دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

       مارکس ، انگلس و حزب

 

 نوشته :  د. دوتن

 ترجمه : ح . ریاحی

 

این قضیه ورابطه اش با حزب چگونه است؟ بررسی های اصلی پیرامون این سئوال نشان می دهد که مارکس وانگلس به مجموعه وسیعی ازمدل های حزبی درجریان زندگی سیاسی خود صحه گذاشتند. (1)

نوع حزبی که آنها درسال های حوالی انقلاب 1848 ترجیح دادند، اتحادیه کمونیستی بود، یعنی هیاتی متمرکز وبا سلسله مراتب اما به گونه دمکراتیک سازمان یافته که درمفهومی آینده لنینی یک حزب پیشگام ودرمفهومی دیگر جوامع مخفی جنبش کارگری آغازین را درنظر داشت ( البته مارکس وانگلس با این گرایش مبارزه کردند.) درعین حال که طبق اساسنامه اتحادیه درکنگره منتخب اعضاء استقلال حاکم بود، به خاطر ملاحظات عملی کنگره ها به ندرت برگزارمی شد. بدین ترتیب وبا وجودی که انضباط به شیوه منسجمی اعمال نمی شد ورهبری مارکس- انگلس برخورد نسبتا ملایمی با مخالفین نظری خود دراتحادیه داشتند،  قدرت عمدتا درمرکز متمرکز بود. بانابودی این تشکیلات در اثردوضربه ، تفرقه درونی وسرکوب بیرونی وفرصت بسیار محدودی که برای فعالیت سیاسی وجود داشت، " حزب" مارکس وانگلس به گروه غیرمنسجمی تبدیل شد مشتمل بردوستانی که ساختار یا ایده روشنی از انضباط حزبی نداشتند.

پیدایش انترناسیونال اول درسال 1864 این فرصت را به مارکس وانگلس داد تا باردیگر به میارزات سیاسی وارد شوند. اما مارکس وانگلس فراکسیون منضبطی درانترناسیونال سازمان ندادند، شاید به این دلیل که آن راضروری نمی دانستند. آنها می بایست سروری را باقدرت طبیعی ایده های خود به دست می آوردند. آنها درعین حال که تلاش کردند استراتژی مفصلی را برای انترناسیونال تحمیل کنند، هدفشان  ایجاد گروهی ایدئولوژیک با انضباطی آهنین چون کمینترن نبود. آنارشیسم باکونین پذیرفته نبود ولی هر نوع سوسیالیسم یا حتی لیبریسمی را قبول داشتند. درعین حال که کارنامه دمکراتیک انترناسیونال بی عیب ونقص هم نبود، اساسنامه اش قدرت را به اعضاء ( که درکنگره ها نمایندگی داشتند ) واگذارمی کرد ومیهن سوسیالیستی یا دستگاه حکومتی ریشه داری هم درکارنبود که قدرت را غصب کند.

مارکس وانگلس پس از انحلال انترناسیونال اول نقش مشاوران سیاسی را دراحزاب سوسیال دمکرات درحال شکل گیری ایفا می کردند وازدوررهنمود می دادند. ازجمله مشغله ذهنی آنها یکی این بود که سیستم درونی دمکراتیکی را حفظ کنند که درآن حزب بتواند به مثابه یک کل برعناصر رهبری کننده خود کنترل داشته باشد. دراین سطح حزب یا درواقع تجلی دمکراتیک آن به مثابه کلی دیده می شود که اجزاء تشکیل دهنده آن ( از قبیل اعضاء رهبری ) می بایستی ازآن تبعیت کنند. مقولات هگلی باردیگرپیش کشیده می شود.(2)  دردوره پیشین آنها با پیش گویی های مرکز مدارانه لاسالی مخالفت می کردند. دراین مورد دمکراسی درونی را ابزار نیرومندی برای مقابله بافشارهای سرکوب گرانه جامعه می دانستند. سوسیالیسم به نیروی انسانی متکی به خود نیازداشت.(3) مارکس وانگلس درجدل باباکونین همان نظری را نمایندگی می کردند که خود آن را نگرش شوالیه مآبانه روسی نسبت به خصلت نمایند گی نهادهای طبقه

 کارگر می دانستند. چنین نهادهایی وسیله اصلی تامین مشروعیت دررابطه با طبقه کارگربود.(4)

روشن است که ساختارهای دمکراتیک مارکس وانگلس ارکان اصلی احزاب طبقه کارگررا تشکیل می دهند. کل می بایست به جزء ارجحیت داشته باشد واین به معنی حاکمیت اکثریت است. تجلی چنین حاکمیتی را معمولا درخودمختاری

کنگره حزبی می توان دید که اعضاء آن را به شیوه دمکراتیک انتخاب می کنند. درعین حال نگرش احترام به اختلافات

درحزب مادام که این اختلافات یکپارچکی حزب یا هویت اساسی ایدئولوژیک تشکیلات را به خطر نیندازد پذیرفته می شود. درعین حال، مارکس وانگلس توضیح نمی دهند که چنین احترامی چگونه باید نشان داده شود وازآن جا که این اختلافات عمل می کنند نوعی مصلحت اندیشی به تشکیلات رخنه می کند. این قضیه دراقداماتی که علیه باکونین وهمدستانش صورت گرفت نمود یافت. آن ها ازانترناسیونال اخراج شدند. دراین رابطه عدم شناخت درست این مساله که یک فرهنگ مشارکتی را چگونه می توان تقویت کرد تا قوانین دمکراتیک رسمی یک تشکیلات تحکیم یابد نیزدرمیان بود.(5)

بافاصله گرفتن از" دیکتاتوری پرولتاریا" جهت گشودن بحث مساله حزب، لازم است آنرا دررابطه با دیکتابوری پرولتاریا مورد بررسی قرار دهیم. یقین داریم که درمورد ادعای نا بجای کول مبنی براین که گروه منسجمی ازرهبران دیکتاتوری را اعمال می کنند ودراین روند انضباط مشترکشان " سانترالیسم دمکراتیک " است، سند ومدرکی ارائه نشده است، همین طورهم گفته نشده است که چنین حزبی شرط ضرورگذاربه سوسیالیسم است. اما پیشنهادات مربوط به جایگزینی، یعنی این که حزب قدرت را به دست می گیرد ودیکتاتوریش را به نام طبقه کارگر جامه عمل می پوشاند

همگی حذف شده است.(6) پاستلا درخصوص این موضوع نوشته است:

" مارکس وانگلس برآن نبودند که نقش حزب کارگری را دریک انقلاب پرولتری ودوران گذار پیش بینی کنند. حزب

میتواند دردوده گذار دولت تشکیل دهد، اما درباره رابطه این دولت وحزب چیزی گفته نشده  است. همین طور هم گفته

نشده است که چنین حزبی شرط ضرور گذاربه سوسیالیسم است. اما پیشنهادات مربوط به جایگزینی، یعنی این که حزب قدرت را بدست می گیرد ودیکتاتوریش را به نام طبقه کارگر جامه عمل می پوشاند همگی حذف شده است.(7)

دلیل این امر این است که ازنظر مارکس طبقه کارگرازحزب که تنها تجلی اتفاقی ومحدود آنست مهم تراست. نظراصلی                                                      

مارکس پیرامون خود رهانی پرولتاریا باهر شکل دیکتاتوری حزبی درتضاد است. حزب می تواند تلاش کند منافع حقیقی پرولتاری را باآن درمیان بگذارد وبه سازماندهی طبقه طوری یاری رساند که منافعش تامین شود ولی پیوند هایی که به نفوذ پرولتری آن آسیب رساند را حتی به قیمت نابودی خود هم که باشد ازبین  ببرد.

درمقابل این نظر، بندر استدلال می آورد که مارکس نمی تواند جایگزینی حزب باطبقه را منتفی بداند زیرا مارکس نتوانسته است مشخص کند که پرولتاریا چگونه می بایست دیکتاتوری خود را کنترل کند. بخشی ازاستدلال بندر براین اساس است که در" مانیفست کمونیست" (8 )  پیرامون تضمین های قانونی که مانع شود دیکتاتوری قدرت راغصب کند اظهارنظری نشده است. بندربه پاسخ مارکس به این ایرادات اهمیت لازم را نمی دهد. مارکس در" جنگ داخلی درفرانسه " درمورد پیش نهادهای سازمانگرانه ای که پیرامون قدرت پرولتری می دهد، به این ایرادات پاسخ داده است.

مساله دیگری که بندر تشخیص می دهد ربطی به " مانیفست " ندارد این حقیقت است که :

 " دیکتاتوری پرولتری" دمکراتیک ( که تحت کنترل تودها است ) لازمه اش نظارت مستقیم پرولتری براقتصاد است که علیه هرنوع دیکتاتوری غاصبانه حزبی یا دیکتاتوری غاصبانه دولتی برپرولتاریا به منزله توازن نیرو عمل کرد دارد. اما درمدل تمرکز ازچنین توازن نیرویی درمقابل قدرت دولتی خبری نیست زیرا اقتصاد راهم دولت کنترل

 می کند.(9 )

اما اگردولت تابع کنترل دمکراتیک باشد، این مساله دیگرغیرقابل حل باقی نمی ماند وفرضی است که در" جنگ داخلی فرانسه" بیان شده است. اگربرخورد با این " مساله" برمبنای این استدلال باشد که کارگران می بایست ادعای کنترل کامل ومستقیم برکارگاه های خود را داشته باشند، استدلال بندربه معنی تضعیف ترکیب دمکراتیک مدل مارکس است چرا که طبق این نظر تفوق منافع کارگران هرکارگاه فراترازمنافع عمومی تر آنهاست که مارکس به لطف ساختارهای دمکراتیک بدیهی دانسته است. باوجودیکه انگلس درنوشتن " مانیفست" با مارکس همکاری داشت، بندرهیچ اشاره ای

به اونمی کند. بندربرای جبران این غفلت خود بر" آنتی دورینگ " انگلس متمرکز می شود ودرآنجا انگلس را ظاهرا به

تناقض گویی زیر متهم می کند: " ادعا می شود که کنترل سیاسی دولت کم کم ازبین می رود درحالی که دولت برای کنترل اقتصاد سوسیالیستی می بایست همیشه وجود داشته باشد." (10) اما بندر بین توصیف انگلس ازدولت به مثابه ابزارسرکوب قربانیان استثماراقتصادی ونقش ضروری آن به مثابه سامان گراقتصاد تمایز قائل نمی شود. انقلاب پرولتری به معنی آنست که نقش سرکوبگرانه دولت روبه زوال می گذارد زیرا دیگردرخدمت آن نیست که موقعیت

اقلیتی را به قیمت جان شمار بسیاری ازافراد حفظ کند. روشن نیست که چرا بندراین تکوین برنامه ریزی شده را در

رابطه با اقتصاد گسترش یابنده " دولت" پسا انقلابی بی اهمیت می داند. بندر تلاش دارد درهر فعالیتی که موسسه ای دولتی انجام می دهد سرکوب وقهرببیند. اوتغییرقدرت دولتی را کمی می داند اما یقینا یک نکته اصلی تجزیه وتحلیل انگلس این بود که " دولت" بسته به این که قدرت را چه کسی وچگونه اعمال می کند می تواند به لحاظ کیفی متفاوت باشد.

 

                                   کمون پاریس و " دیکتاتوری پرولتاریا "

 

مساله همچنان مطرح این است که آیا مارکس وانگلس کمون پاریس راشکلی از" دیکتاتوری پرولتاریا" می دانستند یا نه. چانگ  معتقد است که انتقادهای مارکس ازشورای مرکزی گارد ملی درمورد واگذاری قدرت، ارزیابی مارکس ازکمون به مثابه نوعی دیکتاتوری پرولتاریا را تضعیف نمی کند بلکه صرفا درمورد استراتژی نظامی آن صادق است. بااین برداشت که کمون شکل مقدماتی دیکتاتوری پرولتاریا است اما شکل کامل آن با تحکیم قدرت بوجود می آید، مارکس درمراجعه به دیکتاتوری پرولتاریا اشاره ویژه ای به کمون نمی کند ودربحث پیرامون کمون هم مفهوم " دیکتاتوری پرولتاریا" مطرح نمی شود. انگلس ارتباط بین این دورا بعدا وآن هم فقط درمقدمه اش بر" جنگ داخلی درفرانسه " اثر مارکس مطرح می کند.(11) بنابراین، چنین به نظرمی رسد که اگرمارکس می خواست مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را باکمون یکسان بداند، این را اظهار می داشت. این بدان معنا نیست که عناصر معینی ازدیکتاتوری پرولتاریا با مدل تحول انقلابی مورد نطر مارکس بی ارتباط است. این عناصر در رابطه بابررسی مارکس

ازکارکرد تشکیلاتی کمون دربالا مورد بحث قرارگرفته است. موضع مارکس این است که کمون به مثابه یک کل نشان دهنده شکلی از دیکتاتوری پرولتاریا نیست.

این تفسیر بانظرلوین مبنی براین که بین نظرات مارکس پیرامون دیکتاتوری پرولتاریا وکمون تفاوت بی چون وچرا وجود دارد درتعارض است. لوین استدلال می کند که مدل دیکتاتوری مرکز مدار ومستبدانه است. او می گوید:"

دردیکتاتوری هیچگونه سازوکاری که خواست نمایندگی را تایید کند درکارنیست. دراین مدل نه اشاره ای به نهادی کردن روندهای دمکراتیک شده است ونه حقوق محدود اپوزیسیون را اعلام کرده اند."

لوین به نبود محدودیت های قانونی بردیکتاتوری وماهیت مبهم دشمنی که دیکتاتوری قراراست علیه آن مبارزه کند توجه می دهد، آنجا که می گوید: " آیا همه اپوزیسیون بورژواست یا صرفا بورژوا تلقی می شود؟ " واضافه می کند که مارکس بیش ازحد به قدرت طبقاتی لجام گسیخته اعتماد دارد زیرا پرولتاریا را دارای اراده ای واحد وهمه جا حاضرمی داند. لوین پایه تفسیر خودرا برنظریه پردازی " نخستین " مارکس ازدولت به مثابه ابزار منافع طبقاتی ونه منشاء قهرمی گذازد واضافه می کند که مارکس به خاطر داشتن چنین نظری ضروری نمی داند نگران سوء استفاده پرولتاریا ازقدرت دولتی باشد. همین طورهم او به گرایش مارکس به تایید شکل متمرکز دولت اشاره می کند.(12) با این همه، استدلال لوین را می توان براساس دلائلی چند نقد کرد. نخست اینکه مدرکی دردست نیست که نشان دهد مارکس عناصرمربوط به کمون و" دیکتاتوری پرولتاریا" را متضاد می دانسته است. مارکس کمون را به خاطر احتیاط بیش ازحدی که داشت نقد می کند، اما هیچ کجا به ساختارهای دمکراتیک آن برخورد منفی ندارد. اگراین ساختارها را با

 " دیکتاتوری پرولتاریا" همخوان می دانست چرا اظهارنکرد؟ دوم اینکه ازنظرمارکس اگرقراربود پرولتاریا به طورواقعی حکومت کند، شکل حکومت آن ضرورتا دمکراتیک می بود، درغیر این صورت اراده  پرولتاریا چگونه مشخص  می شد؟ مارکس احتمالا برااین باوربود که این نظریه به اندازه کافی روشن است وبه توضیح نظری مداوم نیازی ندارد. نکته سوم به واژه " دیکتاتوری "  مربوط می شود. معنای پنهان این اصطلاح طبعا مارکس را هنگام موضع گیری واداشته است جنبه های سرکوبگرانه قدرت پرولتاریایی را مورد بحث قرار دهد. اما این به معنی آن نیست که فهر وسرکوب هرچند شرط ضرور رژیم کارگری ولی تنها وجه ادامه حیات آن است.

برخلاف نظر چانگ ولوین اگرموردی باشد که بتوان تفاوتی جزیی بین نظرات مارکس پیرامون " دیکتاتوری" وکمون پاریس قائل شد این مورد به اساس وپایه ای مربوط میشود که این تمایزبرآن استواراست. روبل توضیح زیرراارائه داده است :

" پیش فرض تحقق دیکتاتوری پرولتاریا سطح معینی ازتکامل مادی ومعنوی است، بطوریکه دیگربازگشت ازآن غیر ممکن باشد. به دیگربیان، اصل سروری پرولتاریا دردولت هرگونه امکلن شکست را منتفی می سازد. برای اینکه یک دیکتاتوری  شایسته واژه " پرولتری " باشد باید شکل اجتماعی جدیدی را به همراه داشته باشد که آن دیکتاتوری به منظورایجاد آن بنیاد نهاده شده است. بدین ترتیب وجود دیکتاتوری پرولتاریا را می توان تنها بعدا ثابت کرد. نتیجه این که هر دیکتاتوری سرنگون شده  نمی تواند دیکتاتوری اکثریت پرولتری بوده باشد." (13)

ملنار آنجا که این مفهوم را فقط درمورد موقعیتی که پرولتاریا ابزار تولید را مصادره کرده به کار می برد، آن را حتی ازاین هم محدودتر می کند.(14) براساس این تفسیرها کمون نمی توانیست ادعا داشته باشد که نوعی دیکتاتوری پرولتاریا است زیرا دوره فرمانروایی آن کوتاه بود ونتوانست نیروهای مولده رابه تصرف خود درآورد. دلیل این نظر

مارکس رامیتوان درگزارش سخنرانی او به مناسبت هفتمین سالگرد انترناسیونال اول ( 24 سپتامبر 1872) دید. درآن جا آمده است:

" کمون نمی توانست نوع جدیدی ازدولت طبقاتی را شکل دهد. تنها با نا بودی شرایط موجود ستم وانتقال همه ابزار کار به کارگرمولد وبدین ترتیب جلب  همه افراد قوی وبابنیه به کاربرای گذران زندگی، پایه حاکمیت ستم طبقاطی ازبین برده می شود. اما پیش از تحقق چنین تحولی یک دیکتاتوری پرولتری ضروری است ونخستین شرط آن ارتش پرولتری

 است. طبقات کارگرمی بایستی حق رهایی خود را درمیدان جنگ به دست آورند" (15)

این جا منظور مارکس این است که موقعیت کمون به مثابه شکلی از دیکتاتوری پرولتاریا به این بستگی دارد که بردشمنان خود درمبارزه ای نظامی که آن ها برانگیخته اند سلطه پیدا کند وموانعی را ازمیان بردارد که جلوی اظهار

وجود سیاسی آن را می گیرد واین با واگذاری کنترل تولید به طبقه ممکن است.

ظاهرا معیارهای انگلس درمورد این که دیکتاتوری پرولتاریا چه هست وچه نیست ازاین هم مهمتراست. بدین ترتیب همان طورکه دیدیم انگلس این اصطلاح را علاوه برکمون پاریس درخصوص انقلاب 1789 فرانسه نیزبه کار می برد

، باوجودی که می دانیم درآن مقطع زمانی تقریبا پرولتاریایی وجود نداشت علت این بود که اودیکتاتوری را باجمهوری

دمکراتیک بدون این که مشخص کند منظورش از این اصطلاح چیست یکی می دانست.(16) به عقیده  ملنارانگلس به این دلیل این اصطلاح را درمورد کمون به کار می برد که باورداشت پایه کمون تنها وتنها برپشتیبانی طبقه کارگربنا

گذاشته شده است. افزون براین، انگلس به شکل بلانکیستی اکثریت کمون تمکین می کرد: بلانکیست ها طرفداران پرشور" دیکتاتوری پرولتاریا" بودند، گیرم که دیکتاتوری مورد نظر آنها بیش تردیکتاتوری یک گروه کوچک بود ونه

دیکتاتوری یک طبقه. (17) با توجه به این حقیقت که کمون یک جمهوری دمکراتیک بود، کاربرد آن به این صورت با

آنچه دربالا بررسی کردیم تناقضی ندارد. با این همه، تقسیر ملنارباتوجه به این حقیقت که انگلس جنبه هایی که ملناربه

آن تاکید دارد را آشکارا به مفهوم " دیکتاتوری پرولتاریا" مرتبط نمی سازد، تضعیف می شود. بنابراین ، احتمالا دربررسی معنای اولیه ای که انگلس برای این مفهوم قایل است می بایست به مفهوم جمهوری دمکراتیک بیشتراهمیت داد.

                                                 نتیجه گیری

 

دراین نتیجه گیری نخست ضرورت دارد اشاره کنیم که انتقادهایی که درابتدای مقاله به آن اشاره شد کلا به مارکس وانگلس وارد نیست. دراندیشه سیاسی مارکس مفهوم دمکراسی همراه با وجه سازمانی آن وجود دارد. این اما آنگونه

که دراستدلال پیرسن آمده است، قابل تقلیل به الزامات طبقاتی مجرد نیست ونمی توان کارکرد آن را مجزا اززمینه

اجتماعی آن درنظر گرفت. از نظر طبقه کارگردمکراسی ابزاری اساسی دراختیارمی گذارد که طبقه با آن می تواند

 اظهار وجود سیاسی کند. بدون این ابزارپرولتاریا تنها به صورت تجریدی درمحدوده مدل های نظریه پردازان باقی

می ماند. طبقه درهرسطحی ازچارچوب دمکراتیک مارکس حضور دارد. این حضور همان طورکه مشاهده کردیم، در

اساس براصل حاکمیت اکثریت پایه گذاشته شده است. حاکمیت اکثریت منشاء اقتدارطبقه کارگراست ، اما به آن غنا نیز

می بخشد. اکثریت سالاری تنها به معنی اساس وپایه نظام پارلمانی نیست وبه مثابه اصل مجردی که به خاطر ماهیت

عام ومحدود  خود، ساختارهای سرکوب گرقدرت را به حال خود باقی می گذارد عمل نمی کند، بلکه به تمامی حوزه های فعالیت انسانی که می بایست تحت کنترل آگاهانه وهمگانی قرارگیرد گسترش پیدا می کند. افزون براین ، اکثریت سالاری الزاماتی را به همراه دارد که به این ایده استحکام می بخشد. این الزامات تضمین کننده اظهاروجود اکثریت است. ازاین رواست که مارکس وانگلس ازحق رای عمومی ، آزادی مطبوعات وحق فعالیت سیاسی حمایت می کنند. با این همه، مارکس وانگلس خواهان تقویت ساختارهایی بودند که نابرابری های اجتماعی را به چالش می طلبید وبه مبارزه پرولتری یاری می رساند. دراین مفهوم برنامه آن ها با برنامه دمکراتیک های لیبرال تفاوت  دارد.

درچارچوب فکری مارکس، ساختار واصول طبقاتی وغیرطبقاتی آنچنان درهم تنیده اند که هیچ یک نمی تواند کارکرد مستقل داشته باشد. پرولتاریا نمی تواند روش های دمکراتیک خودرا کنار بگذارد زیرا  این ها ابزار اصلی ایی هستند که زبان بیان به آن می دهند. همین طور هم اگربنا باشد با ستم اجتماعی که هرنوع تجلی هدفمند ایده دمکراسی را خنثی می کند، بگونه ای موثرمبارزه شود، بحث پیرامون دمکراسی می بایست همواره بعد طبقاتی را نیز دربربگیرد. این دوعنصر می بایستی ترکیب شوند تا آن چه تمامیت دمکراتیک نامیده ایم را بوجود آورند، این تمامیت پایه طبقه کارگر

را درچارچوبی قرار می دهد که هم به مبارزه اش مشروعیت می بخشد وهم تلاش می کند موثرترین ابزاری را دراختیارش بگذارد که بتواند درهر مرحله ای درروند سیاسی دخالت کند. این دخالت بسته به سطح آگاهی ووجود محدودیت های عینی می بایستی زمینه نقش دمکراسی مستقیم درگسترده ترین شکل ممکن را فراهم سازد. با این همه،

دراین جهان ناکامل این عنصر محدود می شود، حق نمایندگی داده می شد، اما نقش آن را درهر جا ممکن بود محدود می کردند. بدین ترتیب مارکس وانگلس در پی برخورد با واقعیت عملی ، معیاروضابطه ها ونوشته های اولیه خود را تکمیل کردند.

ازآن پس مارکس ( وانگلس به شکل محدودتری ) به نظریه پردازان جدی دمکراسی تبدیل شدند. برااساس این تفسیر روح دمکراتیک زمانه ای که مارکس وانگلس به مثابه تازه کاران سیاسی جذب کردند درجریان رویکرد آنها به کمونیسم کنارگذاشته نشد، بلکه پیوسته به غنای تئوری آنها کمک کرد. آنها تلاش کردند مفهوم دمکراتیک واقعی وعامی تدوین کنند که بتواند نقاط کورلیبرالیسم را دررابطه با نابرابری های اجتماعی – اقتصادی وهویت چند پاره آن ( ایده آل با عظمت وبه موازات آن عمل کرد کسل کننده ) ازبین ببرند. دمکراسی را نه سیستم مجردی که می بایست درمقابل حال قرارداد بلکه روندی می دیدند که درآن حوزه های  بیش تری اززندگی انسانی به شیوه ای مترقیانه تحت فرمان درمی آیند. هدف هاو وسایل دررویارویی با هم آزموده نمی شوند  زیرا به گونه ای دیالکتیکی به یکدیگر مربوطند. همان طورکه کیت گراهام اشاره کرده است، جامعه خود مختارثمربخش کمونیستی آتی درمراحل پیش ازپیدایی خود، نیاز به خود حکومتی دارد.(18) این نظرمربوط به دمکراسی به مثابه به حد اکثر رساندن امکانات دروضعیت حال اندیشمندان مدرن بازتاب داده اند.(19)

با این همه ، مسایل هم چندان باقی مانده اند. گاه همانگونه که دررابطه باکمون دیدیم ضرورت برخورد قاطع با دمکراسی والزاماتی که مبارزه پرولتری انقلابی تحمیل می کرد واین را در رابطه با کمون پاریس مشاهده کردیم که دست کم وبه ظاهربا یک دیگراصطکاک پیدا می کردند. دراین جا باید به مساله عامی اشاره کنم که نظریه پردازان دمکرات به رسمیت نشناخته اند  وآن این که درشرایط اضطراری چه شکل های سیاسی مناسبند؟ مارکس وانگلس ، دست کم،  به نوعی متوجه این مساله هستند وبرداشت واقع بینانه وحداکثر طلبانه ای ازدمکراسی دارند که نوعی زمینه

برای حل این مساله را فراهم می سازد. ازآنجا که خود فعالیتی پرولتاریا برای پیروزی انقلابی حیاتی است. این امرمانعی درراه احزابی که بالقوه جانشین گزینند، می گذارد. با گذاشتن پایه احزاب درطبقه انقلابی وایجاد مناسبات دمکراتیک درونی برای آنها، باید با جانشین گرایی مبارزه کرد. افزون برآن، اقداماتی که برکیفیت تصمیم گیری پرولتری اثر منفی می گذارد، ازقبیل محدود کردن فعالیت سیاسی با تاکید مارکس وانگلس برطبقه درتضاد است.

همین طورهم می توان استدلال کرد که اکثریت مداری مارکس وانگلس نقش حفاظت دمکراتیک دارد، گیرم که پاره ای ازمفسرین به این که اصل حاکمیت اکثریت تاچه حد می تواند زمینه مناسب برای نظریه دمکراسی فراهم کند شک داشته

 باشند. استدلال آنها این است که حاکمیت اکثریت سرکوب اقلیت را به همراه دارد که غیرقابل قبول است. دلیل این امر این است که اقلیت ها در جوامع ناهمگون احتمالا نیازها وبرداشت های متقاوتی دارند که با نیازها وبرداشت های اکثریت متفاوت است.(20 ) استدلال باربراین است که اقلیت ها ممکن است نظراتی قوی تراز اکثریت که مانع پیش برد اراده آنها می شوند داشته باشند، این امررا باید بااهمیت دادن بیشتر به عقاید آنها بازتاب داد.(21) کانینگهام از زاویه

متفاوتی نگرانی خود را نشان می دهد. وی میگوید یک اکثریت تثبیت شده احتمالا منفعل می شود ومی تواند دروضعیتی

قرار گیرد که خود را وجه المصالحه نخبگان احساس کند.(22) راه حل هایی که دراین رابطه داده می شود اغلب مبهمند اما نگرانی هایی که دربین است مشروعیت دارد وهمان طورکه دیدیم مارکس وانگلس همیشه نسبت به این امورحساس

نبوده اند. با این همه، باید گفت که آنها اختلاف را تاحدودی می پذیرند، همان اختلافی که روسوبا اصرارش براراده واحد عمومی نمی پذیرد. این را می توان درامتناع مارکس وانگلس ازارائه آینده ای که درآن جامعه یک پارچه وجود داشته باشد وپذیرش این که اکثریت ونه " کلی اندام وار" می بایست اساس تصمیم گیری دمکراتیک باشد، مشاهده

 کرد.

مساله دیگری که به این موضوع مربوط است برداشت مارکس وانگلس ازقدرت است. آنها غالبا قدرت را نیرویی می دانند که باید درنقطه ای جهت نابودی نظام موجود متمرکز شود. پویش دیگری که درکاراست علاقه مارکس وانگلس به

ازبین بردن ساختارها ی دولتی است که ازهر ساختاری بیشتر ازدسترس نظارت عمومی دورند، (23 ) یعنی قوه اجرایی وقضایی. حمله ای که به اصل جدایی قدرت هاشد وطی انقلاب کبیر فرانسه وکمون پاریس در1871 شدت گرفت به وضوح برآنها تاثیرگذاشت. بنابراین درعین حال که آنها متوجه ساختارهای سرکوبگرانه ای هستند که بورژوازی به لطف آن حکومت می کند، مدل مشخصی درمقابل آن ندارند. آنها بررسی نمی کنند که چه نهادهایی برای شکل های گوناگون تصمیم گیری مناست ترند. بدون نوعی چارچوب تنظیم کننده مساله عملی حجم بیش از حد تصمیم گیری ها وامکان این که سازوکاردمکراتیک رابطه با دنیای خارج را ازدست بدهد نیز وجود دارد. دیگراشکال سرکوب ( سیاسی، اجتماعی، جنسی، نژادی وروانی ) ممکن است درنبود ساختارهایی که با آن ها مبارزه کنند جایگزین حاکمیت بورژوازی شود. مفهوم دمکراسی مارکس وانگلس به دلیل برخورد نکردن با همه شکل های ستم، ادعاهای عام آنها را به طور کامل پاسخ نداده است. این امرمخصوصا دررابطه باحذف زنان ازحق رای آشکاراست. درحالی که لیبرالی چون جی. اس. میل توانست، دست کم ، ازحق رای پاره ای اززنان حمایت کند، مارکس وانگلس هرگز احساس نکردند دروضعیتی باشند که ازاین خواست حتی به عنوان یک هدف دراز  مدت پشتیبانی کنند. آنها حتی به محرومیت سیاسی زنان به  مثابه  یک مساله هرگز اشاره نکردند وآنهایی هم که تلاش کردند این مساله را مطرح کنند، یعنی رادیکال های امریکایی چون وودهل وکلافلین مورد استهزاء مارکس وانگلس قرار گرفتند.

دراین مورد وبسیاری موارد دیگرمارکس وانگلس فرزندان راستین عصر خود بودند وپاره ای ازنظراتشان احتمالا قربانی تکامل تاریخی شد. همانطور ساختاری را که درنوشته های خود مورد حمله قرار میدادند چنین سرنوشتی داشت

. پیشروی کند دمکراتیزه کردن درقرن نوزدهم امکانات نظریه پردازان دمکرات را محدود می کرد. درشرایطی که حاکمیت اکثریت هنوزبه یک واقعیت تبدیل نشده بود، عادلانه نیست که اندیشمندان را به خاطر اینکه نتوانستند به کنه نارسایی های این اصل پی ببرند نقد کنیم. افزون بر این، مارکس وانگلس تجربه تکان دهنده استالینیسم که نسل بعدی سوسیالیست ها را به مسایل مربوط به قدرت سیاسی حساسترکرد را ازسرنگذرانده بودند. بادرنظرگرفتن همه این عوامل درخورتوجه است که مارکس وانگلس علیرغم نارسایی هایی هنوز هم می توانند به بحث های مربوط به مفهوم دمکراسی یاری رسانند.

 

  -------------------------------------------------------------------------------

 

زیرنویس ها

 

1- مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد 24 ص 13

2-تئوری انقلاب کارل مارکس جلد سوم : " دیکتاتوری پرولتاریا."  اثرهال  دریپر.

3- نگاه کنید به مقاله :" مارکس وانگلس ومفهوم حزب پرولتری " (1895 – 1846 )  اثر جی کنلیف ( تزدکترای دانشگاه منچستر 1975 )  ومقاله : " مارکس وانگلس، حزب، اندیشه اجتماعی وسیاسی کارل مارکس : بررسی های

انتقادی. جلد سوم : دولت ، سیاست وانقلاب." نشربی یسپ وسی . ملکولم –برون ( لندن 1990 ) و مقاله : " نظرات سیاسی مارکس وانگلس" نوشته هانت ومقاله : " مارکس وانگلس ومفهوم حزب " اثرجانسون درمجله سوسیال رجیستر (1967) ومقاله : "مارکسیسم وحزب " اثرجی. مولفیو ( لندن 1986) ومقاله: " مفاهیم احزاب وسازمانهای سیاسی طبقه کارگراثرجیپرستلا (تمپر1985 )

4 – نگاه کنید به مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد 46 ص 8 ( از انگلس به بکر، اول اپریل 1880)

5- مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد 43 ص 134 ( ازمارکس به شوایتزر ، 13 اکتبر1868 )

6- همان جا ص 192 ( انگلس به مارکس، دسامبر1868)                                                                    

7- " مفهوم حزب ازنظرمارکس وانگلس " ص 240 و241 اثرپاستلا.

8- "  تاریخ اندیشه سوسیالستی " جلد دوم : مارکسیسم وآنارشیسم. 1850 تا 1890 . اثر جی. دی. اچ کول ص 117 ( لندن  1954 )

9- " مارکس وانگلس ومفهوم حزب " ص 293 اثرپاستلا

10- نگاه کنید به مقاله : " ابهامات مفهوم دیکتاتوری پرولتاریای مارکس" ومقاله " گذار به کمونیسم " اثر اف. ال. بندر درمجله " اندیشه اجتماعی وسیاسی کارل مارکس: بررسی های انتقادی . جلد سوم  و" دولت ، سیاست وانقلاب " انتشارات یسوپ ومالکولم بران.ص 366 و367

11 – همان جا ص 367

12- همان جا ص 369

13- تئوری مارکسیستی دولت. اثراس. اچ. ام.چانک ص 99 و 103 . درمورد نخست اشاره انگلس به کمون پاریس به مثابه شکلی از دیگتاتوری پرولتاریا. نگاه کنید به مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد 27 ص 191 . همین طور نگاه کنید به مقاله : " کمون وبرداشت مارکس ازدیکتاتوری پرولتاریا ونقش حزب " از کتاب : " تصویرهایی ازکمون " اثرام. جانسون . نشرج. ای. لایت ( لندن 1978 )

14 – " مارکس وانگلس ودمکراسی لیبرال " اثر لوین ص 126-123 نقل قول ها درص 123 و124

15- " روبل پیرامون کارل مارکس" اثرروبل . نشرچ. او. مالری وکی آلگوزین ص. 80 ( کمبریج 1981)

16- " سیاست اتحاد مارکسیسم 1889- 1848" اثر ای. ملنار ص 219 ( بوداپست 1967 )

17- مجموعه آثارمارکس وانگلس جلد 72 ص 634

18- همان جا جلد 27 ص 227 ( نقد طرح برنامه 1891 )

19- " سیاست اتحاد مارکسیسم 1889 – 1848 " اثر ملنار

20- کارل مارکس : معاصرما" اثر گراهام ص 138

21 – " تئوری دمکراتیک وسوسیالیسم " ص 25 تا 28 اثرکانینگهام.

22- " سیاست دمکراتیک وسوسیال دمکراتیک " اثر ماکس آدلر ص 55 -54 ( پاریس1970 ) وص 71 تا 79 و 120 و" حسابرسی دمکراتیک پادشاهی دربریتانیا" اثر بیتهام.

                                                                پایان