دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

رنسانس معجزه‌آسای آنتونیو گرامشی

روبرت بوش

 

 

برگردا«حقیقت این است که برای برآورد شانس موفقیت یک انقلاب سوسیالیستی معیار دیگری وجود ندارد، مگر خود موفقیت"

آنتونیو گرامشی (1891-1937) درباره انقلاب اکتبر

آن‌چه که به طور کلی«نظریه مارکسیستی» خوانده می‌شود، دست‌کم اینک پس از ناپدید شدن اتحاد شوروی از صحنه سیاست جهانی، هرگونه تعیین‌کنندگی اجتماعی را نیز به طور قطعی از دست داده است. اگر زمانی حتی برخی انواعی قابل تامل‌تر از مارکسیسم، شوروی را اگر نه سوسیالیستی، دست کم یک فرماسیون «مابعدسرمایه‌داری» یا «غیرسرمایه‌داری» می‌دانستند، اینک سقوط فاجعه‌آمیز شوروی حکم محکومیت چپ تاکنونی و مفهومی را که این چپ از تئوری داشت مهر می‌زند.

با وجود چنین زمینه‌ای، توجه نسبتا وسیعی که هنوز نیز نسبت به آنتونیو گرامشی وجود دارد، نمی‌تواند تعجب‌برانگیز نباشد. روشن نیست چرا به اندیشمندی که وظیفه خود می‌دانست تجربیات انقلاب اکتبر را «به ایتالیایی ترجمه کند» (1) و نزد او لنین «بزرگترین نظریه‌پرداز مدرن» مارکسیسم بود (2)، برخلاف خود لنین به مثابه سگی مرده نگریسته نمی‌شود. رنسانس این انقلابی شکست خورده دوران بین‌الملل سوم سبب تعجب هر چه بیش‌تری می‌شود، وقتی که در نظر بیاوریم که نه تنها چپ، بلکه تئوری‌پردازان راست نیز هر یک این «اندیشمند کلاسیک مارکسیسم» را برای خود کشف کرده‌اند. اگر گرامشی در همان سال‌های هفتاد در طیف معینی از چپ‌های آکادمیسین، که در آلمان فدرال بویژه گرد نشریه آرگومنت جمع شده بودند، طرف‌داران زیادی داشت، در سال 1977 نیز آلن دوبنواست، از اندیشمندان راست‌های جدید nouvelle droite))  در فرانسه، کتابی منتشر نموده و در آن به شیوه خود اندیشه گرامشی را به کار گرفت. در حالی‌که از یک سو موسسه انتشارات آرگومنت از اوایل سال‌های 90 به انتشار «دفترهای زندان»- که گرامشی در زندان فاشیسم نوشته آغاز نموده و متن کامل آن جدیدا برای نخستین بار به آلمانی ترجمه شده است-  از سوی دیگر تعبیر آلن دوبنواست از گرامشی به درون افکار «راست‌های جدید» آلمان نیز رسوخ می‌کند. در سال 1985 ترجمه آلمانی کتاب آلن دوبنواست با عنوان انقلاب فرهنگی از ناحیه راست: گرامشی و راست جدید منتشر شد و روزنامه ماهانه «آزادی جوان» که تیراژ آن به بیش از 35000 رسیده است، با ارجاع مستقیم به گرامشی در این مورد به وراجی پرداخت که راست‌ها باید «هژمونی اجتماعی» را که به چپ‌ها واگذار کرده‌اند، دوباره به دست آورند.

حال چگونه می‌توان تناقض ظاهر بارزی را که از تصاحب این نظریه‌پرداز از دو موضع متضاد ناشی شده است، توضیح داد- نظریه‌پردازی که نشریه سوسیالیستی«چشم‌اندازها» در سال 1988 در مورد او ادعا نمود که او هم برای «نظم حاکم» و هم برای «‌کوته‌بینی چپ‌ها» به یک اندازه خطرناک است (3)، و استوارت هال، مارکسیست انگلیسی، درباره‌اش می‌گوید که او مظهر «نوآوری در مارکسیسم»(4) است. آیا این امر که گرامشی پس از مرگ خود هم از موضع راست و هم از موضع چپ به خدمت گرفته شده است، نشانه کهنه شدن آغازه‌های تئوریک او نیست؟

البته من نخواهم توانست در مقاله حاضر به این پرسش‌ها پاسخ بسنده‌ای بدهم، اما مایلم بکوشم با نگاهی دقیق‌تر به آموزه‌های مرکزی گرامشی و به زمینه تاریخی‌ای که او بر بستر آن این آموزه‌ها را فرموله نمود، به این امر اشاره کنم که تعبیرهای به ظاهر متضادی که از این آموزه‌ها شده‌اند تا چه حد از منطق واحدی حرکت می‌کنند.

 

الگوی زیربنا- روبنا: اساس اندیشه گرامشی

انقلاب اکتبر بی شک آغازگاه اندیشه تئوریک گرامشی است. به راحتی می‌توان درک نمود که او با سقوط رژیم تزاری در بحبوحه جنگ جهانی اول احساس ظهور «یک آگاهی اخلاقی جدید» و «آغاز نظمی نو» (گرامشی) (5) را داشت.

صفت مشخصه انقلاب اکتبر برای گرامشی این بود که این انقلاب، «انقلابی بر علیه کاپیتال» کارل مارکس بود، چرا که به نظر او بلشویک‌ها نشان داده‌اند که «واقعیت بخشیدن به سوسیالیسم هر زمان ممکن است، (گرامشی) (6). این ادعاها که ویراستار گرامشی، گیدو سامیز (Guido Zamis) آن‌ها را «ادعاهایی عجیب و غریب» می‌داند، از این‌جا ناشی نمی‌شوند که گرامشی به دام نسخه مخدوش و مسخره‌ای از مارکسیسم افتاده باشد(7)، بلکه به شکلی نمونه‌وار هسته مرکزی درکی از مارکسیسم را نشان می‌دهند که واقعیت را صرفا در چارچوب طرح جامعه‌شناسی‌گرایانه مبارزه طبقاتی ارزیابی می‌کند: «رویدادها... از اراده شمار کثیری از افراد تبعیت می‌کنند، این اراده در انجام یا عدم انجام امور معینی و هم‌چنین در قالب رفتار معنوی منطبق با این انجام یا عدم انجام تبلور می‌یابد. رویدادها هم‌چنین از آگاهی‌ای تبعیت می‌کنند که یک اقلیت از اراده اکثریت دارد و این‌که آن اقلیت چگونه به تواند- پس از آن‌که اراده اکثریت در قالب قهر دولتی متحد شد- ... آن اراده را به هدف مشترکی معطوف سازد» (8). برای گرامشی مارکسیسم «یک تئوری عمل» است که اوج خود را در «تاسیس یک دولت نوین می‌يابد»(9).

در نگاه نخست به نظر می‌رسد که این موضع اراده‌گرایانه گرامشی را از مارکسیسم ارتدکس تمیز دهد، آنه گرت کرامر به این نتیجه می‌رسد که : «به این ترتیب در برابر «غایت‌گرایی قدرگرایانه» تئوری تاریخی که پرولتاریا را به دنبال‌چه و یا در بهترین حالت به مأمور اجرای «عقلانیت تاریخ» تبدیل می‌کند، گرامشی ابتکار عمل سیاسی در روند تطور تاریخ را برجسته می‌سازد» (10). اما هم‌زبانی آشکار گرامشی با پلمیک لنین بر علیه «مرتدهای» بین‌الملل دوم بر این امر دلالت دارد که او به‌هیچ‌وجه نتوانست خود را از بند دستگاه مقولات مارکسیسم (11) معاصر خویش برهاند. او صرفا بر عنصر اراده‌گرایی که ریشه خود را در تقابل بیرونی و دوگانه «زیربنای عینی» («مناسبات تولید») و «عنصر ذهنی» («طبقه کارگر») دارد، تاکید می‌کند. و این تقابل همواره بستری مخفی برای انشقاق دائمی چپ‌ها به دو گرایش «عینی‌گرا» و «ذهنی‌گرا» بود(12).

گرامشی «اقتصاد‌گرایی» را به مثابه یکی از موثرترین تبلورات «غایت‌گرایی قدرگرایانه تعبیر می‌کند که «باید با آن نه تنها در حوزه تئوری تاریخ‌نگاری بلکه به ویژه در حیطه تئوری و عمل سیاسی نیز» (گرامشی) (13) مبارزه نمود. او در یکی از یادداشت‌های خود از دوره دفترهای زندان درباره رابطه «زیربنا و روبنا» می‌نویسد: این ادعا را (...) که هر حرکتی در حیطه سیاست و ایدئولوژی می‌بایست به مثابه تبلور بلاواسطه زیربنا برنموده و توضیح داده شود، باید عقب‌افتادگی ابتدایی و کودکانه‌ای در حوزه تئوری دانست... و با آن مبارزه نمود» (4).

گرامشی به عنوان شاهدی برای ادعای خود، نامه انگلس به یوزف بلوخ به تاریخ 21/9/1890 را استناد می‌کند. انگلس در این نامه می‌نویسد: «بنا به درک ماتریالیستی تاریخ، عنصر تعیین‌کننده  در تاریخ در تحلیل نهایی تولید و بازتولید زندگی واقعی است(...) وضعیت اقتصادی زیربناست، اما عناصر گوناگون روبنا نیز (...) تاثیر خود را روی سیر حرکت مبارزات تاریخی دارند...(انگلس)(15). از این نکته بنا به تعبیر گرامشی «وحدت دیالکتیکی زیربنا و روبنا» در درون پروسه «تاثیر و تاثر متقابل» نتیجه می‌شود(16). البته مفهوم «تاثیر و تاثر متقابل» خود آشکار می‌کند که این نوع فرمول‌بندی «رابطه زیربنا و روبنا» به‌هیچ‌وجه بر ساختار دوگانه شناخت در فلسفه غرب چیره نشده است. و اگر بخواهیم این نکته را به زبان هگل بیان کنیم: «با نگاهی دقیق‌تر [روشن می‌شود] که به هنگام کاربرد رابطه تاثیر و تاثر متقابل، عنصر ناکافی در این نکته نهفته است که این رابطه به جای آن‌که هم‌ارزی برای مفهوم به شمار آید، خود باید که ابتدا درک شود، آن‌هم از این طریق که دو روی این رابطه به عنوان داده بلاواسطه به حال خود رها نمی‌شوند بلکه... به عنوان لحظه‌ای از یک [عنصر] سوم و والاتر شناخته می‌شوند که همانا مفهوم است» (17).

از فقدان یک مفهوم عمومی برای مناسبات اجتماعی این وضعیت ناشی می‌شود که بتوان در تحلیل تئوریک یا بر زیربنا (یعنی «عامل عینی») تکیه کرد یا بر روبنا (یعنی «عامل ذهنی») (و این وضعیت حتی می‌تواند در نزد یک نظریه‌پرداز واحد نیز بسته به موقعیت تاریخی تغییر کند). اتهام متقابل عین‌گرایی (که اقتصادگرایی نیز نامیده می‌شود) و ذهن‌گرایی (که اراده‌گرایی نیز نامیده می‌شود) این واقعیت را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد که مسئله در اینجا تنها بر سر یک این‌همانی منفی است.

در نظر گرامشی «روبنای» سیاسی – فرهنگی مانند محتوایی است متفاوت که در مقابل زیربنا، به‌معنای «حرکت اقتصادی»، قرار دارد و او از این‌رو باید این دو حوزه را به شیوه مکانیکی به تاثیر و تاثر وادارد (و به‌نظر او این «دیالکتیک» است). «دیالکتیک» در نزد گرامشی (همان‌طور که دست‌کم در نزد انگلس متأخر نیز) وحدت پویای لحظات متضاد نیست، بلکه صرفا بر یک رابطه علی دلالت دارد که به شیوه دوقطبی به حرکت درآورده شده باشد. شکل رابطه بورژوایی، که خود بنیاد این وضعیت است، همواره به‌گونه‌ای ناآگاهانه مفروض گرفته می‌شود، و سپهرهای «سیاست»، «اقتصاد» و غیره (یعنی سپهرهایی که توسط همین رابطه بورژوایی بنیان‌گذاری شده‌اند) تنها به شکل بیرونی به یک‌دیگر مربوط می‌شوند.

این الگوی زیربنا- روبنا زمینه‌ای شد تا گرامشی بتواند بر اساس آن انقلاب اکتبر را این‌گونه تفسیر کند که «شرایط سیاسی برای دگرگونی‌ای که توسط مارکسیست‌ها هدایت شده باشد نباید لزوما با پیش‌فرض‌های اقتصادی سیستم سرمایه‌داری‌ای انطباق داشته باشد که مدت‌هاست عمر آن به سر رسيده» (18). گرامشی به پیروی از همین اندیشه می‌پنداشت که در مورد اتحاد شوروی با یک پارادوکس مواجه شده است، پارادوکس یک  «روبنای سیاسی» کمونیستی که «زیربنای اقتصادی» آن هنوز سرمایه‌داری است. اینک مفهوم «تاثیر و تاثر متقابل» چون راه‌حلی برای مشکل «رابطه بین زیربنا و روبنا» ظاهر می‌شود، چرا که این مفهوم این امکان را به گرامشی می‌دهد که برای «روبنا» «واقعیت عینی و موثر» قائل شود (19)، یعنی مناسبات اجتماعی تولید را در معنایی که به سطح «شرایط اقتصادی» کاهش داده شده باشد، به عنوان علت «در تحلیل نهایی» تعیین‌کننده تعریف کند و در عین حال در مقام یک «فیلسوف عملی» در سیاست (سیاست که به عنوان مبارزه برای منافع بلاواسطه طبقات تعبیر شود) مداخله نماید: 1) امر اقتصادی در تحلیل نهایی تعیین‌کننده است،2) سیاست نمی‌تواند از الویت داشتن بر اقتصاد چشم بپوشد: سیاست در «جایگاه رهبری قرار گرفته است» (گرامشی)(20). و یا به زبان لنین: «سیاست چاره‌ای ندارد جز این که نسبت به اقتصاد الویت داشته باشد. هر استدلال دیگری معنایی ندارد جز فراموش کردن الفبای مارکسیسم». (21) برای آن‌که همه پیچیدگی‌های ناشی از این طرح را درک کنیم لازم است مفهوم ایدئولوژی نزد گرامشی را با دقت بیش‌تری بررسی کنیم.

 

2- دولت وحدت بخش و مبارزه بر سر هژمونی

مفهوم ایدئولوژی در نزد گرامشی نیز از «الویت مبارزه طبقاتی تبعیت می‌کند: «این جمله از مقدمه «در نقد اقتصاد سیاسی» را که انسان‌ها آگاهی نسبت به کشمکش‌های ساختاری را در حوزه ایدئولوژی‌ها به دست می‌آورند، باید تشخیصی دانست که از ارزش شناخت‌شناسانه برخوردار است و نه تنها ارزش روان‌شناختی و اخلاقی» (گرامشی)(22). مارکس در مدخل این متن می‌نویسد: «در مرحله معینی از تکامل، نیروهای مولد مادی در تضاد با مناسبات تولیدی موجود قرار می‌گیرند» (23). منظور گرامشی اما آنتاگونیسم میان محتوای مادی و شکل مراوده اجتماعی (ارزش) نیست، بلکه به معنای کلاسیک مارکسیستی- تضاد میان کار مزدی و سرمایه. از آن‌جا که گرامشی پرولتاریا را صورتکی برای کالای نیروی کار و از این راه یکی از مقولات درونی رابطه سرمایه (مقوله‌ای که توسط خود رابطه سرمایه به وجود آمده باشد) نمی‌داند، باید که ضرورتا پدیدار سطحی تناقض منافع طبقات چون مرجعی به نظرش آید که نسبت به رابطه سرمایه ترافرازنده است.

گرامشی تضاد میان سرمایه و کار را تنها در سپهر تولید بلاواسطه جای نمی‌دهد، بلکه علاوه بر آن در رابطه با مارکس سیاست به معنای «روبنای سیاسی- فرهنگی» را به عنوان سپهر مبارزه طبقاتی بر سر «اشکال ایدئولوژیکی» تعریف می‌کند «که انسان‌ها در قالب آن نسبت به این کشمکش آگاه شده و آن را به انجام می‌رسانند» (مارکس، به نقل از همان منبع). مفاهیمی مانند «دموکراسی» یا «ملت» در اندیشه گرامشی (و همین‌طور نیز در اندیشه مقلدین او) چون مفاهیمی «بدون معنای کاملا ثابت» به نظر می‌آیند، مفاهیمی که از این‌رو می‌تواند بر سر آن‌ها «جنگی استراتژیک» (24) در بگیرد. گرامشی نه «دموکراسی» را شکل سیاسی متناسب با سرمایه‌داری پیشرفته می‌داند و نه «ملت» را مرجع هویت‌بخشی برای فرد [در جامعه بورژوایی]، گرامشی این مفاهیم را بنا به زیباترین رویاهای اراده انتزاعی- آزاد، مفاهیمی می‌داند که به لحاظ ساختاری «خنثی» بوده و می‌توانند چون ابزاری در خدمت اهداف رهایی‌بخش (و ارتجاعی نیز) به کار گرفته شوند: «مسئله این است که معنای مفهوم («دموکراسی») را از حوزه آگاهی عمومی جدا نموده و در منطق یک دیسکورس سیاسی دیگر وارد کنیم»(همان‌جا، ص 117): «به این ترتیب کاملا عملی است که به مفهوم «ملت» معنا و باری مترقی داده شود...» (همان‌جا، ص 118).

باین ترتیب از این دیدگاه تعیین‌کننده این است که چه کسی در جامعه حق تعیین تعاریف را داراست و می‌تواند «معنا و بار» مفاهیم و مقولات معینی در حوزه «روبنا» را تعیین کند. ایدئولوژی‌ها از نظر گرامشی«جهان‌بینی‌هایی» هستند که انسجام‌شان به این بستگی دارد که تدوین فلسفی‌شان تا چه اندازه در «شکل‌بخشی و تغییر دادن« (25) درک متعارفی موفق بوده باشد. درک متعارفی یا عقل عوام محلی است که در آن مفاهیم و مقولات ساخته می‌شوند، محلی که در آن آگاهی عملی توده‌ها به طور مشخص شکل می‌گیرد» (همان‌جا). از این‌رو این «محل» «از آن‌دسته میدان‌های نبرد طبقاتی است که از اهمیت استراتژیکی برخوردارند» (26). ایدئولوژی‌ها «ساخت‌هایی عملی هستند، ابزاری برای رهبری سياسی (...) ایدئولوژی‌ها برای فلسفه عمل به‌هیچ‌وجه اموری دل‌بخواه نیستند، ایدئولوژی‌ها واقعیت‌هایی متعلق به تاریخ واقعی‌اند، واقعیت‌هایی که بنا به طبیعت شان ابزار سلطه بوده و باید آن‌ها را افشا نموده و با آن‌ها به مبارزه پرداخت، آن‌هم نه به دلایل اخلاقی، بلکه به دلایلی عملی«تا بتوان تحت سلطه‌ها را به لحاظ ذهنی از سلطه‌گرها مستقل ساخت، تا بتوان به مثابه لحظه‌ای ضروری در دگرگونی پراتیک، یک هژمونی را نابود ساخته و هژمونی دیگری را بی‌آفرینیم»(گرامشی).(27) ایده هژمونی ایدئولوژیک به مفهومی راه می‌برد که برای گرامشی مرکزی است: «ائتلاف تاریخی». گرامشی بر آن است که به کمک  این مفهوم جامعه را به مثابه یک «کلیت مشخص» (28) درک نموده و رابطه بین طبقات را در یک به هم پیوستگی عمومی وارد کند. «از آن‌جا که دولت نوعی از پایه‌گذاری و سازمان‌دهی یک طبقه است...، وحدت قشرهای اجتماعی گوناگون در درون یک ائتلاف تاریخی، بر گرد یک طبقه رهبری‌کننده ودر قالب یک دولت عملی می‌شود»(29). البته شرط این‌که یک طبقه بتواند رهبری را در دست بگیرد، یعنی هژمونی پیدا کند، «نقش تعیین‌کننده‌ای است که به این طبقه در درون تولید مادی تعلق می‌گیرد» (30). «اگر هژمونی از نوع اخلاقی- سیاسی است، باید که اقتصادی نیز باشد و ریشه‌اش را در نقش تعیین‌کننده‌ای داشته باشد که گروه رهبری‌کننده در بخش مرکزی و تعیین‌کننده فعالیت اقتصادی بازی می‌کند» (گرامشی)(31). به این ترتیب یک «ائتلاف تاریخی» نوین از طریق کسب هژمونی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی به وسیله یک طبقه به دست می‌آید، و «با دردست گرفتن دولت توسط طبقه رو به رشد، عملکرد هژمونیک آن نیز (یعنی عمل‌کردی که پیش از این به دست آمده بود)» سرانجام «به یکی از عمل‌کردهای دولت تبدیل می‌شود» (همان‌جا ص 42).

و آنگاه که یک طبقه هژمونی کامل را به دست آورده باشد، گرامشی از «دولت وحدت بخش» صحبت می‌کند، او این دولت را این‌طور تعریف می‌کند: «جامعه سیاسی و جامعه بورژوایی، یعنی هژمونی‌ای که برای استحکام، قهر نیز به آن اضافه شود»، یا به عبارت دیگر «دیکتاتوری به اضافه هژمونی»(گرامشی)(32). منظور از این نکته چیست؟ در معنای دقیق کلمه، دولت با کابینه یکی است، یعنی با دستگاه دیکتاتوری طبقاتی تا آن‌جا که این دستگاه عمل‌کردهای اقتصادی و تحمیلی داشته باشد. سلطه طبقه به وسیله دستگاه دولتی به معنای کلاسیک آن (ارتش، پلیس، دستگاه اداری، بوروکراسی) اعمال می‌شود» (33). این همان درک کلاسیک از دولت است، دولت «به مثابه ابزار سلطه طبقاتی»، به مثابه «ماشینی برای پایین نگاه داشتن طبقه استثمار شده و تحت ستم»(انگلس)(34).

اینک گرامشی این مفهوم دولت به مثابه دستگاه اعمال قهر («politica Societa») را گسترش داده و طرح «Societa civile» را به مثابه جامعه بورژوایی/ مدنی در آن وارد می‌کند. این طرح از یک سو به «جوامع سرمایه‌داری یعنی به شرایط زندگی مادی، به سیستم تولید خصوصی» اشاره نموده و از سوی دیگر دستگاه‌های فرهنگی- ایدئولوژیک دولت، یعنی جنبه تربیتی دولت را نیز در خود نهفته دارد» (35). این مورد اخیر بیان خود را در «تمامیت همه ارگانیسم‌هایی که «خصوصی» نامیده می‌شوند، باز می‌يابد (گرامشی)(36)، و منظور از آن «نهادهایی مانند مدارس، دانشگاه‌ها، کلیسا، انجمن‌ها، سندیکاها را رسانه‌های گروهی» (37) می‌باشد.

«societa civile» و «societa politica» را می‌توان در این‌جا دو سطح از تاثیرگذاری دانست که، آن‌طور که شرایبر بیان می‌کند، «همه حوزه‌های اجتماعی و دولتی را در بر می‌گیرند». (38) به این ترتیب دولت علاوه بر نقش خود به عنوان دستگاه اعمال قهر، هم‌زمان از طریق دستگاه‌های کسب هژمونی خود (این دستگاه‌ها را باید به عنوان دستگاه‌های فرهنگی، سیاسی و اقتصادی فهمید) به عنوان «تامین‌کننده موافقت» نمایان می‌شود(39). این دولت نوعی «تفاهم میان اداره‌شدگان» (گرامشی)(40) ایجاد می‌کند و از این‌راه هژمونی «طبقه مسلط» در جامعه را حفظ می‌کند. کرامر می‌نویسد: «این‌که گرامشی چه نقشی برای سلطه هژمونیک قائل است، از این‌جا آشکار می‌شود که او از «هژمونی و تفاهم» به عنوان «شکل ضروری» یک ائتلاف تاریخی صحبت می‌کند، یعنی به نظر گرامشی تنها به وسیله یک رابطه هژمونی است که وحدتی واقعی و پایدار بین زیربنا و روبنا ایجاد شده و «دولت وحدت بخش» به وجود می‌آید» (41).

باین ترتیب آن طبقه‌ای مسلط است که سلطه‌اش تنها بر قهر عریان استوار نباشد، بلکه هم‌چنین به واسطه «هژمونی‌اش» جایگاه رهبری را به دست آورده باشد. «این طبقه نه تنها توانایی و بعبارت دیگر صلاحیت رهبری کردن را دارد، بلکه ابزار اجتماعی نمودن برنامه‌اش را نیز در اختیار دارد: دولت را «(42): «یعنی آن سازمان مادی که «جبهه» نظری و ایدئولوژیک را برپا نگاه داشته، از آن دفاع نموده به آن تکامل می‌بخشد» (گرامشی، به نقل از همان منبع، ص 60). این «ساختار ایدئولوژیک یک طبقه مسلط» (همان‌جا) بیان خود را در دستگاه‌های «هژمونیکی» می‌يابد که به مثابه «ابزار ایدئولوژیک» «به آگاهی عادی و روزمره گروه‌های وسیعی از انسان‌ها انسجام می‌بخشند»، یعنی این آگاهی را به زیر یوغ «ایدئولوژی مسلط» می‌کشند. (43) «ایجاد الگوهایی برای اندیشه و رفتار سیستم پسند، طبق برنامه از طریق نهادهای باصطلاح «خصوصی» جامعه بورژوایی عملی می‌شود» (44)، و پرولتاریا به این ترتیب در رده‌ای پایین قرار دارد، زیرا تحت یوغ دستگاه‌های هژمونیک طبقه مسلط قرار گرفته است» (کارین پریستر).(45)

با توجه به طرح دولت وحدت بخش «دستگاه‌های هژمونیک» متعاقبا به میدانی مرکزی برای «مبارزه طبقاتی» تبدیل می‌شوند. اگر بتوان در این میدان در هژمونی «طبقه مسلط» شکافی ایجاد نمود، حاکمیت طبقاتی آن به زیر سئوال کشیده شده است، چرا که دولت «ابزاری ساده در دست طبقه نیست که آن را «به کار گیرد» (46)، یک «چیز» نیست، «بلکه انسجام یک حالت توازن قوا» (همان‌جا، ص 74) بین طبقات است، رابطه‌ای که می‌تواند هم «در تعادلی شکننده» باشد، «تعادل شکننده‌ای که صفت مشخصه آن این بدیل ساده است: یا انقلاب، یا ارتجاع» (گرامشی، به نقل از همان منبع ص 93). از این‌رو همه چیز به «رابطه تعادلی بین نیروهای موجود» بستگی دارد، یعنی به این‌که طبقه مسلط توانائی «استحکام بخشیدن به ائتلافی از نیروهای اجتماعی ناهمگن را داشته باشد» (همان‌جا، ص 95) (47).

 

3- جامعه شناسی انقلابی گرامشی

طرح گرامشی درباره «دولت وحدت‌بخش» و «‌ائتلاف تاریخی» به کرات به عنوان جوهر اصیل اندیشه او تلقی شده است، چرا که این طرح بیان‌گر کوشش گرامشی برای درک جامعه به مثابه یک کلیت است (48). و واقعا هم آغازه‌های تئوریک گرامشی، از دیدگاه تاریخی، در برابر تعابیر آن‌دسته از مارکسیست‌هایی که نمی‌توانستند در دولت چیزی بیش از یک ابزار سرکوب در دست «طبقه حاکم» ببینند، پیش‌رفتی است. اما [با نگاهی دقیق‌تر] روشن می‌شود که این پیش‌رفت، پیش‌رفتی دوپهلوست، زیرا با فرمول‌بندی مجدد اندیشه مبارزه طبقاتی هم‌راستا می‌شود و آن‌هم در زمانی که این فرمول‌بندی هر چه بیش‌تر رواج خود را از دست می‌دهد. اگر از این حرکت کنیم که دست کم حداقلی از تأمل و بازبینی موجود باشد، دیگر نمی‌توان دولت را به راحتی به مثابه یک ابزار سرکوب ساده در دست «بورژوازی» تعبیر نمود. تطور دولت بورژوایی که در مراحل اولیه آن واقعا نیز سرشت دفاع از منافع جزئی در آن قوی بود، و این سرشت تا به آن‌جا نیز پیش می‌رفت که دولت به مرجعی شیي شده در خدمت تامین «شرایط عمومی» برای متحقق شدن ارزش تبدیل شود نمی‌توانست در اندیشه تئوریک چپ تاثیری نداشته باشد. تا این‌جا می‌توانیم گرامشی را یک جامعه‌شناس بدانیم، البته جامعه‌شناسی که می‌کوشد به نظریه‌اش چرخشی انقلابی بدهد. گرامشی، همان‌طور که در اندیشه عادی جامعه‌شناختی (و هم‌چنین در سراسر مارکسیسم نیز) رایج بود، با مقولات سطحی جامعه بورژوایی کار می‌کرد، و همین‌طور نیز با نمودهای ثابتی که تنها در برابر یک‌دیگر قرار داده شده اما نمی‌توانند به‌مثابه نمود رفع شوند. او سپهرهای گوناگون و در حال تلاشی رابطه بورژوایی را به‌مثابه سپهرهایی مستقل پیش‌فرض می‌گیرد و کلیت اجتماعی را تنها می‌تواند به‌مثابه فعل و انفعال خارجی این سپهرها روی یک‌دیگر، یعنی به‌مثابه نتيجه مجموعه نیروهایی تصور کند که گروه‌های اجتماعی‌ی متعلق به این سپهرها می‌سازند (49). گرامشی نسبت به شکل مراوده بورژوایی که اساس مشترک ضدیت منافع صورتک‌های گوناگون سرشت سرمایه می‌باشد، کاملا کور است. اگر مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی از این صحبت می‌کنند که «دولت آن شکلی است که در قالب آن افراد متعلق به طبقه مسلط منافع خود را مطرح می‌کنند و سراسر جامعه بورژوایی در یک دوره در چارچوب آن خلاصه می‌شود» (مارکس/ انگلس)(50)، گرامشی «بورژوازی» را که در قالب دولت به خود «یک شکل عمومی» می‌دهد (به نقل از همان منبع) به طور بلاواسطه به مثابه مقوله جامعه‌شناختی درک می‌کند، یعنی به مثابه «گروه اجتماعی» (گرامشی، به نقل از همان منبع، ص 89) افرادی که خصلت‌شان مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است(51).

اما مسئله به این سادگی نیست که مالکیت خصوصی خصلت اشخاص معینی یا گروه‌های معینی از اشخاص باشد. بلکه در این‌جا با یک شکل مراوده اجتماعی- فیتشیستی سر و کار داریم که بر این اساس بنیان دارد که افراد باید به مثابه مالکین کالا در برابر یک‌دیگر قرار گیرند و از این‌رو یک‌دیگر را متقابلا به مثابه مالکین خصوصی به رسمیت به شناسند. (52) رابطه ارزشی افراد را به سوژه‌های حقوقی تبدیل نموده و از این‌رو هم‌زمان آن شکل اجتماعی عمومی را بنیان‌گذاری می‌کند که این افراد در چارچوب آن به یک‌دیگر مربوط می‌شوند: قانون و سرانجام دولت بیان این عمومیت انتزاعی مونادهای بورژوایی پول و قانون است. اما همان‌طور که شکل کالایی «سرشت اجتماعی کار انسان‌ها را چون سرشت شئی‌ای محصول کار، چون سرشت درونی و اجتماعی این اشیاء در برابر دیدگان خود این انسان‌ها منعکس می‌کند» (53)، شکل حقوقی، مالکیت را از یک شکل مراوده اجتماعی درآورده و به شئی‌ای تبدیل می‌کند که به نظر می‌رسد «خصلت خصوصی افراد باشد».

دولت و قانون نیز می‌بایست مانند اجتماعی شدن ارزش به مثابه یک کل، چون مقولات واقعی و پروسه‌ای درک شوند که باید ابتدا از طریق چند دوره تکاملی به سطح مفهوم خود ارتقاع یابند. دولت دوران جدید، همان‌طور که حقوق مدرن نیز، از «عقلانی شدن مادی» (ماکس وبر) سلطه ناشی شده است. الزامات عینی ناشی از نوع استفاده سرمایه‌دارانه که می‌رفت تا خود را به کرسی بنشاند، دیگر نمی‌توانستند توسط قوانین خودسرانه نیروهای منطقه‌ای و میانی اداره شوند بلکه به مرکزیت یافتن همه نیروها در قالب یک دولت مسلط نیاز بود که ، درست مانند مانوفاکتورهای در حال انکشاف، آغاز به فشردن افراد در رابطه «تداوم، یک‌نواختی، ترتیب، نظم»کرده بود. (همان‌جا، ص 365)

انقلاب فرانسه طبعا یکی از لحظات تاریخی تعیین‌کننده در روند تشکیل دولت مدرن است. اگر دولت مطلقه در درجه اول یک دستگاه اعمال قهر در خدمت حفظ و جمع‌آوری سودها بود، و در این شکل هنوز از منافع و حقوق ویژه اشراف حاکم تبعیت می‌کرد (به زبان هگل می‌توان گفت: در مرحله «محدودیت مشخص» قرار داشت)، «طبقه سوم» با اعلام حقوق بشر به مثابه حقوق غیر قابل انتقال انسان و با محدود نمودن قدرت دولتی به قانون از طریق تفکیک قوا (که بر آن است که به جای پیکر فیتشی حکام منطقه‌ای سلطه صوری و عمومی- انتزاعی قانون را به نشاند) فرآیندی را به پیش می‌راند که طی آن دولت، همان‌طور که مارکس می‌گفت، به یک دولت واقعی یعنی به یک امر عمومی تبدیل می‌شود. مع‌الوصف زمانی بالغ بر 150 سال و هم‌چنین کشمکش‌های عظیم اجتماعیی لازم بودند تا این وضعیت در چارچوب دموکراسی توده‌ای پلورالیستی واقعا متحقق شود.

اندیشه گرامشی را باید بر بستر این به کرسی نشستن دموکراسی توده‌ای مدرن درک نمود. می‌توان گفت مفهوم گرامشی از «دولت وحدت‌بخش» کوششی برای توصیف این روند است، البته نه به این شکل که دولت به طرز فزاینده‌ای خود را از عنصر خاص‌گرایی رها می‌کند، بلکه برعکس به این شکل که طبقه معینی در آن سلطه می‌يابد. گرامشی این روند را به شکل معکوس می‌بیند، یعنی این‌طور که بورژوازی، که گرامشی آن را «گروه رهبری‌کننده در حوزه اقتصاد در سرمایه‌داری» می‌د‌اند، هم‌زمان طبقه عمومی این فرماسیون اجتماعی نیز شده است، زیرا رفتار این طبقه، تعیین‌کننده تطور اجتماعی است. ارتقاع آن به «طبقه رهبری‌کننده» ، یعنی به «طبقه‌ای که به دولت تبدیل می‌شود» ، بنا به گرامشی نشان‌دهنده «گذار از لحظه صرفا اقتصادی (یا خودخواهانه- پرشور) به لحظه اخلاقی- سیاسی است...، یعنی نشان‌دهنده صعود زیربنا به روبناست، صعودی که در درون آگاهی انسان‌ها انجام می‌شود» (گرامشی)(54). به نظر دتلف آلبرس این فرمول‌بندی «مرکز هدایت‌کننده تمام مارکسیسم در اندیشه گرامشی» (همان‌جا، ص 141) است: و این مرکز این امکان را به گرامشی می‌دهد که «مفاهیمی جامع‌تر و سلاح‌های ایدئولوژیک ظریف‌تر و تعیین‌کننده‌تری به سازد» (گرامشی، به نقل از همان منبع ص 140)، «سلاح‌هایی که بدون آن‌ها باید مدعی هژمونی شدن «در شرق» و همین‌طور نیز تسخیر هژمونی «در غرب» برای گرامشی امر غیرممکنی به نظر آید» (همان‌جا).

زیرا آن‌گاه که گرامشی «صعود» یک طبقه از زیربنا به روبنا» را در سه مرحله، یعنی «مرحله اقتصادی- صنفی»، «مرحله اخلاقی – سیاسی» و «مرحله دولتی»، نشان می‌دهد، این صعود را یک «مدل فکری عمومی» برای طبقه‌ای که «به خویشتن خود» می‌رسد می‌داند،(55) مدلی که به صراحت باید برای استراتژی انقلابی پرولتاریا در موقعیت «جنگ موضعی» (56) نیز اعتبار داشته باشد. باین ترتیب بنا به گرامشی پرولتاریا نیز باید «مرحله اقتصادی- صنفی» خود را پشت سر گذارد، مرحله‌ای که «به لحاظ ژنتیک نخستین و ابتدایی‌ترین گام از اشکال آگاهی، اشکال سازمان‌دهی و عمل سیاسی یک طبقه» است. (57) و این آن مرحله‌ای است که در آن «همبستگی منافع همه اعضای یک طبقه اجتماعی... هنوز در حوزه صرفا اقتصادی (گرامشی، به نقل از همان منبع ص 83) موجود است، مرحله‌ای که در آن «مسئله دولت» تنها «تا جایی که برقراری سیاسی- حقوقی با طبقات مسلط مورد نظر باشد» (به نقل از همان منبع) طرح می‌شود. باین ترتیب «برابری سیاسی – اقتصادی» که از این راه به دست آمده است» به «بستری» تبدیل می‌شود «برای تکامل و ارتقاع از مرحله اقتصادی– صنفی به مرحله هژمونی اخلاقی- سیاسی در درون چارچوب جامعه بورژوایی و مسلط دولت» (گرامشی، به نقل ازهمان منبع، ص 84).

گرامشی ادامه می‌دهد این مرحله «با کنده‌شدن طبقه فرودست به لحاظ جهان‌بینی از طبقه مسلط پیوند دارد، با یک رفرم اخلاقی و روشنفکرانه، با تشکیل اراده جمعی» (همان‌جا ص 87). این نمونه برای گرامشی حرکتی است که می‌توان آن را در مورد انقلاب فرانسه به شکل یک تیپ ایده‌آل نمایش داد، این انقلاب «نمونه کامل تکامل هم‌نواخت همه نیروهای ملی» (گرامشی)(58) را نشان می‌دهد، زیرا بورژوازی در آن‌جا «بر گرایشات صنفی» خود چیره شده و «منافع طبقات فرودست را نیز در نظر گرفته است». زیرا به نظر گرامشی امر تعیین‌کننده این است که «توجه طبقه‌ای که به سوی کسب هژمونی تکامل می‌یابد... در درجه نخست نه به طبقه در خود، بلکه به تکامل تمام ملت معطوف باشد» (تاکید از مولف)(59).

همین مراجعه کاملا تاییدآمیز گرامشی به ملت دلیلی برای این مدعاست که او یک نظریه‌پرداز نوآوری بورژوایی است و این امر را تنها زمانی می‌توان فهمید که در نظر داشته باشیم که دولت- ملت در ایتالیا با تاخیر و آن‌هم به شکلی ناپایدار ایجاد شد. ایتالیا از تحقق ملت به مثابه قلم‌رویی که به لحاظ سیاسی متحد بوده و دارای تعریف حقوقی یک کشور باشد، به مثابه حوزه‌ای داخلی که مالکین آزاد و برابر کالا بتوانند در درون آن با یک‌دیگر رابطه برقرار کنند، بسیار دور بود و از این‌رو نیز ناسیونالیسم به مثابه ایدئولوژی‌ای که دارای توانائی عمومیت یافتن باشد هنوز به‌هیچ‌وجه کاربرد خود را از دست نداده بود. همان‌طور که آزادی و برابری مالکین کالا در سپهر گردشی انقلاب فرانسه به نظر می‌رسید «بهشت برین حقوق فطری بشر» (60) باشد، همان‌طور نیز «برادری» رمز ایدئولوژیکی برای تبدیل توده‌ها به ملت شد و ناسیونالیسم به ایدئولوژی مناسبی برای دموکراتیزه کرده و به کرسی نشاندن عمومی قانونیت تبدیل شد.

گرامشی «فلسفه عمل» خود را بدون هیچ گسستی در راستای سنت انقلاب بورژوایی قرار می‌دهد. او بصراحت این «فلسفه عمل» را «پیوندی میان رفرماسیون پروتستانی و انقلاب فرانسه» می‌نامد، (گرامشی)(61) یعنی پیوند مهم‌ترین مراحل تاریخی تحقق مونادهای عام- انتزاعی پول و قانون، یکبار در پیکر ظهور مجدد مذهبی آن و یکبار در قالب دنیوی ناسیونالیسم. در انقلاب 1789، بنا به گرامشی، مسئله بر سر «رفرم بزرگ فکری و اخلاقی مردم فرانسه» بود، رفرمی که کوشید «مذهب را به وسیله یک ایدئولوژی لائیک با تغییراتی ملی و وطن‌پرستانه جایگزین سازد». و گرامشی به‌هیچ‌وجه خیال انتقاد نمودن از این عمل را ندارد، چرا که «‌نمی‌توان از مردم عادی مذهب را گرفت، بدون آنکه در مقابل چیزی به ایشان بدهیم که بتواند آن نیازهایی را برآورده کند که مذهب بخاطرشان بوجود آمده و هنوز برجاست » (به نقل از همان منبع)(62).

 

4- حزب کمونیست و فرآیند نوسازی سرمایه‌داری

«مدل عمومی» گرامشی برای ارتقاء یک طبقه به هژمونی اجتماعی ادامه خود را از دیدگاه استراتژی انقلاب، در تئوری حزب کمونیست باز می‌يابد. چنین حزب کمونیستی در نزد گرامشی «برترین شکل سازماندهی سوژه انقلابی است، یعنی برترین شکل سازماندهی آن سوژه روشنفکر جمعی که بر آن است که خود به دولت تبدیل شده و دولت را در انطباق با تصور خود شکل دهد»(63). این شکل از سازماندهی باید «تمامی نیازهای مبارزه عمومی» را در خود جمع نموده و به آن وجود خارجی بخشد (64). این‌که گرامشی این ایده را با توجه به مطاله «شاهزاده» ماکیاولی طراحی میکند، نمایان‌گر سیاست‌گرایی اوست: «ماکیاولی در سراسر این کتابچه به این پرسش می‌پردازد که شاهزاده چگونه باید باشد تا بتواند مردم را به سوی تأسیس دولت هدایت کند» (65) به نظر ماکیاولی، شاهزاده از طریق «یک زیرکی موفقیت‌آمیز و از طریق مبارزه برای دست آوردن نظر مساعد مردم نسبت به خود» به قدرت می‌رسد (66) (تاکید از ماست). البته گرامشی این نظر را به این شکل محدود می‌کند: «اما در دوران مدرن انقلاب پرولتری» چنین «شاهزاده‌ای» دیگر نمی‌تواند یک شخصیت کاریسماتیک» (67) یا یک فرد مشخص باشد(68)، بلکه باید یک ارگانیسم باشد، یک عنصر اجتماعی مرکب، که در آن... یک اراده جمعی شروع به بنیان نهادن خویش کرده باشد. این ارگانیسم هم اینک در نتیجه تکامل تاریخی موجود بوده و در حزب سیاسی خلاصه می‌شود» (69).

طرح گرامشی درباره حزب همانا طرح یک سازمان بزرگ و مدرن در دوران سازمان‌های توده‌ای جامعه دموکراتیک است، و یا به عبارتی گویاتر، طرح گرامشی طرحی است برای جذب توده‌ها در سیاست، توده‌هایی که رابطه شان با نظام رسته ای گسیخته شده است. به نظر گرامشی، حزب باید یک «روشنفکر جمعی» باشد، «مرجعی که به طبقه هم به لحاظ روشنفکرانه و هم به لحاظ اخلاقی وحدت بخشد»، «مأخذی» برای رجوع طبقه باشد (70). او با لنین بر سر این مسئله توافق دارد که «وجود یک رهبری قوی و هم‌چنین وحدت و دیسیپلین در دوران خود حزب ضروری است» (71) اما در عین حال یک حزب کادرها را که از «انقلابیون حرفه‌ای» متشکل شده باشد، رد می‌کند. این موضع اخیر به این مسئله مربوط است که گرامشی تفاوت موقعیت‌های اجتماعی در روسیه و ایتالیا را به خوبی دیده است. دقیقا به این دلیل که روسیه در مقایسه با کشورهای مرکز و غرب اروپا در روند نوسازی کاملا عقب‌افتاده بود، به این دلیل که «جامعه غیرنظامی» در روسیه عملا هنوز انکشاف نیافته بود، حزب کمونیست «به مثابه باصطلاح «پیشتاز انقلابی پرولتاریا» توانست در یک «جنگ متحرک» و ضربه‌ای به قدرت رسد. بر عکس در غرب- بطور مشخص در ایتالیا- باید به نظر گرامشی برای یک «‌جنگ طولانی و غیر تحرکی» آماده شد. «در شرق دولت همه چیز بود، جامعه مدنی هنوز در بند مراحل آغازین خود گرفتار بوده و مرزهایش مشخص نبود. در غرب، بین دولت و جامعه مدنی رابطه متعادلی برقرار بود، و هرگاه که دولت دچار تزلزل می‌گشت، فورا می‌شد ساختار قدرتمند جامعه مدنی را دید. دولت صرفا عبارت بود از گروه تیراندازان خط اول جبهه، و در پس آن زنجیره‌ی محکمی از پناهگاه‌ها قرار داشتند (72). به همین دلیل نیز می‌بایست «‌هنوز پیش از انقلاب» برای «یک جنگ دراز مدت... طبقه کارگر» برای «به دست آوردن هژمونی در همه عرصه‌های زندگی اجتماعی» آماده شد(73).

بیایید فعلا این نکته را نادیده بگیریم که آن‌چه در روسیه روی داد، به‌هیچ‌وجه یک «دگرگونی سوسیالیستی» نبود، بلکه یک انقلاب بورژوایی که به وسیله آن نوع معینی از نوسازی متاخر سرمایه‌داری آغاز گشت، و هم‌چنین این نکته را که در ایتالیا نیز امر به کرسی نشاندن اجتماعی شدن در شکل ارزشی، هنوز در دستور روند تاریخی آتی بود، اما مع الوصف چنین تحلیلی نشان‌دهنده تفاوت‌های واقعی میان سطوح اجتماعی شدن در این دو کشور می‌باشد. سرشت مدرن طرح گرامشی درباره حزب (و هم‌چنین قابل قبول بودن نسبی طرحی که او از جامعه غیرنظامی به دست می‌دهد)(74) از این راه قابل درک است.

بنا به گرامشی، وظیفه اصلی حزب در فاز «جنگ غیر متحرک» باید در «رفرم اخلاقی و روشنفکرانه» (75) توده‌ها نهفته باشد. انجام این رفرم باید این امکان را به حزب بدهد که «خود را وسیعا گسترش دهد تا از طریق متحد ساختن همه طیف‌های مردم... به یک هژمونی جدید دست بیابد»، و در این رهگذر، حزب «آن لحظه وساطت‌کننده است که اراده جمعی را در حالت جنینی خود و در ابتدای فرآیند انقلابی به بیان جامعه به مثابه یک کل بدل می‌کند. توده‌ها به وسیله حزب، یعنی از طریق نقش تربیتی حزب، گام به گام به عامل آگاه فرآیند انقلابی تبدیل می‌شوند».(همان‌جا) مشکلی که گرامشی در این‌جا می‌بیند، با مشکلی که لنین در برابر خود می‌دید، اساسا متفاوت نیست: سطح تکامل مناسبات اجتماعی پائین‌تر از آنست که امکان تکامل همه جانبه افراد وجود داشته باشد، و به این دلیل جدایی بین «رهبری‌کننده» و «رهبری شونده» و بین کارگر یدی و کارگر فکری نمی‌تواند از میان برداشته شود. البته این امر از نظر گرامشی یکی از مشخصه‌های بنیادی اجتماعیت مدرن است و نه مشخصه‌ای که قابل رفع باشد. او به روشنی تشخیص می‌دهد که تقسیم کار فزاینده صنعتی با نوعی شکوفائی توانائی‌ها و نیازهای افراد همراه است و این افراد هر چه بیشتر در فرآیندهای اجتماعی شرکت داده می‌شوند، اما این امر نه به انحلال سیستم سلسله‌مراتبی، بلکه در تحلیل نهایی به هرچه ظریف‌تر شدن و در عین حال به شئی‌شدگی آن می‌انجامد.

گرامشي این روند را اجتناب‌ناپذیر می‌داند، اما بر آن است که «تحت رهبری سوسیالیستی» می‌توان به آن حالت «دموکراتیک» داد. از نظر او، ایده‌آلی که باید برای به دست آوردن آن کوشید، این است که «فعالیت روشنفکرانه‌ای را که هر انسان تا حد معینی موجود است، به‌گونه‌ای انتقادی گسترش دهیم و رابطه انسان را با کار عضلانی در یک رابطه تعادلی جدید درآوریم و بکوشیم به جایی برسیم که کار عضلانی خود... به بستری برای یک جهان‌بیني نوین وحدت‌بخش تبدیل شود» (گرامشی) (76). به این ترتیب هدف، رفع کار انتزاعی نیست، بلکه تنها افزایش ارزش اخلاقی آن. گرامشی فاشیست‌ها را متهم می‌کند که می‌خواستند سیستم سلسله‌مراتبی را از زاویه حقوقی و رسته‌ای تثبیت کنند، که روش‌شان برای پیشبردن نوسازی «هرچند به عده معدودی این امکان را داد که توانائی‌های خود را اصلاح کنند، اما هم‌زمان نابرابری‌های اجتماعی را تثبیت کرد». (همان‌جا، ص 97) در مقابل، گرامشی این خواسته را پيش می‌نهد که «هر دولت‌وند بتواند حکومت کند و جامعه او را، هر چند به شیوه‌ای انتزاعی، در آن مناسبات عمومی قرار دهد که این امر برایش ممکن شود،... و در عین حال باید هر حکومت‌شونده این تضمین را داشته باشد که به تواند به طور رایگان توانائی و دانش فنی لازم برای این امر را کسب کند» (گرامشی، به نقل از همان منبع، ص 96). دقیق‌تر از این نمی‌توان وظایف تربیتی دولت در چارچوب اجتماعی شدن مدرن ارزش را بیان نمود. باین ترتیب گرامشی آن‌جا که می‌پندارد به آن‌چه که او نظر او «بحران ارگانیک و درازمدت سرمایه‌داری» است، «پاسخی سوسیالیستی» داده باشد (همان‌جا، ص 97)، در اساس تنها برنامه‌ای را بیان می‌کند که در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم تحت عنوان بسیار شاعرانه‌تر «برابری شانس‌ها» در دستور قرار داده شده بود. اگر تصورات گرامشی از «دولت کارگری» را از لعاب ايدئولوژیک آن بزداییم، دقیقا با آن چیزی انطباق دارند که در چهل سال اخیر در دموکراسی‌های توده‌ای غربی خود به واقعیت اجتماعی بدل شده است (و البته اینک دوباره دچار بحران گشته).

اگر طرح گرامشی درباره حزب در تحلیل نهایی چیزی بیش‌تر از «‌نسخه خفیف‌تر» سرمشق لنینی آن نیست، پس تضاد آن با تصور او از دموکراسی تنها تضادی ظاهری است. حزب کمونیست، به عنوان «شاهزاده مدرن»، باید که چون «پیکره روشنفکرانه جمعی» عمل کند (77)، و از این راه «سانترالیسم بوروکراتیک» (همان‌جا) را که در آن رابطه حزب با طبقه کارگر «صرفا سلسله مراتبی و از جنس نظامی» (به نقل از همان منبع، ص173) جای‌گزین سازد. در این‌جا باید «رابطه حزب و طبقه... ارگانیک و نه دموکراتیک باشد» (همان‌جا ص 173)، رهبران طبقه کارگر باید «اساسی‌ترین و زنده‌ترین آرزوهای طبقه را» نمایندگی کنند، «خود بخشی از طبقه کارگر» باشند، و «نه تنها زائده‌ای از آن یا عنصری که فقط به زور به آن اضافه شده باشد» (به نقل از همان منبع). به نظر بوچی- گلوکسمن این به معنی «رد هرگونه رابطه بوروکراتیک- نظامی، از نوع رابطه‌ای که سیاست استالینی به آن عمل می‌نمود، با توده‌ها می‌باشد» (همان‌جا). اما چنین ردکردنی تئوری خشک باقی‌مانده و در دست‌اندازهای اصلاح ناامیدانه طرحی غرق می‌شود که ساختار بنیادی آن (که بنا به تعریف ورنر هوفمن زیبا جلوه‌دهنده از استالینیسم، عبارت است از «استقلال نسبی رهبران از زیربنای اجتماعی خود») بر شکل سازماندهی یک حزب سیاسی استوار است، که ضرورتا با دفاع از منافع شهروند انتزاعی، در تناقض با منافع جزئی و مبتنی بر ارزش اعضای خود قرار می‌گیرد(78).

گرامشی بر آن بود که با فرمول‌بندی جدید مفهوم لنینی «سانترالیسم دموکراتیک» هم در برابر درجه بالاتر آگاهی توده‌های ایتالیایی پاسخ‌گو باشد و هم در برابر لزوم دیسیپلین و سلسله‌مراتب در درون حزب. او می‌خواست با این فرمول‌بندی، آن‌طور که شرایبر بیان می‌کند، «دیالکتیک بین روشنفکران و توده را، دیالکتیک بین خودجوشی و رهبری شدن» را ممکن سازد (79). این باصطلاح «وحدت میان روشنفکران و توده‌های مردم، میان حکومت‌کنندگان و حکومت‌شوندگان» (80) بر «ساختار سه سطحی» (همان‌جا ص 115) حزب استوار است. نخستین عنصر آن «انسان‌های عادی و متوسط‌اند که شرکت‌شان (در زندگی حزبی) عبارت است از دیسیپلین و وفاداری» (همان‌جا ص109). این انسان‌ها «پایه اجتماعی واقعی حزب را تشکیل می‌دهند» (همان‌جا). عنصر دوم، عنصر اصلی نگاه‌دارنده است... که دارای نیرویی نگاه‌دارنده، مرکزیت بخشنده و ... خلاق است» (به نقل از همان منبع). این عنصر همان رهبری حزب است، رهبری‌ای که گرامشی در مورد آن می‌گفت «که این عنصر بیش‌تر از عنصر نخست توان ساختن یک حزب را دارد» (به نقل از همان منبع). و سرانجام عنصر سوم نقشی وساطت‌کننده بازی می‌کند، آن‌هم از این طریق که «چون حلقه اتصالی میان عنصر نخست و عنصر دوم عمل نموده و این‌دو را... به هم پیوند می‌دهد» (به نقل از همان منبع،  ص 110). این عنصر همان به اصطلاح «روشنفکران ارگانیک پرولتاریا» می‌باشند که کار آن «میان‌کنش و وحدت سیاسی، اخلاقی و روشنفکرانه میان رهبری و توده‌ها» را ممکن می‌سازد. (به نقل از همان منبع ) (81).

گرامشی حقانیت این «تقسیم حزب به سطوح گوناگون» را از ضرورت نوعی «تقسیم کار» کسب می‌کند، از این رو به نظر گرامشی این تقسیم سطوح بیش‌تر «خصلتی فنی»(همان‌جا ص 115) دارد. به همین دلیل نیز فرودستی نهفته در این تقسیم، دارای «سرشتی دموکراتیک» است، زیرا اگر «منشاء قدرتی که دیسیپلین را مقرر می‌کند»... یک منشاء «دموکراتیک» باشد، یعنی اگر اتوریته نه «خودکامگی»، بلکه یک عمل‌کرد صرفا فنی باشد، در این صورت دیسیپلین عنصری ضروری برای آزادی و نظم دموکراتیک به حساب مي‌آيد» و شخصیت و آزادی را رفع نمی‌کند- و می‌بایست اضافه نمود – بلکه این مفاهیم را چنان از محتوا خالی می‌کند که برای هر برنامه مبارزه انتخاباتی قابل استفاده شوند. طرح گرامشی درباره حزب، به روشنی انعکاس ساختمان شئی شده اما هم‌چنان سلسله‌مراتبی دستگاه تولید صنعتی مدرن است، و موضع کاملا ستایش‌گرایانه گرامشی در این رابطه به طرز مخربی این جمله قصار هگل را به یاد می‌آورد که آزادی درک ضرورت است.

در این‌جا دیگر نه تعلق به طبقه سرمایه‌داران- با درکی شخص‌گرایانه- بلکه صلاحیت فنی به ادعای رهبری حقانیت می‌بخشد و در انطباق با همین درک نیز «رفع سلطه بورژوازی» همانا معادل رفع سرمایه‌داری تلقی می‌شود. و در این رهگذر عنصر تاریخا نوین سرمایه‌داری نادیده گرفته می‌شود: تبدیل سلطه شخصی به سلطه صوری یا شیئی، تبعیت تمامی حوزه‌های زندگی از عقلانیت و مناسبات ارزشی. برای از بین بردن ملاحظات عینی صوری که نتوان به اراده و عمل آگاهانه سوژه طبقه تنزل‌شان داد، پدیده‌هایی نظیر «خودرایی» تنها مزاحم‌اند. ارزشی شکل بودن مناسبات، به خود هم‌چنین در دستگاه سرمایه‌داری و در بطن آن شرایط فنی نیز که در قالب «‌ضرورت‌های عینی» در برابر انسان ظاهر می‌شوند، مادیت می‌بخشد، و از این‌رو مسئله تعلق طبقاتی یک تکنسین که می‌تواند به یک کارگر دستور دهد، مسئله‌ای ثانوی است که به طرزی جامعه‌شناسی‌گرایانه در سطح مناسبات سرمایه باقی می‌ماند.

و در چنین حالتی، تحت شرایط محدود شدن در چارچوب مرزهای اجتماعی شدن ارزش، تناقضات آن نیز اجبارا در درون حزب کمونیست بازتولید می‌شوند. در شرایطی که نوسازی سرمایه‌داری تازه بر آن است که خود را به کرسی نشاند، جدایی میان «رهبران» و «رهبری‌شوندگان» رفع شدنی نیست. و از این‌رو وضعیت «رهبری‌شوندگان» نیز نمی‌تواند تغییر اساسی کند. و آن‌گاه باید تنها به این کوشش بسنده نمود که اصول بورژوایی دیسیپلین و فرودستی را «انسانی»‌تر کنیم، ایده‌ای که طرح «شهروند بالغ در اونیفورم» را به یاد می‌آورد، یا ایده اصلی روش‌های جدید رهبری را: «دیسیپلین و وحدت نباید از بالا تحمیل شوند، بلکه از خلال بحث‌ها و مجادلات عمومی تکوین یابند» (82)، «اعضا نباید از دستورات مکانیکی از بالا پیروی کنند، بلکه... از استراتژی‌ها و تاکتیک‌هایی که خود کاملا درک می‌کنند و در فورمول‌بندی‌شان سهیم بوده‌اند» (همان‌جا ص 115). اما این‌که این طرح – با بیان ملایم- ربط زیادی به واقعیت تاریخی احزاب کمونیست ندارد، چیز تازه‌ای نیست. گرامشی خود حقیقت را بیان کرده است، آن‌هم زمانی که درباره حزب کمونیست ایتالیا نوشت که بعضی از اعضا به این گرایش دارند که «بپندارند که آن موجود خیالی، نوعی خدای مقتدر، واقعا بر فراز افراد وجود دارد» (به نقل از همان منبع). و کیست که نخواهد در این کلمات سرشت فتیشیستی- ارزشی شکل رابطه «رهبری‌شوندگان» با «رهبران‌شان» را ببیند، سرشتی که به وضوح خود را علی‌رغم خواست صریح دسته اخیر به کرسی نشانده است؟

 

5- تحمیل جامعه کار و این‌همانی پنهانی فوردیسم، سوسیالیسم و فاشیسم

این تضاد اساسی و ناشی از شکل ارزشی که میان منافع بلاواسطه افراد و منافع انتزاعی عمومی وجود دارد، تضادی که «سیاست» به مثابه سپهر مجزایی از زندگی اجتماعی برای نخستین بار بنیاد نهاده و در قالب «سانترالیسم بوروکراتیک» احزاب کمونیست بازتولید شده، طبعا آن‌گاه نیز از بین نخواهد رفت که حزب- آن‌طور که گرامشی بیان می‌کند- به «کمال خود» (به نقل از همان منبع ص 112) رسیده باشد، یعنی به دولت تبدیل شده باشد. دولت سوسیالیستی هر چند از سویی تنها «یک دولت بورژوایی بدون بورژوازی» (گرامشی)(83) است، اما باید که به سمت «دولت از نوع جدید» گرایش داشته باشد، دولتی که – آن‌طور که فرانکو دفلیچه گرامشی‌شناس می‌نویسد (به نقل از همان منبع، ص 151، تاکیدات در متن اصلی)- «باید هدفش چیره شدن بر تمایز بورژوایی میان اقتصاد و سیاست باشد». آن‌چه به نظر می‌آید رفع جدایی سپهرها باشد، با نگاهی دقیق‌تر صرفا به مثابه یک فرمولبندی جدید از طرح زیربنا- روبنا افشا می‌شود: گرامشی «مفهوم دولت را به دستگاه اعمال قدرت سیاسی و سیستم تولید و مبادله... تقسیم می‌کند» (همان‌جا ص144)، و در حالی‌که دولت به عنوان «اصل سازمان‌دهی صنعتی و اقتصادی یک کشور می‌تواند حفظ شده و تکامل داده شود»، به عنوان «اصل اعمال قدرت سیاسی» «هر قدر که کارگران در چارچوب تولید جای گرفته و دیسیپلین یابند، همان‌قدر سریع‌تر زوال می‌یابند» (گرامشی به نقل از همان منبع) (84).

اما تا آن زمان، باید «دولت کارگری» را به عنوان دولت به معنای مدرن آن درک نمود، زیرا – بنا به استدلال گرامشی- «جامعه تفکیک شده به طبقات» هنوز موجود است، و از این‌رو نیز دولت، یعنی «شکل خاص هر جامعه تفکیک شده به طبقات» تا مدت زیادی نمی‌تواند از بین برود.

البته از «دولتی که در دست طبقه کارگران و دهقانان باشد» در خدمت این هدف استفاده خواهد شد که «آزادی شکوفایی این طبقه را تضمین کند، بورژوازی را کاملا از پهنه تاریخ پاک کند و آن شرایط مادی را تثبیت کند که تحت آن دیگر هیچ‌گونه ستم طبقاتی نتواند به وجود آید» (85). اما این‌که به این وعده نادقیق در چه وقت عمل خواهد شد، کاملا ناروشن باقی می‌ماند (و در این مورد نیز گرامشی یک مارکسیست ارتدکس است).

به نظر گرامشی، پس از انقلاب سوسیالیستی ابتدا مسائل کاملا دیگر گونه‌ای در دستور قرار خواهند داشت: «طبقات و رقابت هنوز موجودند» ، اما «مفاهیم رقابت و مبارزه طبقاتی به سطح بین‌المللی «منتقل شده‌اند». «دیکتاتوری پرولتاریا هنوز یک دولت طبقاتی و یک دولت – ملت است»، که «باید همان معضلاتی را حل کند که دولت بورژوازی در برابر خود داشت: دفاع در برابر داخل و خارج» زیرا دوره پس از انقلاب، «دوره بی‌رحمانه‌ای میان اقتصادهای ملی سرمایه‌داری و سوسیاليستي» (همان‌جا ص 73) خواهد بود.

آن‌چه گرامشی در این رابطه فرموله می‌کند، به روشنی یک برنامه نوسازی دولت- ملی است که با توجه به موقعیت تاریخی ایتالیا پس از جنگ جهانی دوم قابل درک می‌شود. این جنگ ایجاد بازار جهانی سرمایه‌داری را باز هم بیش‌تر تسریع نمود و از این راه سبب تشدید و فراگیری رقابت بین‌المللی شد. برای کشوری مانند مانند ایتالیا که هم شدیدا به بازار جهانی وابسته بود و هم در مقایسه با سایر کشورهای اروپا عقب مانده بود، هم پا شده با رقابت بین‌المللی کار ساده‌ای نبود. آن‌چه که برای ایتالیا در سال‌های بیست به طور عینی (عینی در رابطه با اجتماعی شدن بازار جهانی که پیش‌فرض قرار داده شده بود) در دستور قرار داشت، عبارت بود از صنعتی شدن و اجتماعی شدن شدید سراسر کشور در پیوند با بسیج توده ها در خدمت این هدف(86). و این امر این نتیجه را در خود نهفته داشت که جوهر انتزاعی کار و – در پیوند منطقی با آن - دولت‌وند انتزاعی به شکل اجتماعی و عام برجاهستی بدل شود(78).

از این دیدگاه دیگر جای تعجبی نیست که گرامشی در اساس نسبت به «فوردیسم» که در سال‌های بیست آغاز می‌شد، موضع موافقی داشت. فوردیسم برای گرامشی «یک حرکت عقلانی بوده و از این‌رو می‌بایست عمومیت یابد» (88)، و آن‌طور که گرامشی خود تاکید می‌کند، این حرکت «از ضرورت بلاواسطه سازماندهی یک اقتصاد با برنامه» (89) سرچشمه می‌گیرد. از این‌رو می‌بایست دستورات فوردیسم را در مقابل مقاومت اقشار سنتی به کرسی نشاند و آن‌ها را با «ترکیب عقلانی و جمعیت‌شناختی ملت» پیوند داد، ترکیب عقلانی‌ای که در آن دیگر نباید «طبقاتی بدون عملکرد اساسا تولیدی، یعنی طبقات مطلقا انگلی» (90)، یعنی اقشاری از ملت که در فرآیند آفرینش ارزش قرار نگرفته باشند، وجود داشته باشد. گرامشی از شدت توجه به ارتقاء جوهر انتزاعی کار به شکل عام برجاهستی، فاصله انتقادی خود را از قهر ساختاری دستگاه شکل ارزشی سوء استفاده از دست می‌دهد. او به روشنی تشخیص می‌دهد که فوردیسم به معنی خلق نوع جدیدی از کارگر کارخانه است که پس از شرایط «عقلانی‌شدن تیلوری» (گرامشی ) (91) در چارچوب تولید برمی‌آید. و این باز به معنی لزوم «یک تربیت عمومی» است، «یک فرآیند انطباق جسمی- روانی با برخی شرایط معین کار، تغذیه، سکونت و عادات، که امری ذاتی و طبیعی نیست، بلکه باید کسب شود» (به نقل از همان منبع ص 60). به این ترتیب عقلانی شدن جسمی- روانی افراد نباید به مرزهای کارخانه محدود شود، بلکه باید سراسر زندگی را دربر بگیرد، و پیش از همه حوزه بازتولید را، یعنی حوزه‌هایی مانند روابط جنسی، تغذیه سالم، اعتدال در مصرف الکل، بهداشت جسمی یا تقسیم مزد. «‌این روش‌های جدید، دیسیپلین قوی غریزه جنسی را ضروری می‌کنند...، یعنی تقویت خانواده به معنای وسیع کلمه... و تنظیم و تثبیت روابط جنسی را» (به نقل از همان منبع ص 60، تاکید از ماست). در یک کلام: افراد باید یک «خود نظمی» سخت کسب کنند و ضرورت های سیستم کار انتزاعی را در خود درونی کنند(92).

«تکامل واقعا ارگانیک» فوردیسم، بنا به گرامشی، تنها در امریکا عملی شده است. درآن‌جا فوردیسم «تنها به معنی نوآوری‌های تکنولوژیکی نیست که بازده کار را در چارچوب کارخانه بالا برند... بلکه از آن فراتر رفته و به معنی سهیم شدن کارگران در رشد مداوم رفاه در سیستم سرمایه‌داری بر پایه مزدهای بالا و هم‌زمان قیمت‌های نسبتا پایین برای تولیدات توده‌ای نوین نیز می‌باشد». (93) هدف از این کار این است که پشت سر گذاشتن مبارزه طبقاتی و جایگزین ساختن آن به وسیله درک جدیدی از رابطه میان طبقات امکان پذیرشود» ، زیرا که اینک «هر دو طرف... از بالا رفتن دیسیپلین کار و تغییر ساختار کارخانه‌ها سود می‌برند» (همان‌جا). در فوردیسم امریکایی در انطباق با همین هدف «اجبار... به طرز هوشمندانه‌ای با اقناع و توافق همراه شده است» (گرامشی) (94)، و «سهم داشتن در مصرف توده‌ای» - که از طریق محل کار منتقل می‌شود- امکان «وارد ساختن» توده‌ها به چارچوب همیاری اجتماعی را ایجاد می‌کند» (همان‌جا).

بر عکس در کشورهای اروپا این روند «از طریق فشار بی‌رحمانه» اقتصاد امریکا تحمیل شد، و به ویژه ایتالیا را مجبور ساخت که «زیربنای اقتصادی و اجتماعی عتیقه خود را دگرگون کند». (گرامشی) (95) به این ترتیب، بنا به گرامشی، اهمیت فوردیسم در کشورهای عقب افتاده‌تر در نقش آن به عنوان ابزاری برای نوسازی است، که به یک تکان از خارج نیاز دارد». (به نقل از همان منبع ص 62) و تنها مرجعی که «می‌تواند تکامل ضروری دستگاه تولیدی را از خارج هدایت کند» (به نقل از همان منبع)، دولت است، و دولت در ایتالیا صورتی رسته‌ای و فاشیستی به خود گرفته است.

«اما در این‌جا می‌توان گفت که مسئله اصلی، مداخله دولت به عنوان دولت نیست، که درامریکای «New Deal » نیز روی می‌دهد، بلکه شکل خاص دولتی شدن کامل که به واسطه سطح (نسبتا پایین) رشد اجتماعی شدن ارزش، اجباری می‌شود، و اين دولتی شدن کامل در مورد نسخه‌هایی از فوردیسم که من مایلم آن‌ها را «نسخه‌های فراگیر» فوردیسم بنامم، یعنی فاشیسم ایتالیا، ناسیونال سوسیالیسم آلمان و بلشویسم روسی سرشتی به مراتب قهری‌تر به خود می‌گیرد. در این نسخه‌ها فرمول جادویی هم‌نهاد تولید توده‌ای و مصرف توده‌ای، که این امکان را ایجاد می‌کند که به توان تخاصمات مبارزه طبقاتی را به جریان کنترل شده کشمکش‌هایی در حوزه توزیع انداخت، حذف می‌شود. در این‌جا وعده‌های کمونیست‌ها چیزی بیش‌تر از رویاهایی برای آینده نیستند: آن‌گاه که یک ایتالیای خودکفا آن‌قدر قوی باشد که به تواند خود را از بازار جهانی منفک کند... آن‌گاه که آلمان پس از «پیروزی نهایی» بر «حوزه بزرگ اقتصادی اروپا» مسلط شود... آن‌گاه که صنایع سنگین شوروی آن‌قدر پیش‌رفت کرده باشند که رشد صنایع مصرفی نیز ممکن شود... تا آن روز – می‌توان به زبان گرامشی گفت- فوردیسم پیش از هر چیز و در نخستین گام «مبارزه‌ای مداوم بر علیه عنصر حیوانی در انسان خواهد بود... روندی که سیر آن در بسیاری موارد خونین و دردناک خواهد بود، یعنی کشیدن غریزه... به زیر یوغ عادات و هنجارهای هرچه جدیدتر، پیچیده‌تر و سخت‌تری درباره نظم، عدالت و دقت، عادات و هنجارهایی که اشکال هر چه پیچیده‌تر زندگی جمعی را ممکن می‌سازند و خود نتیجه ضروری تکامل صنعت‌گرائی می‌باشند». (گرامشی)(96)

سرشت «عینیت‌گرایانه» این نقل قول از دفترهای زندان، که گرامشی در آن بر اجتناب‌ناپذیری عام شدن جوهر انتزاعی کار تاکید دارد، به وضوح ناقض درک رایجی است که از گرامشی به عنوان نماینده یک «مارکسیسم ذهن‌گرا- ایده‌آلیست»(97) موجود است. کدرشدن چشم‌انداز انقلابی و دوری اجباری از پراتیک در سال‌های زندان، سبب عقب نشینی «اراده‌گرائی» دوره اولیه شد، تطور تئوریکی که تضادمندی ظاهری آن تنها از طریق این‌همانی پنهانی این‌دو دیدگاه فاش می‌شود. در واقع گرامشی دوره اوردینه‌نوو (98) در سال‌های بیست، با خواسته یک «دولت کار که هدف آن رفاه اجتماعی باشد»، دولتی که «در برابر آزادی‌های لیبرالی... فرد بورژوا... آزادی دیگری می‌نهد، آزادی تولیدکنندگان را» (99)، گرامشی دوره زندان و موضع‌اش در برابر فوردیسم را از پیش در خود نهفته دارد.(100)

 سرجیو بولونیا، یکی از  هواداران امروزی گرامشی، پذیرش بی چون و چرای فوردیسم توسط گرامشی را این‌گونه توضیح می‌دهد که «علاقه او ... به برنامه‌های فوردیسم برای تصحیح و تربیت) و همین‌طور نیز «طرح او برای قدرت»، «طرحی روشنگرانه بود و ... ربط زیادی به اعمال قهر نداشت»، بلکه بر عکس بیش‌تر به «فرهنگ و تربیت مربوط می‌شد». (101) اما متأسفانه در عمل نمی‌توان رابطه روشنگری و تربیت به «اعمال قهر» را با قرار دادن چند گیومه حل نمود. بر عکس در اشکال «فراگیر» تثبیت فوردیسم سرشت قهری ساختاری آن به شکل برجسته‌ای نمایان می‌شود. در این‌جا فرد، شهروند مصرف‌کننده‌ای نیست که امکان آزادی انتخاب (انتخاب سیاسی هم) داشته باشد، بلکه یک اتم تولید‌کننده در درون یک جمع است که رابطه‌اش با سیاست تنها به انباشت صرف محدود می‌شود. بسیج توده‌ها همراه می‌شود با نظامی کردن آن‌ها، با سازمان‌دهی دولتی اوقات بیکاری‌شان، با عقلانی کردن عادات روزمره‌شان و با اجبار به بالا بردن بازده کار و دیسیپلین سیاسی، و این همه بر تخریب اشکال مستقل سازمان‌دهی و روش‌های دیگر زندگی استوار است، بر همگن‌سازی ساختار جمعیت از طریق کنار گذاشته شدن از جامعه‌ای که تعینات آن از کاربرد پیشرفته ارزش پیروی می‌کنند، و یا از طریق قرار گرفتن اجباری در چنین جامعه‌ای. (102) این مهندسی اجتماعی توسط ایدئولوژی‌هایی همراهی و پشتیبانی می‌شود که حقانیت خود را از برتری یک نژاد و یا رسالت تاریخی یک طبقه کسب می‌کنند و از این راه توده‌های به حرکت درآمده را به انجماد سیاسی باز می‌گردانند. (103)

این امر بی شک تصادفی نیست که، همان‌طور که آنگلیکا ابینگهاوس می‌نویسد، «استالین، هیتلر و روزولت... سرانجام همگی به طرفداران شیفته فوردیسم» تبدیل شدند، (104) ضمنا همان‌طور که موسولینی و سوسیال – دموکرات‌های آلمانی– اتریشی نیز. (105) این امر انعکاس موج عنقریب نوسازی بود که خود را مستقل از اراده افراد درگیر به کرسی می‌نشاند و در این رهگذر به لباس‌های ایدئولوژیک گوناگونی درمی‌آمد. به این ترتیب می‌توان به حق گفت که آن‌چه که فاشیسم ایتالیا به راه اندخت (و جامعه کار فوردیستی پس از جنگ جهانی ادامه‌اش داد)، به لحاظ ساختاری کاملا با طرح برنامه‌ای که گرامشی سال‌ها پیش از آن با علامت ایدئولوژیک دیگری ترسیم نموده بود، مطابقت داشت. گرامشی در سال‌های بیست با تکیه بر تئوری امپریالیسم لنین همواره تاکید می‌کرد که طبقه بورژوازی دیگر صرفا از بازنشسته‌های انگل گونه‌ای تشکیل شده است، «سرمایه‌داری... به زیر سلطه ثروتمندان افتاده» (106) و دولت ایتالیا «به انحصاری در دست خارجیان» (به نقل از همان منبع ص 132) استحاله شده است. به نظر گرامشی ایتالیا عملا «به دوره  مبارزه برای وحدت ملی» بازگشته بود، (همان‌جا) و او عمیقا معتقد بود که «تنها دولت پرولتری قادر به قطع روند از بین رفتن وحدت ملی» می‌باشد (به نقل از همان منبع)، زیرا که طبقه کارگر به «تنها طبقه ملی» (به نقل از همان منبع ص 131) تبدیل شده است.

گرامشی علت توجیه این ادعای خود را از سویی در «موقعیت کلیدی» پرولتاریا «در اقتصاد». (107) و از سوی دیگر در این می‌دانست که پرولتاریا تنها نیرویی است که می‌تواند «نیروهای مولده» را تکامل دهد: «کارگران... با بالا بردن... بازدهی دستگاه تولید... نشان می‌دهند که دولت ملت تنها می‌تواند بر سازمان طبقاتی ایشان استوار شود». (108) آن‌چه اینک باید اعتبار یابد، «اولویت کار است، اولویت تولیدکنندگان»، زیرا از این راه می‌توان «دولتی از نوع جدید را تصور نمود» (همان‌جا ص 313)، «دولت کار»ی (تولیاتی) که، «دولت تولیدکنندگان» (گرامشی) که «باید سازمان‌دهی اقتصادی را الگوی خود قرار دهد، اعضای این دولت دیگر شهروندان نیستند، بلکه تولید‌کنندگانند» (گرامشی، به نقل از همان منبع ص 123، تاکید از ماست)، پرنسیپ‌های این دولت «انسجام، دیسیپلین، وحدت، سازمان‌دهی و همگنی» می‌باشند.( همانجا ص 150، تاکید از ماست)

خواسته موسولینی نیز این بود که «‌سراسر ایتالیا باید به یک کارخانه تبدیل شود. (109) او اعلام نمود: «چهره ایتالیا تا 10 سال دیگر چنان تغییر خواهد کرد که دیگر کسی نتواند آن‌را بشناسد» (به نقل از همان منبع). فاشیسم برای متحقق ساختن این برنامه در سطح تولید به همان ابزاری متوسل شد که بلشویسم نیز: اگر در شوروی بنا بر این بود که، به زبان هاینس آبوش، سندیکاها «به ارگان‌های میلیتاریزه ساختن کار» بدل شوند، که وظیفه‌شان نه دفاع از «منافع کار، بلکه دفاع از منافع دولت» بود، و اگر، بنا به نظر تروتسکی، از سندیکاها در خدمت این هدف باید استفاده می‌شد که «طبقه کارگر را در خدمت تولید سازمان‌دهی کنند، تربیت کنند، به ایشان دیسیپلین ياد دهند، تقسیم‌شان کنند، گروه‌بندی‌شان کنند، گروه‌های معینی یا کارگران معینی را برای مدت معینی به پست معینی به گمارند – در یک کلام، دست در دست دولت، خدایگانه، کارگران را در جایگاه‌شان در چارچوب برنامه اقتصادی واحد قرار دهد»، (110) در فاشیسم نیز سازمان‌های مستقل طبقه کارگر نابود شدند و اصناف تحت کنترل دولتی جای‌گزین آن‌ها شدند. یکی از وظایف مهم این اصناف، کنترل بازار کار بود: «حق انتخاب آزادانه محل کار از بین رفت، ارجاع یک محل کار منوط به این بود که شخص متعهد شود در محل ثابتی زندگی کند. (111)

و همان‌طور که گرامشی از ضرورت وجود قدرتی صحبت می‌کند که «قادر باشد برای طبقه کارگر آن شرایط تغدیه و رفاه را فراهم کند که دسترسی به یک راندمان معین کار و بالا بردن تولید را ممکن می‌سازند»، (112) همان‌طور نیز موسولینی برنامه بارآور ساختن زمین‌های بایر، یعنی برنامه گسترش امکانات عمومی برای راه‌اندازی صنایع در مناطق عقب مانده و صنعتی کردن کشاورزی را مطرح می‌کند. همان‌طور که گرامشی ایجاد یک «ارتش سوسیالیستی» (همان‌جا ص 75) را طلب می‌کند که با «سرشت شدیدا نظامی» (همان‌جا ص 73) دولت پرولتری خوانایی داشته و از «گردان‌های پولادین پرولتاریای آگاه و با دیسیپلین» (همان‌جا ص 72) تشکیل شده است، فاشیسم نیز ایجاد«militarista nazione» را طلب می‌کند. و سرانجام این‌که مهم‌ترین وظیفه پس از انقلاب پیروزمند سوسیالیستی، باید «سازمان‌دهی یک دولت پایدار سوسیالیستی باشد» که «در اسرع وقت به بی نظمی و روند تجزیه پایان داده و به جامعه شکل دهد» (همان‌جا)، فاشیسم نیز با ایجاد «دولت رسته‌ای» به شیوه خود به این ضرورت پاسخ داد.

سرانجام، انتقادات بنیادی که گرامشی می‌تواند در برابر فاشیسم مطرح کند، در اساس به این نکته محدود می‌شود که فاشیسم ساختار (جامعه‌شناسی‌گرایانه تصور شده) استثمار سرمایه‌داری را دست نخورده باقی گذارده و به همین دلیل نیز نمی‌تواند به برنامه‌اش برای همگن ساختن جامعه و از میان برداشتن عقب افتادگی‌های سنتی و فئودالی پی‌گیرانه تحقق بخشد. (113) به نظر گرامشی تنها طبقه کارگر از عهده این وظیفه برمی‌آید، و یا در واقع حزب کمونیست که در جایگاه سوژه ترافرازنده قرار داده شده و «باید تربیت پرولتاریا را از نو از سر بگیرد و پرولتاریا را به این فکر عادت دهد که برای درگذشتن از دولت... نوعی از دولت ضروری است که برای پی‌گیری این هدف مناسب باشد، که برای درگذشتن از میلیتاریسم، نوع جدیدی از ارتش ضروری است. و این به معنی قادر ساختن پرولتاریا به اعمال دیکتاتوری و حکومت خود می‌باشد. (114)

این فورمول‌بندی، تعریف ورنر هوفمن از استالینیسم را به عنوان «یک دیکتاتوری به نیابت» یا «دیکتاتوری تربیتی» (115) به یاد می‌آورد، دیکتاتوری‌ای که البته ایرادش در این بود که «قدرت دولتی در برابر حاملین اجتماعی واقعی خود به طرزی بیگانه ظاهر می‌شد» (همان‌جا ص 49). به اين ترتیب دولت به خودی خود به معنی بیگانگی نیست، بلکه تنها این امر که «خلق» هویت خود را در «دولت خلقی» خود باز نمی‌یابد، و این وضعیتی است که از «اپورتونیسم قدرت» (همان‌جا ص 48) ناشی شده است. تحقق بخشیدن به این هویت‌یابی، به کلید رمز یک مدل اجتماعی شدن تبدیل می‌شود. (116) اطلاق «دولت کارگران و دهقانان» یا «دولت تولیدکنندگان» همانا نشان می‌دهد که مقولات اجتماعی که بر اساس شکل ارزشی طراحی شده‌اند، رفع نشده، بلکه به وضوح تایید می‌شوند. برجا هستی تولیدکننده به مثابه جوهر مصرف کامل کار انتزاعی می‌بایست عام شود، و این امر منوط است به تبعیت این جوهر از منافع عام انتزاعی مصرف سرمایه، و دولت نماینده سیاسی مصرف سرمایه می‌باشد. در گذشتن از آن را، آن‌طور که مارکس در «مسئله یهود» کوشیده بود تعیین کند، نمی‌توان در این شکل تصور نمود: «تنها زماني فرد انسان، انسان واقعی، شهروند انتزاعی را دوباره به خويش بازگرداند و انسان به عنوان يك فرد در زندگی روزانه‌اش، کار فردی‌اش و روابط فردی‌اش به موجودی نوعی تبدل شود، تنها زماني كه انسان «توانايي‌هاي اختصاصي‌اش» را چون نيروهاي اجتماعي بشناسد و سازمان دهد و به اين سان دیگر نیروی اجتماعی را از نیروی خويش به شكل قدرت‌هاي سیاسی جدا نکند، تنها در آن زمان است كه رهایی انسان كامل خواهد شد است» (117).

سوسیالیسم کوشید، با توجه به این وضعیت اجباری که پیش‌فرض‌های لازم برای گذشتن از دولت وجود نداشتند، عکس این راه را طی کند، یعنی انسان فردی را به دولت- وند انتزاعی تبدیل کرده و ملت را در دولت حل کند، و از این راه سوسیالیسم، تا آن‌جا که «بر آن بود که آخرین ایمانی را که درسیستم حزبی اروپا ظاهر شده بود، متحقق کند»، (118) پی‌گیرانه‌ترین بیان دموکراسی بود.

 

جمع‌بندی

گرامشی با توجه به پوپولیسم دروه پس از جنگ، که برای او «یک ابزار عمومی کارگردانی راست‌ها در دوره‌های بحرانی» بود و «ساختار اساسی» آن عبارت از «آراستن سیاست راست به جامه اصطلاحات چپ» (119) می‌باشد، این نتیجه خوش‌بینانه را اخذ مي‌كند: «‌قسمتی از آن‌چه را ویکو «زیرکی طبیعت» می‌نامید، می‌توان دید، یعنی آن محرک اجتماعی را که سبب تحقق عکس هدف خود می‌شود». (به نقل از همان منبع ص 42) پوپولیسم را باید به عنوان «یک دوره گذرا از تربیت غیرمستقیم مردم (به نقل از همان منبع) دانست، آن‌هم تربیتی در راستای سوسیالیسم. (120)

آن «زیرکی طبیعت» که جانباتیستا ویکو از آن صحبت می‌کند، یعنی همان که هگل «نیرنگ خرد» می‌نامیدش و در تحلیل نهایی چیزی جز منطق کور اعمال «طبیعت دوم» فیتشیستی – ارزش شکل نیست، موفق شده بود (همان‌طور که کوشیدم نشان دهم) سوسیالیسم را نیز به عنوان «وسیله‌ای در خدمت اهداف‌اش» به کار گیرد، نظریه‌پرداز فرانسوی و هم‌عصر گرامشی، سیمون وی، این حرکت را هوشیارانه دیده بود: «تاریخ جنبش کارگری... تصویر بسیار نافذ و بی‌رحمانه به خود می‌گیرد. سراسر این جنبش را می‌توان در این فرمول خلاصه نمود که طبقه کارگر بیش‌ترین قدرت خود را تا آن‌جا نشان داد که در خدمت چیز دیگری جز انقلاب کارگری قرار گرفت. مادام که جنبش کارگری سهمی در پاک‌سازی بقایای فئودالیسم و برقراری نظم سرمایه‌داری – یا در شکل سرمایه‌داری خصوصی و یا در شکل سرمایه‌داری دولتی در روسیه – ادا می‌کرد، توانست توهمی از قدرت را ایجاد کند». (121)

به‌نظر می‌رسد این حکم، که در معنای وسیع‌تر آن در مورد گرامشی نیز اعتبار دارد، حتی امروز هم برای بسیاری از هوادارانش غیر قابل درک باشد. این حکم اهمیت تئوریک گرامشی را در رابطه با بحران آن زمان سیستم کالایی جهانی به میزان تعیین‌کننده‌ای نسبی می‌کند. یعنی اگر گرامشی را به مثابه یک تئوریسین نوسازی جامعه بورژوازی درک کنیم، این هیچ معنای دیگری نخواهد داشت جز آن‌که او در مورد دوره‌ای که نوسازی سرمایه‌داری وارد مرحله زوال خود شده باشد، دیگر چیزی برای گفتن ندارد. البته می‌توان به گونه‌ای انتزاعی این اندیشه او را به کار گرفت که هر جنبش اپوزیسیون که دگرگونی بنیادی جامعه را هدف خود قرار داده باشد، باید به طریقی به «هژمونی اجتماعی» دست یابد. اما اگر بخواهیم این اندیشه را از همه آن نتایجی که زاویه مارکسیستی و تئوری نوسازی (سقوط سلطه طبقاتی، ایجاد وحدت ملی، تثبیت یک «دولت کار» و غیره) دارد، پاک کنیم، آن‌گاه دیگر چیزی بیش‌تر از تکرار واضحات باقی نمی‌ماند. از این زاویه می‌توان با خیال آسوده این دستاورد را برای او قائل شد که اندیشه‌اش در اوج زمانه‌اش بود. اما تا آن‌جا که امروز نیز نویسندگان راست یا چپ از موضعی تاییدی به تئوری گرامشی (‌یا بخش‌هایی از آن) ارجاع می‌دهند، با این‌کار خود چیزی بیش‌تر از این امر را ثابت نمی‌کنند که حتی یک دوره رو به زوال نیز، خود به خود از بار گذشته‌اش رها نمی‌شود، بلکه فشار نقد کماکان ضروری خواهد بود.

اين مقاله از مجله نقد برگرفته شده است.

 

  

یادداشت ها:

 

1-Guido Zamis;Nachwort des Herausgebers,in: Gramsci;Zupolitik, Geschichte und Kultur. 1980.S.237

2-Perspektiven. Zeitschrift fur Sozialistische Theorie.  Antonio Gramsci. Sonder Heft 1 1988.

3-همان‌جا، ص.

4-Stuart Hall; Antonio Granscis Emeuerung des Marxismus”, in:Ausgewahlte Schriften 1989, S. 60.

5-Christine Buci- Glucksmann; gransci und der Staat, Pahg – Rugenstein- Verlag 1981,S.119.

6. نقل از منبع 1، ص 325

7. همانجا ، ص 326

8-Antonio Gramsci; Zu Politik, Geschichte und Kultur, Reclam- Verlag, Leipzig 1980, S .17.  

9. منبع 2، ص 53.

10-Annegrer, “ Gramscis Interpretation des Marxicmus”in: Gesellschaft, Beitrage zur Marxschen Theorie 1975, S.75.

11 روی این نکته اکیدا تاکید میکنم که منظور از مارکسیسم در اینجا ایدئولوژی تحمیل جنبش کارگری است. مارکسیسم در اینحا با نظریه مارکس که هر چند خود نقاط تلاقی با طرح جامعه شناسی گرایانه مبارزه طبقاتی دارد، اما به آن خلاصه نمیشود، یکی گرفته نمیشود.

12 مقایسه کنید با مقالات ارنست لوهوف (Ernst Lohoff) و نوربرت ترنکله  (Norbert Trenkle در نشریه 1991 Erlangen  10 Krisis ).

13. منبع 5 و ص 241.

14. منبع 8 و ص 219.

15.         به نقل از : منبع 2، ص 68.

16. او در اینجا نیز از الگوی انگلس پیروی میکند: «این تاثیر و تاثر متقابل همه این لحظه هاست- که در نتیجه آن حرکت اقتصادی سرانجام خود را به کرسی مینشاند» ( انگلس، همانجا) . همچنین مقایسه کنید با : منبع 10 ، ص 72.

-G.W.F. Hegel; Enzyklopadie der philosophischen Wissenschaften, im Grundrisse 1, 1830, S.302. 

.Werner Hoffmann   Was ist Stalinismus?, Dstel- Verlag 1984, S. 43.

17.   به نقل از منبع 2، ص 7.

18.   به نقل از منبع 5، ص 276. 

19.   همانجا، ص 68.

20.   به نقل از:

22-Detlef Albers; Versuch Uber Otto Bauer und Antonio Gramsci, Argument- Verlag 1982, S. 138.

21.   به نقل از:

 23-Ulrich Schreiber, Die politische Theorie Antonio Gramscis, Argument 1982, S. 79.

24-Stuart Hall; “ Ideologie und Okonomie- Marxismus ohne Gewahr”, in: Die camera .bscura der Ikeologie, 1984, S. 116.

و در همین‌جا پیش‌شرط تصاحب گرامشی توسط راست‌ها داده شده است.

25-منبع 4، ص 80.

26-منبع 5، ص 67.

27- به نقل از : منبع 10، ص 79 ببعد.

28- همان‌جا، ص 115.

29- منبع 5، ص 279.

30- منبع 10، ص 96.

31- به نقل از منبع 23، ص 47

32- منبع 2، ص10.

33- منبع 5، ص 88.

34- به نقل از منبع 23، ص 25.

35- منبع 5، ص 78.

36- به نقل از : منبع 23، ص 26.

37- منبع 10، ص 84.

38- منبع 23 ص 130.Attention:

39- منبع 5، ص 86.

40- به نقل از منبع 23، ص 29.

41- منبع 10 ، ص 94.

42-  منبع 23، ص 50.

43-منبع 2، ص 13 و 25.-43

44-منبع 10 ، ص 92.-44

45-به نقل از : منبع 2، ص 13.-45

46- منبع 5، ص 95 –46

47- لوئی آلتوسر، مارکسیست ساختارگرا، که طرح «دستگاه‌های ایدئولوژیک دولت» وی ادامه «دستگاه‌های هژمونیک» گرامشی است، پس از 50 سال نیز نتوانسته است گامی بیش از این به جلو بردارد: «دستگاه‌های ایدئولوژیک دولت لزوما محل وقوع مبارزه طبقاتی می‌باشند، مبارزه طبقاتی‌ای که در درون دستگاه‌های ایدئولوژی حاکم، مبارزه طبقاتی عمومی را که بر سر فرماسیون اجتماعی حاکم است، ادامه می‌دهد».

48- به عنوان نمونه  شرایبر (منبع 23، ص 130) می‌نویسد: اصالت گرامشی در این است که به عنوان نخستین نظریه‌پرداز مارکسیستی عمل‌کرد هژمونیک دولت را بررسی كرده، در این‌که به دولت به مثابه «شکلی»  می‌نگرد که در آن توافق بخش‌های وسیعی از مردم با برنامه سیاسی و اقتصادی و هم‌چنین جهان‌بینی طبقه حاکم ایجاد می‌شود».

49- همین تفکر محدود به سطح جامعه‌شناسی‌گرایانه است که سبب می‌شود به توان از گرامشی چون ابزاری در خدمت محتواهای بسیار متفاوت استفاده نمود. از این‌رو جای تعجب نیست که ایده گرامشی درباره «مبارزه ایدئولوژیک» بر سر مفاهیم می‌تواند توسط سوسیال دموکراتی مانند پيتر گلوتس در خدمت نوسازی سرمایه‌داری و یا حتی توسط نازی‌هایی که گرد آلن دوبنواست جمع شده‌اند در خدمت تدوین دولت خلقی مورد «سوء استفاده» قرار گیرد. اگر این نکته درک ناشده باقی بماند که مفاهیمی مانند «دولت» ، «ملت» و یا «خلق» به لحاظ ساختاری شکل ارزشی دارند ، و اگر چپ بپندارد که می‌تواند به شکلی «هژمونیک» مهر خود را بر این مفاهیم بکوبد، آن‌گاه با این بیچارگی تئوریک زیادی بودن خود را نشان داده است.

50- به نقل از منبع 10، ص 93

51- البته ریشه این دیدگاه جامعه‌شناسی‌گرایانه در خود مارکس و انگلس نیز موجود است. به ویژه  انگلس خود در متون معین این دیدگاه را آشکارا نمایندگی کرده است.

52- «این رابطه حقوقی، که قراردداد شکل آن است... یک رابطه بین اراده است که در رابطه اقتصادی منعکس می‌شود». (مارکس، منبع 53، ص 99)

53-همان‌جا.

54-به نقل از منبع 23، ص 120.

55- همان‌جا ، ص 107.

56- گرامشی در اینجا از مفهوم «جنگ موضعی» در مقابل مفهوم « جنگ متحرک» استفاده می‌کند. او فرآیند انقلابی در روسیه را یک «جنگ متحرک» می‌داند، مقایسه کنید با بخش 4 این مقاله.

57- منبع 23، ص82.

58- منبع 5، ص 61.

59- همان‌جا. سهمی که در انقلاب فرانسه ژاکوبین‌ها به عهده گرفته بودند، یعنی تامین وحدت تنگاتنگ... ملت مدرن (گرامشی به نقل از : منبع 5، ص 65)، وظیفه‌ایست که به نظر گرامشی در ایتالیا به عهده پرولتاریا می‌باشد. ضعف بورژازی ایتالیا، یعنی وابستگی اقتصادی به دولت و در نتیجه فقدان یک «حزب ژاکوبینی» (گرامشی، منبع 8، ص 300) سبب شده است که Risorgimento (تولد دوباره ایتالیا، یعنی جنبش وحدت در سال‌های 1870-1815) به انقلابی بدون انقلاب، تبدیل شود که در آن بورژوازی به این بسنده کرده است که «مسلط»، اما نه «رهبری کننده» باشد. به نظر گرامشی حاصل این شد که دولت جدید ایتالیا «عملا به‌هیچ‌وجه خودمختار نبود، چرا که این دولت از درون توسط دستگاه پاپ‌ها و توسط بی عملی توده‌های وسیعی که هیچ علاقه‌ای نشان نمی‌دادند، فرسائیده شده بود». (همان‌جا، ص 310)

60- مارکس، منبع 53، ص 189.

61- منبع 23، ص 93.

62- منبع 23. این‌که موضع گرامشی در برابر «عقل سلیم» بورژوایی تا چه حد غیر انتقادی است، در این‌جا روشن می‌شود که او در ادامه می‌نویسد باید در «پیوند» با احساسات خودجوش توده‌ها «buon senso» (هسته سالم) عقل روزمره را تکامل داد که به آن شکلی «متحد و پیوسته» بخشید (به نقل از: منبع 10، ص 103). در این‌جا نیز گرامشی بدون هیچ مکثی تفکر ملی را تایید می‌کند: «مفهوم هژمونی با نیازهای فرهنگ ملی پیوند دارد. ( به نقل از همان منبع ص 104)

63-Perspektiven, Zeitschrift fur Sozialistisch Theerie, Antonio Granmschi, Sonder Heft 1 1988, s.18.

64-8- Antonio Gramsci Zu Politik, Geschicht und Kultur, Reclam- Vrelag, Lepzig 1980, S.117.

65- همان‌جا ، ص 253. و می‌توان اضافه نمود، راه تثبیت سلطه این است: «از این‌رو یک شاهزاده هشیار باید شرایطی فراهم کند که اتباعش در هر مرحله زمانی و تحت هر شرایطی به او و دولتش نیاز داشته باشند: از این راه اتباعش همواره به او وفادار خواهند ماند». (در منبع 66، ص 58)

 

66- Nicolo Machiavili: Der Furst, insel- tb1207, 1513,S. 54

67- Orietta Caponi de Hermandez; “Die neue Partie: der moderne furst, der kollecktive Intellektuelle”, in: Linie Luxembur- Gransci, Arument 1989, S. 108.

68- مع‌الوصف دوچه موسولینی نمونه واقعی یک «شاهزاده مردمی» بود . این آخرین درخشش یک «سلطه کاریسماتیک» (ماکس وبر) در دوران عقلانی شدن و سرمایه‌دارانه شدن قطعی و کامل به هم پیوستگی‌های اجتماعی، یک‌بار دیگر یک فرد تنها را به پیکره فیتشی عمومیت انتزاعی تبدیل نمود (هیتلر و استالین نیز پدیده‌های مشابهی هستند).

69- منبع 64، ص 253.

70- منبع 63، ص 12.

71- منبع 67، ص 120.

72- منبع 64، ص 273.

73- Ulrich Schreiver; Die politische Theoie Antonio Grancis, Argument 1982, S.114.

74- همان‌جا. پس از وقایع هویرزوردا و روستک دو شهر در آلمان شرقی. (چند سال پس از وحدت آلمان، عده نسبتا زیادی از جوانان و نوجوانان هوادار گروه‌های فاشیستی در این دو شهر با دادن شعارهای ضد خارجی به خوابگاه‌هایی که آوارگان خارجی در آن اسکان داده شده بودند، حمله برده و ساختمان‌ها را به آتش کشیدند. نکته تکان‌دهنده در هر دو مورد حمایت و تشویق وسیع مردم عادی محله از این جوانان بود.م) ، دیگر این امر که این «جامعه غیرنظامی»، که چند سالی است در مباحثات سیاسی طلبیده می‌شود، به‌هیچ‌وجه «پایان تاریخ» نیست، بلکه از سویي تنها جنبه مطبوع سرمایه‌داری را نشان می‌دهد و از سوی دیگر یک پدیده تاریخی متناهی است که بهترین دوران خود را پشت سر گذاشته است، حقیقتی پیش پا افتاده بیش‌تر نیست. در این‌جا نیز نقد عملی مناسبات، به وحشیانه‌ترین شکلی کار نقد ایدئولوژیک را تایید نمود.

75- منبع 67، ص 111.

76- Anne Showstack – Sassoon; “Volk, Intellektuelle und spezialisertes Wissen”, in: Die Linie …, S. 105.

77- Christine Buci- Glucksmann; Gramsci ud der staat, Pahl – Rugenstein – Verlag 1981, S.175.

78- کاپونی. د. هرناندز، خود برای طرح گرامشی درباره حزب «مرزهای اساسی، قائل می‌شود، اما این نقد را به «کوتاهی از تبیین قواعد و روش‌های خاصی برای شرکت فعال و مداوم توده‌ها در حزب و در دولت» محدود می‌کند (منبع 67، ص 118). به اين ترتیب او در نقد خود در سطح تکنیک‌های پروسدوری برجا می‌ماند، و شکل حزب به مثابه حزب را نادیده می‌گیرد. در نزد خود گرامشی همانا در سال 1919 هراس از حرکتی نمایان می‌شود که در آن «نقش حزب در انقلاب این ادعا را تایید کند که این دستگاه واقعا شکلی محکم و غیر قابل تغییر به خود گرفته و سیستم کنترل توده‌های در حال حرکت، در حالت اشکال مکانیکی و بلاواسطه اعمال قدرت منجمد شده و بر آن است که اشکال حزبی را به فرآیند انقلابی تحمیل کند». (به نقل از همان منبع) اما این‌که این روند، نتیجه ناگزیر «سیستم کنترل توده‌های در حال حرکت» است- گرامشی بسیار«انقلابی و لنینی‌تر از این بود که بتواند این نکته را ببیند.

79- منبع 73، ص 120.

80- منبع 67، ص 114.

81-  مقوله "روشنفکران ارگانیک" در تئوری گرامشی نقش مهمی بازی می‌کند. او به‌طور کلی اهمیت روشنفکران را در این می‌داند که ایشان تا آنجا که تضمین‌کننده "پیوند سیاسی و ایدژولوژیک جامعه" هستند، "واسطه‌های سلطه" می‌باشند، و تازه از این راه به وحدت ارگانیکی که گرامشی "بلوک تاریخی" می‌نامد، تحقق می‌بخشند.

Anegrer Ktamer; Gramscis Interpretation des Marxismus”, in: Gesellschaft, Beitrage zur Marxdchen Theorie 4, S. 101.

گرامشی خود دراین باره می‌نویسد: "هر طبقه در جامعه که به واسطه داشتن نقش مهمی در جهان تولید اقتصادی، ایجاد می‌شود، هم‌زمان به شکلی ارگانیک قشری از  روشنفکران را نیز برای خود می‌سازد. و این روشنفکران به آن طبقه هم تجانس و هم آگاهی می‌بخشند، آگاهی نه تنها نسبت به نقش طبقه در حوزه اقتصاد، بلکه هم‌چنین نسبت به نقش آن در حوزه‌های اجتماعی و سیاسی" (گرامشی، به  نقل از : منبع 73، ص 56). به این ترتیب طبق  نظر گرامشی، "نقش" روشنفکران عبارت است از "سازماندهی هژمونی اجتماعی یک گروه و سلطه دولتی آن" (به نقل از : منبع 77 ص 46) و در این‌جا باید میان "روشنفکران ارگانیک یک طبقه موجود، طبقه حاکم، و روشنفکران سنتی" (به نقل از همان منبع، صفحه 49) تفاوت گذاشت. منظور از این دسته اخیر،"روشنفکران ارگانیک یک طبقه زوال یافته یا رو به زوال می‌باشد، و "یکی از برجسته ترین مشخصات هر گروهی که به قدرت رسیده باشد، این است که برای فتح و الحاق "ایدئولوژیک" روشنفکران سنتی" مبارزه می‌کند ( منبع 73، ص 58).

82- منبع 67، ص 120.

83- منبع 77، ص 143.

84- به نظر گرامشی دولت در "امپریالیسم به عنوان بالاترین مرحله سرمایه داری" به "تنها مالک ابزار کار" تبدیل شده است و از این راه مفهوم استثمار را، اگر بخواهیم مسئله را به زبان ارنست نولته بیان کنیم، "از مبارزه طبقات به سطح مبارزه ملت‌ها " ارتقاء می‌دهند": "طرح مارکس را باید در رابطه با مبارزه ایتالیا در برابر سایر دولت‌های سرمایه‌داری به کار بست... و نه در رابطه با مبارزه پرولتاریای ایتالیا بر علیه سرمایه‌داری  ایتالیا".

Sabine Kebiri; Gransci uber Faschesmus, Populismus und Futurismus , in: 1999 8/89, S.43.

مضمون گفته‌های فاشیست‌ها، آن موقع که هنوز مارکسیست‌های عضو حزب سوسیالیست بودند، این بود. موسولینی در سال 1914 به دلیل انتقاد از موضع "بی طرفی مطلق" حزب در مورد جنگ از حزب سوسیالیست ایتالیا اخراج شد: و شوخی تاریخ این است که گرامشی در یکی از کارهای ژورناليستی خود از موسولینی به خاطر این انتقادش دفاع کرده بود.

(ارنست نولته: تاریخ دان راست آلمانی م.)

87- به همراه لیبرالیسم، عامیت انتزاعی شکل ارزشی هم از پیش به عنوان امری پیشآ وضع شده و این عامیت از آن‌جا که پیش فرض هر محتوای سیاسی قرار داده می‌شود، امری فراگیر است: هرچند که می‌بایست با گذشتن از خلال خیزش‌های خاص تاریخی و ایدئولوژی‌های منعکس‌کننده این خیزش‌ها، ابتدا عمومیت یابد. به همین دلیل نیز فاشیسم و سوسیالیسم علی‌رغم همه دشمنی شان، لیبرالیسم را به عنوان یک لحظه در گدشته در خود نهفته دارند .

88- منبع 63، ص 59.

89- Karin Priester; Die deutsche Ratebewegung und die Tylorismus-Fordismus- Debatte, Hersg. Von der Gamburger Stiftung fur sozialgeschichte des 20. Jahrhunderts, 1989, s. 13.

90- منبع 63، ص 60

91- همانجا، ص 61.

92- از نظر گرامشی، "تولید کننده مدرن باید ابتدا "پرورش" یابد" و این پرورشی است که می‌توان به زبان ماکس وبر به عنوان" اخلاق کار پروتستانی و راه‌برد عقلانی زندگی" (همان‌جا ص 56) توصیف‌اش نمود و "این پرورش در کشورهای پروتستان، برخلاف کشورهای کاتولیک و ارتدکس، به شیوه‌ای انجام شده است که گرامشی لابد آن‌را ارگانیک می‌نامید" (همان‌جا)، در حالی‌که "در ایتالیا هنوز باید رفرمی مانند رفرم‌های پروتستانی انجام شود" (همان‌جا ص 7). این رفرم گرامشی را با فوردیسم پیوند می‌دهد.

93- منبع 90، ص 13.

94- منبع 63،ص 61.

95- همانجا، ص 63.

96- Savine Kebiri; Gransci uber Faschismus , populismus und Futurismus, in: 1999 8/89, S,56.

97- کریستین رایش، به نقل از منبع 64 ص 63.

98- نشریه (نظم نوین) ارگان هواداران کمونیسم شورایی بود که گرد گرامشی و تولیاتی جمع شده بودند. این ارگان در سال های بیست در شهر تورين منتشر می‌شد، که به واسطه وجود کارخانجات فیات مرکز جنبش کارگری آن‌زمان ایتالیا بود.

 

99- منبع 77، ص 124 و ادامه .

100- از این دیدگاه باید با کریستینه بوپی- گلوکسمن موافقت نمود که با "تفاوت گداشتن بین نوشته‌های دوران مبارزجویانه (تا سال 1926) و دفترهای زندان" مخالفت می‌کند (منبع 77، ص 16).

101- Sergio Bolgona; Zur Analyse der Modernisierungsptozesse, Einfuhrung in Lektur von Antonio Graniscis “Anericanismo e Fordismo”Hersg. Von der Hamburger Stiftung fur Soialgeschichte des 20, Jahrhunderts, 1989, S. 21.

102- در این‌جا باید پرسید که آیا تزی که ارنست نولته در خلال "حل تاریخدانان *" مطرح کرده بود، مبنی بر قابل مقایسه بودن "کشتار نژادی" ناسیونال سوسیالیست‌ها با "کشتار طبقاتی" بلشویک‌ها از یک زاویه معین بر حق نیست؟ البته این حقانیت از گرایش بسیار واضح به نسبیت بخشیدن به جنایات نازی‌ها با هدف ایجاد یک هویت ملی به وسیله ایده‌هایی مانند ایده منعكس در رمان آرشیپل گولاگ** به عنوان "مقدمه منطقی و واقعی" آشویتس یا به عنوان یک "عمل آسیاسی" (منبع 11، ص 36) منتج نمی‌شود، بلکه از آنالوگی آرشیپل گولاگ و کشتار کولاک‌ها با کشتار یهودیان به عنوان جنبه وحشیانه فرآیند تثبیت و فراگیری اجتماعی شدن به شکل ارزشی. این قابل مقایسه بودن (یا دست کم جنبه سازگاری) هر چند که هیچ تغییری در منحصر به فرد بودن قتل عام یهودیان ایجاد نمی‌کند، اما بر زمینه مشترکی در تاریخ نوسازی دلالت دارد. هم ناسیونال سوسیالیسم و هم بلشویسم از دیدگاه عاملین مستقیم‌شان به مثابه بیان چیرگی انقلابی بر سرمایه‌داری پنداشته می‌شوند، اما این مسئله ناقض این امر نیست که هم عمل این افراد و هم ترکیب ایدئولوژی‌شان را بتوان به عنوان عکس‌العمل مثبتی نسبت به بحران نوسازی سرمایه‌داری فاش نمود: و این بحرانی بود که – تحت شرایط عمومی متفاوتی – اشکال به ظاهر انقلابی غلبه را سبب شده بود. آن پتانسیل انقلابی که به نظر می‌رسید توده‌های به حرکت درآمده بیان‌گر آن باشند، برای به زیر کنترل درآمدن خود به یک سوپاپ اطمینان نیاز داشت، و این  نقش را طرح‌هایی مانند "نژاد" و "طبقه" بازی می‌کردند. به وسیله این طرح‌ها این امکان ایجاد می‌شد که بتوان آن "دشمن عینی" را تعریف نمود که به نظر هانا آرنت از مفاهیم مرکزی شکل سلطه فراگیر می‌باشد. "انسان‌هایی از نژادهای پست "دشمنان عینی" جامعه نژادی می‌باشندو همان‌طور که "طبقات میرا" و نمایندگان‌شان... دشمنان عینی جامعه بی طبقه و یاوران عینی بورژوازی هستند"

Hannah Arnedt; Elemente und Ursprunge totaler  Herschaft, Seri Piper 645, 1966, S. 654.

و همان‌طور که از جمله معروف الگوی هیتلر، کارل لوگر، پیداست که گفته بود: "من تعیین می‌کنم که چه کسی یهودیست"، در پس دقت ظاهری مفاهیم "نژاد" و "طبقه" در تحلیل نهایی خودکامگی شکل ارزشی نهفه است: شکل ارزشی، در حالی که در برابر هر گونه محتوایی بی‌تفاوت است، تنها از طریق نابود ساختن ناهمگنی، درکی ذات‌گرایانه از هویت را ممکن می‌سازد که طرح‌های "نژاد" و طبقه " نیز بر آن استوارند. به نظر می‌رسید در قالب "یهودی‌ها" ، "کولی‌ها"، "کولاک‌ها" و یا "بورژوازی" آن انتزاع در دسترس قرار گرفته باشد که می‌بایست برای آگاهی روزمره‌ای که بدنبال یک "مقصر" بلاواسطه است، غیر قابل تحمل باشد، اما در عین حال مجبور است در روند نابودسازی بازتولیدش کند. بیان  این مسئله را م‌یتوان در این امر دید که هم نازی‌ها و هم بلشویک‌ها هویت انسانی را از قربانیان خود گرفته و آن‌ها را به کلیشه‌هایی تبدیل می‌نمودند که از بین بردن‌شان دیگر تنها یک نتیجه منطقی بود. در اینجا منطق انتزاعی ارزش، منطق نابودسازی است،  که پدیده‌هایی را در خود متحد می‌کند که به ظاهر متاقض‌اند، و از این‌راه منحصر به فرد بود آشویتس را به مثابه تحقق بخشی به عام‌ترین امکان خود، از درون خود می‌آفریند. آن رگه‌های "آسیایی" که نولته می‌پندارد در آشویتس کشف کرده باشد، بر عکس در آرشیپل کولاک پیدا می‌شوند که به مراتب عقب‌مانده‌تر از کارخانه‌های آدمکشی ناسیونال سوسیالیست‌ها بود، که می‌بایست از دیدگاه عقلانی‌گرایی غربی، چون یک ناعقل‌گرایی غیر قابل درک به نظر رسد. به این پرسش که تازگی‌ها توسط آلی/ هایم مطرح شده، یعنی این‌که نابودسازی کولاک‌ها به همراه جمعی کردن اجباری‌اش، تا به کجا رگه‌هایی از سیاست کنترل جمعیت ناسیونال سوسیالیستی در خود  دارد، باید در فرصت جداگانه ای پرداخت.

* جدلی که در نیمه دوم دهه هشتاد بین تاریخ‌دانان آلمانی بر سر دوره فاشیسم در آلمان در گرفت. نولته برجسته ترین نماینده موضع راست بود. م.

** رمانی از سولژنیتسین م.

103- انجمادی که  در گرایش به قیمومیت در رابطه میان "رهبران " و توده‌ها منعکس می‌شود. هر چند "رهبرانی" از نوع هیتلر، استالین و موسولینی به عنوان آخرین افراد در یک جامعه جمع‌گرا ظاهر می‌شوند، اما چنین رهبرانی مع‌الوصف تنها انعکاس نیازهای ابتدایی و کودکانه توده‌ها می‌باشند و کیش شخصیت مضحکی نیز که چون هاله‌ای آن‌ها را فرا گرفته از همین راه قابل توضیح است.

104- Angelika Ebbinghaus; Arveiter und Arbtiswissenschaft Westdutscher Verlag 1983, S. 221.

105- کارل لوین در سال 1921 می‌نویسد: "یک سیستم سوسیالیستی می‌تواند... از  تیلوریسم و هم‌چنین روانشناسی مدرن صنعتی استفاده کند، چرا که این سیستم انسان‌ها را نه بر اساس آموزش وابسته به تعلق طبقاتی‌شان، بلکه بر اساس توانائی‌هایشان به فعالیت‌های گوناگون می‌گمارد" (منبع 90، ص 15): و دو سال پیش از آن اتو بائر می‌گفت "تیلوریسم اگر در اختیار دولتی قرار گیرد که دموکراتیک بوده و رفاه اجتماعی را در مد نظر داشته باشد، می‌تواند برای بالا بردن تولید سودمند باشد" (همانجا) و این همان اتو بائری است که در شوروی از سویی ایجاد "یک استبداد جدید و وحشتناک" را می‌بیند" که فرد را در همه حوزه‌های زندگی‌اش به زیر یوغ خود می‌کشد و دیگر هیچ سپهر مستقل از  دولتی برای فعالیت‌های او باقی نمی‌گذارد".

Kitlef Albers; Versuch uber Oto Bauer und Antonio Gramsci, Argument – Verlag 1982, S. 75.

اما از سوی دیگر بر آن است که این "استبداد یک اقلیت پیشرفته، ضرورتی گذرا است، ابزاری برای پیشرفت تاریخی که موقتا نمی‌توان از آن چشم پوشید" (به نقل از همان منبع ص 171). دولت موسولینی نیز به سهم خود "اهمیت بسیاری برای این امر قائل شده بود که رم به عنوان محل برگزاری سومین کنگره جهانی "تیلوریست‌ها" انتخاب شود( منبع 110، ص 25).

106- منبع 77، ص 314.

197- منبع 73، ص 47.

108- منبع 77، ص 108.

109- E rnst Nolte; Die faschistishen Bewegung, dtv- Weltgeschichte des 20. Jahrhunderts, 1966, S. 83.

110- به نقل از

Heinz Abosch; Trotki und der Bolshewismus, Ullstein- Tb. 36191, 1984, S. 64.

تروتسکی در این رابطه جمله‌ای می‌گوید که آدمی نمی‌داند آن‌را به حساب ساده‌لوحی بگذارد یا بدبینی: "در نزد ما، جبر به وسیله دولت کارگران و دهقانان و بنام منافع توده‌های  زحمتکش متحقق می‌شود" (همان‌جا، ص 65).این مسئله در نزد لنین این‌گونه فرمول‌بندی می‌شود: "سرمایه‌داری دولتی در دولت سرمایه‌داری به این معنی است که سرمایه‌داری از جانب دولت به رسمیت پذیرفته شده و توسط آن  نیز به نفع بورژوازی و بر علیه پرولتاریا کنترل می‌شود. در دولت کارگری همین امر به نفع کارگران روی میدهد"

Arthur Rosenberg; Geschichte des Bloschewismus, athenaum- Tb, 1933,s.182.

111- منبع 97، ص 50.

112- منبع 64، ص 51.

113- "در اروپا همه کوشش‌هایی که بر آنند برخی از جوانب امریکاگرایی (گرامشیthe american way of life را نیز از این دسته می‌داند ، روبرت بوش) و فوردیسم را وارد کنند از قشر کهنه ثروتمندان نشئت می‌گیرند، قشری که مایل است همه چیزهایی را که تا ثابت شدن عکس آن ناسازگار به نظر می‌رسد با هم سازش دهد: ساختار کهنه اجتماعی – جمعیت‌شناختی اروپا را با اشکال کاملا مدرن تولید و شیوه کار، چنان‌که صنایع هنری فورد به عنوان نوع کامل امریکایی‌اش، آنرا نمایندگی می‌کنند" (گرامشی ، منبع 63، ص 60). با وجود این گرامشی فاشیسم را یک "انقلاب منفعل" می‌داند: "این انقلاب منفعل شاید در چارچوب مناسبات فعلی ایتالیا تنها امکان برای ادامه رشد نیروهای مولده تحت رهبری طبقات سنتی حاکم باشد، آنهم در رقابت با صنایع  پیشرفته کشورهایی که دارای انحصار  مواد اولیه بوده و توده عظیم  سرمایه‌ی که در آن‌ها انباشته شده است آدمی را مرعوب می‌کند".                     

114- منبع 64، ص 73 و ادامه.

در این رابطه گرامشی خود را در برابر این ضرورت می‌بیند که درباره " کارکرد مترقی پلیس در خدمت منافع تاریخی جنبش کارگری" که اینک پس از سلطه یافتن حزب کمونیست می‌بایست عملی شود، بیندیشد.

115- Werner Hoffman; Was ist Stalinimus? , Distel- Berlag 1984, S. 48f.

116- متاسفانه در اینجا دیگر این امکان  نیست که از پدر واقعی سیاست‌گرایی مارکسیستی یعنی ژان ژاک روسو، آن‌طور که شایسته است، قدردانی کنیم. من مایلم به اشاره‌ای به لوچیو کولتی بسنده کنم که تاکید کرده بود که "تا آنجا که به تئوری "سیاسی" در معنای صرف کلمه مربوط می‌شود، مارکس و لنین هیچ چیزی برای اضافه کردن به روسو ندارند، مگر تحلیل... "پایه‌های اقتصادی" زوال دولت"

Lucio Colletti; Rousseau, Kritiker der “burgerlichen Gesellschaft”, in: ders. Marxisums und Dialektik, 1977, S. 130.

البته کولتی مارکس را به عنوان "منقد فتیشیسم" ، که به هیچ وجه به طرح مبارزه طبقاتی محدود نمی‌شود، نمی‌بیند.

117- Kurt Lenk; Theorine der Revolution, UTB 165, 1981, S. 120f.

118- منبع 110، ص 184.

119- منبع 97، ص 41.

120- این را که موضع گرامشی در برابر پوپولیسم چقدر دوپهلوست، می‌توان از این‌جا دید