باشد، زیرا در مجموع سایر جوامع انقلابی قرن بیستم کمابیش از نزدیک خود را با الگوی شوروی انطباق داده‌اند. این جامعه نوین با نقشی که اتحاد شوروی در شکست نیروهای محور در جنگ جهانی دوم ایفا کرد، کسب مشروعیت و اعتبار نمود و نظام برنامه‌ریزی مرکزی که به اتحاد شوروی امکان داد با چنین سرعتی در اواخر دهه 20 و دهه 30 صنعتی شود، برای وظایف پس از جنگ، بازسازی کشور و ساختن قدرت مبتنی بر سلاح‌های هسته‌ای و موشک‌های بالیستیک که برای حفظ موازنه خشن قدرت با ایالات متحد و هم پیمانان سرمایه‌داری آن کافی باشد، هم کارایی و هم توانایی خود را نشان داد.

 در اواخر دهه 60 و دهه 70 هنگامی که بخش اعظم این کتاب نوشته شده بود، الگوی شوروی مشروعیت و ثبات بسیار گسترده‌ای به دست آورده بود و به نظر می‌رسید ادامه حیات آن برای آینده نامحدود تضمین شده است. اما در سال 1979، تاریخ نگارش فصل آخر کتاب، دیگر روشن شده بود که این سطح آرام جریان به طور جدی گمراه کننده بوده است. من آخرین فراز کتاب را در این جا نقل می‌کنم:

  «حاصل کار و دستاورد اقتصاد شوروی، حتی از جهت کمی صرف، اکنون مدتی است که عقب‌تر از خواسته‌های بلندپروازانه رهبران آن و توانایی بالقوه منابع مولده انسانی آن حرکت می‌کرده است... شاید اغراق باشد که بگوییم جامعه پساانقلابی آن گونه که با قدیمی‌ترین و پیشرفته‌ترین نمونه آن معرفی می‌شود، به بن بست رسیده است. اما دست کم می‌توان گفت که به نظر می‌رسد به دوره رکود وارد شده است که با رکود- تورم دنیای پیشرفته سرمایه‌داری متفاوت است، اما دیگر نشانه‌های قابل رویتی از راه برون رفت از این رکود را از خود نشان نمی‌دهد».

اکنون با استفاده از شناختی که پس از وقوع رویداد حاصل شده و مبتنی بر سيل اطلاعات تازه‌ای است که از اتحاد شوروی تحت رهبری گورباچف می‌رسد، می‌دانیم که امور در سال 1979 بسیار بدتر از آن چیزی بوده است که به نظر می‌آمده. نظام نه تنها در بن بست بوده بلکه پیش از آن وارد دوره افت شده بود که اگر اصولا امکان برگشت آن هم وجودی داشته است، تنها راه آن اصلاحات بنیادی چنان عمیقی بود که اساس و پایه‌های نظام را هم دربرگیرد.                                                                                                               من فکر می‌کنم عادلانه است که بگوییم این تحولات کاملا با تحلیلی که در این کتاب از جامعه پساانقلابی ارائه شده است سازگار و منطبق بوده و به راستی تحلیل یاد شده نشانه‌ای از حوادث آینده و اخطاری در مورد آن‌ها بود. اکنون که چنین است، به نظر من منطقی و سودمند است که مقاله‌ای هم که پیرامون تحولات اخیر اتحاد شوروی مشترکا به وسیله من و همکارم هري مگداف نوشته شده و در شماره‌های مارس و آوریل 1990 «مانتلی ریویو»، که من و او مشترکا سردبیران آن هستیم، به چاپ رسیده است، به این چاپ جدید کتاب اضافه شود. هدف این مقاله که زیر عنوان «پروسترویکا و آینده سوسیالیسم» نوشته شده است، روشن کردن این مسئله است که چرا آن نظام اجتماعی که به اتحاد شوروی امکان داد از جنگ جهانی دوم پیروزمند بیرون آید و پس از تلفات و لطمات وحشتناک آن جنگ، بتواند جامعه را بازسازی کند و موقعیت یک ابرقدرت را به دست آورد، با همه این اوصاف قادر نبود در برابر چالش برآوردن نیازهای معقول و منطقی مردم خود در شرایط زمان صلح که بسیار با چالش‌های پیشین تفاوت داشت واکنش درست نشان دهد. نتیجه‌گیریی که از این تحلیل به دست می‌آید این است که بحران اتحاد شوروی و فروپاشی هم پیمانان آن در اروپای شرقی معلول شکست سوسیالیسم نبود. به شرحی که در بالا بیان شد، مبارزه برای رسیدن به سوسیالیسم در اتحاد شوروی مدت درازی پیش از آن با استقرار و تثبیت یک نظام طبقاتی شکست خورده بود و همین نظام طبقاتی بود که علی‌رغم دست‌آوردهای انکارناپذیر آن سرانجام فرو پاشید.