دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

امور سیاسی همگانی و خواست­های جهانی

دیوید هاروی

 

اشتباه فاحشی است اگر ما خواست­های جهانی که نتیجه جهانی شدن سرمایه­اند را با خواست­های عمومی و همگانی (حقایق، اصول اخلاقی،  علم اخلاق یا حقوق) یک­سان­انگاریم. در عین حال خطاست پیوند محکم بین آن­ها را درک نکنیم. از این رو می­خواهم این پیوند را دقیق­تر بررسی کنم. من به نفع عامیتی بحث خواهم کرد که در آن پیشرفت ­های جغرافیایی ناموزون در منافع مردم به شیوه­های جالب­تر و ثمر بخش­تری امکان­پذیر است. در این مورد، پایه­ریزی واقعی شرایط در یک مقیاس - در این خصوص، در نظر گرفتن توامان شرایط جهانی (منظور در گستره جغرافیایی است) و همگانی (منظور دربرگیری همه­ی انسان­ها شامل نژادها، طبقات، جنس­ها و غیره است) – شرط لازم (اگر نه کافی) به وجود آوردن بدیل­های سیاسی و اقتصادی در مقیاسی دیگر است.

فاز اخیر جهان­گستری سرمایه مجموعه سئوالات مشخصی را در باره عامیت مطرح ساخته است. دلیل آن است که جهان­گستری سرمایه وادارمان می­کند با گفتار سیاسی و تا حدودی در پیوند با واقعیت اقتصادی – سیاسی هم طبیعت "نوع بشر" بر روی کره زمین و هم قوانین و سنت­هایی را مورد ملاحظه قرار دهیم که در جهانی شدن اقتصادی می­تواند ما را به یک دیگر مرتبط سازد. در چنین اقتصادی، همه به نوعی با هم در ارتباط­اند و به یک دیگر وابسته. چنین شرایط منافع مشترکی (مخصوصا در بحث­های مربوط به محیط زیست آشکار است) را به کل دنیای دارای تفاوت و دگرگونی تحمیل می­کند. این منافع مشترک درون­مایه نظریه­پردازی سیاسی محافل پسامدرن است. در حقیقت کل جنبش پسامدرن را می­توان به درستی جنبشی تعریف کرد که یا از آنچه در آستانه نابودی است، تاسف می­خورد یا آن را تحسین می­کند. "دگرگونی" و "تفاوت­ها" (و حتی ایده فرهنگ به مثابه آرمانی نظم­دهنده آن­گونه که ریدینگز به طرز موثری به آن اشاره کرده است) با وجودی که خشونت­های قومی و جمعی خشنی به وجود می­آورند، دقیقا ازین لحاظ برای ما اهمیت پیدا می­کند که به تکوین جغرافیایی ناموزون اقتصاد سیاسی معاصر ارتباط عملی کمتری دارند.

مثلا اهمیت آنچه در بحث­های سیاسی "شبکه محلی یا جهانی" می­نامیم را در نظر بگیرید. جذابیت "دانش محلی" (موضوعی که مخصوصا گیرتز آن را عمومیت بخشید) و فرهنگ­های محلی در پیوند با سیاست "مکان" و "مکان­سازی" همه جا مشهود است. این جذابیت در مجموعه رشته­های گوناگونی که تنوعات محلی شیوه­های  زندگی، ساختارهای عاطفی، تنوع دانش، ارزش­ها و باورها را توضیح می­دهند به گسترش ادبیات وسیعی دامن زده است. در عین حال هم ادبیاتی فرمایشی را بسط داده است که در آن نوعی محلی­گری یا اشتراک­مداری (گاها آرمانی) به مثابه آرمان زندگی اجتماعی سرمشق قرار گرفته است که باید آن را هم­چون ساختار مناسبی آرزو کنیم، ساختاری که همه مفاهیم عام (مثلا عدالت) به واسطه آن به وجود می­آید و به مفاهیم محلی مشخص قابل قبول تبدیل می­شود.

 من بر آن نیستم که این ادبیات متنوع را در اینجا مرور یا بررسی کنم. اما می­خواهم حتما به نکته مهمی اشاره کنم. این نکته، دست کم، به مثابه ثمره مشخص گرایش­های اخیر در جهان­گستری سرمایه مشاهده می­شود. بنابراین تزهای اصلی آن را    می­توان به سه شکل تفسیر کرد:

1 . پس افت یا تاخیری در آگاهی و شعور (که با زبان، آموزش و پرورش، روش­های استدلالی، وسائل ارتباط جمعی، تبلیغات سیاسی و غیره رشد پیدا می­کند) که علیرغم نیاز مبرم به پذیرش آنچه نوسبام (1996) "جهان – میهنی" نامیده است، حفظ   می­شود.

2. تزی که کانون توجه آن آرزویی سیاسی یا حتی آرمانی است که زندگی امن ساده­تر و با بی ثباتی کمتر و قابل کنترل­تری را می­طلبد. در این زندگی علیرغم وجود نیروهای ظاهرا انتزاعی و غیر مشخص جهان­گستری سرمایه، روابط مستقیم و موثر بین اشخاص بر اساس محلی پایه­گذاری شده، بسط و گسترش پیدا می­کند.

3. تز قبول این­که از نظر اغلب مردم زمینه تجربه مفید و روابط اجتماعی موثر (که مبنای مادی شکل­گیری آگاهی و فعالیت سیاسی است) از آن جا که جسم و شخص به لحاظ مادی در شرایط ویژه زندگی محلی ریشه دارند، به محل محدودند.

بنابراین، سه راستا و جهت در این پاسخ وجود دارد. نخست اینکه به از میان رفتن نظم کهن تاسف خورد و احیای ارزش­های گذشته (ارزش­های مذهبی، فرهنگی، همبستگی­های ملی یا امثال) را طلب کرده بخش اعظم اندیشه­هایی که در توضیحات و پیش­گوئی­های معاصر چه در جانب چپ (گرایدر 1997) و چه راست (گری 1998) وجود دارد به طرز مایوس­کننده­ای به حسرت گذشته آغشته است.

راستای دوم پی­گیری تصویر آرمانی نوعی اشتراک­مداری (از جمله جنبش­های آشتی ملی به مثابه پاسخی به ازخودبیگانگی­ها و ناشی از جهان­گستری اقتصاد سیاسی و فرهنگ) است. بسیاری از جنبش­های سیاسی هم اکنون به این سمت گرایش دارند و گاها به نوعی اسطوره­سیاسی توسل می­جویند که در حسرت عصر طلایی جماعت  هم­پیکر (ارگانیک) است.

راستای سوم آن است که با جهان­گستری سرمایه برخوردی واقعی شده و خواست­های عام مطرح شود، دقیقا همانند خواست­هایی که زاپاتیست­ها از گریزگاه­های کوهستانی خود در جنوب مکزیک مطرح کرده­اند. این خواست­ها پایه محکمی در تجربه محلی دارد، اما در رابطه منطقی­تری با جهان­گستری سرمایه عمل می­کنند. آن­ها از جمله، به  شکل­های فرهنگی ریشه­دار محلی توجه دارند، اما در عین حال از تضادهای مکنونی که در پذیرش هنجارها و شیوه­های "انجام امور" معین و تعریف "آزادی" و حق گزینش در سراسر جهان وجود دارد، استفاده می­کنند. جهان­گستری سرمایه در برگیرنده پذیرش و قبول (گیرم غالبا با اکراه، به طور غیررسمی، ناقص و حتی سطحی) نظرات بورژوایی معینی درباره­ی قانون، آزادی­ها و حتی خواست­های اخلاقی مربوط به نیکی و شرافت در سطحی گسترده است. پی­آمد سیاسی ضعیف ولی همه جا حاضر آن وجود حوزه آزاد سرمایه­گذاری، انباشت سرمایه، استثمار کار و غارت منابع در سراسر کره زمین است. جنگ صلیبی ژئوپولتیکی که زیر رهبری نیروی نظامی ایالات متحده صورت می­گیرد بعد اخلاقی جهان­گستری سرمایه بوده و هست. امنیت، دمکراسی و آزادی بیان در جهان در پیوند تنگاتنگ با حفظ امنیت سرمایه و برعکس فهمیده شده و می­شود. در این­جاست ریشه مجموعه ناسازه­ها و تناقضات معاصر که فرصت­ها و توانمندی­هایی را جهت شیوه­های مترقی فعالیت سیاسی به وجود می­آورد.

برای نمونه، منشور جهانی حقوق بشر سال 1948 را در نظر بگیرید که بخشی از منشور سازمان ملل است. این منشور که به فرمان ایالات متحده تدوین شد، بلافاصله به عنوان ابزاری در مبارزه جنگ سرد مورد استفاده قرار گرفت. اما ابزار نسبتا ضعیفی بود، مخصوصا تا آن حد ضعیف که ایالات متحده امریکا خود به خاطر مصلحت­اندیشی سیاسی به آن توجهی نداشت. به همین دلیل سازمان عفو بین­المللی در سال 1961 به صورت سازمانی فراملیتی پایه­گذاری شد تا در جهانی به لحاظ ژئوپولتیک منقسم و از لحاظ اجتماعی پراکنده به مساله حقوق عام بپردازد. اما، تنها در بیست سال گذشته است (پس از پایان مبارزات ضداستعماری هم­چون مبارزاتی که در آفریقا و آسیا جریان داشت) که حقوق بشر معنا و اهمیت جدیدی یافته است. طی ریاست جمهوری کارتر کارکرد حقوق بشر (مخصوصا در آمریکای مرکزی و جنوبی) مشهود بود. با پایان گرفتن جنگ سرد استفاده مستقیم ازین ابزار در رابطه با هدف­های سیاسی محدود عمومیت کمتری پیدا کرد (تنها استثنا قابل ملاحظه مورد چین و کوبا است). مساله کاربرد منشور جهانی حقوق بشر هم اکنون به صورت مجموعه اصول مورد مناقشه معوق مانده است (نگاه کنید به آلستون 1992). بنابراین، تحت شرایط کنونی جهان گستری سرمایه با این اصول چه می­توان کرد؟

بی­تردید می­توان موضع سفت و سخت مارکسیستی (که سردمدار آن مارکس و حمله او به نظر "عدالت ابدی" پرودون بود) داشت مبنی بر اینکه همه نظرات مربوط به حقوق در چنبره نهادهای بورژوایی گرفتارند و بنابراین تدوین سیاستی در این چهارچوب رفورمیسم محض است. یا می­توانیم موضع عمومی­تر پسامدرن داشته باشیم و بگوئیم نظرات حقوقی الگوهای نادرست از طفولیت عصر روشنگری است و قادر نیست با دنیایی که سازش و ارتباط بین فرهنگ­های مختلف در آن غیرممکن است، انطباق پیدا کند. مدارک قابل ملاحظه­ای در دست است که نشان می­دهد که خواست عام به آسانی به وسیله سرکوب و سلطه در دست دیگران و در خدمت منافع­شان تبدیل می­شود و ریشه این خواست، در هر حال، در لیبرالیسم قرن هجدهم عمیق­تر از آن است که بتوان برای مقاصد رهایی­بخش فراگیرتری از آن استفاده کرد.

بدیل، اما، این­ست که بپذیریم همه خواست­های عام آکنده از اشکال­اند و تشخیص بین رفورمیسم و انقلاب به آن اندازه­ای که پاره­ای مارکسیست­ها فکر می­کنند دقیق و آشکار نیست. همین­طور هم تفاوت بین خاص و عام را نمی­توان به آسانی تعریف کرد. بنابراین مساله عبارت­ست از یافتن راه­هایی جهت گسترش و بسط حوزه حقوق بشر به طوری­که در حد امکان نسبت به حق متفاوت بودن (از دیگران) یا "حق فضاسازی" سازگار باشد. با هر نوع تفسیر تنگ­نظرانه حقوق بشر باید مخالفت کرد. اما در عمل مشاهده می­شود که چنین مخالفت و مجادله­ای طی پنجاه سال گذشته مولفه­ای دائمی بوده است چرا که بر سر مفهوم و کاربرد اصول سازمان ملل مکان به مکان و مورد به مورد می­بایستی مبارزه می­شد (برای مقایسه به آلستون 1992، فیلیپس و روزاس 1995 مراجعه کنید) و حتی پاره­ای از اصول اعلام شده سال 1948 منشور حقوق بشر به مثابه کاغذ باطله کنار گذاشته شد و در موارد دیگر نبش قبر می­کردند تا برای رویارویی با مسائل جدید (مسائلی که در یوگسلاوی و شوروی سابق با آن مواجه بودند) موارد حقوقی را پیدا کنند که عمدتا نادیده گرفته بودند (مثلا حقوق اقلیت­ها).

البته جدل و مشاجره از همان آغاز وجود داشت. مثلا در سال 1947 هیات اجرایی انجمن مردم­شناسی آمریکا بیانیه مشترکی را به کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل ارائه داد. این بیانیه با اشاره به این نکته آغاز می­شد که در نظم جهانی "احترام به فرهنگ­های گروه­های مختلف انسانی" همان اندازه مهم است که احترام به فرد انسانی. احترام به فرد انسان می­بایست فرد را عضوی از جامعه­ای بداند که بخشی از آنست و نحوه عرفی زندگی­اش رفتار او را شکل می­دهد و سرنوشت­اش با آن درهم تنیده است. در این بیانیه اظهار نگرانی شده است که منشور سازمان ملل به مثابه "بیانیه حقوقی فهمیده می­شود که محدود به ارزش­های رایج کشورهای اروپای غربی و امریکاست".

هیات اجرایی به منظور رفع این مشکل تاکید ورزید که هر بیانیه حقوقی می­بایست چگونگی دستیابی به "ارزش­ها" و "خواست­هایی" را به رسمیت بشناسد که از طریق فرایندهای ظریف یادگیری در زمینه­های فرهنگی بسیار متقاوت حاصل می­شود. بیانیه در عین حال که رواداری بین نظام­های اعتقادی پذیرفته شده را ممکن می­داند، ادامه می­دهد:

"در تاریخ اروپای مرکزی و امریکا توسعه اقتصادی، کنترل تسلیحاتی و سنت مذهبی انجیلی به رسمیت شناختن تفاوت­های فرهنگی را به دستورالعمل تبدیل کرده است. این امر را سیستم­های فلسفی که در قلمرو ارزش­ها و هدف­ها بر امور مستقل تکیه دارند مورد تاکید قرار داده­اند. بدین ترتیب تعریف آزادی، مفاهیم مربوط به ماهیت حقوق بشر و امثال آن محدود بوده است. بدیل­ها ناچیز شمرده شده و در جاهایی که بر ملل غیر اروپایی کنترل وجود داشته سرکوب شده­اند. هسته سخت شباهت­های بین فرهنگ­ها را پیوسته نادیده گرفته­اند. پیامدهای چنین دیدگاهی برای بشر فاجعه­بار بوده است. . . . "

هیات اجرایی سپس سه پیشنهاد اساسی ارائه می­دهد:

1 . فرد از طریق فرهنگ خود به شخصیت خویش پی می­برد و بنابراین احترام به تفاوت­های فردی در برگیرنده احترام به تفاوت­های فرهنگی است

2 . احترام به تفاوت بین فرهنگ­ها با این حقیقت علمی اعتبار پیدا می­کند که تکنیکی جهت ارزش­گذاری کیفی فرهنگ­ها کشف نشده است.

3 . استانداردها و قوانین برخاسته از یک فرهنگ نسبی­اند و بنابراین هر کوششی که در جهت تدوین اصولی می­شود که برآمده از باورها یا ضوابط اخلاقی یک فرهنگ است باید در رابطه با کاربرد هر منشور حقوق بشری که برای بشریت به مثابه یک کل مورد استفاده قرار می­گیرد، جنبه فرعی داشته باشد.

نسبیت فرهنگی و تحلیل انتقادی از مسایل عام مدت­های مدیدی است که از مشخصه­های اندیشه سیاسی و آکادمیک است. اما هیات اجرایی فراتر از تایید "نسبیت بی شکل" آن­گونه که پاره­ای نشان یا ترجیح می­دهند، توجه را به "هسته سفت شباهت­های فرهنگی" که "همواره نادیده گرفته شده است" جلب کرد. (تاکید بر شباهت­ها در متن اصلی است) و این نظر را پذیرفت که "استانداردهای جهانی آزادی و عدالت باید "اساس و پایه" باشند. بنابراین مساله در گذشته و حال عبارت­ست از تدبیر نظم جهانی موثری که "نقش آزاد شخصیت اعضا واحدهای اجتماعی تشکیل­دهنده آن را میسر سازد و از غنای برخاسته از تعامل شخصیت­های گوناگون نیرو بگیرد". هیات اجرایی نتیجه می­گیرد:

"تنها زمانی که حق انسان به زندگی در چهارچوب سنت­های خود در منشور (حقوق بشر) پیشنهادی گنجانده شد، تنها در آن صورت می­توان گام بعدی را برای تعریف حقوق و وظایف گروه­های انسانی نسبت به یکدیگر برداشت و آن را بر اساس دانش علمی امروزین بشر پایه گذاشت."

به نظرم این­ها دقیقا خواست­هایی است که زاپاتیست­ها مطرح می­کنند. از سوئی، با استفاده از مفهوم "منزلت انسانی" و حق همگانی خواهان آنند که با آنها با احترام رفتار شود و از دیگر سو، خواست­هایی را مطرح می کنند که بر اساس محل سکونت، استقرار و تاریخ فرهنگی مبتنی است و بر جایگاه منحصر به فرد و مخصوص آنها ب­مثابه گروه اجتماعی – زیست بومی تاکید دارد. در اینجا عام و ویژه بودن به گونه­ای دیالکتیکی ترکیب شده است.

البته در عمل کل حوزه کاربردی حقوق بشر از سال 1948 به این طرف، جدایی تفسیری بین حقوق مدنی و سیاسی از یک­سو و حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی از دیگر سو را تحت­الشعاع قرار داده است. مجموعه حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی با وجودی که در منشور جهانی حقوق بشر 1948 واقعا وجود دارد. تا همین اواخر از دایره بحث­ها کنار گذاشته بود. یکی از تاثیرات جهان گستری سرمایه و شکل­های فراوان سرمایه­های چند ملیتی و فراملیتی این بوده است که تداوم این جدایی را هرچه سخت­تر کند. مساله حقوق اقتصادی می­رود تا به برنامه­هایی که حقوق عام را باز بیان می­کنند، سایه افکند. نشانه­های چندی از برآیند شکل­های مبارزه طبقاتی در دست است که نشان می­دهد هدف این مبارزات گنجاندن حقوق اقتصادی در قلمرو عمومی حقوق بشر است. مبارزه در راستای وارد کردن نهادهای فراملیتی به پاسخ­گویی به چنین مسائلی امروزه هدفی شناخته شده است. برجسته­ترین نمونه آن واکنش عمومی به اعدام کن ساروویوا و هشت نفر دیگر در نیجریه بود که از حقوق ملت اوگونی دفاع کرده بودند. شرکت شل ذخائر نفتی محل اوگونی­ها را غارت می­کند. برای شرکت شل دفاع از موضع­گیری ساختگی خود مبنی بر اینکه نمی­تواند در امور سیاسی داخلی کشوری چون نیجریه دخالت کند (که شل آشکارا چنین می­کند) کار آسانی نبود و سرانجام (و متاسفانه فقط سال­ها پس از اعدام­ها) مجبور شد از اصول حقوق بشر در سطح محدود دفاع کند. البته فراتر رفتن ازین مورد بارز و مشخص کار سختی است. اما آسیب­پذیری نهادهای فراملیتی در این زمینه­ها آشکار شده است.

هم اکنون مبارزات گسترده­تری آغاز می­شود که بازتاب­دهنده مبارزات ملی قرن نوزدهم است. میثاق­های بین­المللی در زمینه غیرقانونی کردن کار کودکان مطرح شده و قراردادهای بین­المللی جهت محدود کردن کار برده­وار در کارگاه­های نامناسب در سطحی جهانی مورد بحث است. در حال حاضر جنبشی بین­المللی در جریان است تا " دستمزد حداقل" را به عنوان استاندارد تعیین کنند به طوری که همه صاحبان صنعت در همه جا موظف به رعایت آن باشند. چنین جنبش­هایی روز به روز اهمیت بیش­تری پیدا می­کند (پولین و لوس 1998). این جنبش­ها البته، محدودند و    رسانه­های اصلی (البته نه کامپیوتر) از آن­ها گزارش کمی منتشر می­دهند. اگر در گستره منطق سرمایه­داری نوعی دموکراتیزه کردن و انباشت سرمایه به موازات یکدیگر پیش رود در آن صورت چگونه می­توان حقوق اقتصادی را در وجهی عام از حقوق مدنی و حقوق بشر مجزا کرد؟ پیوند بین این دو از همان سال 1948 در منشور حقوق بشر وجود داشته است. برای نمونه مواد 22 تا 25 آن را بررسی کنید:

ماده 22 : هر کس به عنوان عضو جامعه حق امنیت احتماعی دارد و مجاز است به مدد تلاش­های ملی و همکاری بین­المللی و با رعایت سازمان و منابع هر کشور حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی خود را که لازمه منزلت انسانی و رشد آزاد شخصیت اوست به دست آورد.

ماده 23 : 1 . هر کس حق دارد کار کند، شغل خود را آزادانه انتخاب کند، شرایط عادلانه و رضایت­بخشی برای کار خواستار شود و در مقابل بیکاری مورد حمایت قرار گیرد.

2 . همه حق دارند بدون هیچ­گونه تبعیضی برای کار مساوی دستمزد مساوی دریافت کنند.

3 . هر کس که کار می کند حق پاداش عادلانه و رضایت­بخش دارد تا زندگی خود و خانواده را برطبق منزلت انسانی تامین کند و در صورت لزوم آن را با دیگر حمایت­های اجتماعی تکمیل کند.

4 . هر کس حق دارد برای دفاع از منافع خود با دیگران اتحادیه تشکیل دهد و یا به اتحادیه بپیوندد.

ماده 25 : 1 . هر کس حق دارد که از سطح زندگی مناسب برای تامین سلامتی و رفاه خود و خانواده­اش به ویژه از حیث خوراک، لباس، مسکن، مراقبت­های پزشکی و خدمات لازم اجتماعی برخوردار باشد؛ هم­چنین حق دارد در صورت بیکاری، بیماری  نقص عضو، بیوگی، پیری یا نداشتن وسیله معاش بخاطر شرایطی که خارج از اختیار اوست، از وضعیت آبرومندانه زندگی برخوردار شود.

2 . مادران و کودکان حق دارند از کمک و مراقبت مخصوص بهره­مند شوند. کودکان چه حاصل ازدواج و چه غیر آن به دنیا آمده باشند، حق دارند از حمایت اجتماعی برابر برخوردار شوند.

آنچه در همه این موارد (وقتی پیش­داوری شدید جنسیتی آن را کنار بگذاریم که خود نشان بارز آنست که همه منشورهای عام تا چه حد ناراحت­کننده­اند) درخور توجه است این­که تقریبا همه کشورهای امضاکننده این منشور تا چه اندازه طی پنجاه سال گذشته به اجرا و کاربرد این مواد بی توجه بوده­اند و آنها را شدیدا نقض کرده­اند. اجرای اکید چنین حقوقی مستلزم تغییرات دامنه­دار و در معنایی انقلابی در اقتصاد سیاسی سرمایه­داری است. نئولیبرالیسم را می­توان، مثلا، به مثابه نقض فاحش حقوق بشر نفی کرد. بی تردید کل برنامه سیاسی طی بیست سال گذشته در ایالات متحده (که به شکرانه رفورم رفاهی دستگاه حکومتی کلینتون) به طرز چشمگیری پیش برده شد) در تضاد کامل با تضمین چنین حقوقی بوده است.

کاربردهای واقعی حقوق بشر هم به طرز بارزی بین حقوق در حوزه عمومی و خصوصی تمایز داشته است. حقوق حوزه عمومی (هم­چون حق رای و آزادی بیان سیاسی) برجسته شده در صورتی که حقوق در قلمرو خصوصی (زیردستی زنان در خانواده، رسوم فرهنگی چون ختنه کردن زنان و حق زن بر کنترل جسم خویش یا مقاومت در مقابل خشونت خانوادگی) در گستره وسیعی نادیده گرفته شده است. نتیجه چنین امری گرایش جنسیتی شدید در مفهوم حقوق بشر است (که در نوشتار ماده­های اولیه به ثبت رسیده است). در اینجا نیز نئولیبرالیسم بسیاری از تمایزات بین حوزه خصوصی و عمومی را از بین برده است. مثلا بسیاری از کارکردهای عمومی پیشین را خصوصی کرده و برعکس بسیاری از مسائل خصوصی سابق (مثلا حقوق مربوط به تولید مثل و سلامتی شخصی) را به حوزه عمومی کشانده است. نتیجه اینکه تمایز قائل شدن (بین آن­ها) هرچه مشکل­تر می­شود. در این­جاست که فقدان تاسف بار مرز مشخص در "حوزه عمومی" برای سیاست فرصتی را فراهم آورده است تا دریافت­های مربوط به حقوق بشر را عمدتا بازتعریف کنند.

در ابتدا من جنبه­های منفی و تضعیف­کننده مشی جهان­گستری سرمایه را بررسی کردم. آنچه هم اکنون روشن می­شود اینکه تناقضات و ناسازه­های جهان­گستری سرمایه فرصت­هایی را برای ایجاد بدیل پیشرفته و مترقی فراهم می­آورد. جهان گستری معاصر شرایط نسبتا ویژه و بی مانندی را برای دگرگونی رادیکال به وجود آورده است.

در درجه نخست، خواست عمومی رفورم در نظام حکومتی با در نظر گرفتن بی­ثباتی­های آشکار آن (مشکلات مالی ادواری، فازهای وقفه در صنعتی شدن و امثال آن) و نابرابری­های اقتصادی فزاینده ... دوم اینکه مشکلات زیست بومی همه جا آشکار شده و بسیاری ازین مشکلات در عین حال فعالیت و دخالت در همه سطوح از جمله در سطحی عام را می طلبد. بنابراین، اقدامات نهادی نوین، در سطحی گسترده لازم است تا رشد اقتصادی با دوامی را تضمین کند. سوم این­که، بسط شیوه غربی اندیشیدن در باره خود کامروایی و خودپرورانی (که در منشور جهانی سال 1848 آمده است) مجموعه نیروهایی را به حرکت در آورده است که با سرخوردگی شدید اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی روبرویند. حرکت به سوی فرهنگی عام و همگانی نیز، اگرچه ممکن است تاسف­برانگیز باشد، خواست­هایی در پیوند با کامروا کردن خویش را، در عین افزایش سرخوردگی و از خودبیگانگی، ضروری می­سازد. جنگ صلیبی فراگیر به هدف تحمیل حقوق و آزادی­های دموکراتیک بورژوایی به موج آرام، انقلاب فرهنگی فراگیری، دامن زده است که ویژگی­اش قدرت­ستیزی، فردباوری و ضد تمکین بودن و تا حد نامتناسبی برابری­طلبی است. (نمونه­اش را در رشد جنبش­های زنان، مثلا در ژاپن و کره جنوبی شاهدیم). بنابراین، در عین حال که ممکن است صحت داشته باشد که تفاوت­ها و سازگاری­های محلی، حتی نوآوری­ها و ابتکارات بر سر مسائل حقوقی و ارزش­ها بسیار زیاد است، گرایشی را می­توان تشخیص داد که نشان می­دهد این تفاوت­ها نه تفاوت­های بی ارتباط با یک­دیگر بلکه بخشی از مجموعه مفاهیم مشترک را تشکیل می­دهند.

کوتاه اینکه، جهان­گستری سرمایه مساله حیات نوع بشر بر کره زمین را بار دیگر مطرح کرده است، (نگاه کنید به فصل دهم) و زمینه­های بحث مفهومی و نظری و مبارزات سیاسی (که شکل­های مبهم آن را هم اکنون می­توان تشخیص داد) را می­گشاید. از همه مهم­تر اینکه، جهان­گستری سرمایه بازتعریف حقوق عام بشر را لازم و ممکن ساخته است، بازتعریفی که از حقوق بشر شناخته شده سال 1948 فراتر  می­رود. (بحثی که در فصل دوازدهم پی می­گیرم) چنین حقوقی را دقیقا به این دلیل که به دگرگونی­های انقلابی در نظام­های اجتماعی و اقتصاد سیاسی ره می­برند، آزادانه اعطا نمی­کنند. بلکه تنها با مبارزه به دست می­آید. مخصوصا آنجا که دفاع از چنین حقوقی با عملکردهای سرمایه­داری بازار در تضاد قرار می­گیرد، بحث­های داغ و گاه خصومت باری پیش می­آید.

مثلا این نظر عمومی را ملاحظه کنید. اینکه با زحمتکشان در همه جا باید در خور شان و منزلت­شان رفتار شود و "دستمزد حداقلی" داشته باشند تا حداقل امنیت اقتصادی و دسترسی به فرصت­های زندگی برای­شان تضمین شود. مفهوم عامی که با منشور جهانی سال 1948 کاملا خوانایی دارد، آشکارا علیه شرایط رشد ناموزون جغرافیایی است که سرمایه هم تقویت و هم در بسیاری موارد فعالانه به وجود آورده است. این مفهوم نئولیبرالیسم را به گونه­ای بنیادی به چالش می­طلبد زیرا در عملکرد بازارهای کار به شیوه رادیکال دخالت می­کند. با این همه، می­دانیم که خواست "دستمزد حداقل" بسته به شرایط تاریخی – جغرافیایی آشکارا معنی متفاوتی دارد. دستمزد حداقل در داکا یا بمبئی همان اندازه نیست که در ژوهانسبورگ، هلند، لولیا یا نیویورک درخواست می­شود. آیا این به معنی آنست که مبارزه برای دستیابی به حقی همگانی در پیوند با دستمزد حداقل غیرممکن یا ناعقلانی است؟

از هفدهم تا نوزدهم ماه جولای سال 1998 حدود چهل نماینده سازمان­های مدافع حقوق کارگران از ایالات متحده امریکا، کارائیب، امریکای مرکزی، مکزیک، کانادا و اروپا گرد آمدند تا مساله  دستمزد حداقل را دقیقا مورد بررسی قرار دهند ( نگاه کنید به بنیامین 1998). آن­ها به این نتیجه رسیدند که کارزاری جهت تثبیت دستمزد حداقل استاندارد و عام (ابتدا در صنایع کفاشی و لباس­دوزی) هم ممکن و هم مفید است، گیرم که یافتن راه­حل محاسبه دقیق آن- با در نظر گرفتن تفاوت­های فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی بین کشورها و مناطق که می­تواند به کانون اختلاف نظر شدید تبدیل شود- بسیار مشکل باشد. افزون بر این، غیرمحتمل است که در این زمینه پذیرش همگانی به وجود آید. اما آن­ها نتیجه­گیری کردند که "هر چه اختلاف نظر بر سر این راه­حل بیشتر باشد و راه­حل­های بیش­تری ارائه شود، بهتر است. " (بنیامین 1998 جلد 4 ) همین قدر که صاحبان صنایع و همگان به بحثی که بتوان از آن راه­حلی اتخاذ کرد تشویق شدند، مساله دستمزد حداقل که "دستمزد توام با منزلت انسانی" تعریف شده است، به بخش اصلی برنامه سیاسی تبدیل می­شود، دقیقا همان­گونه که پذیرش منشور جهانی حقوق بشر سال 1948 پاره­ای مسائل عمومی حقوق بشر را (گیرم همراه با مشاجره و جار و جنجال) به طور غیرقابل بازگشتی در برنامه عمومی جای داد.

وضعیت دشواری که این قضیه به آن اشاره دارد زمانی آشکارتر می­شود که تلاش کنیم عمومی بودن حقوق بشر را در تئوری رشد ناموزون جغرافیایی بگنجانیم (یا به آن منطبق سازیم). ملاحظاتی که مردم­شناسان امریکا در سال 1947 ارائه دادند به این مشکل اشاره دارد. در عین حال، باید گفت که گرایش آن­ها به بتواره کردن فرهنگ­ها به مثابه ماهیت­های مستقل در آن زمان همان اندازه سئوال­برانگیز بود که امروزه به گونه­ی آشکاری بی مورد و نامناسب است. نقطه قوت منشور سازمان ملل در شیوه همگام کردن تسخیر عام و جهانی از یک سو، و مقیاس کوچک انطباق جسم و انسان سیاسی از دیگر سو است. اما به نسخه­های گوناگون دیگری که بتوان بر اساس آن­ها همبستگی انسانی هدف­مندی را پایه­ریزی کرد (هرچند که دولت -  ملت به مثابه موجودیت واسطی لحاظ شده است که پاسخگوی اجرای حقوق و تضمین­کننده آنست) توجه اندکی شده است. همین­طور هم به همه گوناگون­ های بی نهایت رسوم، عادات، شیوه­های زندگی و ساختارهای عاطفی که مردم­شناسان و جغرافی­دانان تاکنون به مثابه جنبه­های مهم وجود بشر بر آن متمرکز بوده­اند چندان توجهی نشده است. در این رابطه حق رشد ناموزون جغرافیایی و حق ایجاد تشکل­های متنوع همبسته انسانی که ویژگی آن­ها داشتن قوانین، مقررات و آداب و رسوم گوناگون در مقیاسی متفاوت است، به اندازه هر حق انسانی دیگر اساسی است. تناقضات و تنش­های مکنون در چنین بحثی بسیار آشکار است. حق متفاوت بودن در مقابل عامیت حقوق قرار می­گیرد. این وضعیت را می­توان تا حدودی وضعیتی مساعد دانست تا درماندگی. زیرا دقیقا از درون چنین تنش­های غیر قابل حلی وضعیت جدید انسانی را می­توان پایه­ریزی کرد.

با این وجود، مساله پیچیده چگونگی انطباق رشد ناموزون جغرافیایی (سیاسی، اقتصادی و فرهنگی) و پاره­ای ایده­آل­های عام مربوط به حقوق هرگز حل نخواهد شد. اما گفتن اینکه این مساله را همیشه خواهیم داشت به معنی آن نیست که این وضعیت دشوار را چنان غامض بدانیم که گوئی از محدوده هر نوع دلیل و منطقی خارج است. بین نسبیت مطلق­باور که معتقد است آنچه مثلا در جاکارتا یا ویتنام یا حتی بولدر و در داخل شهر بالتیمور اتفاق می­افتد، موضوع مناسب جهت داوری اخلاقی یا سیاسی من نیست و مطلق باوری­ای که عامیت را به شیوه­ای غیرمنعطف یکسانی و برابری کامل داوری و رفتار می­داند زمینه مذاکره گسترده­ای وجود دارد. طرح مجدد سئوالات قدیمی مربوط به حقوق اقلیت­ها به شکل­گیری منشور 1992 سازمان ملل بر سر این موضوع منتهی شد و یکی از موارد مورد بررسی است. متن این منشور آن­گونه که تورن بری اشاره می­کند، به برخورد گرایش­های متناقض مربوط است:

از دیگر سو، جنبشی در جهت بین­المللی کردن یا جهانی کردن مسائل زیست بومی، منابع انسانی یا حقوقی در جریان است که از قید و بندهای جنگ سرد فراتر می­رود. همین­طور هم سربر کشیدن و برآمد شکل­های بسیار خطرناک قوم­مداری، بیزاری از تنوع، نبش قبر تضادهای از یاد رفته و شئامت فرهنگی "پاکسازی قومی" را در کشورها و بین کشورها شاهدیم.

با پذیرش اینکه جوامع احتمالا در سال­های آینده بیشتر چندملیتی و متکثر می­شوند و تفاوت فرهنگی روندی رو به پیشرفت است (و بنابراین وظیفه حقوق باید از به موزه سپردن فرهنگ­های پیشین فراتر رود) منشور 1992 سازمان ملل و گسترش بعدی آن یکی از شیوه­هایی است که ایده حقوق را از طریق آن می­توان برای حل مسائل رشد ناموزون جغرافیایی بسط داد. (فیلیپ و روزاس)

 یک سیستم حقوقی مدون بیش از آنکه رقابت و نفرت بین اقوام را افزایش دهد،   می­تواند به ابزاری برای "حفظ برابری بین همه انسان­ها در جامعه، رشد گوناگونی گروهی، جایی که تضمین منزلت و هویت افراد ضروری باشد و پیشبرد ثبات و صلح هم در داخل و هم در سطح بین­المللی" تبدیل شود.

بنابراین، ایجاد نیروهای سیاسی که در چارچوب نهادی مناسب به این گفت و شنودها بپردازند، گام اساسی در فعال کردن دیالکتیک خاص و عام در صحنه جهانی است. صحنه­ای که ویژگی­اش شکل­های ناموزون جغرافیایی است. و احتمالا همین است مفهوم "هم آوا کردن مناسب منافع خصوصی".

مارکس تحت تاثیر بحث پیرامون حقوق قرار نداشت. او غالبا بحث در باره حقوق را کوششی در تحمیل مجموعه حقوق مشخص – حقوقی که بورژوازی تعریف می­کرد – و استاندارد عام می­دانست که هر کس باید خواهان آن باشد. بنابراین اگر کارگران جهان قرار است متحد شوند، مطمئنا باید حول استنباطی از حقوق خود و ماموریت تاریخی خود باشد؟ سیاست عملی نوعی ایده حقوقی را ناگزیر می­سازد. انترناسیول اول که بسیار تحت تاثیر مارکس بود، به "قوانین ساده اخلاقی و عدالت متوسل شد، قوانینی که به مثابه مبنای مناسب هدایت "مبادلات بین ملت­ها" ناظر مناسبات خصوصی افراد باشد (مارکس و لنین سال 1940، جلد 23 )

بورژوازی پیرامون مسائل مربوط به حقوق چنان گردابی از تناقضات در صحنه جهانی به وجود آورده است که ناخواسته مسیرهای چندی را به سوی سیاستی مترقی و عام و در مقیاسی جهانی گشوده است. پشت کردن به چنین اصول عامی در این مرحله و این تاریخ ما هرچقدر هم ناراحت­کننده یا با عیب و نقص باشد به معنی پشت کردن به چشم­اندازهای عمل سیاسی مترقی است. شاید تناقض اصلی جهان گستری سرمایه در این مقطع از تاریخ ما نحوه­ای­ست که سرنوشت خود را رقم می­زند. بدین ترتیب که استنباط اساسی جدیدی از حقوق عام برای همگان به دست می­دهد، حقوقی که با هر کس به مثابه عضو کامل نوع بشر با منزلت و احترام رفتار کند.

این مقاله بخشی از کتاب فضاهای امید به قلم دیوید هاروی است که به فارسی برگردانده شده است.