دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

 

اسلام سیاسی در خدمت امپریالیسم

سمیر امین

همه ی جریانات طرفدار اسلام سیاسی به "خودویژگی اسلام" معتقد اند. طبق باور آن ها اسلام بین سیاست و مذهب جدائی قائل نیست. آن ها این جدائی را ظاهرا مشخصه ی مسیحیت می دانند. یاد آوری این که نظرات شان با آنچه مرتحعین در آغاز قرن نوزدهم می گفتند کلمه به کلمه تطابق دارد، نمی تواند اثری بر آن ها داشته باشد. در آغاز قرن نوزدهم مرتجعان (ازجمله بونالدو دومستر) سعی می کردند گسستی را محکوم کنند که عصرروشنگری و انقلاب فرانسه در تاریخ غرب به وجود آورده بود!

براساس این موضع گیری همه ی جریانات طرفدار اسلام سیاسی حوزه ی فرهنگ را قلمرو مبارزه ی خود می دانند. اما "فرهنگی" که، در واقعیت، خلاصه می شود به تعلق داشتن به یک مذهب به خصوص، آن هم تعلقی که اساسش آیین و سنت است. در حقیقت، مبارزان اسلام سیاسی به بحث پیرامون جزم ها علاقه ای نشان نمی دهند که درون مایه مذهب است. دغدغه ی اصلی آن ها این ست که طبق شعائر مرسوم عضویت شان به جماعت [اسلامی] پذیرفته شود. چنین نگرشی به واقعیت دنیای مدرن نگران کننده است، نه تنها به این دلیل که از اندیشه تهی است و سعی می کند فقدان فکر و اندیشه را پنهان کند، بلکه به این خاطر که استراتژی امپریالیسم را توجیه می کند: استراتژی جایگزینی جنگ فرهنگ ها با مبارزات بین مراکز امپریالیستی و کشورهای پیرامونی  تحت سلطه. تاکید انحصاری اسلام سیاسی بر فرهنگ این فرصت را در اختیار آن قرار می دهد تا مبارزات اجتماعی واقعی بین طبقات تحت ستم و استثمار با نظام سرمایه داری جهان گستر را از تمامی حوزه های زندگی حذف کند. مبارزان اسلام سیاسی در حوزه هایی که مبارزات اجتماعی واقعی جریان دارد حضور ملموسی ندارند و رهبران آن ها همواره تکرار می کنند که چنین مبارزاتی بی اهمیت است. حضور آن ها در این حوزه ها به تاسیس دبستان و کلینیک های درمانی محدود می شود که هدفی جز صدقه و ارشاد[مذهبی] ندارد. این فعالیت ها در خدمت پشتیبانی از مبارزات طبقات محروم علیه نظامی نیست که مسئول فقر و فلاکت آن هاست.

اسلام سیاسی در حوزه ی مسائل اجتماعی واقعی متحد اردوی سرمایه داری وابسته و امپریالیسم مسلط است و از اصل ذات مقدس مالکیت دفاع می کند و نابرابری و همه ی ملزومات بازتولید سرمایه داری را مشروعیت می بخشد. دفاع اخوان المسلمین از قوانین ارتجاعی در پارلمان مصر در همین اواخر یکی از صدها نمونه ازین دست است. در پارلمان مصر حقوق مالکان به ضرر زارعان اجاره دار تقویت شد (که اکثریت دهقانان کوچک را تشکیل می دهند). حتی یک نمونه قانون ارتجاعی وجود ندارد که در کشوری اسلامی وضع شده باشد و جنبش های اسلامی با آن مخالفت کرده باشند. افزون براین، چنین قوانینی با توافق رهبران نظام امپریالیستی رسمیت پیدا می کند. اسلام سیاسی ضد امپریالیسم نیست حتی اگر مبارزان آن نظری جز این داشته باشند! برای امپریالیسم، اسلام سیاسی متحد ذیقیمتی است و امپریالیسم به این امر کاملا واقف است. بنابراین، درک این قضیه ساده است که اسلام سیاسی همیشه در رده های خود روی طبقات حاکم عربستان سعودی و پاکستان حساب می کند. افزون براین، این طبقات از همان آغاز جزء فعال ترین مشوقان آن ها بوده اند. بورژوازی کمپرادور محلی، سرمایه داران نوکیسه و سودبرندگان جهان گستری سرمایه با دست- و- دل بازی از اسلام سیاسی پشتیبانی می کنند. اسلام سیاسی چشم انداز ضد امپریالیستی را رد و موضع گیری  ضد غرب" (کم- و-بیش "ضد مسیحیت") را جایگزین آن کرده است. موضع گیری ای که چنین جوامعی را به طور آشکار به بن بست کشانده و بنابراین مانعی بر سر راه بسط کنترل امپریالیستی بر نظام جهانی به وجود نمی آورد.

اسلام سیاسی نه تنها درخصوص پاره ای مسائل (مشخصا مسائل مربوط به موقعیت اجتماعی زنان) ارتجاعی و حتی مسئول افراط کاری های ست که علیه شهروندان غیرمسلمان می شود، (از قبیل قبطیان در مصر) بلکه اساسا ارتجاعی است و بنابراین نمی تواند در امر رهائی ملت ها شرکت داشته باشد.

با این وجود، سه بحث برای برانگیختن جنبش های اجتماعی و ورود به گفتگو با جنبش های اسلام سیاسی ارائه شده است.

نخستین بحث این است که اسلام سیاسی توده های وسیعی را بسیج می کند که نمی توان آن ها را نادیده گرفت یا تحقیر کرد. تصورات متعددی به این ادعا دامن می زند. با این همه، باید خونسردی خود را حفظ و چنین بسیج هائی را بررسی کرد. پیروزی های "انتخاباتی" از جمله نمونه هائی است که پای واکاوی درست که در میان باشد، باید با محک دقیق سنجیده شود. من به یک نمونه اشاره می کنم، به نمونه ی هفتاد و پنج درصدی که در انتخابات اخیر مصر از رای دادن خودداری کردند! قدرت اسلام گراها در خیابان، ضعف چپ سازمان یافته را به نمایش می گذارد که از صحنه هائی غایب است که مبارزات اجتماعی در آن جریان دارد.

حتی اگر بر سر قدرت بسیج گسترده ی اسلام سیاسی توافق وجود داشته باشد، آیا این توجیه کننده ی آنست که چپ باید سعی کند سازمان های اسلام سیاسی را برای فعالیت های سیاسی و اجتماعی با خود همراه کند؟ این که اسلام سیاسی تعداد کثیری از مردم را با موفقیت بسیج می کند، یک حقیقت است و هر استراتژی سیاسی موثری باید این حقیقت را در ملاحظات، پیشنهادات و گزینه های خود درنظر داشته باشد. اما در آن ها به دنبال متحد بودن، بهترین وسیله برخورد با این چالش نیست. باید اشاره کرد که سازمان های اسلام سیاسی- به خصوص اخوان المسلمین- در پی چنین اتحادی نیستند و حتی آن را رد می کنند. اگر به تصادف پاره ای سازمان های چپ بداقبال اتحاد با اسلام سیاسی را پذیرفته اند، اولین تصمیمی که اسلام سیاسی پس ازکسب قدرت می گیرد این است که اتحاد دست-و-پاگیر با آن ها را با خشونت هرچه تمام تر از بین ببرد، همان طور که در ایران مورد سرنوشت مجاهدین و فدائیان خلق را شاهد بودیم.

استدلال دوم که طرفداران "گفتگو" ارائه داده اند این است که اسلام سیاسی حتی اگر در چارچوب پیشنهادات اجتماعی ارتجاعی است، ولی"ضد امپریالیست" است. شنیده ام که گفته اند معیار ضد امپریالیستی که من ارائه داده ام (پشتیبانی بی چون و چرا ازمبارزاتی که در راستای پیشرفت اجتماعی صورت می گیرد.) "اکونومیستی" است؛ و از ابعاد سیاسی چالشی که ملل جنوب با آن رو-به-رو هستند غافل. به باورمن این انتقاد فاقد اعتبار است به شرطی که آنچه گفته ام را درنظر بگیرند، مشخصا آن چه درباره ی ابعاد دموکراتیک و ملی گفته ام و پاسخ های مطلوبی که به رو-یا-روئی با این چالش مربوط می شود.

همین طورهم می پذیرم که نیروهای فعال [در صحنه ی جامعه] در پاسخ به چالشی که ملت های جنوب با آن رو-به-رو اند و در برخورد با ابعاد اجتماعی و سیاسی آن ضرورتا منسجم نیستند. بدین ترتیب امکان تصور یک اسلام سیاسی وجود دارد که ضد امپریالیسم باشد اما درحوزه ی اجتماعی قهقرائی. در این رابطه، ایران، حماس در فلسطین، حزب الله در لبنان و پاره ای جنبش های مقاومت در عراق بلافاصله به ذهن متبادر می شود. این وضعیت های مشخص را بعدا بررسی می کنم. به طور کلی می خواهم بگویم که اسلام سیاسی ضد امپریالیسم نیست، و در مقیاسی جهانی و به طور کامل با قدرت های مسلط همراه است.

استدلال سوم توجه چپ را به ضرورت مبارزه با اسلام ستیزی جلب می کند. هیچ چپی که ارزش نام بردن داشته باشد نمی تواند مساله ی شورش حومه ی پاریس را نادیده بگیرد، یعنی برخورد با آن طبقات از مردم که ریشه ی مهاجرت دارند و در کلان شهرهای سرمایه داری پیشرفته ی معاصر زندگی می کنند. واکاوی این چالش و پاسخ هائی که گروه های گوناگون (احزاب ذینفع، چپ اروپائی شرکت کننده در انتخابات، چپ رادیکال) به آن داده اند، محور بررسی این مقاله نیست. به این بسنده می کنم که دیدگاهم را بگویم: پاسخ ترقی خواهانه به این چالش نمی تواند بر پایه ی ابزاری کردن جماعت مداری (کمونیتارینیسم) (1) گذاشته شود که در اساس و ضرورتا همیشه با نابرابری در پیوند است و نهایتا در فرهنگ نژادپرستی ریشه دارد. کمونیتارینیسم که محصول ایدئولوژیک فرهنگ سیاسی ارتجاعی ایالات متحده است (و پیش از آن با موفقیت در بریتانیای کبیر پیش برده شده است) می رود که زندگی سیاسی قاره اروپا را آلوده کند. اسلام ستیزی که بخش های مهمی از نخبگان و وسائل ارتباط جمعی به طور منظم به آن دامن می زنند، استراتژی اداره ی تکثر[فرهنگی] جماعت به نفع سرمایه است زیرا این احترام ظاهری به تکثر، در حقیقت، فقط ابزاری است برای تعمیق شکاف ها و اختلافات درمیان طبقات مردمی.

مساله ی به اصطلاح حومه ها مساله ای ویژه است و خلط آن با مساله ی امپریالیسم (یعنی مدیریت امپریالیستی مناسبات بین مراکز مسلط امپریالیستی و کشورهای پیرامونی) کمکی به پیشرفت در هیچ یک از این حوزه های کاملا متمایز نخواهد کرد. این خلط مسائل بخشی از اسباب و ابزار ارتجاعی است و تقویت کننده ی اسلام ستیزی و اسلام ستیزی نیز به نوبه خود هم حمله به طبقات مردمی در مراکز امپریالیستی و هم حمله به ملت های کشورهای پیرامونی را ممکن می سازد.این خلط مسائل به نوبه ی خود به اسلام سیاسی ارتجاعی خدمت ارزشمندی می کند و به گفتمان ضدغربی آن اعتبارمی بخشد. بنابراین، می خواهم بگویم که مبارزه ی ایدئولوژیک ارتجاعی که به ترتیب راست نژاد پرست غرب و اسلام سیاسی پیش برنده ی آن اند یک دیگر را تقویت        می کنند، درست همان طورکه آن ها از فعالیت های جماعتی پشتیبانی می کنند.

 

نوگرائی، دموکراسی، سکولاریسم و اسلام

سیمائی که مناطق عربی و اسلامی امروزه از خود ارائه می دهند، سیمای جوامعی است که در آن ها مذهب (اسلام) درتمامی عرصه های زندگی سیاسی و اجتماعی درصف مقدم قرار گرفته است، به طوری که تصور این که جز این می توانست باشد، عجیب می نماید. اکثریت ناظران خارجی (رهبران سیاسی و وسائل ارتباط جمعی) به این نتیجه می رسند که نوگرائی، شاید هم دموکراسی، به ناچار خود را با حضور پرقدرت اسلام انطباق خواهد داد. آن ها به این ترتیب سکولاریسم را ناممکن می سازند. این سازش یا ممکن است و باید از آن حمایت شود یا ضروری نیست و باید با این منطقه از جهان همان طور که هست سروکار داشت. من به هیچ وجه با این تصویر به اصطلاح واقع بینانه موافق نیستم. آینده- در دید درازمدت از سوسیالیسم جهانی شده- برای ملل این منطقه هم چون ملل دیگر دموکراسی و سکولاریسم است. چنین آینده ای در این مناطق هم چون دیگر مناطق ممکن است، اما هیچ کجا هیچ چیز قطعی و تضمین شده نیست.

نوگرائی گسستی است در تاریخ جهان که اروپا در قرن شانزدهم مبتکر آن بود. نوگرائی انسان را چه به صورت فرد و چه جمع مسئول تاریخ خود می داند و در نتیجه با ایدئولوژی های پیش مدرن فاصله می گیرد. بنابراین، با نوگرائی است که دموکراسی ممکن می گردد، درست همان گونه که نوگرائی لازمه اش سکولاریسم در مفهوم جدائی مذهب از سیاست است. مجموعه به هم پیوسته ی نوگرائی، دموکراسی و سکولاریسم که عصر روشنگری معمار آن بود و انقلاب [کبیر] فرانسه به آن جامه ی عمل پوشاند، تاکنون با همه ی پیشرفت ها و پسرفت های خود جهان معاصر را شکل بخشیده است. اما نوگرائی به خودی خود فقط یک انقلاب فرهنگی نیست، بلکه تنها در رابطه تنگاتنگ با تولد و رشد سرمایه داری معنا و مفهوم پیدا کرده است. این رابطه محدودیت های تاریخی نوگرائی "واقعا موجود" را مشخص کرده است. بنابراین، شکل های مشخص نوگرائی، دموکراسی و سکولاریسمی که امروزه با آن ها سروکار داریم را می باید به عنوان ثمرات تاریخ مشخص رشد سرمایه داری مورد ملاحظه و بررسی قراردهیم. شرایط ویژه ای که سلطه ی سرمایه داری مبین آنست ویژگی های اخص نوگرائی، دموکراسی و سکولاریسم را رقم زده اند- سازش های تاریخی ای که محتوای اجتماعی بلوک [طبقاتی] مسلط را مشخص می کند (آن چه من روند تاریخی  فرهنگ های سیاسی می نامم).

در این جا معرفی فشرده ی دریافت خود را از متد ماتریالیسم تاریخی را فقط به این دلیل یادآوری کردم که روش های گوناگون ترکیب نوگرائی، دموکراسی و سکولاریسم سرمایه داری را بر متن نظری آن مشخص کنم.

عصر روشنگری و انقلاب فرانسه مدل سکولاریسم رادیکال را عرضه داشت. فرد بی خدا باشد یا لاادری، خدا باورباشد یا مومن (در این مورد مسیحی) آزادی انتخاب دارد و دولت از آن بی اطلاع است. در سطح قاره ی اروپا- و در فرانسه با احیای سلطنت- عقب نشینی ها و سازش هائی که قدرت بورژوازی را با قدرت طبقات مسلط نظام های پیشامدرن متحد کرد، زمینه ساز سکولاریسم فروکاسته و ضعیفی شد که از آن رواداری و تحمل را درک می کردند. این سکولاریسم نقش اجتماعی کلیساها را از نظام سیاسی حذف نمی کرد. در مورد ایالات متحده، قضیه چنین است که مسیر خاص تاریخی این کشور به شکل گیری فرهنگ سیاسی ای منتهی شد که اساسا ارتجاعی بود. در این فرهنگ سکولاریسم راستین عملا ناشناخته است. در این کشور مذهب عامل اجتماعی  شناخته شده ای است و سکولاریسم با تکثر مذاهب رسمی خلط می شود. (هر مذهب- یا حتی فرقه ای- رسمی است)

بین گستره ی سکولاریسم رادیکال و میزان پشتیبانی از شکل یابی جامعه در همآهنگی با درون مایه ی نوگرائی پیوند مشخصی وجود دارد. چپی که به موثر بودن سیاست در جهت دادن به تحول اجتماعی در راست های مشخصی باور داشته باشد، خواه چپ رادیکال یا حتی میانه رو، از مفاهیم اساسی سکولاریسم دفاع می کند. راست محافظه کار ادعا می کند که تکوین و تحول امور خواه اقتصادی، سیاسی یا اجتماعی را باید به حال خود گذاشت. سرمایه، در زمینه ی اقتصاد، بازار را به گونه ی آشکار مطلوب خود می داند. در زمینه ی سیاست، دموکراسی کم شتاب به قانون تبدیل شده و تعویض و جانشینی جای بدیل و آلترناتیو را گرفته است. و در جامعه، در این زمینه [زمینه ی دموکراسی] سیاست نیازی به سکولاریسم فعال ندارد- "جماعات" کمبودهای دولت را جبران می کنند. تاریخ را بازار و دموکراسی نمایندگی می سازد و باید گذاشت چنین کنند. چنین برداشتی از اندیشه ی اجتماعی در لحظه کنونی عقب نشینی چپ، بسیار غالب است و در فرمول بندی هائی تجلی می یابد که طیفی از افراد از آلن تورن تا تونی نگری را دربر می گیرد.

فرهنگ سیاسی ارتجاعی ایالات متحده از این هم در نفی مسئولیت فعالیت سیاسی فراتر می رود. تکرار این ادعا که خدا الهام بخش ملت "امریکا" است و پشتیبانی وسیع از این "اعتقاد" مفهوم سکولاریسم را از محتوا تهی می کند. در حقیقت، گفتن این که خدا تاریخ را می سازد به معنی این ست که ساختن تاریخ را تنها به عهده ی بازار بگذاریم.

از این نقطه نظر جایگاه ملت های خاورمیانه کجاست؟ تصویر مردان ریش دار و زنان روسری به سر به نتیجه گیری های عجولانه در باره ی شدت هواداری و پیروی مذهبی افراد منتهی می شود. دوستان فرهنگ مدار غرب که خواهان احترام به تکثر اعتقادات اند به ندرت پی گیری می کنند که بفهمند مقامات [دولتی] چه روندهائی را به خدمت گرفته اند تا تصویری را عرضه کنند که باب طبع شان است. بی تردید افرادی هستند که فدایی راه خدا هستند. آیا تناسب عددی آن ها از کاتولیک های اسپانیائی بیش تر است که در روز عید پاک راهپیمائی می کنند؟ یا از جمعیت وسیعی که در ایالات متحده به موعظه کنندگان انجیل در تلویزیون گوش می دهند؟

به هر رو، این منطقه [خاورمیانه] همیشه چنین تصویری از خود ارائه نداده است. گذشته از تفاوت هائی که هر کشور با کشور دیگر دارد، منطقه ی پهناوری را می توان مشخص کرد: از مراکش تا افغانستان، ازجمله ملت های عرب (به استثنای کشورهای شبه جزیره ی عربی)، ترک ها، ایرانیان، افغان ها و ملت های جمهوری های سابق آسیای مرکزی که امکانات بسط و گسترش سکولاریسم در آن ها را نمی توان نادیده گرفت. وضعیت در میان ملت های هم جوار، عرب های شبه جزیره یا پاکستان متفاوت است.

سنت های سیاسی در این منطقه ی پهناور[خاورمیانه] شدیدا تحت تاثیر جریانات رادیکال نوگرا قرار داشته اند: ایده های روشنگری، انقلاب فرانسه، انقلاب روسیه و کمونیسم انترناسیونال سوم همگی در ذهن مردم وجود داشت و بطور مثال بسی بیش تر از پارلمانتاریسم وست مینیستر اهمیت داشت. این جریانات غالب که الهام بخش مدل های اصلی دگرگونی سیاسی بودند و طبقات حاکمه آن ها را در عمل پیاده کردند، مدل هائی بود که از پاره ای جهات می توان آن ها را شکل هائی از استبداد نوگرا توصیف کرد.

این گونه بود وضعیت مصر محمدعلی یا خدیو اسماعیل. کمالیسم در ترکیه و نوسازی در ایران ازین دست بود. پوپولیسم ملی مرحله های اخیر تاریخ به مجموعه پروژه های سیاسی تعلق دارد. گونه های این مدل متعدد بود (جبهه ی رهائی بخش ملی الجزیره، بورقیبیسم تونس، ناصریسم مصر، بعثیسم سوریه و عراق)، اما جهت این جنبش ها شبیه یک دیگر بود. ظاهرا تجربه های افراطی- به اصطلاح تجربه رژیم های کمونیستی در افغانستان و یمن جنوبی- با یک دیگر در اساس تفاوتی نداشتند. همه ی این رژیم ها دست آوردهای زیادی داشتند و به همین دلیل از پشتیبانی وسیع توده ای برخوردار بودند. به همین دلیل بود که این رژیم ها با وجودی که واقعا دموکراتیک نبودند، مسیر رشد و توسعه را در این راستا[نوآوری] گشودند. در پاره ای موقعیت ها، مثلا در مصر از سال1920 تا 1950 تلاشی در جهت دموکراسی انتخاباتی صورت گرفت و کانون ضدامپریالیستی میانه رو(حزب وفد) از آن حمایت کرد. این تلاش با مخالفت قدرت امپریالیستی مسلط (بریتانیای کبیر) و متحدان محلی آن (خانواده ی سلطنتی) رو-به-رو شد. با اطمینان می توان گفت که سکولاریسم در شکل متعادل خود از طرف مردم "رد" نشد. سهل است، این مذهبیون بودند که در اذهان مردم تاریک اندیش بودند و البته اکثر آن ها چنین بودند.

تجربه ی نوگرائی از استبداد نوگرا تا پوپولیسم رادیکال ملی اموری تصادفی نبود. جنبش های پرقدرتی که در طبقات متوسط دست بالا را داشتند، پیش برنده ی آن بودند. این طبقات بدین ترتیب خواست و اراده ی خود را نشان دادند که می خواهند در صحنه ی جهانی شده ی مدرن به مثابه شرکای کامل و تمام عیار به حساب آیند. این پروژه های با محتوای نوگرایانه را که می توان بورژوائی توصیف کرد، به بسط سکولاریسم یاری می رساندند و پیش برندگان بالقوه ی رشد و تحول دموکراتیک محسوب می شدند. اما دقیقا به این دلیل که پروژه هائی بودند که با منافع امپریالیسم درگیر شدند، امپریالیسم بی رحمانه با آن ها مبارزه کرد و به طورمنظم نیروهای تاریک اندیش را برای این مقصود سازمان داد.

تاریخچه ی اخوان المسلمین را خوب می شناسیم. در دهه ی بیست بریتانیا و خانواده ی سلطنتی آن را عملا سازمان دهی کردند تا جلوی پیشرفت دموکراتیک و سکولار وفد را بگیرند. سیا و سادات بازگشت جمعی آن ها از گریزگاه شان در عربستان را پس از مرگ ناصر سازمان دادند. این قضیه را نیز همگان می دانند. با تاریخچه ی طالبان که سازمان سیا در پاکستان به وجود آورد تا با "کمونست ها" بجنگند نیز همگی آشنائیم. "کمونیست ها" مدارس را به روی دختر و پسر گشودند. خوب هم می دانیم که اسرائیلی ها ابتدا به حماس کمک کردند تا جریانات سکولار و دموکراتیک مقاومت فلسطین را تضعیف کنند. اسلام سیاسی بدون پشتیبانی مداوم، همه جانبه و مصمم ایالات متحده نمی توانست به سادگی مرزهای عربستان صعودی و پاکستان را پشت سر بگذارد. وقتی نفت در سرزمین عربستان کشف شد، جامعه ی عربستان حتی شروع هم نکرده بود با سنت فاصله بگیرد. آن زمان بود که بین امپریالیسم و طبقه ی سنتی حاکم بلافاصله اتحاد برقرار شد، قراردادی بین دو شریک به وجود آمد اسلام سیاسی وهابی را جان تازه بخشید. بریتانیا نیز با تشویق رهبران مسلمان به ایجاد کشور مستقل خود موفق شد وحدت هندوستان را از بین ببرد و این کشور را از بدو تولدش به دام اسلام سیاسی بیندازد. باید اشاره کرد که تئوری ای که به اسلام سیاسی قانونیت بخشید- و آن را به معودودی + نسبت         می دهند- تئوری ای بود که قبلا شرق شناسان انگلیسی درخدمت به اعلی حضرت طرح ریزی کرده بودند. (2)

بنابراین، ابتکار ایالات متحده برای درهم شکستن جبهه ی متحد کشورهای افریقا و آسیا که در باندونگ در سال 1955 به وجود آمد، امری است قابل درک. عربستان سعودی و پاکستان در مقابل این جبهه "کنفرانس اسلامی" را (از سال 1957) علم کردند و بدین وسیله اسلام سیاسی در این منطقه نفوذ کرد.

کم ترین نتیجه ای که از این ملاحظات باید گرفت این است که اسلام سیاسی نتیجه ی خود-به-خودی اعتقادات مذهبی اصیل و واقعی ملت های مورد بحث نیست. اسلام سیاسی ثمره ی فعالیت نظام یافته امپریالیسم است که البته نیروهای تاریک اندیش مرتجع و طبقات کمپرادور حاضر به خدمت آن ها از آن حمایت می کنند. در این که مسئولیت این وضعیت به عهده ی چپ نیز هست که نه درک کرد و نه دانست چگونه با این چالش رو-یا-رو شود، تردید و چون-و-چرا نباید کرد.

 

مسائل مربوط به کشورهای خط مقدم (افغانستان، عراق، فلسطین و ایران)

پروژه ی ایالات متحده کنترل نظامی بر سراسر کره ی زمین است. این پروژه در سطوح مختلف مورد حمایت متحدان تحت فرمان امریکا در اروپا و ژاپن نیز هست. با توجه به این چشم انداز، ایالات متحده خاورمیانه را  به چهار دلیل  به عنوان "نخستین هدف نظامی" برگزیده است.

1- این منطقه بیش ترین منابع زیرزمینی نفتی جهان را داراست و کنترل مستقیم آن به دست ایالات متحده و با نیروی نظامی، این موقعیت ممتاز را در اختیار واشنگتن قرار می دهد که متحدان خود- اروپا و ژاپن- و رقبای احتمالی (چین) را در زمینه ی تامین انرژی مورد نیاز خود به سطح وضعیت نامطلوب  وابستگی تنزل دهد.

2- از این منطقه که محل تقاطع دنیای کهن است تدارک تهدید نظامی دائمی علیه چین، هندوستان و روسیه آسان تر است .

3- درحال حاضر این منطقه در ضعف و هرج و مرجی به سر می برد که امکان پیروزی  تجاوزگر در آن کار آسانی است و سرانجام:

4- حضور اسرائیل متحد بی چون و چرای واشنگتن- درمنطقه.

چینین تجاوزی کشورها و ملت های خط مقدم (افغانستان، عراق، فلسطین و ایران) را در وضعیت استثنائی  نابودی (سه کشور نخست ) قرارداده یا به نابودی تهدید می کند( ایران).

 

افغانستان

افغانستان بهترین دوره ی تاریخ مدرن خود را در به اصطلاح جمهوری کمونیستی تجربه کرد. در این دوره رژیم استبداد نوگرای روشن بینی سرکار بود که امکان تحصیل  را برای دانش آموزان پسر و دختر فراهم کرد. این رژیم دشمن تاریک اندیشی و به همین دلیل از پشتیبانی قاطعی در جامعه برخوردار بود. اصلاحات ارضی آن مجموعه اقداماتی را دربر می گرفت که هدف آن تضعیف قدرت استبدادی رهبران قبائل بود. پشتیبانی- دست کم ضمنی- اکثریت دهقانان پیروزی احتمالی تحولی را تضمین می کرد که به درستی آغاز شده بود. رسانه های گروهی غرب و اسلام سیاسی تبلیغ کردند که این پروژه تمامیت خواهی، الحادی و کمونیستی است که مردم افغان آن را رد می کنند. در واقعیت، اما، محبوبیت این رژیم که بسیار به رژیم آتاتورک  شبیه بود، در میان مردم آن چنان هم اندک نبود.

این حقیقت که رهبران این تجربه در هر دو گروه (خلق و پرچم) خود را کمونیست می نامیدند تعجب آور نیست. مدل پیشرفتی که ملت های هم جوار آسیای مرکزی شوروی (با وجود همه ی مطالبی که در این باره گفته شده و به رغم رفتار استبدادی این نظام ها) داشتند در مقایسه با فاجعه ی اجتماعی جاری که حاصل مدیریت امپریالیسم بریتانیا در دیگر کشورهای هم جوار (از جمله هندوستان و پاکستان) بود، این تاثیر را داشت که در افغانستان همانند بسیاری از کشورهای این منطقه میهن پرستان تشویق شوند ابعاد کامل موانعی را بررسی کنند که امپریالیسم بر سر راه هرگونه تلاش جهت نوگرائی به وجود می آورد. دعوت شوروی از طرف یکی از این دو گروه جهت مداخله برای نجات از شر دیگران بی تردید تاثیر منفی داشت و امکانات پیشبرد پروژه ی نوگرائی مردمی ملی را سوزاند.

ایالات متحده، مخصوصا، و متحدین سه گانه ی آن عموما مخالفین سرسخت نوگرایان افغانی اند، خواه کمونیست باشند یا نباشند. همان ها بودند [ایالات متحده و متحدان آن] که تاریک اندیشان نوع اسلام سیاسی پاکستان (طالبان)  و سرداران (رژیم به اصطلاح کمونیستی سران قبائل را با موفقیت بی طرف نگه داشته بود) را بسیج کردند و همان ها بودند که آن ها را تعلیم داده و مسلح کردند. حتی پس ازعقب نشینی شوروی،  دولت نجیب الله نشان داد که می تواند مقاومت کند. اگر حمله ی نظامی پاکستان جهت حمایت از طالبان و پس از آن ها حمله ی نیروهای تجدید سازمان یافته ی سرداران نبود که به هرج و مرج بیش تر دامن زد، مقاومت نجیب الله دست بالا را پیدا کرده بود.

افغانستان را دخالت ایالات متحده، متحدان و جاسوسان آن، به خصوص  اسلامیست ها، به ویرانی کشاند. تحت اقتدار آنان نمی توان افغانستا ن را بازسازی کرد، آن هم اقتداری نه چندان پنهان که به دست دلقکی پیش برده می شود که در بین مردم پایگاهی ندارد و از محل کار خود در شرکت فراملی هواپیمائی  تگزاس  با چتر نجات به افغانستان منتقل شده است.

 "دموکراسی" خیالی ای که واشنگتن، ناتو و سازمان ملل ادعای نجات آن را داشتند، اما برای توجیه ادامه ی حضور خود (درحقیقت، اشغال) مطرح کردند، از همان آغاز دروغی بیش نبود و به مضحکه تبدیل شد.

تنها یک راه حل برای مساله ی افغانستان وجود دارد: همه ی نیروهای بیگانه باید خاک این کشور را ترک کنند و همه ی قدرت ها را باید مجبور کرد دست از کمک مالی و مسلح کردن متحدان خود بردارند. پاسخ من به آن هائی که نیت خیر دارند و نگران آنند که مردم افغانستان در چنین صورتی با دیکتاتوری طالبان مدارا کنند، این است که حضور بیگانه تاکنون پا برجا بوده است و در صورت باقی ماندن بهترین پشتیبان برای این دیکتاتوری است! مردم افغانستان زمانی که غرب مجبور شد به امور آن ها کمتر علاقه نشان دهد در مسیر دیگری - احتمالا بهترین مسیر ممکن- قرار گرفته بودند.

غرب متمدن همواره استبداد تاریک اندیش را در برابر استبداد روشن بین "کمونیست ها" ترجیح داده و خطر آن را برای منافع خویش بی نهایت کمتر دانسته است!                                                                     

 

عراق

هدف دیپلماسی مسلح ایالات متحده  بسی پیش از آن که بهانه ی حمله به کویت را در سال 1990 به دست آورد، یا با وضعیت پس از یازده سپتامبر 2001 رو-به-رو شود، نابودی واقعی عراق بود. بوش از این دست آویزها با دروغ  و بدبینی گوبلزی استفاده کرد ("دروغ اگر بزرگ باشد و مرتب تکرارش کنی مردم بالاخره آن را قبول می کنند." دلیل این امر ساده است و هیچ گونه ارتباطی با گفتمان رهائی مردم عراق از شر دیکتاتور خونریز، صدام حسین، (که واقعا هم این طور بود) ندارد. عراق بخش بزرگی از بهترین منابع نفتی کره ی زمین را داراست. اما از این هم مهم تر این که عراق موفق شده بود کادر علمی و تکنیکی ای را آموزش دهد که به همت سنجش گری و دقت خود قادر بودند از پروژه ی ملی منسجم و اساسی ای حمایت کنند. این خطر می باید با جنگ پیش گیرانه ای از میان برده می شد که ایالات متحده به خود حق داده بود آن را هر زمان و هرکجا که تصمیم بگیرد بدون کمترین احترامی به قوانین بین المللی انجام دهد.

سوای این ملاحظه آشکار، پرسش های جدی چندی را باید بررسی کرد:

1 - نقشه واشنگتن چگونه می توانست- حتی یک لحظه ی تاریخی کوتاه- چنین پیروزی سهل و ساده و خیره کننده ای به نظر آید؟

2 وضعیت جدیدی که ملت عراق امروزه با آن رو-به-روست چیست؟

3- پاسخ بخش های گوناگون مردم عراق به این چالش کدام است؟

4- راه حل های نیروهای دموکراتیک و پیشروی عراقی و عرب و نیروهای بین المللی به این وضعیت چیست؟

شکست صدام حسین قابل پیش بینی بود. مردم عراق در رو-در-روئی با دشمنی که امتیاز اصلی اش این بود که می توانست با مصونیت از طریق بمباران هوائی (و بعدا استفاده از سلاح اتمی) به نسل کشی دست بزند، تنها پاسخ موثری که داشتند عبارت بود از: ادامه ی مقاومت در سرزمین اشغال شده ی خود. صدام حسین تلاش خود را کاملا صرف نابودی هر نوع وسیله ی دفاعی کرده بود که مردم در اختیار داشتند و این هدف را با از میان بردن سیستماتیک هر سازمان یا حزب سیاسی ای (با حزب کمونیست آغاز کرد ) پیش می برد که تاریخ مدرن عراق را ساخته بود، از جمله خود حزب بعث که یکی از بازی گران اصلی آن دوره بود. تحت چنین شرایطی نباید تعجب کرد که مردم عراق بدون مبارزه اجازه دادند کشورشان مورد تهاجم قرار گیرد و حتی این که برخی روی کردها (چون شرکت ظاهری در انتخابات که اشغال گران سازمان داده بودند و یا جنگ برادرکشی  بین کردها، عرب های سنی و شیعه) ظاهرا به معنی پذیرش احتمالی  شکست بود (که  واشنگتن پایه ی محاسبات خود را بر آن گذاشته بود) نیز نباید تعجب کرد. اما آن چه شایان توجه است این ست که مقاومت (علی رغم ضعف های جدی ای که نیروهای گوناگون مقاوت داشته اند) روز-به-روز بیش تر دامنه پیدا می کند و برپا نگه داشتن رژیم دست نشانده ای را غیرممکن ساخته است که بتواند به ظاهر هم نظم را  حفظ کند. به هررو، این نیرو شکست پروژه ی واشنگتن را به نمایش گذاشته است.

با این وجود، اشغال نظامی خارجی وضعیت جدیدی را به وجود آورده است. ملت عراق واقعا مورد تهدید است. واشنگتن قادرنیست به کمک دولت به ظاهر ملی میانجی بر این کشور کنترل داشته باشد(تا منابع نفتی آن را به غارت برد که هدف شماره یک به شمار می رود). بنابراین، واشنگتن تنها راهی که می تواند پروژ ی خود را ادامه دهد متلاشی کردن کشور است. تقسیم کشور، دست کم، به سه کشور(کرد، عرب سنی و عرب شیعه) که احتمالا از همان آغاز هدف واشنگتن در همگامی با اسرائیل بود. (آرشیوها حقیقت این امر را در آینده برملا خواهد کرد). امروزه کارت "جنگ داخلی" کارتی است که واشنگتن برای قانونی جلوه دادن ادامه ی اشغال عراق با آن بازی می کند. روشن است که اشغال دائمی هدف بود- و هدف باقی می ماند: این تنها ابزار واشنگتن برای تضمین کنترلش بر منابع نفتی است. برای آنچه واشنگتن رسما به عنوان قصد خود اعلام می کند، مثلا "ما کشور[عراق] را پس از برقراری نظم ترک خواهیم کرد." نمی توان اعتباری قائل شد. باید یادآور شد که انگلیسی ها هرگز از اشغال مصر که از سال 1882 شروع شد چیزی جز این که این اشغال موقتی است نگفتند (اشغالی که تا سال 1956 ادامه پیدا کرد!). درهمین مدت  زمان [اشغال]،  ایالات متحده هر روز بخش بیش تری از مدرسه ها، کارخانه ها و ظرفیت های علمی این کشور را با استفاده از تمام وسائل، ازجمله جنایت آمیزترین آن ها،  نابود کرده است.

پاسخی که مردم عراق، دست کم تاکنون، به این چالش داده اند به نظر جوابگوی وخامت اوضاع نیست. این حداقل نظری است که می توان در این مورد داشت. وسائل ارتباط جمعی مسلط غربی تا حد مشمئز کننده ای تکرار می کنند

که عراق کشوری ساختگی است و سلطه ی سرکوب گرانه ی رژیم "سنی" صدام بر شیعیان و کردها منشاء جنگ اجتناب ناپذیر داخلی است (که احتمالا تنها با ادامه ی اشغال بیگانه می توان جلوی آن را گرفت) و بنابراین، مقاومت به معدود اسلام گراهای متعصب طرفدار صدام در مثلث سنی محدود می شود. بی تردید ایجاد پیوند بین این همه دروغ گوئی کار دشواری است.

پس از پایان جنگ جهانی اول دولت بریتانیا در درهم شکستن مقاومت مردم عراق با دشواری عظیمی رو-به-رو شد و در هم آهنگی کامل با سنت امپریالیستی خود، سلطانی را به عراق صادرکرد و طبقه ی ملاکین بزرگ را برای پشتیبانی از قدرت خود به وجود آورد و بدین ترتیب موقعیت ویژه ای به سنی ها داد. اما، علی رغم کوشش مداوم، با شکست رو-به-رو شد. حزب کمونیست و حزب بعث نیروهای سیاسی اصلی سازمان یافته ای  بودند که قدرت سلطنتی "سنی" را شکست دادند. سلطنت  مورد تنفر همه بود،  از سنی گرفته تا شیعه و کرد. رقابت خشن بین این دو نیرو که از سال1958 تا 1963 صحنه ی اصلی مبارزه بود با پیروزی حزب بعث پایان گرفت و در آن زمان قدرت های غربی از آن استقبال و نوعی آرامش خاطر پیدا کردند. در پروژه ی کمونیست ها امکان تکامل دموکراتیک عراق وجود داشت. این امر در مورد حزب بعث صادق نبود. حزب بعث در اساس ناسیونالیست و پان عربیست بود و مدل پروسی پایه ریزی وحدت آلمان را می پسندید و اعضای خود را ازمیان خرده بورژوازی عرفی نوگرا بسیج می کرد  که دشمن نظرات تاریک اندیشانه ی مذهبی بودند. وقتی حزب بعث به قدرت رسید، آن گونه که قابل پیش بینی بود، به دیکتاتوری ای تحول یافت که تنها می توان آن را ضد امپریالستی سست پایه نامید، بدین معنی که بسته به پیش آمدها و اوضاع و احوال سازش دوجانبه (بین قدرت بعثی ها و امپریالیسم ایالات متحده که در منطقه قدرت غالب بود) را می پذیرفت.

این سازش و معامله رهبرعراق را تشویق کرد تا به افراط کاری های خود بزرگ بینانه دست زند، با این تصور که واشنگتن می پذیرد که او را به متحد اصلی خود در منطقه تبدیل کند. حمایت واشنگتن از بغداد (تحویل اسلحه ی شیمیائی موید این پشتیبانی است) در جنگ بیهوده و جنایت کارانه علیه ایران از سال1980 تا 1989 ظاهرا به این حساب گری حقانیت می بخشید. صدام هرگز تصورش را هم نمی کرد که واشنگتن فریب اش دهد ، تصورش را نمی کرد که نوسازی عراق برای امپریالیسم غیرقابل پذیرش باشد و این که تصمیم به نابودی عراق قبلا گرفته شده بود. وقتی چراغ سبز الحاق کویت به صدام داده شد، صدام به دام افتاد (درحقیقت، کویت در دوران عثمانی به استان هائی الحاق شد که عراق را به وجود آورد و امپریالیست های انگلیسی به منظور این که به یکی از کلنی های نفتی خود تبدیلش کنند، آن را از عراق جدا کردند) سپس کشور را ده سال در محاصره ی اقتصادی قرار دادند تا شیره ی جان آن را به قصد پیروزی شکوهمند به انتها برسانند و نیروهای مسلح ایالات متحده خلاء موجود را پُر کنند.

رژیم های بعثی که پی درپی سرکار آمدند ازجمله رژیم تحت رهبری صدام را مقصر همه چیز می توان دانست به جز شوراندن سنی علیه شیعه. پس چه کسی مسئول برخورد های خونین بین این دو جماعت است؟ روزی خواهیم دانست که سیا (و بی تردید موساد) چگونه  قتل عام ها را سازمان می داده اند. اما از آن گذشته، حقیقت دارد که خلاء سیاسی ای که رژیم صدام ایجاد کرده بود و نمونه ی روش های فرصت طلبانه ی بی اصول و اخلاقی که به وجود آورد داوطلبان رنگارنگ قدرت را تشویق کرد تا همان مسیر را در پیش گیرند و اشغال گر[ایالات متحده] نیز اغلب از آن ها حمایت کرد. گاه این داوطلبان قدرت حتی تا آن اندازه ساده لوح بودند که باور می کردند می توانند به قدرت اشغال گر خدمت کنند. این داوطلبان مورد بحث، خواه رهبران مذهبی (شیعه یا سنی)، "آدم های مهم" (شبه قبیله ای) فرضی یا تاجرهای رسوای فاسدی که ایالات متحده وارد کرده بود هرگز جایگاه سیاسی واقعی در کشور نداشتند. حتی رهبران مذهبی ای که مورد احترام مومنان بودند نفوذ سیاسی ای نداشتند که مردم عراق پذیرای آنان باشند. اکنون که خلائی در کار نبود (که صدام به وجود آورده بود)، هیچ کس حتی نمی دانست چگونه نام آن ها [رهبران مذهبی] را تلفظ کند. آیا دیگر نیروهای به راستی مردمی و ملی و حتی شاید هم دموکراتیک در رو-یا-روئی با فضای سیاسی جدیدی که امپریالیسم جهانی سازی لیبرال به وجود آورده است، اسباب و ابزار بازسازی خود را خواهند داشت؟

زمانی بود که حزب کمونیست عراق مکان  اصلی سازمان دهی بهترین نیروئی بود که جامعه ی عراق می توانست به وجود آورد. حزب کمونیست در همه ی مناطق کشور مستقر شده بود و بر دنیای روشنفکرانی که اغلب منشاء شیعی داشتند سلطه داشت (برحسب اتفاق متوجه شدم که مذهب شیعه بیش تر انقلابی، مخصوصا رهبر مذهبی به وجود آورده است و به ندرت بوروکرات و کمپرادر!) حزب کمونیست عراق به راستی مردمی و ضد امپریالیست بود. این حزب بالقوه دموکرات بود و تمایل چندانی به مردم فریبی نداشت. آیا پس از قتل عام هزاران نفر از بهترین رزمندگان آن به دست دیکتاتورهای بعثی، فروپاشی اتحاد شوروی (رویدادی که حزب کمونست عراق آمادگی آن را نداشت) و رفتار روشنفکرانی که گمان می کردند که بازگشت شان از تبعید در هیات متحد نیروهای مسلح ایالات متحده [ازطرف مردم]  قابل پذیرش است، سرنوشت حزب کمونیست عراق خارج شدن مداوم از صحنه ی تاریخ است؟ متاسفانه چنین امری بسیار ممکن است  اما نه آن چنان ناگزیر.

مساله ی کردها در عراق همانند ایران و ترکیه  مساله ای واقعی است. اما در این مورد نیز باید یادآور شد که قدرت های غربی همواره با بدبینی زیاد معیار دوگانه ی خود را ادامه داده اند. سرکوب خواست های ملت کرد عراق و ایران هرگز به سطح خشونتی نرسیده است که آنکارا در سطوح انتظامی، نظامی،  سیاسی و اخلاقی علیه خواست های ملت کرد  اعمال می کند. نه [دولت]  ایران نه [دولت] عراق تا این درجه پیش نرفته اند که وجود کردها را انکارکنند. با این وجود، همه ی اعمال ترکیه را باید بخشید به خاطر این که عضو ناتو است: این استدلال وسائل ارتباط جمعی است که یادآوری می کنند که سازمان ملل سازمان ملت های دموکرات است. غرب سالازار پرتقال را هم ازجمله دموکرات های برجسته اعلام کرد که یکی از بنیان گزاران ناتو بود و همین طور سرهنگ های یونان و ژنرال های ترکیه را طرفداران پرشور دموکراسی می دانست!

هر زمان در تاریخ جبهه ی مردمی عراق از حزب کمونیست و حزب بعث در بهترین لحظات بحرانی شکل می گرفت و قدرت سیاسی خود را اعمال        می کردند، زمینه ی توافقی با احزاب اصلی کرد وجود داشت. گذشته از این، احزاب کرد همیشه متحد آن ها بوده اند. افراط کاری های رژیم صدام علیه شیعه ها و کرد ها بی تردید واقعی بود: برای نمونه بمباران منطقه ی  بصره پس از شکست ارتش صدام در کویت در سال 1990 و استفاده از گاز [شیمیائی] علیه  کردها.

این افراط کاری ها پاسخی بود به مانوورهای دیپلماسی مسلح واشنگتن که به بسیج پیروان معجزه گر درمیان شیعیان و کردها پرداخته بود. افزون براین، از جنایت کارانه و احمقانه بودن این افراط کاری ها کاسته نمی شود، آن هم  فقط به این دلیل که واشنگتن نتوانسته است نیروی زیادی بسیج کند. اما آیا از دیکتاتورهایی چون صدام چیز دیگری انتظار می رود؟ نیروی مقاومت علیه اشغال بیگانه که تحت چنین شرایطی غیرمنتظره است، ممکن است معجزه آسا به نظر آید. چنین نیست چرا که واقعیت اساسی این ست که مردم عراق به طور کلی (عرب و کرد، سنی و شیعه ) از اشغال گران متنفر اند و با جنایات آن بر اساس تجربه ی روزانه (ترورها، بمباران ها، قتل عام ها و شکنجه) آشنا. حتی می توان این را جبهه ی متحد مقاومت ملی فرض کرد (هر نامی که مایل اید روی آن بگذارید) که ادعا دارد چنین است و نام ها ، اسامی سازمان ها و احزاب تشکیل دهنده و برنامه ی مشترک خود را تبلیغ  می کند. اما در واقع تاکنون به همه ی دلایلی که در بالا ذکر شد، چنین نبوده است، از جمله نابودی ساختار اجتماعی و سیاسی [جامعه] به دست صدام و اشغال کشور. گذشته ازین دلایل، چنین نقطه ضعفی نقصی جدی است که تفرقه ی بین مردم را آسان و فرصت طلبان را حتی تا آن جا تشویق می کند که آن ها را به هم دستان دشمن تبدیل کنند و آماج رهائی را به درهم ریختگی و اختلال دچار سازد.

چه کسی در از بین بردن این کاستی ها موفق خواهد بود؟ کمونیست ها می باید بتوانند از عهده ی چنین کاری برآیند. هم اکنون رزمندگانی که در صحنه ی مبارزه هستند از رهبران حزب کمونیست فاصله می گیرند (همان رهبران [حزب] که وسائل ارتباطی مسلط آن ها را می شناسند)، رهبرانی که سردرگم و سراسیمه اند و تلاش می کنند نوعی حقانیت برای پیوستن شان به دولت هم دست دشمن دست-و-پا کنند و حتی وانمود می کنند که با چنین حرکتی به اثربخشی مقاومت مسلحانه یاری می رسانند! اما تحت شرایط کنونی نیروهای سیاسی زیادی می توانند ابتکارات تعیین کننده ای در راستای ایجاد این جبهه داشته باشند. قضیه از این قرار است که نیروی مقاومت مردمی عراق، علی رغم ضعف هائی که دارد (ضعف سیاسی اگر نه نظامی) پروژه ی واشنگتن را شکست داده است. دقیقا این واقعیت است که آتلانتیسیست های جامعه ی اروپا را نگران کرده است. آن ها متحدان وفادار ایالات متحده اند. امروزه آن ها از شکست ایالات متحده وحشت دارند زیرا چنین پیش آمدی ظرفیت ملت های جنوب را در واداشتن سرمایه فراملی جهانی شده سه قدرت امپریالیستی تقویت و وادارشان می کند به منافع ملت های آسیا، افریقا و امریکای لاتین احترام بگذارند.

نیروی مقاومت عراق پیشنهاد هائی ارائه داده اند که برون رفت از این بن بست را ممکن می سازد و به ایالات متحده کمک می کند تا خود را از این دام برهاند. این نیرو پیشنهاد می کند:

1- ایجاد مرجع صلاحیت دار اداری فراملی که با پشتیبانی شورای امنیت سازمان ملل متحد به وجود آید.

2- قطع فوری عملیات نیروی مقاومت و مداخلات نظامی و انتظامی نیروهای اشغال گر.

3- خروج همه ی مقامات نظامی و غیرنظامی خارجی طی شش ماه.

جزئیات این پیشنهادات در مجله ی وزین "المستقبل العربی" (ژانویه ی 2006) در بیروت منتشر شد.

سکوت مطلقی که وسائل ارتباط جمعی اروپا در قبال پخش این پیام اختیار کرده اند گواه بر هم دردی آن ها با شرکای امپریالیست شان است. وظیفه ی نیروهای دموکرات و پیشروی اروپاست که با این سیاست سه نیروی امپریالیستی فاصله بگیرند و از پیشنهادات مقاومت عراق پشتیبانی کنند. تنها گذاشتن مردم عراق در مبارزه با دشمن گزینه ی قابل قبولی نیست: چنین کاری تقویت کننده ی این ایده ی خطرناک است که از غرب و ملت های آن هیچ انتظاری نمی توان داشت و در نتیجه به افراط کاری ها-حتی افراط کاری های جنایت کارانه ی-  برخی از جنبش های مقاومت کمک می شود.

هرچه نیروهای اشغال گر کشور را سریع تر ترک کنند و هرچه پشتیبانی نیروهای دموکرات در دنیا و در اروپا از مردم عراق بیش تر باشد، امکان به وجود آمدن آینده ای بهتر برای این ملت قربانی شده بیش تر خواهد بود. هرچه مدت زمان اشغال طولانی تر شود عواقب بعد از پایان حتمی آن وخیم ترخواهد بود.

 

فلسطین

از زمان تدوین اعلامیه ی بالفور طی جنگ جهانی اول تاکنون ملت فلسطین قربانی پروژه ی استعماری ای ست که جمعیتی خارجی برآن تحمیل کرده است. این جمعیت، خواه کسی قبول یا تظاهر به نادانی کند، سرنوشت "سرخ پوستان بومی" را برای خود حفظ کرده است. این پروژه همیشه تحت حمایت بی قید و شرط قدرت امپریالیستی مسلط(در گذشته بریتانیای کبیر و امروزه ایالات متحده) در منطقه قرار داشته، زیرا کشور بیگانه ای که در این منطقه طبق این پروژه شکل گرفته است تنها می تواند متحدی بی قید- و- شرط باشد که شرط بقای آن این است که مداخله های لازم جهت وادارکردن خاورمیانه ی عربی به گردن گذاشتن بر سلطه ی سرمایه داری امپریالیستی را تحقق بخشد.

این حقیقت برای همه ی ملت های افریقا و آسیا روشن و آشکار است. ازین روست که آن ها، در هر دو قاره، در دفاع از و پافشاری بر حقوق ملت فلسطین به طور خودانگیخته متحد می شوند. اما در اروپا مساله ی فلسطین تفرقه ایجاد می کند، تفرقه ای که ثمره اغتشاشی است که  ایدئولوژی صهیونیستی آن را پابرجا نگه داشته و غالبا هم بازتاب موافق داشته است.                               

امروزه حقوق مردم فلسطین با به اجرا درآمدن "پروژه ی خاورمیانه ی بزرگ تر" ایالات متحده از هرزمان دیگری بیش تر پایمال شده است. به هر رو، سازمان آزادی بخش فلیسطین (پی. ال. او) قرارداد اسلو، طرح های مادرید و نقشه ای را پذیرفت  که واشنگتن تعیین کرده بود. این اسرائیل بود که به طرز آشکاری به توافقات پشت پا زد و برنامه ی حتی جاه طلبانه تر توسعه را به اجرا در آورد. در نتیجه  سازمان آزادی بخش فلسطین تضعیف شد: افکارعمومی می تواند به حق این سازمان را به خاطر باور ساده لوحانه به صداقت دشمنان خود سرزنش کند. حمایت مقامات اشغال گر از دشمن اسلام گرا (حماس) در آغاز، دست کم، و گسترش فسادزمام داران فلسطینی (امری که کمک کنندگان- بانک جهانی، اروپا و سازمان های غیردولتی در مورد آن، اگر هم اطلاع نداشته باشند،  سکوت می کنند) به پیروزی انتخاباتی حماس منتهی شد (که امری بود قابل پیش بینی). سپس این خود بهانه ی دیگری بود که بلافاصله پیش کشیده شد تا حمایت بی قیدوشرط از برنامه های اسرائیل، فارغ از چند-و-چون آن ها، را توجیه کنند.

پروژه ی استعماری صهیونیستی نه تنها برای فلسطین، بلکه برای ملت های همجوار همواره یک تهدید بوده است. بلند پروازی های اسرائیل برای ضمیمه کردن صحرای سینای مصر و ضمیمه کردن عملی بلندی های جولان سوریه دال بر این مدعاست. در پروژه ی خاورمیانه ی بزرگ تر جایگاه ویژه ای به اسرائیل، حق انحصاری منطقه ای آن در داشتن تجهیزات نظامی اتمی و نقش آن به مثابه ی "شریک اجتناب ناپذیر" (تحت بهانه ی مغالطه آمیز این که اسرائیل تخصص فنی ای دارد که مردم عرب از داشتن آن ناتوان اند. چه نژادپرستی اجتناب ناپذیری !)  داده شده است.

در این جا قصد آن نیست که واکاوی پیرامون کنش های متقابل پیچیده ی بین مبارزاتی ارائه دهیم که علیه توسعه طلبی صهیونیستی، کشمکش های سیاسی و گزینش هائی که در لبنان و سوریه انجام می گیرد. رژیم بعثی سوریه به شیوه ی خود در مقابل خواست های قدرت های امپریالیستی و اسرائیل مقاومت می کند. در این که چنین مقاومتی کمک کرده است تا سوریه به جاه طلبی های پرسش برانگیز دیگری (کنترل لبنان) حقانیت بخشد، تردیدی نمی توان داشت. افزون براین، سوریه در لبنان کم خطرترین متحدان را به دقت گزین کرده است. همه می دانند که حزب کمونیست لبنان مقاومت علیه تجاوزات اسرائیل در جنوب را سازمان دهی کرد (ازجمله برگرداندن مسیرآب). سوریه، مقامات لبنانی و ایرانی همکاری تنگاتنگی با یک دیگر برای از بین بردن این پایگاه خطرناک [پایگاه حزب کمونیست] و جایگزینی آن با حزب الله داشتند. قتل رفیق حریری (مساله ای که هنوز حل نشده) ظاهرا فرصت مداخله را در اختیار قدرت های امپریالیستی (پیشاپیش ایالات متحده و فرانسه در پی آن) قرار داد تا دو هدفی را به اجرا درآورند که درنظر دشتند: الف- دمشق را وادار سازند در کنار دولت های دست نشانده ی عرب (مصر و عربستان سعودی) قرار گیرد، یا اگر به چنین هدفی نرسند آثار و نشانه های یک قدرت فاسد بعثی را از بین ببرند. ب- بقایای نیروی مقاومت در برابر تجاوزات اسرائیل را (با خواست خلع سلاح حزب الله) نابود کنند. دموکراسی، در صورت نیاز، می تواند در چارچوب چنین هدف هائی مطرح شود.

امروزه پذیرش پروژه ی در دست اجرای اسرائیل به معنی صحه گذاشتن بر نابودی پایه ای ترین حق ملت ها یعنی حق حیات است. این بزرگ ترین جنایت علیه بشریت است. تهمت "ضد یهود" بودن به کسانی که چنین جنایتی را مردود می شمارند تنها وسیله و اسباب نفرت انگیزارعاب و تهدید است.

 

ایران

دراین جا قصدم بسط تحلیل هایی نیست که لازم است درباره ی انقلاب اسلامی صورت گیرد. آیا همان طورکه برخی از طرفداران اسلام سیاسی و ناظران خارجی اعلام کرده اند این انقلاب اعلان و سرآغاز دگرگونی ای بود که می باید سرانجام کل منطقه و شاید هم کل جهان مسلمان را دربر بگیرد، جهانی که به این خاطر "امت" ("ملت"ی که هرگز وجود نداشته است) نامیده شده است؟ یا این انقلاب رویداد منحصر به فردی بود مخصوصا به این دلیل که از ترکیب بی نظیر تفسیرهای  اسلام شیعی و ناسیونالیسم ایرانی به وجود آمده بود؟

از نقطه نظر آن چه در این بحث مورد علاقه ی ما است فقط به دو ملاحظه اشاره می کنم. نخست این که رژیم اسلام سیاسی در ایران ذاتا ناسازگار با ادغام کشور در نظام سرمایه داری جهانی شده کنونی نیست، زیرا این رژیم پایه اش بر اصول لیبرالی مدیریت اقتصاد گذاشته شده است. ملاحظه ی دوم این که ملت ایران "ملت نیرومندی" است، ملتی است که عناصر اصلی-اگر نه همه ی- تشکیل دهنده ی آن، چه طبقات خلق چه طبقات حاکمه، ادغام کشورشان در نظام جهانی شده  با شرایط تحت  سلطه بودن را نمی پذیرند. البته بین این دو بُعد از واقعیت ایرانی تناقضی وجود دارد. بُعد دوم مربوط به گرایشات سیاست خارجی تهران است که اراده ی مقاومت در برابر دستورات بیگانه را بروز می دهد.

این ناسیونالیسم ایرانی- ناسیونالیسم قوی و به عقیده ی من،  در مجموع،  به لحاظ تاریخی مثبت- است که موفقیت نوسازی ظرفیت های علمی، صنعتی و نظامی رژیم شاه و به دنبال آن خمینی را توضیح می دهد. ایران یکی از معدود کشورهای جنوب است (در کنار چین، هندوستان، کره، برزیل و شاید هم معدودی دیگر، اما نه تعداد زیاد!) که دارای یک پروژه ی بورژوازی ملی است. این که در درازمدت بتوان این پروژه را عملی کرد یا نه (به نظر من نمی توان عملی کرد) موضوع اصلی بحث ما در این جا نیست. امروزه این پروژه در جای خود  وجود دارد.

دقیقا به خاطر این که ایران توده ی معترضی را شکل داده است که می تواند تلاش کند خود را به مثابه شریک قابل احترام بقبولاند، ایالات متحده تصمیم گرفته است با جنگ پیش گیرانه ای آن را نابود کند. همان طور که به خوبی می دانیم درگیری بر سر ظرفیت های اتمی است که ایران به غنی سازی آن مشغول است. چرا این کشور همانند دیگر کشورها نباید حق پی گیری این برنامه را داشته باشد و به یک قدرت نظامی اتمی تبدیل شود؟ قدرت های امپریالیستی و هم دست اسرائیلی شان برچه اساسی حق انحصاری بر سلاح نابودی جمعی را به خود می دهند؟ آیا می توان برای این گفتمان اعتباری قائل شد مبنی بر این استدلال که  ملت های "دموکرات" هرگز از چنین سلاحی آن گونه استفاده نمی کنند  که "حکومت های شرور" ممکن است استفاده کنند، آن هم زمانی که همگان می دانند که ملت های دموکرات مورد بحث مسئول بزرگ ترین نسل کشی دوران معاصر اند، از جمله نسل کشی یهودیان و این که ایالات متحده قبلا از سلاح اتمی استفاده کرده و هنوز هم از غدغن کردن مطلق و همگانی آن سرباز می زند؟

 

نتیجه گیری

امروزه کشمکش های سیاسی در منطقه سه مجموعه نیروی مخالف یک دیگر را دربر می گیرد: آنان که به ناسیونالیسم گذشته ی خود تکیه می کنند(اما در واقعیت فقط وارثان منحط و فاسد بوروکراسی های عصر ناسیونال- پوپولیست اند).

آنان که ادعای اسلام سیاسی دارند و آنان که تلاش می کنند بر محور خواست های "دموکراتیکی" متشکل شوند که با لیبرالیسم اقتصادی سازگاراست. تثبیت قدرت هیچ یک از این نیروها برای چپی که منافع طبقات مردمی را در نظر دارد قابل قبول نیست. درحقیقت، منافع طبقات کمپرادر در پیوند با نظام امپریالیستی کنونی از طریق این سه جریان تجلی پیدا می کند. دیپلماسی ایالات متحده از هر سه جریان استفاده می کند زیرا بر استفاده از این درگیری ها به منظور نفع انحصاری خود متمرکز است. چپی که سعی داشته باشد در این درگیری ها تنها از طریق اتحاد با این یا آن یک از این جریانات (3) وارد شود (که رژیم های موجود را به منظور اجتناب از بدترین بدیل یعنی اسلام سیاسی ترجیح دهد یا تلاش کند با دیگری به منظور رهائی از شر رژیم های موجود به وحدت رسد،) محکوم به شکست است. چپ باید تلاش کند با مبارزه در زمینه هائی که محیط طبیعی آنست [قدرت] خود را نشان دهد: دفاع از منافع اقتصادی و اجتماعی طبقات مردمی، دفاع از دموکراسی و حاکمیت ملی که همه به عنوان مولفه های جدائی ناپذیر مفهوم سازی شده اند.

منطقه ی خاورمیانه ی بزرگ تر امروزه در کشمکش بین رهبر امپریالیست و ملت های کل جهان به مساله ای اساسی تبدیل شده است. شکست پروژه ی دم و دستگاه واشنگتن امکان پیشرفت در هر منطقه از جهان را فراهم می سازد. در صورت عدم موفقیت،  همه ی این پیشرفت ها بی نهایت آسیب پذیر می شود. این به معنی آن نیست که به مبارزات در دیگر مناطق جهان، در اروپا، امریکای لاتین یا جای دیگری کم بها دهیم، بلکه  فقط به معنی آنست که این مبارزات باید بخشی از چشم انداز همه جانبه ای باشد که به شکست واشنگتن در منطقه ای کمک کند که برای اولین ضربه ی جنایت کارانه ی خود در این قرن انتخاب کرده است.

 

زیر نویس ها:

1 کمونیتاریانیسم: یک تئوری سیاسی است  که  " هویت ه ی فرهنگی جمعی"  را برای درک واقعیت اجتماعی پویا اساسی می داند.

2 - منشاء قدرت اسلام سیاسی کنونی در ایران به دلائلی که در بخش بعدی بحث خواهد شد، پیوند تاریخی مشابه با دسیسه های امپریالیستی را نشان نمی دهد.

3- اتحادهای تاکتیکی ناشی از وضعیت مشخص یعنی فعالیت مشترک حزب کمونیست لبنان با حزب الله در مقاومت علیه حمله ی اسرائیل به لبنان در تابستان سال 2006،  مساله ی دیگری است.

  10 فوریه ی 2008