دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

 

شکل‌گیری ایده لنینی حزب

 

آنتوان آرتوس

اقتباس: فرشته ستار

 

لنین، پدر استالینیسم و گولاگ­هاست! ایدئولوژی مسلط، امروزه، دست از تکرار این ایده بر نمی­دارد. ایده­ای که به هر حال تازه هم نیست. مارکس تا حدی از این انتقاد معاف شده است، زیرا مسئولیت او را فقط در عرصه "تئوری" می­دانند. اما، لنین کسی است که ابزار سیاسی انقلاب را ایجاد کرد. او سال­هاست که مورد حملات بی پایان قرار دارد.

برخی می­پندارند که دست­کم می­توان منشاء انحراف استالینی را در تئوری لنینی حزب جستجو کرد، و این نظر تنها به ایدئولوگ­های وابسته به سوسیال دموکراسی و مدافعین "دنیای آزاد" محدود نمی­شود. بسیاری از جریانات مدعی سوسیالیسم درون جنبش کارگری نیز همین مساله را طرح می­کنند.

لازم است ایده لنینی حزب را آن­طور که واقعا توسط خود او شکل گرفت و آن طور که واقعا در عملکرد حزب بلشویک تجسم یافت، بررسی کنیم و نادرست بودن این برداشت­ها را نشان دهیم.

برای لنین، مساله حزب فقط در رابطه با مساله­ای وسیع­تر معنی می­یافت: مسئله تدارک و تحقق انقلاب روسیه و گسترش مبارزات انقلابی در اوائل قرن بیستم در اروپا بر اساس استراتژی کسب قدرت دولتی توسط پرولتاریا. این مسئله، البته به طور تصادفی مطرح نشد، بلکه خود نتیجه تحولات تاریخی بود. خود انقلاب روسیه، به مثابه اولین انقلاب پرولتری، نشان داد که به خاطر تکامل وجه تولیدی سرمایه­داری و تشدید تضادها درونی آن، "عصر جدیدی" در مبارزات طبقه کارگر گشایش یافته است. لنین همان طور که تروتسکی، لوگزامبورگ و بسیاری دیگر در مقابل مسائلی قرار گرفت که برای مارکس و انگلس به سختی می­توانست مطرح باشد. این مسائل فقط در دوره بین­الملل دو (آن هم نه در آغاز آن) ملموس شده بودند. ابزاری که طبقه کارگر باید برای تسخیر قدرت بسازد، چیست؟ این مسائل به حاصل مغز یک نابغه، بلکه تنیجه تجربیات مبارزه طبقاتی در یک دوره کامل تاریخی و مباحثات و مشاجرات مطروحه در جنبش کارگری در آغاز این قرن بودند.

این استراتژی خود به تدریج سیستماتیزه شد. حتی تلاش­های اولین کنگره­های بین­الملل کمونیستی نیز معرف نخستین گام­های مهم در این راه و نه خاتمه آن بودند. تاریخ تئوری لنینی حزب را نیز باید در همین راستا در  نظر گرفت. این تئوری چیزی جز یک جنبه از این تدارک استراتژیک نیست.

سیر حوادث تاریخی مبین این نظر است. تشکیل حزب سوسیال دموکراتیک روسیه، اولین انشعاب میان بلشویک­ها و منشویک­ها و انتشار جزوه "چه باید کرد" لنین، همگی در ارتباط با تاکید انقلابیون آن دوران بر ضرورت شرکت پرولتاریا در مبارزات سیاسی، ضرورت استقلال آن از بورژوازی و ضرورت سازماندهی حزب این مبارزات معنی می­یابند. انقلاب 1905 و به ویژه انقلاب 1917 به شکلی واقعا جدید نه تنها مساله تصرف قدرت بلکه مساله رابطه بین حزب و شکل جدید سازماندهی طبقه، یعنی شوراها را مطرح کرد. ولی تمام مسائل مطروحه در همان جا پایان نگرفتند. مشکلات و مسائل عمیقا جدید ساختمان دولت جوان کارگری در روسیه پرسش­های تازه­ای را درباره رابطه حزب و طبقه به میان کشید. مسائلی مانند جدل با جریانات چپ افراطی که معتقد بودند با وجود شوراها حزب غیرضروری می­شود، با نحوه برخورد به احزاب رفرمیست کارگری، و با مساله جبهه واحد کارگری و وحدت   اتحادیه­های کارگری مسائلی جدید بودند.

بنابراین، در بررسی این تاریخ که در عین حال تاریخ شکل­گیری تئوری لنینی حزب نیز هست، بزرگ­ترین اشتباه این خواهد بود که فقط برخی لحظات و یا برخی متن خاص آن (مثلا، جزوه چه باید کرد) را مجزا و برجسته کنیم و بحث ایدئولوژیک در باب ما هیت "لنینیسم" را بر آن متکی سازیم. این روش به عملکرد و تجربه واقعی بی توجه است و درک نمی­کند که تئوری خود به تدریج تکامل می­یابد. باید به این تاریخ واقعی بازگردیم.

 

ضرورت حزب کارگری

از "چه باید کرد" آغاز کنیم که گرچه لنین خود بارها به محدودیت­های این جزوه اشاره کرده است، اغلب به مثابه اثر پایه­ای در تئوری لنینی حزب معرفی می­شود. خود لنین اما یادآوری می­کند که در زمان نگارش این جزوه (دوره بلافاصله قبل و بلافاصله بعد از کنگره دوم حزب کارگری سوسیال دموکراتیک روسیه) او "برای مقابله با اکونومیست­ها، میله را در جهت مخالف بسیار خم کرده است".

لنین در سال 1907، در مقدمه چاپ جدید این اثر نوشت: "اشتباه عمده کسانی که امروزه علیه چه باید کرد جدل می­کنند در این­ست که این اثر را از وضعیت سیاسی تاریخی تعیین­کننده­ای که در آن تولید یافت، جدا کرده­اند... چه باید کرد مبین "تاکتیک­های" ایسکرا و سیاست تشکیلاتی آن در سال­های 1901 و 1902 است... قضاوت درباره این جزوه بدون شناخت و بدون درک اهمیت مبارزه ایسکرا علیه اکونومیسم غالب در آن دوران صرفا یک بحث پا درهواست" (1)

ایسکرا (اخگر) نشریه­ای بود که در تبعید توسط سوسیال دموکرات­هایی از قبیل پلخانف و لنین و برای مبارزه علیه "پوپولیسم" (خلق­گرایی) و "اکونومیسم" (اقتصادگرایی) و برای ایجاد یک حزب سوسیال دموکرات در روسیه بنیاد نهاده شد. در نیمه دوم قرن نوزدهم، پوپولیسم در روسیه رشد چشم­گیری کرده بود. پوپولیست­ها با تاکید بر وزنه دهقانان و بقای ساختارهای کمونی در روستاها اعتقاد داشتند که "بشر آینده در روسیه موژیک است، همانطور که در فرانسه کارگر است". این جریانات که خود را سوسیالیست می­دانستند به نوشته­هائی نیز استناد می­کردند. مارکس و انگلس در پیش درآمد چاپ روسی "بیانه کمونیست (1882) در واقع نوشته بودند:"اگر انقلاب روسیه آغازگر انقلاب پرولتری در غرب شود، به طور که هر دو یکدیگر را تکمیل کنند، مالکیت کمونی موجود در روسیه می­تواند در خدمت یک تکامل کمونیستی قرار گیرد". (2)

یکی از اولین کارهای لنین، به دنبال پلخانف، نشان دادن این واقعیت بود که رشد سرمایه­داری در روسیه با انحلال کمون­های دهقانی این فرضیه را بی اعتبار ساخته و طبقه کارگر را به تنها طبقه تا به آخر انقلابی تبدیل کرده است.

رشد افسار گسیخته صنایع در روسیه، بخ سرعت اولین اعتصابات کارگری حول خواست­های اقتصادی را به دنبال می­آورد. در این دوره، درون جنبش جوان سوسیال دموکراتیک، "اکونومیسم" شکل میگیرد: رد ضرورت درگیری پرولتاریا در مبارزه سیاسی علیه رژیم تزار. اهداف آن نیز روشن بود: "پیشنهاد ایجاد یک حزب مستقل کارگری چیزی نیست جز یکی از اثرات واردات اهداف بیگانگان به کشور ما... برای یک مارکسیست روس تنها یک وظیفه وجود دارد: شرکت در مبارزات اقتصادی پرولتاریا و سهیم شدن در فعالیت­های اپوزیسیون لیبرال".(3)

بدین ترتیب، برای لنین – و نیز برای پلخانف – ضرورت ایجاد یک حزب مستقل کارگری از یک تصمیم استراتژیک اولیه ناشی می­شود: نقش مرکزی پرولتاریا در انقلاب آتی روسیه و ضرورت ایجاد یک ابزار مستقل برای رهبری مبارزه سیاسی آن. این تصمیم برای لنین همواره یک اصل  تغییرناپذیر باقی می­ماند. پلخانف و  منشویک­ها، اما، از این اصل منحرف می­شوند.

 

چه باید کرد؟

چه باید کرد معرف این مبارزه است. قبل از هر چیز بر ضرورت مبارزه سیاسی پرولتاریا با تاکید می­کند. و یکی از اولین دست­آوردهای لنین و اولین برش­های او با ایدئولوژی حاکم بر بین­الملل دوم نیز در همین نکته نهفته است. رهبران بین­الملل دوم – حتی آن­هایی که مخالف اپورتونیسم "تئوریزه شده برنشتین و "وزارت­گرایی" فرانسوی ("میلراندیسم") بودند – به نخو روزافزونی تمایل به کاهش مبارزه سیاسی سوسیال دموکراسی به مبارزات پارلمانی پیدا می­کردند تحت خفقان تزاری چنین فضایی اساسا نمی­توانست وجود داشته باشد. مبارزه در تمام عرصه­های اجتماعی و برای بسیج سیاسی توده­ها علیه استبداد و برای سرنگونی آن معنی یابد.

لنین منکر اعتقاد اکونومیست­ها به مبارزه سیاسی نبود. اما، برداشت آن­ها از مبارزه سیاسی نادرست، "تقلیل­دهنده" و "اتحادیه­گرا"، یعنی رفرمیستی بود. آن­ها مبارزه سیاسی را نوعی تداوم ساده مبارزه اقتصادی تلقی می­کردند و به تلاش برای رفرم­های قانونی و اداری به منظور بهبود شرایط کار تقلیل می­دادند. در حالی که این فقط یک جنبه از مساله است چرا که طبقه کارگر باید در راس مبارزه علیه استبدد و علیه هر گونه ستم قرار گیرد. به همین دلیل است که، آگاهی سوسیالیستی (آگاهی انقلابی) طبقه کارگر فقط می­تواند محصول یک مبارزه همه جانبه باشد: "آگاهی سیاسی طبقه کارگر فقط می­تواند از خارج، یعنی از خارج مبارزات اقتصادی، از خارج محدوده روابط بین کارگر و کارفرما وارد شود... آگاهی طبقه کارگر از موقعیت خود به طور جدائی ناپذیری به آگاهی دقیق از روابط متقاب تمام طبقات جامعه معاصر بستگی دارد، نه فقط یک آگاهی تئوریک... بلکه بیش­تر، آگاهی متکی بر تجربه زندگی سیاسی".(4)

در نتیجه، وظیفه ویژه سوسیال دموکراسی درگیری در "مبارزات سیاسی افشاگرانه در تمام حوزه­ها" است، مبارزاتی که "شرط لازم و اساسی برای فراگیری فعالیت انقلابی توسط توده­ها" را  تشکیل می­دهند.

باید اما اشاره کرد که چه باید کرد لنین در ضمن نخست تاثیر عدم وجود تجربه مبارزه سیاسی توده­ای طبقه کارگر روسیه نیز قرار دارد. تمرکز لنین بر جدل علیه اکونومیست­ها که به مبارزات اصلاح­طلبانه اکتفاء می­کردند، باعث می­شود که خود تصویری یک جانبه از مبارزات خودانگیخته کارگران ارائه کند. او می­نویسد: جنبش خودانگیخته طبقه کارگر به خودی خود چیزی جز اتحادیه­گرایی نمی­آفریند. و سیاست اتحادیه­ای طبقه کارگر نیز دقیقا چیزی بیش از سیاست بورژوایی طبقه کارگر نیست". وی باز هم با خم کردن ... در جهت مخالف، در نوامبر 1905 بدون هر گونه تردیدی می­نویسد: طبقه کارگر بطور غریزی سوسیال دموکرات است، به طور خودانگیخته. و یک فعالیت ده ساله سوسیال دموکراتیک نتوانسته است در تبدیل این خودانگیختگی به آگاهی چندان کمکی کند" (5). تمام تجربه انقلاب 1905 و انقلاب 1917 نشان می­دهد که او خوب درک می­کرد که چگونه برای به پیش راندن طبقه و حزبش به همین خودانگیختگی اتکاء کند.

 

بلشویک­ها و منشویک­ها

کنگره دوم سوسیال دموکرات­های روسیه شاهد انشعاب بلشویک­ها و منشویک­ها بود. جدال بر سر ماده اول اساسنامه حزب در رابطه با کیفیت اعضاء صورت می­گیرد. به عقیده لنین فردی می­تواند عضو حزب تلقی شود که "در یکی از سازمان­های حزبی شخصا درگیر باشد." برای مارتف و منشویک­ها، اما، کافی بود که آماده "همکاری مرتب تحت هدایت یکی از سازمان­های حزبی" باشد. بدین ترتیب، منشویک­ها محدوده­های گسترده­تری برای حزب را در نظر داشتند. این اختلاف مستقیما به یک مساله مورد بحث مربوط می­شد. هدف لنین ایجاد حزبی متشکل از "انقلابیون حرفه­ای" بود که بتواند خود را با شرایط مبارزه مخفی علیه تزاریزم منطبق کند و در مبارزه سیاسی ابزار قابلی باشد.

اما، اختلاف از این­ها عمیق­تر بود. خود لنین در 1904 توضیح می­دهد:     "نمی­توان حزب را که پیشگام طبقه است با تمام طبقه ایجاد کرد. اکسلرود، هنگامی که می­گوید "ما، طبعا، قبل از هرچیز، سازمان عناصر فعال­تر حزب، یعنی یک سازمان انقلابی را ایجاد خواهیم کرد، اما این حزب طبقه است و باید هشیار باشیم آن­هایی را که از لحاظ عقیدتی به این حزب تعلق دارند، هرچند که در وهله اول چندان فعال نباشند، خارج از حزب قرار ندهیم"، دقیقا دچار همین اغتشاش می­شود (اغتشاشی که وجه مشخصه همه اپورتونیست­های اکونومیست ماست"). (6) به محض آن­که شرایط اجازه داد، لنین خود ضرورت این درجه ازسخت­گیری در نظام سازمان­دهی حزبی تحمیل شده به واسطه شرایط مبارزه مخفی را زیر سئوال برد. اما او هرگز تمایز فوق بین حزب و طبقه را مخدوش نکرد. نزد او، گیجی بر سر تفاوت حزب و طبقه سرمنشا اپورتونیسم تلقی می­شد. زیرا تحت نظام سرمایه­داری و در شرایط عادی، طبقه کارگر "نمی­تواند به همان درجه آگاهی و فعالیت پیشگام خود و حزب سوسیال دموکراتیک خود عمل کند" (7).

   در واقع، این­جا ما با مساله برش از الگوی احزاب و سوسیال دموکرات اروپایی مواجهیم. این برش می­توانست محصول ساده یک تعمیم تئوریک زودرس حاصل شرایط خاص روسیه به نظر برسد. اما،  در حقیقت حتی از لحاظ تجربی نیز مساله مطروحه چیز دیگری بود: مساله چگونگی ایجاد یک حزب طراز نوین منطبق با دوران جدیدی که در شرف گشایش بود. بقول لوکاچ، دوران "فعلیت انقلاب".

   این عزم آهنین برای ایجاد ابزار متمرکز مبارزه سیاسی پرولتاریا که منجر به برش فوق شد، به زودی به واسطه پیدایش اختلافات دیگر روشن­تر گشت. به نظر لنین و اکثریت منشویک­ها انقلاب آتی روسیه یک انقلاب صرفا بورژوایی بود. اما، با دو ارزیابی کاملا متفاوت. لنین معتقد بود که بورژوازی لیبرال روسیه قادر به رهبری مبارزه علیه تزاریسم نیست و وظایف این انقلاب باید توسط اتحاد کارگران و دهقانان انجام پذیرد. تاکید لنین بر ضرورت استقلال سیاسی کامل پرولتاریا از بورژوازی لیبرال از همین ارزیابی ناشی می­شد. منشویک­ها، برعکس، تحت بهانه خصلت بورژوایی انقلاب هرچه بیش­تر به دنباله­روی از لیبرال­ها کشیده می­شدند و در نتیجه نیاز به یک حزب واقعا انقلابی پرولتاریا را هرچه کمتر احساس می­کردند.

 

حزب و شوراها در سال 1905

  لنین، همواره ارزش عظیمی برای مبارزه سیاسی و در نتیجه مبارزه حزبی قائل می­شد:"دقیق­ترین، کامل ترین و قطعی­ترین بیان مبارزه سیاسی طبقاتی مبارزه احزاب سیاسی است... در چارچوب جامعه بورژوایی، بدون داشتن حزب به معنای مخفی نگهداشتن ریاکارانه این واقعیت است که به طور منفعل به حزب استثمارگران تسلیم شده­ایم... استقلال از احزاب یک ایده بورژوایی است، در صورتی که ایده حزب ایده­ای سوسیالیستی است" (8).

   از این جنبه، لنین کاری جز ادامه و سیستماتیزه کردن عقاید مارکس و انگلس و بین­الملل دوم انجام نداده است. اعلام این­که ایده حزب سوسیالیستی است، یک فرمول بی محتوی نیست. بی شک، سازمان­دهی حزبی به بورژوازی نیز ربط دارد، اما نه به همان طریقی که به پرولتاریا. کسب قدرت سیاسی برای بورژوازی چیزی جز نتیجه نهایی رشد قدرت اقتصادی و ایدئولوژیک نیست. زیرا این طبقه حتی قبل از کسب قدرت سیاسی به نقد در چارچوب جامعه کهن به یک طبقه قدرتمند تبدیل شده بود. و به محض تصرف قدرت سیاسی نیز بورژوازی اساسا از طریق دولت خود حکومت می­کند. سازماندهی حزبی برای بورژوازی بسیار کمتر حیاتی است تا برای پرولتاریا. پرولتاریا در جامعه بورژوایی، در واقع، از هیچ­گونه قدرت اجتماعی اقتصادی یا سیاسی برخوردار نیست و این خود اوست که باید در جدال دائمی با جامعه سرمایه­داری اشکال مناسب سازمان­دهی را ایجاد کند که از طریق آن بتواند خود را به مثابه یک طبقه سازمان دهد. بدین ترتیب، این تصادفی نیست که اولین نمونه­های احزاب   توده­ای، به معنای "مدرن" کلمه، احزاب کارگری هستند.

   انقلاب روسیه، برای اولین بار در تاریخ، شکل جدیدی از سازماندهی را نشان داد: شوراها، در انقلاب فرانسه و یا در دوره کمون پاریس، اشتیاق توده­ها به دموکراسی مستقیم به طور بارزی مطرح شد. اما شوراها چیزی بیش از این بودند: ابزاری که به واسطه آن طبقه کارگر به مثابه یک طبقه واحد عمل کرده و شالوده­های یک قدرت نوین را بنیاد نهاد.

   در انقلاب 1905، بلشویک­ها در بسیاری از شوراها وارد شدند و حتی رهبری را در دست گرفتند (مثلا مسکو). اما، در پتروگراد، بی اعتمادی بلشویک­ها به شوراها آن­ها را به تقابل با شورا کشانید. یکی از رهبران بلشویک، بوگدانف، اعلام کرد که "شوراها را باید وادار به پذیرش برنامه بلشویک و اتوریته کمیته مرکزی کرد تا بتوانند جذب حزب شوند... چنان­چه شوراها از پذیرش این مسیر سرباز زنند، بلشویک­ها باید آن­ها را ترک کرده و سیاست­شان را افشا سازند" (9). این فقط یک واکنش محافظه­کارانه نبود، بلکه با مواضع چه باید کرد لنین نیز تطابق داشت. بر اساس منطق آن جزوه طبقه کارگر باید از حزب تبعیت می­کرد".لنین، اما، خود علنا علیه این ایده به مبارزه برخاست و با اعلام حمایت خود از استقلال شوراها از حزب نوشت: " در مبارزه ما ناچاریم با حفظ استقلال سیاسی خود با هم حرکت کنیم. شوراها سازمان­های مبارزه هستند و باید به همین صورت باقی بمانند... ما از ترکیبی این چنین گسترده و گوناگون هراس نداریم، بلکه ما خود خواهان آن هستیم". (19)

   جالب اینجاست که لنین در بحث در باره ویژگی شوراها در رابطه با حزب به طور مستقیم به موضعی که در چه باید کرد راجع به اتحادیه­های کارگری ابراز کرده بود، رجوع می­دهد. در آنجا او با این موضع که مبارزه اقتصادی پرولتاریا باید "منحصرا به سوسیال دموکراسی محول شود و یا فقط زیر پرچم آن انجام گیرد"، مخالفت کرده بود (11). اکنون او توضیح می­دهد که در مورد مبارزه سیاسی شوراها نیز موضع مشابهی دارد.

   برای درک کامل اهمیت تاریخی شوراها و نحوه­ای که شوراها تصورات سنتی از اشکال سازماندهی پرولتاریا را کنار زدند. لنین (و اکثریت عظیم انقلابیون آن دوره) باید تا سال 1917 صبر می­کرد. در انقلاب 1917 اثبات شد که برای متشکل شدن پرولتاریا به مثابه یک طبقه و تسخیر قدرت سیاسی، شوراها شکل مناسب سازماندهی هستند. لنین در "دولت و انقلاب"، با تئوریزه کردن منطق دموکراسی شورایی و خصلت جهانی شوراهای کارگری به مثابه     ارگان­های پرولتاریا برای کسب قدرت، درس­های اساسی این تجربه را فرموله کرد. منشویک­ها که در سال 1905 در برخورد به شوراها در بسیاری از موارد "انعطاف" بیش­تری نشان دادند، در 1917، برعکس، به ترمز آن تبدیل شدند، یعنی به ترمزی در مسیر کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر.

 

سانترالیسم دموکراتیک

برش میان بلشویک­ها و منشویک­ها اغلب به مثابه نتیجه منطقی روش­های متفاوت آن­ها در سازماندهی بیان می­شود. اما نباید فراموش کرد که هر دو جریان تحت شرایط مبارزه مخفی به طرق کم و بیش یکسانی عمل می­کردند: انتصابات و نه انتخابات. مضافا به اینکه، هر دو این روش را به عنوان یک استثنا و نه یک اصل توضیح می­دادند.

   انقلاب 1905، به دلیل بسیج توده­ای کارگران و فراهم شدن امکانات فعالیت سیاسی علنی، شرایط سازماندهی حزبی را شدیدا تغییر داد. واکنش لنین در این شرایط جدید بسیار رادیکال بود. سابقا، بسیاری از منشویک­ها به لنین ایراد می­گرفتند که او با تاکید بر سانترالیزم در واقع خواهان تحمیل قدرت روشنفکران رادیکال بر طبقه کارگر است. و فراموش می­کردند که به خاطر شرایط عینی، ترکیب هیچکدام از این دو جریان در سوسیال دموکراسی روسیه چندان کارگر نبود.

   به محض آنکه توده­های کارگری به حرکت در آمدند، لنین پیگیرانه بر ضرورت عضوگیری توده­ای و نه فقط برای جلب کارگران به حزب، بلکه بعلاوه برای ادغام آن­ها در بدنه­های مختلف رهبری، پافشاری می­کرد. او هم­چنین در رابطه با این مساله به "کمیته­چی"ها، یعنی مبارزان مخفی کار­های قبل که اکنون واکنشی محافظه­کارانه نشان می­دادند، ایراد می­گرفت. در نخستین ماه­های بعد از انقلاب 1917 نیز لنین دوباره به همین موضع برمی­گردد. به علاوه، در همین دوره است که او قواعد کارکرد حزب را عمیقا تغییر می­دهد.

   در کنگره بلشویک­ها در لندن (آوریل 1905)، لنین قطعنامه­ای در دفاع از "تقدم کامل اصل انتخابی بودن" را به رای می­گذارد. در این کنگره قدرت عظیمی که کمیته مرکزی در دوره قبل کسب کرده بود، کاهش می­یابد و اصل "خودمختاری کمیته­های حزبی" تصویب می­شود. کمیته مرکزی دیگر       نمی­تواند بدون توافق دو سوم اعضا کمیته­های محلی آن­ها را فرا بخواند و یا منحل کند. هم­چنین، نمی­تواند بدون توافق خود این کمیته­ها ترکیب اعضا آنها را تغییر دهد. در کنگره حزب در استکهلم که هم بلشویک­ها و هم منشویک­ها در آن شرکت داشتند، قواعد سانترالیسم دموکراتیک به ابتکار لنین فرموله شد. از آن به بعد، بلشویک­ها همواره از این اصول دفاع کردند.

   این یادآوری تاریخ برای کسانی که لنینیسم و استالینیسم را یکی می­دانند، بی­فایده نخواهد بود. همان­هایی که توضیح می­دهند، بهترین برداشت از اصول سانترالیزم دموکراتیک در چه باید کرد فرموله شده است. اتفاقا در این اثر هیچ سخنی در این باره در میان نیست!

   در سال 1906، اصل سانترالیزم دموکراتیک که از اصول مهم تئوری لنینی سازماندهی است، با تعیین حدود مشخص حزب و طبقه چنین تعیین می­شود: "اصل سانترالیسم دموکراتیک و خودمختاری سازمان­های محلی حزبی، دقیقا معرف آزادی انتقاد، به طور کامل و در همه جاست. تا جایی که در مسیر وحدت عمل تعیین شده سد نگذارد و باعث تخریب وحدت عمل در اجرای تصمیمات اتخاذ شده توسط حزب نشود". (12)

"باید تاکید کرد که سانترالیسم در نیاز به تمرکز مبارزه علیه دولت بورژوایی و شیوه سازماندهی خاص حزب ریشه دارد. از این رو، در کنگره 1902، هم بلشویک­ها و هم منشویک­ها خواست خودمختاری برای بوند (سازمان کارگران یهودی) را رد کردند. و به همین دلیل، پشتیبانی بلشویک­ها از حق تعیین سرنوشت ملیت­های تحت ستم در کنار تاکیدشان بر ضرورت وحدت همه کارگران در یک حزب متمرکز برای مبارزه علیه دولت تزار صورت می­گرفت."

   آزادی بحث به صورت آزادی گروه­بندی درونی برای دفاع از عقاید خود (گرایش یا جناح) درک می­شد. این جدل­ها اغلب به صورت علنی نیز در  ارگان­های مختلف حزبی منعکس می­شد. این سنت در احزاب کمونیست اروپائی در دهه 1920 نیز انعکاس یافت.

 

مارکس و لنین

   بدین ترتیب، در انقلاب روسیه اشکال جدیدی از سازماندهی (حزب "لنینی"، شوراها) انکشاف می­یابند که از سنن پیشین جنبش کارگری تحت رهبری  بین­الملل دوم برش کرده و سرآغاز تشکیل بین­الملل سوم می­شوند. برای درک دامنه این دگرگونی باید به عقب بازگردیم.

   در این مورد مساله حزب، گاهی لنین را به عنوان یک ادامه­دهنده ساده راه مارکس معرفی می­کنند. اما، او در واقع معرف تحولات جدیدی است. مارکس و انگلس برای آن که پرولتاریا بتواند به مبارزه سیاسی بپردازد و حزب خود را تشکیل دهد، لحظه­ای از مبارزه علیه طرفداران پرودون و باکونین غافل نماندند. در طول همین مبارزه است که نظریات­شان در باره حزب طبقه کارگر انکشاف می­یابد.

   در بیانیه کمونیست (هزار و هشتصد و چهل و هشت) آن­ها برای فرانسه، آلمان و ... چشم­انداز فوری ایجاد احزاب مستقل کارگری را مطرح نکردند و در عوض از سیاست پشتیبانی انتقادی از احزاب گوناگون و کوچک اپوزیسیون بورژوایی دفاع کردند. به محض شروع انقلاب آلمان در 1848 که بنا به توضیح بیانیه کمونیست نمی­توانست "چیزی جز پیش درآمد فوری یک انقلاب پرولتری" باشد، مارکس به آلمان برمی­گردد و درون جنبش دموکراتیک به مبارزه می­پردازد. نشریه­اش را "روزنامه دموکراسی" می­نامد و علیه برخی از دوستانش در اتحادیه کمونیست­ها که خواهان سازماندهی فورا مستقل پرولتاریا بودند، موضع می­گیرد. تنها در آخرین لحظات قبل از پیروزی ضد انقلاب است که مارکس در راه ایجاد یک حزب مستقل کارگری گام می­نهد. ترازنامه انتقادی این تجربه توسط مارکس در خطابیه مشهورش در جلسه کمیته مرکزی اتحادیه کمونیست­ها (1850) ارائه شد. در همین سخنرانی بود که او همه را به "انقلاب مداوم" فرا می­خواند (13).

   مارکس و انگلس، اما، هرگز از این جملات بیانیه کمونیست در باره وظایف و موقعیت کمونیست­ها عدول نکردند: "آن­ها (کمونیست­ها) یک حزب مجزا در مقابل سایر احزاب کارگری ایجاد نمی­کنند. آن­ها منافع ویژه­ای که از کل پرولتاریا متمایزشان کند، ندارند. آن­ها اصول ویژه­ای که بخواهند بر اساس­شان جنبش کارگری را شکل دهند، پیش نمی­کشند ... بدین ترتیب، کمونیست­ها در واقع فقط مصمم­ترین جناح احزاب کارگری تمام کشورها هستند ... هدف بلاواسطه آن­ها همانند تمام احزاب کارگری است: تشکیل پرولتاریا به مثابه یک طبقه، سرنگونی سلطه بورژوازی، تسخیر قدرت سیاسی توسط پرولتاریا". (14)

   اشتباه خواهد بود اگر تصور کنیم که در این عبارات بیان ساده حالت نطفه­ای جنبش کارگری در آن دوران را مشاهده می­کنیم. دوره­ای که فقط دو حزب کارگری (در انگلستان و امریکا) شکل گرفته بود و این دو نیز کوچک­ترین شباهتی به آنچه بعدها احزاب سوسیال دموکرات شدند، نداشتند. مارکس و انگلس، در واقع، فقط آن اصول کلی را که همواره راهنمای عمل­شان بوده تعریف کرده­اند. به عقیده آن­ها، تشکیل پرولتاریا به مثابه یک طبقه و ایجاد حزب این طبقه به طور ارگانیک در همان جریان تاریخی ریشه دارند که به تدریج همه فرقه­های قبلا موجود را از صحنه بیرون می­کند. سازمان­های مختلفی که مارکس و انگلس ایجاد کردند، فقط مراحلی و ابزار موقتی در خدمت تحقق این هدف کلی بودند. برای آن­ها حزب و طبقه یکی می­شوند. بنابراین مساله برای آن­ها آن قدرها تعیین اشکال سازمانی نیست که نشان دادن بی وقفه این هدف: تشکیل طبقه به صورت حزب.

   این بدان معنا نیست که مارکس و انگلس در مورد مبارزات سیاسی و مبارزات مشخص سازمانی بی تفاوت بودند. برعکس، خود تا گردن در اتحادیه کمونیست­ها و بعدها در بین­الملل اول فرو رفته بودند. اما، به همان میزان که درگیر مبارزه­ای بی وقفه بر سر ضرورت حزب طبقه کارگر بودند، هرگز یک "تئوری" در باره اشکال سازماندهی حزبی و رابطه حزب و طبقه تدوین نکردند. آن­ها به طرح چند ایده کلی که محصول مستقیم طرز فکرشان در باره رهایی پرولتاریا بود، بسنده کردند. بدین ترتیب، آن­ها همواره علیه تمام اشکال سازمان­دهی "انجمن­های سری" که عملکرد فرقه­های ماقبل سوسیالیست­ها را تجدید تولید می­کرد و در مقابل فراشد خودرهایی طبقه کارگر قرار می­گرفت، مبارزه کردند. به علاوه، آن­ها در مقابله با باکونین از یک حداقل تمرکز ضروری برای مبارزه سیاسی دفاع می­کردند.

 

مصمم­ترین جناح

تنها خط برش عملی – سازمانی که مارکس در جنبش نوپای کارگری معرفی می­کند، عبارت است از ضرورت مبارزه پرولتاریا برای تسخیر قدرت سیاسی و سازمان دادن خود درون حزب (مبارزه علیه طرفداران پرودون و انشعاب از طرفداران باکونین) و ضرورت استقلال این حزب از بورژوازی و دولت بورژوایی (مبارزه علیه طرفداران لاسال). با این وجود، مارکس و انگلس فقط به این بیان استراتژیک اکتفا نکردند. بر اساس درس­های کمون پاریس، مارکس نوشت: "طبقه کارگر نمی­تواند تصاحب دستگاه دولتی و به به کار بستن آن در خدمت  خود اکتفا کند" (15). برای او این درس به اندازه­ای مهم بود که در پیشگفتار چاپ 1872 بیانیه کمونیست نوشت که در این متن فقط به تایید ضرورت تسخیر قدرت سیاسی اکتفا شده و از این لحاظ قدیمی شده است و باید با جذب تعالیم کمون تکمیل شود.

   در همین دوره جدل با باکونین در بین­الملل اول بالا می­گیرد و به انشعاب منجر می­شود. در قطعنامه­ای که مارکس و همفکرانش بر اساس مواضع خود نوشتند، به ضرورت تشکل حزبی و مبارزه برای تسخیر قدرت سیاسی اشاره شده، اما، بدون مراجعه به درس­های کمون. این فقدان اشاره به تجربه کمون در تشکیل حزب سوسیال دموکراتیک آلمان نیز به چشم می­خورد، کائوتسکی در سال 1892، هنگامی که هنوز نماینده ارتدوکسی مارکسیستی بود، در تفسیری بر برنامه ارفورت که به چندین زبان ترجمه شد و ظاهرا نوعی مانیفست جدید به شمار می­رفت، نوشت: "تا زمانی که دولت مدرن وجود داشته باشد، مرکز عمل سیاسی پارلمان خواهد بود. (پرولتاریا مبارزه می­کند) تا پارلمان دیگر یک وسیله ساده سلطه بورژوازی نباشد". (16) هیچ کس علیه این موضع اعتراض نمی­کند. واقعیت این است که اگر چه از کنگره دوم بین­الملل دوم (زوریخ 1883) مساله مبارزه سیاسی در مرکز مباحثات قرار دارد، قطع­نامه­های نهایی کاری جز تکرار مجدد برداشت­های  بین­الملل اول و بدون کمترین اشاره­ای به درس­های کمون انجام نمی­دهند. در سال 1910، روزا لوکزامبورگ در برش  از کائوتسکی "سنتریست"، حملات خود را متوجه پارلمانتاریسم که ریشه اصلی راست­روی این "پاپ مارکسیسم" است نمی­کند. فقط در سال 1912 است که یکی از نمایندگان جناح چپ، آنتوان پانه­کوک، کائوتسکی را در این زمینه مورد انتقاد قرار می­دهد. کائوتسکی به صراحت پاسخ می­ دهد: "هدف سیاست ما همان است که همیشه بوده: تسخیر قدرت دولتی از طریق کسب اکثریت در پارلمان و ارتقا پارلمان به مقام رهبری در حکومت. بنابراین، مساله ما هرگز نابودی دستگاه دولتی نبوده است". (17)

   واضح است که این نحوه تکامل بین­الملل دوم را نمی­توان صرفا به واسطه "فراموشی" درس­های کمون توضیح داد. احزاب کارگری در قرن قبل، حتی آن­ها که خود را طرفدار تعلیمات مارکس می­دانستند، بر اساس پایه­های    برنامه­ای مشابهی رشد کرده بودند. اگر مارکس و انگلس مخالف شکاف­های درون احزاب کارگری بودند، دلیل این بود که در آن دوره تاریخی از مبارزه، مساله عمده عبارت بود از تشکل پرولتاریا به مثابه طبقه از طریق سازمان­های طبقاتی و در درجه نخست از طریق احزابش، و نه مبارزه برای تسخیر قدرت.

 

فعلیت انقلاب

   لنینیسم در دوره جدیدی شکل گرفت: دوره "فعلیت انقلاب". اکنون مساله پرولتاریا نه صرفا سازماندهی خود در یک حزب متمایز بلکه مبارزه برای تسخیر قدرت بود. درس­هایی که مارکس از کمون پاریس گرفت و برای آن دوره کاربرد چندانی نداشت، اکنون به مساله مرکزی تبدیل شده بود. به عبارت دیگر،   صف­بندی حول استراتژی انقلابی برای تسخیر قدرت در این دوره جدید در تعیین ترکیب جنبش کارگری اساسی می­گردد.

   احزاب بین­الملل دوم در مقابله با "تسخیر قدرت سیاسی توسط پرولتاریا" به طور فعال با بورژوازی همکاری می­کنند، در حالی که این امر در دستور روز قرار گرفته بود. دقیقا به این دلیل (همان­طور که مانیفست توضیح می­دهد) که کمونیست­ها "منافع ویژه­ای که از کل پرولتاریا متمایزشان کند، ندارند"، باید اکنون برای انجام وظایف استراتژیک این دوره جدید دست به ایجاد احزاب "مجزا در مقابل سایر احزاب کارگری" بزنند.

   لنین، البته، بلافاصله این جهت­گیری را فرموله نکرد. حداقل تا سال 1912 او بلشویک­ها و منشویک­ها را به مثابه دو جناح علنی یک حزب واحد تلقی      می­کرد، چیزی شبیه جناح چپ و جناح راست احزاب سوسیال دموکراتیک اروپایی. به همین دلیل است که نزد او تلاش برای وحدت مجدد با منشویک­ها (که در سال 1906 به طور موقت تحقق یافت) یک تاکتیک ساده زیرکانه نبود.

   گفته می­شود که لنین بلافاصله پس از خیانت رهبری احزاب عمده بین­الملل دوم در اوت 1914 ضرورت تشکیل یک بین­الملل جدید را اعلام کرد. اما، تا قبل از کنفرانس بلشویک­ها در آوریل 1917 که در آن "تزهای آوریل" علیه "بلشویک­های قدیمی" به تصویب اکثریت رسید، و تا قبل از طرح پیشنهاد تعویض نام حزب از سوسیال دموکراتیک به کمونیست، نظر او فقط می­توانست یک رای کسب کند، رای خودش!

   انقلاب روسیه و مبارزات بعدی انقلابی در اروپا مساله کسب قدرت توسط پرولتاریا را به طور ملموسی مطرح کرد و استخوان­بندی جنبش کارگری و اشکال سازمانی طبقه کارگر را به طور عمیقی تغییر داد.

   اغلب فراموش می­شود که در این دوره هنگامی که بلشویک­ها تئوریزه کردن تجربه خود را آغاز می­کنند، آن­چه بعدها مفهوم لنینی سازماندهی طبقه کارگر برای تسخیر قدرت نامیده شد، شامل دو عنصر مرتبط است: حزب و شوراهای کارگری. تحت نام قدرت شوراهای کارگری است که انشعاب در احزاب بین­الملل دوم و بنیاد بین­الملل جدید کمونیستی صورت می­گیرد. در "دولت و انقلاب"، لنین درس­های مارکس از کمون پاریس- رشته­ای که در بین­الملل دوم گسسته بود – را احیا می­کند. اما، در واقع، بسیار پیش­تر می­رود.

   نزد مارکس، متشکل شدن پرولتاریا به مثابه یک طبقه "برای خود" و ایجاد حزب طبقه کارگر، دو سوی یک روند واحد تاریخی تلقی می­شدند. مفهوم حزب و طبقه به صورتی درهم ادغام شده بود. سوسیال دموکراسی آلمان مثال واضح این دیدگاه است: حزب (همراه با جنبش توده­ای و سندیکائی وابسته به آن) نماینده پرولتاریاست.

"دیدیم که چگونه لنین در جدل علیه منشویک­ها بر ضرورت تمایز میان حزب و طبقه تاکید داشت. اما، این فقط یک جنبه از تئوری او را نشان می­دهد. جنبه دیگر آن این بود که لنین محل اتحاد سیاسی پرولتاریا و متشکل شدن آن به مثابه یک طبقه را شوراهای کارگری می­دانست و نه حزب. هنگامی که به لنینیسم اغلب به عنوان ایده نظام تک حزبی به نمایندگی سیاسی از طرف پرولتاریا ایراد می­گیرند، فراموش می­کنند که لنین در واقع از همین ایده بود که برش کرد. خواهیم دید  که این مطلب حتی برای بسیاری از بلشویک­ها در آن زمان (و حتی بعدها) روشن نبود."

 

قدرت شوراها

   تزهای کنگره اول بین­الملل کمونیستی (مارس 1919) در باره نقش شوراها (نوشته لنین) اعلام می­کنند: "جوهر حکومت شورایی این است که تنها شالوده و اساس همیشگی قدرت دولتی، تمام دستگاه دولتی را سازمان­های توده­ای آن طبقاتی که تحت ستم سرمایه­داری بوده­اند، یعنی کارگران و نیمه پرولترها تشکیل می­دهند ... فقط سازماندهی شورایی دولت می­تواند از همپاشی فوری و انهدام کامل دستگاه کهنه بورژوایی قدرت بوروکراتیک و قضایی که تحت نظام سرمایه­داری حتی در دموکراتیک­ترین جمهوری­ها حفظ شده و می­شود را واقعا عملی سازد ... در این راستا، کمون پاریس اولین گام و نظام شورایی دومین گام دوران­ساز را برداشته­اند". (18)

   رهبران جنبش کارگری اروپائی نظیر روزا لوگزامبورگ و گرامشی نیز به همین نتیجه رسیدند. مساله به طور مشخص بر سر شناسایی شوراهای کارگری به مثابه ارکان قدرت پرولتری بود. حتی جریاناتی که تمایلی به برش از      بین­الملل دوم نداشتند، آماده "به حساب آوردن" این اشکال جدید سازماندهی بودند. مثلا: "کائوتسکی شوراهای کارگران و سربازان را پدیده بسیار مهمی تلقی می­کرد، اما او عملکردشان را سخت محدود می­دانست و به منزله  سازمان­هایی از طبقه تشریح می­کرد که اگر چه برای بسیج دائمی توده­های کارگران در محل کار مناسب­اند، اما به هیچ وجه از کیفیت لازم برای دگرگونی به نهادهای دولتی برخوردار نیستند". (19)

   نمایندگان سوسیال دموکراسی اتریش، مثل اتو بائر که گاهی به عنوان یک جریان خاص (مارکسیسم اتریشی) معرفی می­شوند، راه سومی را بین لنینیسم و سوسیال دموکراسی در دفاع از ایده­های کائوتسکی در پیش گرفتند. نزد اینان، شوراها به مثابه ابزار "دموکراسی اجتماعی" و یا "دموکراسی اقتصادی" معرفی می­شدند، در صورتی که قدرت سیاسی همواره در پارلمان جای داشت. این گونه جریانات حتی به رغم انتقاد از گرایش راست بین­الملل دوم و حتی گاهی به رغم ایجاد سازمان­های مستقل هرگز به سوی احزاب از لحاظ ریشه­ای نوین نرفتند. چرا که کماکان به استراتژی کسب قدرت از طریق پارلمان وفادار بودند.

   اما در جنبش نوپای کمونیستی جریاناتی "چپ­گرا" نیز رشد کردند که در نکات مهمی با سیاست لنینیستی اختلاف داشتند: تحریم شیوه­دار انتخابات پارلمانی و اتحادیه­های کارگری و تاکتیک "تهاجم همه جانبه". برخی از این گرایش­ها شوراهای کارگری را نه تنها به مثابه اشکال اساسی سازمانی برای کسب قدرت بلکه نیز به عنوان تنها شکل سازماندهی طبقه تلقی می­کردند که تشکل­های سنتی طبقه کارگر از قبیل حزب و سندیکا را زیر سئوال برده و مبارزه سیاسی و اقتصادی را در خود ادغام کرده­اند. اینان توجه نمی­کردند که دقیقا به این دلیل که شوراها ارگان­های کسب قدرت­اند، تحت نظام      سرمایه­داری جز در دوره­های بسیج­های عظیم نمی­توانند واقعا وجود داشته باشند. و نیز توجه نمی­کردند که لااقل تا فرارسیدن دوره برخاست انقلابی، شوراها نمی­توانند ضرورت وجود احزاب و سندیکاها را نفی­کنند. هرچند که تمام داده­های مبارزه طبقاتی را درهم بریزند و در نتیجه جایگاه این گونه تشکیلات سنتی را تغییر دهند.

 

جبهه واحد

به دنبال انقلاب روسیه و انفجارات انقلابی در چندین کشور اروپائی، تصویری ساده­گرایانه از اشکال سازمانی طبقه کارگر رشد کرد: از یک طرف، شوراها به مثابه ارگان­های قدرت پرولتاریا، و از طرف دیگر، تجدید سازمان کامل جنبش کارگری به رهبری احزاب کمونیستی که بر روی لاشه سوسیال دموکراسی ساخته خواهند شد و در ارتباط ارگانیک با سازمان­های توده­ای طبقه قرار خواهند داشت.

   از یک لحاظ الگوی کهنه سوسیال دموکراسی آلمان کنار گذاشته نشده بود. به علاوه، "بین­الملل کمونیستی در بدو پیدایش خود تصور می­کرد که می­تواند الگوی مارکس در بین­الملل اول را تکرار کند. یعنی، گردآوری هم سازمانی­های سیاسی و هم سازمان­های سندیکائی. و بدین ترتیب، تصور می­کرد که می­تواند یک رهبری واحد انقلابی برای جنبش کارگری را تضمین کند" (20). از این رو بود که کنگره دوم بین­الملل سوم دست به ایجاد "شورای موقت سندیکاهای سرخ" زد.

   این چشم­انداز بر ایده پیروزی قریب­الوقوع انقلاب در اروپا و نیز بر تصویر خاصی از تجدید سازمان جنبش کارگری متکی بود. مباحثات درون بین­الملل به سرعت این چشم­انداز نادرست را تصحیح کرد. در این دوره بود که سیاست جبهه واحد در سومین کنگره بین­الملل کمونیستی تصویب شد.

   در واقع، این سیاست تصویر ساده قبلی را زیر سئوال می برد. البته، نه به این معنی که ضرورت تشکیل احزاب مستقل کمونیستی نفی شود و یا جایگاه و نقش شوراهای کارگری مورد تردید قرار گیرد. اما، سیاست جبهه واحد دال بر وجود احزاب متعدد کارگری و این واقعیت است که احزاب رفرمیست حتی علیرغم رهبری­های "بورژوائی" در طبقه کارگر ریشه دارند و از تجلیات آن محسوب می­شوند. به عبارت دیگر، کمونیست­ها تنها حزب پرولتاریا نیستند، بلکه حزب انقلابی این طبقه را تشکیل می­دهند و این امر را نیز باید به اثبات برسانند و باید در عمل و به واسطه تاکتیک­های مناسب توده­ها را به خود جلب کنند.

"تعجب­آور نیست که رهبری استالینیستی که "تئوری" نظام تک حزبی را فرموله کرد، هرگز نتوانست یک سیاست صحیح جبهه واحد را اتخاذ کند. این امر مستلزم به رسمیت شناختن سایر احزاب کارگری است. اتخاذ سیاست جبهه واحد بدین معنی است که تلاش برای اتحاد سیاسی طبقه نمی­تواند به صورت اتحاد در چارچوب یک حزب واحد تحقق یابد (همان­طور که شوراها نیز همین مطلب را نشان دادند، هرچند در سطحی متفاوت).

  تروتسکی در 1932 در این باره می­نویسد: "اگر در دوره تدارک انقلاب، حزب کمونیست موفق به حذف کامل سایر احزاب از میان صفوف کارگران شده بود و اکثریت عظیم کارگران را از لحاظ سیاسی و تشکیلاتی تحت برنامه خود گرد آورده بود، دیگر هیچ نیازی به شوراها نمی­بود". اما او بلافاصله اضافه می­کند که تجربه تاریخی عکس این را ثابت می­کند.

   در باره ارتباط مساله جبهه واحد و شوراها، تروتسکی می­نوسد: "همان­طور که سندیکاها شکل ابتدائی جبهه واحد در مبارزه اقتصادی هستند، شوراها شکل عالی­تری از جبهه واحدند که در دوران مبارزه پرولتاریا برای تسخیر قدرت مطرح می­شوند". (21)

   اگر اتحادیه­های کارگری شکل اولیه­ای از جبهه واحدند، پس ایجاد "سندیکاهای سرخ"، به طور ارگانیک وابسته به احزاب کمونیست، سیاست درستی نبود. خود کمینترن نیز در عمل این سیاست را تغییر می­دهد. انشعابات درون اتحادیه­های کارگری همواره به عنوان نتیجه اجتناب­ناپذیر سیاست­ها و مانورهای بوروکرات­های رفرمیست معرفی می­شوند و مبارزه برای وحدت سندیکایی، همراه با پذیرش دموکراسی درون جنبش کارگری و به رسمیت شناختن حقوق جریانات مختلف درون آن، به یکی از محورهای مهم فعالیت کمونیست­ها تبدیل می­گردد.

   بنابراین، سیاست جبهه واحد به معنای زیر سئوال بردن این نظر است که سازمان­های توده­ای طبقه کارگر محل وحدت این طبقه­اند و در نتیجه، تعدد جریانات مختلف درون این سازمان­ها باید پذیرفته شود. از این سیاست نتایج دیگری هم ناشی می­شوند: این سازمان­ها نمی­توانند به صورت سانترالیسم دموکراتیک عمل کنند، برخلاف حزب که مبارزین را حول یک برنامه واحد متشکل می­کند و از آنجا که برای سازماندهی کل طبقه علیرغم تمام اختلافات موجود و سطوح متقاوت آگاهی درون آن تلاش می­کنند، پس باید اشکال انعطاف­پذیرتری از تمرکز سازمانی را اتخاذ کنند: مثلا، شکل فدراتیو که سنتی قدیمی در جنبش سندیکائی است.

 

وقفه استالینیستی

   هیچ چیز بیش از این اشتباه نخواهد بود که تصور شود ایده لنینی حزب و در سطح وسیع­تری، اشکال سازمانی برای کسب قدرت توسط پرولتاریا، به یک باره و به تنهائی توسط لنین شکل گرفت و به شکلی شیوه­دار در یک نوشته ارائه شد. ایده لنینی حزب که مثل سایر جوانب استراتژی انقلابی قدم به قدم شکل می­گیرد می­تواند در برخی موارد متناقض به نظر برسد. نباید تلاش کرد که وجود این تناقضات نفی شود، باید بر آن­ها فائق آمد. مثلا، تضاد میان سانترالیسم و دموکراسی درون حزب، تنش­های اجتناب­ناپذیر میان نقش شوراها و حزب، روابط همواره ظریف بین حزب که به وضوح از سایر بخش­های طبقه متمایز است، و بسیج توده­ای کارگران. این تناقضات در نهایت از خود شرایط مبارزه پرولتاریا در چارچوب نظام سرمایه­داری ناشی می­شوند.

   از کسانی که ریشه استبداد استالینی را در لنینیسم پیدا می­کنند. بگذریم، برخی اما لنین را لااقل حامل ایده "اتوریته" حزبی و تقویت­کننده گرایشی  می­دانند که خواهان تحت سلطه در آوردن طبقه توسط حزب است. اگر لنینیسم را با آن مدل از سازماندهی که به خاطر شرایط مبارزه علیه استبداد تزاری تحمیل شده بود، یکسان بگیریم، می­توان به چنین نتایجی نیز رسید. اما این نتیجه­گیری تنها با به فراموشی سپردن یک واقعیت تاریخی میسر می­شود: خود لنین، این مدل را به محض این­که شرایط اجازه داد، زیر سئوال برد.

"لنین، به رغم شرایط حساس انقلاب جوان روسیه، هرگز مخترع تئوری نظام تک حزبی نبود. (22) به طور مثال، ممنوع کردن گرایش­ها و جناح­های درونی در حزب بلشویک در سال 1921 (که امروزه پس از تجربه عملی می­توان اشتباه ارزیابی کرد) توسط لنین به صراحت به مثابه یک اقدام غیرمعمول و موقتی معرفی می­شد. هم­چنین، می­توان گفت که تحت رهبری زینوویف که نظری کم و بیش "بوروکراتیک" در باره حزب داشت، بین­الملل کمونیستی شکل سانترالیستی بیش از حد آمرانه­ای به خود گرفت – به ویژه پس از مرگ روزا لوگزامبورگ و لیبکنشت که از رهبران سایر احزاب عضو کمینترن که بتوانند در مقابل اتوریته و تجربه بلشویک­ها وزنه قابل ملاحظه­ای را قرار دهند، دیگر کسی باقی نمانده بود.

   در سال­های 1919 تا 1921، بین­الملل سوم بر اساس این چشم­انداز که مبارزات انقلابی می­توانند در کوتاه مدت به تسخیر قدرت در چندین کشور منتهی شوند، با سرعتی شتابزده تشکیل شد. رهبری بین­الملل، برای آماده کردن احزاب مهم کمونیست در بسیاری از کشورها، اغلب روش مداخله مستقیم و گاه خشن را به روش ایجاد تدریجی رهبری­های لازم ترجیح می­داد. لنین از معدود کسانی بود که در باره این "روسی کردن" کمینترن احساس نگرانی می­کرد. او برعلیه روشی که خواهان تحمیل الگوهای سازماندهی مستقیما ناشی از تجارب روسیه بر احزاب کمونیست کشورهای دیگر با سننی متفاوت بود، اخطار می­داد. می­توان این گونه توضیحات را برای نشان دادن مشکلاتی که بلشویک­ها در سطح ملی و بین­المللی با آن مواجه بودند، ادامه دهیم. (23) اما، این­ها همه اجتناب­ناپذیر بودند و با آنچه پس از پیروزی استالینیزم به وقوع پیوست، شباهتی ندارند. استالین، برای حفظ و تحمیل سلطه خود نخست می­باید آنچه را که قبلا ساخته شده بود، نابود می­کرد. یعنی حزب بلشویک و بین­الملل کمونیستی را.

   گاهی نیز "تئوری" دیگری در مقابل مفهوم لنینی سازمان­دهی پرولتاریا برای تسخیر قدرت قرار داده می­شود: تئوری روزا لوگزامبورگ. یک "تئوری" یافت نشدنی. زیراکه روزا اگرچه در طی فعالیتش در سوسیال دموکراسی آلمان در مقایسه با لنین حساسیت بیش­تری نسبت به جریان انحطاط بین­الملل دوم نشان می داد، اما راه مقابله با آن را در اتکا به خودانگیختگی توده­ها می­دید و نه مبارزه برای ایجاد سازمان طراز نوین طبقه کارگر. نقطه ضعف روزا نیز دقیقا در همین نکته بود که او یک تئوری سازماندهی پرولتری ارائه نداد. این تصادفی نبود که هنگامی که او در برخورد به مسائل اساسی (از قبیل نقش شوراها، برنامه انقلاب سوسیالیستی، و غیره) به بلشویک­ها نزدیک شد، تلاش خود را وقف ایجاد اولین هسته­های حزب کمونیست آتی آلمان کرد، بدون آنکه در مورد تمام مسائل سیاسی مربوطه با رهبران بلشویک موافق باشد.

  این مطلب که از مبارزه علیه لنینیسم به مثابه پوششی ایدئولوژیک برای مبارزه علیه هرگونه چشم­انداز انقلابی استفاده شود، امر تازه­ای نیست. استالینیسم با معرفی خود به مثابه تداوم لنینیسم، با تحریف تاریخی بی نظیری که هنوز هر روز اثرات مخرب جدیدی از آن را کشف می­کنیم. خدمت بزرگی برای بورژوازی و سوسیال دموکراسی را انجام داده است. اما باید بپذیریم که برای بسیاری از جریانات انقلابی نیز مراجعه به لنینیسم ایجاد اشکال کرده و می­کند. دقیقا به دلیل زنندگی استالینیسم، تجربه انحطاط اتحاد جماهیر شوروی و عملکرد احزاب استالینیستی، این گونه مباحثات نه تنها اجتناب­ناپذیر که قابل توجیه­اند. اگر ما خود را لنینیست می­نامیم، نه برای ارضا خود با یک برچسب و نه برای تکرار مجدد عملکرد حزب بلشویک در این یا آن دوره خاص است، بلکه به این دلیل که هنوز می­توانیم مسائل بسیاری را از بحث­های مربوطه در حزب بلشویک و احزاب کمونیست دهه 1920 فراگیریم. و به این دلیل که لنینیسم را به مثابه یک تلاش مهم (بر اساس تجربه انقلاب روسیه و تجربیات بعدی انقلاب آلماان) در مسیر تدوین تدریجی عناصر بنیادی استراتژی تسخیر قدرت توسط پرولتاریا و اشکال سازماندهی ضروری برای تحقق این هدف می­دانیم.

   پیروزی استالین این جریان تکاملی را به طرزی خشن قطع کرد. تروتسکی و چند تن دیگر تلاش کردند تا همین جریان را ادامه دهند و عمق بخشند: تجزیه و تحلیل اشکال جدید سلطه سرمایه­داری (فاشیسم)، حفظ و غنای دستاوردهای چهارکنگره اول بین­الملل کمونیستی در دوره مبارزه علیه فاشیسم، تجربه انقلاب اسپانیا، جبهه خلقی در فرانسه، تجزیه و تحلیل انحطاط دولت کارگری در شوروی، مسائل مطروحه در انتقال از سرمایه­داری به سوسیالیسم، و غیره. در آن زمان، صدای آنها انعکاس چندانی نیافت.

   اما، همیشه قدری شگفت­انگیز است هنگامی که برخی از جریانات یا افرادی که تازه در این سال­های اخیر ادعای تدوین چشم­اندازی انقلابی را دارند تصور می­کنند که به کشفیات جدیدی نائل گشته­اند، در صورتی که در واقع کاری جز تکرار نغمه­های قدیمی نمی­کنند. البته، باید در باره همه این نکات در پرتو تجارب گذشته و اخیر همواره به طور جدی به بحث پرداخت. اما، این ما را از گفتن اینکه این موسیقی را قبلا هم شنیده­ایم، باز نمی­دارد. به طور مثال، "جریانات چپ کمونیسم اروپائی" ادعا می­کنند که باید احزابی از طراز "نوین" ساخت (آن­ها با یکسان گرفتن سانترالیزم دموکراتیک با سانترالیزم بوروکراتیک استالینی، اولی را نیز رد می­کنند). استراتژی "نوین" آن­ها اما به کنار هم گذاشتن سیستم پارلمانی و شوراهای کارگری در یک جریان تدریجی و درازمدت دگرگونی اجتماعی خلاصه می­شود. آن­ها درک نمی­کنند که کاری جز ارائه دوباره مواضع "مارکسیسم اتریشی" نکرده­اند. یعنی، اعتقاد به این که راه بلشویک اگر چه ممکن است برای کشور عقب افتاده­ای مثل روسیه مناسب بوده باشد، اما، برای کشورهای پیشرفته سرمایه­داری بی­فایده است. در مورد کلمات و عبارات می­توان کوتاه آمد، اما نه در مورد آن عناصر کلیدی یک چشم­انداز انقلابی. به همین خاطر است که ما خود را لنینیست می­دانیم.

 

این مقاله از مجله سوسیالیسم وانقلاب شماره 4 برگرفته شده است.

 

 

 

 

 

 

توضیحات:

1-    نقل از "چه یاید کرد" چاپ پاریس.

2-    "بیانیه حزب کمونیست" ص 17.

3-    براساس نقل قول در جی.جی. ماری در منبع 1.

4-    منبع 1 ص 151.

5-    "منتخب آثار" به زبان فرانسه، جلد 10، ص 24.

6-    "یک گام به پیش، دو گام به پس"، مسکو 1966، ص 79.

7-    همان­جا، ص80.

8-    منبع(5)، جلد 10 ص 75 و 76.

9-    بر اساس نقل و قول در کتاب "لنینیسم در دوران لنین"، نوشته مارسل لیبمن، جلد اول، ص 100.

10-     منبع (5)، جلد 10، ص12.

11-     همان­جا.

12-     همان­جا. ص 466.

13-     این متن در"کریتیک کمونیست" شماره 17، مارس 1983، منتشر شده است.

14-     منبع (2)، ص53.

15-     "جنگ داخلی در فرانسه"، ص 53.

16-     براساس نقل قول در مقاله"مفهوم کائوتسکی از پروسه انقلابی از 1891 تا 1922" نوشته م. ل. سالوادوری در کتاب "تاریخ مارکسیسم" جلد اول ص 93.

17-     همان­جا ص 152.

18-     " چهار کنگره اول بین­الملل کمونیستی" انتشارات ماسپرو.

19-     منبع (16)، ص 177.

20-     پیر فرانک، در مقدمه­اش بر کتاب بین­الملل سندیکاهای سرخ انتشارات ماسپرو.

21-     "فاشیسم چگونه پیروز شد" ص ص 149-148.

22-     به مقاله دانیل بن سعید در شماره ویژه کریتیک کمونیست" درباره مارکس، 1983، رجوع شود.

23-     برای مثال به کتاب زیر رجوع شود:"تاریخ حزب بلشویک"نوشته پیر بروئه و "لنینیسم در دوران لنین" نوشته مارسل لیبمن،، "تاریخ      بین­الملل کمونیستی" نوشته پیر فرانک.

  

این نوشته بر اساس ترجمه­ای "آزاد" از مقاله­ای به زبان فرانسوی تحت همین عنوان  در نشریه کریتیک کمونیست (شماره 25، ژانویه 1984) به قلم آنتوان آرتوس تهیه شده است. از آنجا که برخی از جزئیات بحث­های متن اصلی می­توانست برای خواننده ایرانی ناروشن باشد، تلخیص آن ضرورت یافت. در ایده اصلی مقاله، اما، تغییری صورت نگرفته است. با این وجود، مسئولیت نهایی بحث­های مقاله به عهده مترجم است. زیرا امکان دارد به خاطر تلخیص تغییراتی نیز صورت گرفته باشد.