دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

تحولات طبقه کارگر

نقد مفهوم اتحادیه­گرایی جنبش اجتماعی

مایکل نیری

ح. ریاحی

جنبش کارگری در آغاز قرن بیست و یکم با آینده­ نامعلومی روبه­رو ا­ست. در اثر فروپاشی­ کمونیسم شوروی و بازسازی­ فعالیت سرمایه، ظاهرا طبقه­ کارگر متشکل موقعیت برجسته­­ی خود را به مثابه­ی­ عامل پیش­روی دگرگونی­ اجتماعی از دست داده است. این عوامل نه تنها در درون اتحادیه­­ سنتی بلکه به بحرانی در پیوند با درک از مفهوم و واقعیت طبقه­ کارگر به مثابه­ی­ نیروی اجتماعی­ پیشرو، منجر شده است. در پاسخ به این بحران، براساس تجربه­ی­ عملی مبارزات [کارگران] تلاش­هایی صورت گرفته تا چارچوب سیاسی­ جدید و پروژه نظری­ای ساخته شود که به جنبش کارگری روشنایی بخشد. درعین حال ­که این چارچوب جدید، با این دیدگاه مخالف است که مقوله­­ی طبقه­­ی کارگر منسوخ و کهنه شده و جنبش­های اجتماعی­ جدید دیگری جای آن­را گرفته است، (هیرش 1988، افه 1985. تورن 1981) این نکته پذیرفته شده است که به منظور حفظ خصلت­ بالنده­ی­ طبقه­ کارگر در جهانی که کشمکش اجتماعی از محیط کارخانه به بیرون منتقل شده است، تدوین تئوری سوسیالیستی­ جدیدی لازم است که بخش­های وسیعی از جامعه را در بر گیرد و رابطه­ی­ بین سوسیالیسم و جنبش­های اجتماعی­ جدید و نظریه­پردازان آن را نشان دهد (ادکین، 1999 : ص 190). در پاسخ به این نیاز، برخی­ها سعی کرده­اند برای قرار دادن طبقه­ کارگر و اتحادیه­ کارگری به مثابه­ی نیروی اجتماعی­ بالنده در جایگاه اجتماعی­ خود، از مفهوم اتحادیه­گرایی­ جنبش اجتماعی یا اتحادیه­ اجتماعی­­ جدید استفاده کنند. هدف این مقاله، بررسی­ این رویکرد جدید در چارچوب شرایطی است که [خود را] با آن توجیه می­کند. از آن­جا که اتحادیه­­گرایی جنبش اجتماعی مورد مطالعه در این جا، مدعی­ داشتن ویژگی­ مارکسیستی است، مبنای پاسخم را خارج از تئوری­ اجتماعی­ مارکسیستی قرار می­دهم. استدلال خواهم کرد که پروژه­ی نظری اتحادیه­گرایی­­ جنبش اجتماعی و تدوین آن درجنبش کارگری بسیار ایستا و تک بعدی است و بدین صورت پایه و اساس یک الگوی سوسیالیستی­ جدید را فراهم نمی­آورد.

 این تحلیل از جامعه که تئوری­ جنبش اجتماعی از آن حاصل شده است با توضیح مارکسیستی­ طبقه­ی کارگر در تضاد است. با پی­گیری نوشته­های مارکس و تحولات انتقادی­ اخیر پیرامون این موضوع (بونه فلد،1995، کلیور در این کتاب دینرشتاین، 1997. هالووی، 1995. نگری، 1989. پوستن، 1993 و تیلور)، اساس الگوی خود از طبقه­ کارگر را، نه بر مبنای مفهوم جنبش کارگری بلکه بر پایه­ مسیری بنا خواهم کرد که طبقه­ کارگر در آن حرکت می­کند. این توضیح نظری را با اشاره به تکامل تاریخی­ جنبش کارگری­ کره­ جنوبی و وضعیت نامساعد کنونی آن روشن خواهم داد. این توضیح را همراه با  شکل­های اعتراضی جدیدی مورد بررسی قرار خواهم داد که درکشورهای دیگر جریان دارد. توضیح می­دهم که این شکل­های جدید مبارزه، نه جنبش­­های اجتماعی­ جدیدند نه شکل­های سنتی­ مبارزه­ طبقه­ کارگر متشکل، بلکه در حقیقت، می­توانند زمینه­ای برای زندگی­ مبارزاتی­ جدید علیه منطق عملکرد سرمایه باشند.

 نمونه­ی­ ارزیابی­ مثبت از اتحادیه­گرایی­­ جنبش اجتماعی یا کارگری به مثابه­ یک جنبش جدید را می­توان در آثار جان کلی  (1998)، کیم مودی (1999) و واترمن (1999) سراغ گرفت. گرچه هریک از این آثار به درجات مختلف نسبت به پروژه­ جنبش اجتماعی علاقه نشان داده و رویکردهای متفاوت به این موضوع  ارائه می­دهند، هر یک خود را متعهد می­داند جنبش کارگری را مورد بازاندیشی قرار دهد، بدین ترتیب که آن­ها از ایده­های اجتماعی­ بالنده استفاده می­کنند و طرفدار پروژه­ دگرگون یابنده­ای هستند که همراه با جنبش کارگری تکوین یافته است. در ادامه­ی بررسی هر یک از این نقطه­نظرها، به مقاله­ الن مکسینز وود (1986) خواهم پرداخت که  بر اساس دیدگاه طبقه­ کارگر نوشته شده است. توضیح خواهم داد که علی­رغم شیوه­ی­ مثبت حمایت از طبقه­ کارگر و موافقت یا مخالفت با پیوند بین طبقه­ کارگر و جنبش­های اجتماعی­ جدید، این امر نمی­تواند سازنده­ الگوی جدیدی جهت شیوه­های پویا و مدرنی باشند که طبقه­ کارگر هم اکنون در راستای آن فعالیت می­کند.                                                  

                                                                                            

بازاندیشی­ مناسبات کارگری                                                                                                                                                                               

هدف مشخص جان کلی رد نظراتی است که جنبش کارگری را دچار بحران می­داند یا این نظر که جنبش­های اجتماعی­ جدید، جای جنبش کارگر را گرفته است. او "جدید" بودن این جنبش­ها را زیر سئوال می­برد. همین­طور جان کلی برای تئوری  پست مدرنیستی اعتباری قائل نمی­شود که این جدید بودن بسیار به آن متکی است. از نظر جان کلی پست مدرنیسم چیزی نیست جز:

"... نسبیت­باوری­ فلسفی، حمله­ نامربوط به زبرروایت­ها، نظری مربوط به کاهش تولید انبوه که با ادله و شواهد ارائه شده، ناهم­ساز است، یک تخیل یکتاباورانه....[ای که] بیش­تر به کاریکاتور و ادعا شباهت دارد تا به ادله و اسناد....[و] ادعاهائی درمورد تضعیف جنبش کارگری­ای طرح می­کند که سابقه­ تاریخی را در نظر نمی­گیرد و همین طور دعاوی در مورد پایان خط و مشی طبقاتی که پایه­اش بر مقوله­های ساختگی و بی ربط گذاشته شده است." (کلی، 1998 : ص 125)                           

با این حال، دغدغه­ی جان کلی این است که در شیوه­ی­ فرمول­بندی این تحقیقات نقصی وجود دارد که تئوری مناسبات صنعتی از طبقه­ی کارگر ارائه داده است. جان کلی می­خواهد بررسی­ مناسبات صنعتی را احیا کند. او مدعی است که بررسی این مناسبات، به خاطر فقدان بلند­پروازی به بن­بست رسیده است و دلیل آن را در غلبه­ی "تئوری­های میان مدت"ی می­داند که حاصل درگیری­های ذهنی است، درگیری با توضیحات مربوط به فرآیند کار، نهادهای مبتنی بر فعالیت کاری و مسائل سیاسی:                                      

"در نتیجه در پرداختن به مسائل اساسی در مناسبات صنعتی، پیشرفت اندکی داشته­ایم. ما نمی­دانیم که کارگران تا چه میزان در جهت­یابی خود جمع­باور و یا فردباور بوده­اند، ما نمی­دانیم چگونه منافع آن­ها را به منظور پاسخ به این مساله به نظر و مفهوم تبدیل کنیم. کسانی­که درباره­ی [مناسبات] صنعتی می­نویسند به ندرت مساله­ قدرت را مفهوم­سازی می­کنند و این مفهوم [قدرت] را معمولا، بدون تعریف یا توضیح،  به شیوه­ فهم همگانی ناب به کار می­برند. (کلی، 1998: ص 23)

جان کلی می­خواهد این توضیح را بدین ترتیب پیش برد که مناسبات صنعتی را تشویق کند به لحاظ نظری بیش­تر خودآگاه باشند و به تئوری اجتماعی کارل مارکس بیش­تر علاقه نشان دهند. درعین حالی­که جان کلی هیچ مفهوم جدیدی به حیات تجربی جنبش­های اجتماعی­ "جدید" اضافه نمی­کند، به تئوری بسیج (تیلی،1978) علاقه نشان می­دهد که ملهم از آرای مارکس است و بر مبنای بررسی­هایی تکوین­یافته که از جنبش­های جدید اجتماعی صورت گرفته است. کلی می­خواهد از این تئوری که مبتنی بر جنبش­های اجتماعی است، استفاده کند تا بتواند این نظر را رد کند که جنبش­های اجتماعی،  درحقیقت، بر جنبش کارگری غلبه یافته­اند:                                                                                                                                   

"تئوری بسیج....پایه­ محکمی در توضیح مارکسیستی­ مناسبات استخدامی دارد که مبادله­ای­ست نابرابر و استثمارگرانه  و از روح زمانه­ "مدیریت مبتنی بر منبع انسانی" و هم­کاری کارگران با مدیرت در امان است. درعین حال، این تئوری  چارچوب  مفهومی بسیار شکل­گرفته­ای را فراهم می­آورد که درک ما از طیف وسیعی از جنبش­های اجتماعی را به طرز بارزی افزایش می­دهد و کاربرد آن در مناسبات صنعتی می­تواند ارزشمند  باشد.(کلی، 1998: ص 132)                                 

 کلی ادامه می­دهد و می­گوید که ویژگی­ مهم دیگر نظریه­ی بسیج شیوه­ی­ طرح تحول افراد به عاملان اجتماعی است و این که آیا افراد مایل به تداوم فعالیت جمعی هستند یا نیستند. این تئوری توجه را ازحوزه­­ی محدود ساختارهای چانه­زنی و مذاکره و دیگر نهادهای مربوط به محل کار، به روند­ها و مناسبات اجتماعی­ قدرت در چارچوب مناسبات صنعتی و تدارک یک چارچوب ساختاری جلب می­کند، ساختاری که از طریق آن، این روندها و مناسبات را می­توان ملاحظه کرد. نقطه­ آغاز نظریه­ی بسیج بی عدالتی و شیوه­ای است که کارگران آن را تعریف می­کنند و به آن واکنش نشان می­دهند:

 کارگران در جوامع سرمایه­داری گرفتار مناسبات استثمار و سلطه­اند. در این مناسبات شمار زیادی از اصلی­ترین منافع­شان با منافع کارفرما در تضاد قرار می­گیرد. افراد ضرورتا در استخدام کار مزدی اند و بنابراین، اقتصادی که هد­ف آن اشتغال کامل باشد با الزامات سرمایه­داری درگیری پیدا می­کند، الزاماتی که سازمان­دهی بیکارسازی ادواری و کسب ارزش اضافه را در دستور بازسازی مجدد خود قرار می­دهد.... اگر نقطه قوت نظریه­ی­ بسیج را  در نظر بگیریم، بی عدالتی درک می­شود و به اصل برنامه­ نظری در مناسبات  صنعتی پاسخ داده می­شود. (کلی، 1998 : ص 126)                                                                                                        

کلی سپس می­خواهد تئوری بسیج را با تئوری­ موج بلند یعنی امواج کندراتیف پیوند زند:                                         

"تئوری­ موج بلند در تحلیل مارکسیستی مناسبات استخدامی سرمایه­داری ریشه دارد و بنابراین، تاکیدش بر درگیری­ بین کار و سرمایه است  که حاصل آن استثمار است و سلطه­ یکی [سرمایه] بر دیگری [کار]. نقطه قوت این تئوری تحلیل آن از تغییرات تاریخی و بین­المللی تکوین­ سازمان­های کارگری در مناسبات بین کارگر و کارفرما و بسیج کارگران است. (کلی،1998 : ص 105)                                                                                                                            

استدلال جان کلی این است که جنبش طبقه­ کارگر تابع  الگوهای  قابل  پیش­بینی ای است که  با ضرب­آهنگ  اقتصاد سرمایه­داری پیوند تنگاتنگ دارد. قدرت طبقه­ کارگر در نتیجه­­ی دوره­ رونق اقتصادی افزایش و زمانی­که کارفرمایان یا دولت به  تشکیلات  کارگری  حمله می­کنند کاهش می­یابد. بر طبق اسناد و مدارکی که او گرد آورده است در موقعیت­ و در دوره­ اقتصادی حال حاضر، جنبش کلاسیک طبقه­ کارگر درآستانه­ی­ بالندگی است.                                                                                                                                            

 

اتحادیه­­ی اجتماعی­ جدید: پاسخ به انقلاب تکنولوژیک جدید

واترمن می­خواهد اتحادیه­ جنبشی اجتماعی- که حتی در موفق­ترین شکل در برزیل و آفریقای جنوبی "برای کنار آمدن با، دست کم، دموکراسی­ نیمه لیبرال مبارزه می­کند- (واترمن، 1999 : ص 248 ) را کنار بگذارد و مفهوم و واقعیت اتحادیه­ اجتماعی جدید را جایگزین آن کند. او معتقد است که اتحادیه­ اجتماعی­ جدید با جهان معاصر سازگارتر  است: 

"ما با جهانی مواجه­ایم که ویژگی آن گسترش خیره­کننده و همین طور تحولات چشم­گیر شکل­هائی از قدرت سرمایه­دارانه، نظامی، دولتی، امپریالیستی، فنی، پدرسالارانه است. در نتیجه این [جهان] با ظهور چیزی مشخص می­شود که من آن را جنبش­های اجتماعی بدیلِ جدید می­نامم (NASM) (فمینیستی، ضدنظامی­گری، حقوق بشری، محیط زیستی و غیره) که در کنار جنبش­های قدیمی مثل جنبش­های مذهبی سنتی، ملی و کارگری قرار دارند. (واترمن، 1999 : ص 247 )                                                                                

واترمن بر مبنای سنت­های مرسوم  جنبش کارگری که او و دیگران (ملوچی، 1989) مدعی اند در آن [سنت­ها]  پیشرفت اجتماعی  همیشه هدف جامع­تری را در بر می­گیرد تا آماج­هایی که در محدوده­ی کار تعریف می­شوند و [سنت­هائی هستند که] در چارچوب تفسیر مارکسیستی از جنبش "به مثابه­ی­ جنبش واقعی قرار دارند که  وضعیت کنونی­ امور  را  نفی می­کنند"، معتقد است که چارچوب تشکیلاتی­ای که اتحادیه­ اجتماعی جدید ارائه می­دهد برای دنیای جهانی شده [سرمایه] مناسب­تر است، دنیائی که در نتیجه­ی­ انقلاب تکنولوژیک جدید در نظام سرمایه­داری، اساسی بودن رابطه­ سرمایه- کار در آن کاهش یافته است و کار دیگر درون­مایه­ هویت به شمار نمی­رود:  

"این امر در حال حاضر خط راهنمای سرمایه­داری است. این خط راهنماست که تخریب جهانی­ نیروی کار (به نفع سرمایه­داران)، بازسازی و تقسیم آن، فرآیندهای کار، شکل­های مالکیت و هم­آهنگی و کنترل را هم ممکن و هم ضروری می­سازد. جای طبقه­ کارگر صنعتی کارخانه را که به لحاظ جغرافیائی متمرکز و به لحاظ اجتماعی همگن و یک دست است، کارگران نیمه ماهری می­گیرند که هر چه بیش­تر به لحاظ جغرافیائی متفاوت و به لحاظ اجتماعی متنوع اند- کار خانگی، کار پاره وقت، کارگران با قرارداد­های غیر متعارف، کارگران شهری، کارگران روستائی و کارگران کشورهای دور دست. (واترمن، 1999 : ص 249)                                            

با این وجود، درعین حال که این دگرگونی­های انقلابی- یعنی بازسازی­ بین­المللی­ تقسیم کار- سازمان­های ملی­ کارگری را بخش بخش کرده و سرمایه را منعطف­تر، شگفت این­که، این انقلاب سرمایه را در مقابل اتحادهای غیرطبقاتی و مجموعه­ای از تضادهای گوناگون آسیب­پذیرتر کرده است. در عین حال که مرکزیت مناسبات سرمایه تضعیف می­شود، اهمیت و شدت تضادهایی افزایش یافته است که بر مسائل اساسی متمرکزند (صلح، محیط زیست غیرآلوده، آگاهی­ جنسیتی) و بنیان هر جامعه­ی انسانی را تشکیل می­دهند. واترمن توجه جنبش کارگری به این مسائل را فرصت مناسبی می­داند و معتقد است که [این مسائل]" اشتیاق به اتحادیه را بیش­تر می­کند و شمار متحدین طبقه­ کارگر را افزایش می­دهد. (واترمن، 1999 : ص 250)

واترمن براین باور است که انگیزه­ فعالیت سیاسی با تقلیل­گرائی­ اقتصادی مارکسیستی فاصله گرفته و درحقیقت معکوس شده است. امروزه آن چه درگیری اقتصادی را تعیین می­کند، مبارزه­ سیاسی­ای­ست که در مجموعه­ نیازهای مختلفی تجلی پیدا می­کند که حول خواست­های عام و دموکراتیک سازمان می­یابند. واترمن هم همانند گرز (1999) و ملوچی (1989) معتقد است که درگیری و از جمله مبارزه برای رهائی از کار از قلمرو اقتصاد و سیاست به طور کلی به قلمرو جامعه و دولت- ملت­ها دامنه پیدا کرده است. در چنین وضعیتی، جنبش­هائی که پایه در قلمرو کار دارند در صورتی­که اهمیت جنبش­های بدیل اجتماعی­ جدید و شکل­های پیشرفته­ی سازمان­یابی، به خصوص دموکراسی مشارکتی را نپذیرند به حاشیه رانده می­شوند:

عرصه­ی مبارزه به طور فزاینده­ای از "اقتصاد" و "سیاست" به "جامعه" به عنوان یک کل انکشاف می­یابد و همین طور از سطح ملی به پایین یعنی در سطح محلی و به بالا در سطح جهانی گسترش پیدا می­کند. جنبش کارگری متعارف - چپ و راست و مرکز- به طور نمونه­وار مبارزه "اقتصادی" علیه سرمایه یا مبارزه "سیاسی" (علیه دولت) و یا ترکیب مراحلی مختلفی از این یا آن را (اتحادیه سیاسی-اقتصادی، ریچارد هایمن) مقدم می­داند. این دیدگاه در دوره سرمایه­داری دولت- ملت یا سرمایه­داری وابسته به دولت- ملت معنا دارد. اما مفهوم جدید یا احیاء شده­ "جامعه مدنی" عرصه دیگری از مبارزه را معرفی می­کند- عرصه­ی خودسازماندهی توده­ای خارج، یا مستقل از دولت سرمایه داری. ( واترمن، 1999 : ص 251 )

واترمن معتقد است این پروژه "فقط زمانی قابل تحقق است که درخواست­های مستقل کارگران مختلف، خواست­های طبقه­ کارگر و دیگر "طبقات کارگری" و خواست­های طبقاتی و دموکراتیک و عام تجلی پیدا  کند". (واترمن، 1999 : ص 252) و همه­ی این­ها پایه­اش بر درک جدیدی از انترناسیونالیسم گذاشته شده است که واترمن آن را "جنبشی می­فهمد که  از طبقه کارگر و انترناسیونالیسم سوسیالیستی به یک همبستگی­ بین­المللی­ جدید" فرا می­روید. (واترمن، 1999 : ص 254)

علی­رغم شور و شوقی که واترمن برای اتحادیه­ی اجتماعی­ جدید از خود نشان می­دهد، نظر ثابتی ندارد که نشان دهد اتحادیه­های اجتماعی­ جدید چه شکل دقیقی باید داشته باشند. در عوض، فهرست بلندی ارائه می­دهد و بی درنگ می­پذیرد که این­ها[فهرست بلند] پیشنهاداتی است که هنوز به اندازه­ کافی نظریه­پردازی نشده و اساس آن مخالفت با نظر تک بعدی­ سیاست لنینی مربوط به طبقه­ی کارگر، تجارب اتحادیه­های کارگری و بدیل­های جنبش­های اجتماعی­ جدید است. این فهرست ضرورت مبارزه  برای  شرایط  بهتر  کار در گفتگو با جماعات متاثر از چنین شرایط را شامل می­شود. دموکراسی­ بیش­تر، توزیع بهتر فراورده­ها، پیوند محکم­تر با جنبش­های سیاسی­ غیر اتحادیه­ای، دموکراتیک، کثرت­گرا و مترقی که اساس آن بر شکل­های تشکیلاتی­ منعطف، ابتکاری، باز و غیر رسمی گذاشته شده باشد. آن­چه مورد نیاز است عبارت است از:

"حضور یک جنبش اجتماعی­ بدیل جدید در درون اتحادیه­ها- که نقشی متفاوت از حزب سوسیالیست قدیم دارد، بدین ترتیب که غیرپیشگام، غیر فرقه­ای و غیر بوروکراتیک است و  مجموعه­ای از منافع و هویت­های کارگری مورد نظر آن­ست! (واترمن، 1999 : ص 262 ، تاکید ازمولف است. )

 

 

رزمندگان طبقه­ی کارگر

کیم مودی  شرح جالب­تری  از بازگشت مقاومت قهرمانانه­ جنبش کارگری در سطح جهان ارائه می­دهد: "رزمندگان طبقه­ی کارگر" در دهه­ی نود و نه فقط شرح جالب­تر بلکه هم­چنین بررسی­ای معمولا خوش­بینانه از مقاومت طبقه­ کارگر، آن­هم با بررسی­ ریشه­ها و ساختارهای جهانی شدن، تاثیر آن­ها بر طبقات کارگر بخش­های گوناگون جهان، و تازه­ترین پاسخ­های طبقه­ کارگر به خط مشی­های ناکارا در محل کار، بحران جهانی­ اشتغال، ریاضت­کشی­هائی که دولت آن را تحمیل­ می­کند و کاهش عمومی­ استانداردهای زندگی­ طبقه­ کارگر در سراسر جهان. هر چند تصویری که از روند جهانی شدن ارائه می­شود، تجزیه و تحلیلی است که عمدتا خبر از "سیاهی و سیه­روزی" می­دهد، معهذا به صحنه آمدن دوباره­ مبارزه­ی طبقاتی در سال­های اخیر پیام­آور امید است. (مودی، 1999: ص 4)

مودی تلاش می­کند سوسیالیسم و اتحادیه را از فقدان اسفبار عزت نفس و گرایشات خرده­گیر نجات دهد که پست مدرنیسم تجسم آن است، پست مدرنیسمی که مدعی­ی آن­ست که دگرگونی­هائی که به دنبال تقسیم کار بین­المللی به وجود آمده، جنبش کارگری را بخش بخش و تضعیف کرده است. مودی می­خواهد جنبش کارگری را از طریق مفهوم و واقعیت اتحادیه­گرایی جنبش اجتماعی نجات دهد. مودی این اصطلاح را از جنبش­های کارگری­ افریقای جنوبی، برزیل و دیگر جاها در جهان سوم به عاریت گرفته است:

اتحادیه­ جنبش اجتماعی عمیقا دموکراتیک است، زیرا بهترین شیوه­ی بسیج شمار بسیاری [از کارگران]  است به منظور اعمال حداکثر فشار اقتصادی. این اتحادیه در چانه­زنی­های جمعی رزمنده است چون بر این باور است که عقب نشینی در هرکجا که باشد تنها نتیجه­اش عقب نشینی­ی بیش­تر است... برای دستیابی به قدرت می­جنگد و تلاش می­کند خواست­هایی را مطرح کند که بر سر آن بتوان به چانه­زنی پرداخت، خواست­هایی که شغل بیش­تر به وجود می­آورد و به منافع کل طبقه یاری رساند. برای کسب قدرت و سازمان­یابی در محل کار یا برای شغل مبارزه می­کند، با درک این امر که در آن­جاست که بزرگ­ترین اهرم اعمال فشار وجود دارد به شرطی که خوب از آن استفاده شود. سیاسی است به لحاظ این­که مستقل از احزاب لیبرال و سوسیال دموکرات عمل می­کند، احزابی که روابط اتحادیه با آن­ها هر چه باشد، درحال عقب نشینی اند. قدرت اجتماعی و سیاسی­ خود را با نیرو گرفتن از بخش­های دیگر طبقه، خواه اتحادیه باشد، خواه سازمان­های هم­جوار یا دیگر جنبش­های اجتماعی بسط می­دهد. به نفع همه­ ستم­دیدگان مبارزه می­کند و با این کار قدرت خود را افزایش می­دهد. (مودی، 1999 : ص 5)

مودی با تجزیه و تحلیل رودررویی­های طبقاتی ویژه در بخش­های مختلف جهان (کانادا، فرانسه، کره­ی جنوبی، افریقای جنوبی و برزیل) و نیروهایی که خصلت  بین­المللی دارند، کارگران را،  به دخالت سیاسی­ مستقیم فرا می­خواند، امکانات بالنده­ای را معرفی می­کند که برای طبقه­ کارگر متشکل وجود دارد. بین­المللی کردن تولید آن چیزی را به وجود آورده است که مودی آن را با عبارت "زنجیره­ی تولید" مشخص می­کند، زنجیره­ای که در عین حال که  ابزار ستم برکارگر است، اما از آن­جا که کارگران بخش­های مختلف جهان، امروزه کارفرمایان واحدی دارند، هم­چنان به این معنی است که کارگران از وسیله­ی اعمال فشار تلویحی یا واقعی بر زنجیره­ تولیدی که در آن کار می­کنند و بنابراین، بر کارفرمای مشترک خود، برخوردارند. ( مودی، 1999 : ص 79)

مودی بر این باور است که وضعیت طبقه­ی کارگر در پاسخ به دگرگونی­های تشکیلاتی، جغرافیایی و فنی سرمایه­داری تغییر کرده است. پویایی­این امر در خودِ فرآیند سرمایه­داری نهفته است: "رقابت واقعی­سرمایه­داری هم ریشه­ی بحران و هم کشش به سمت جهانی شدن دارد" (مودی، 1999 : ص 46) و"این یک درگیری­ مداوم بین شرکت­های فراملی است که بحرانی را موجب شده است که جهانی شدن را به فعالیت های دوره­ای­ نامتعارف وا داشته است. انگیزه­ی درگیری­ مداوم شرکت­های فراملی نیاز آن­ها به انباشت است. (مودی، 1999 : ص 49) این دگرگونی­ها که با مفهوم "تولید ناکارا" توصیف شده­اند در راه فعالیت طبقه­ی کارگر مانع ایجاد کرده­اند، مثلا بی تفاوتی. بی تفاوتی که نتیجه­ی بیکاری توده­ای است، اما در عین حال طبقه را به رودررویی با این موانع وا می­دارد. فشارهای ناشی از جهانی شدن عصیانی انفجارآمیز را در مناطق صنعتی­ جنوب به وجود آورده است که به جنبش تضعیف شده­ شمال پشت گرمی می­دهد:

"با دگرگون شدن نقشه­ جغرافیایی، تشکیلاتی و فنی­ سرمایه­داری، وضعیت طبقه­ی کارگر در همه­ نقاط جهان تغییر کرده است. با این وجود، با دگرگون شدن ساختارهای قدیمی­ طبقه­ی کارگر، ساختارهای جدید به وجود می­آید. سرمایه به جای این­که کارگران را به شیوه­ای اتفاقی پراکنده کند، کارگران بیش­تری را به سیستم­های تولیدی­ گسترده­تر سوق داده است، سیستم­هایی که خود، تحت کنترل بزرگ­ترین واحد­های سرمایه اند. طبقه­ی کارگر هم­چون گذشته می­کوشد راه­هایی را برای غلبه بر تقسیم کار جدید و تقسیمات فرهنگی­ درون صفوف خود  پیدا کند. ناتوانی­ای که بخش اعظم طبقه­ی کارگر ملل توسعه­یافته دچار آنند صرفا نتیجه­ این دگرگونی­ها نیست. هم­چون خود این دگرگونی­ها، بی تفاوتی­ ظاهری طبقه­ کارگر متشکل طی مدت زمان طولانی نیز به تحولات عظیم در صنایع و اقتصادهایی ربط دارد که مردم در آن فعالیت دارد. این­ها نه وضعیت دائمی­ زندگی، بلکه انتقالی و گذرا است. این روندها بخشی از بی ثباتی­ ذاتی­ این نظام [سرمایه­داری] و نیاز دائمی آن به تغییر و تنزل کارگر و جامعه به شیوه­هایی است که اکثریت را تابع آن اقلیت ناچیزی می­کند که بر سرمایه جهانی کنترل دارند. طنز پر اهمیت این نیاز دائمی به تغییر امور به نفع نیازهای سیری­ناپذیر سرمایه، این است که نه تنها در راه فعالیت طبقه­ی کارگر مانع ایجاد می­کند، بلکه نیروهائی را به وجود می­آورد که طبقه کارگر را به رودرروئی با آن موانع و یافتن کانال­های جدید مقاومت و شورش وا می­دارد.(مودی، 1999 : ص 178 تا 179)

اتحادیه­گرایی جنبش اجتماعی با فراتر رفتن از باورهای سنتی تشکیلات­ اتحادیه­، اساسی بودن دموکراسی اتحادیه­ی کارگری را به مثابه­ی سرمنشاء قدرت و بینش اجتماعی آزادمنشانه و فراتر رفتن را به مثابه­ی ابزار افزایش آن قدرت اعلام می­کند. مودی می­خواهد شکاف آسیب­رساننده­ای را ترمیم کند که شکل­های دوگانه­ی مبارزه به وجود آورده است، شکل­هایی که با تقسیم جامعه­ی سرمایه­داری به سطوح مبارزه­ی سیاسی و اقتصادی به وجود آمده است. او می­خواهد به جای این وضعیت جنبش مبارزه­ی طبقاتی­ای را ارائه دهد که هرچه گسترده­تر با مسائل اجتماعی­ای مرتبط اند که طبقه کارگر با آن رودرروست، هم­چون مساله­ زیست­بومی:

در اتحادیه­ی جنبش اجتماعی نه اتحادیه­های کارگری و نه اعضاء آن در هیچ معنا و مفهومی غیرفعال نیستند. اتحادیه­های کارگری هم درخیابان و هم در سیاست از رهبری فعال برخوردارند. آن­ها با دیگر جنبش­های اجتماعی متحد می­شوند اما دید و محتوای طبقاتی­ای تعبیه می­کنند که جنبه­ی متحد­کننده­ی آن قوی­تر است از آنچه معمولا ائتلاف­های انتخاباتی یا گذرا را سرپانگه می­دارد. این محتوا صرفا خواست­های جنبش­ها نیست بلکه فعال کردن توده­ی اعضاء اتحادیه است به مثابه­ی رهبران با مسئولیت- کسانی­که در اغلب موارد بزرگ­ترین وسیله­ی اعمال فشار اجتماعی و اقتصادی را در جامعه­ی سرمایه­داری در اختیار دارند.

اتحادیه­ی جنبش اجتماعی جهت­گیری فعال استراتژیکی را در بر دارد که از قوی­ترین بخش ستم­دیدگان و استثمارشدگان جامعه، که معمولا کارگران متشکل اند، برای بسیج کسانی­که در حفظ خودبسیج­گری ضعیف­ترند استفاده می­کند: تهیدستان، بیکاران، کارگران موقت و کمیته­های هم­جوار.(مودی، 1999 : ص 276)

از نظر مودی، نقطه قوت اتحادیه­ی جنبش اجتماعی در این است که از قوی­ترین کسانی­که استثمار می­شوند، و متشکل اند، استفاده می­کند تا کسانی را بسیج کند که نمی­توانند فعالیت طبقاتی را پی­گیری کنند. همین­طور هم مودی معتقد است که خواست­های اتحادیه به گونه­ای سازمان­دهی می­شود که تاثیر مثبتی داشته باشد، این سازمان­دهی نه فقط بردستمزد بلکه بر برنامه­ی اجتماعی گسترده­تری مبتنی است. اتحادیه­گرایی جنبش اجتماعی این امر را به رسمیت می­شناسد که طبقه­ی کارگر صنعتی جدید تنها بخشی از جنبش طبقاتی بزرگ­تری است که شرایط [زیست] برای آن غیر قابل تحمل شده است. این جنبش از محل کار فراتر می­رود، عمیقا دموکراتیک، رزمنده، انترناسیونالیست و سیاسی است و برفعالان رده­های پایین [طبقه] تکیه دارد تا بر ساختارهای اتحادیه­ای رسمی. این جنبش با گسترش خود به دیگر بخش­های طبقه کارگر فقط می­تواند قدرت اجتماعی خود و قدرت اجتماعی ستم­دیدگانی را افزایش دهد که با پیش­برد مبارزه خود  خلاء سیاسی­ای را پر می­کنند که در اثر عقب نشینی احزاب چپ قدیم به وجود آمده است. بدین طریق اتحادیه­ها خود را در راس جنبش گسترده­تر انترناسیونالیستی طبقه­ی کارگر قرار می­دهند. یا به بیان دیگر: "خواست­های اتحادیه  را با خواست­هایی هم آهنگ می­کنند که به نیازهای گسترده­تر طبقه مربوط می­شود." (مودی، 1999 : ص 278)

 

خطرات اتحاد­های طبقاتی

الن میکسینز وود خطرات هم­گرایی­ بیش از حد جنبش کارگری با جنبش­های اجتماعی­ جدید و نوع نظریه­پردازی این هم­گرایی را گوشزد می­کند. از نظر الن وود "مبارزه­ طبقاتی هسته ­اصلی­ مارکسیسم است" (الن وود، 1988 : ص 12). و بنابراین:

"­این یک اشتباه استراتژیک است که طبقه­ کارگر را از جایگاه مبارزه برای سوسیالیسم کنار بگذاریم....[هم چنان که] افراد زیادی وجود دارند که توان انقلابی­ طبقه­ کارگر را به چالش کشیده­اند و عاملان انقلابی­ دیگری را به جای آن پیشنهاد کرده­اند: دانشجویان، زنان، عاملانِ "سبک­های زندگی" به مثابه­ی  بدیل­های متفاوت....و در این اواخر "جنبش­های اجتماعی­ جدید" ... بررسی مجددی از نیروهای اجتماعی تشکیل دهنده­ی سرمایه­داری و هدف­های استراتژیک حیاتی آن صورت نگرفته است تا با نتایج آن بتوان بدیل­های مذکور را مورد تایید قرار داد. (وود، 1988 : ص 15)

الن وود تاریخ روشنگرانه­ای پیرامون تکوین بنیان نظری­ جنبش­های اجتماعی جدید می­نویسد. شرح این جنبش­ها از حدود دهه­ هفتاد شروع می­شود. الن وود به این تاریخ به مثابه­ی­ برنامه­ سوسیالیسم  "حقیقی" جدید  اشاره می­کند و می­کوشد دوگانگی  بین تئوری­های جنبش اجتماعی­ جدید و ماتریالیسم مارکسیستی را نشان دهد. دیدگاه اصلی او این است که جنبش­های اجتماعی­ جدید در عین حالی که توجه را به نظریه­پردازی­ سوسیالیستی پس از سال 68 و مسائلی جلب کرده­اند که طبقه کارگر متشکل به اندازه­ کافی به آن نپرداخته است، تمایز آن­ها با مارکسیسم این است که یک "انقلاب فرهنگی"ای را با رد طبقه­ی کارگر به مثابه­ی عامل دگرگونی­ اجتماعی، در اندیشه­ سوسیالیستی به وجود آورده­اند. (وود، 1988 : ص 22) وود این برنامه نظری را مشخص می­کند. در این برنامه مناسبات اجتماعی با چرخش به سمت گرایشات پسامارکسیستی و پساساختارگرایی به شیوه­ای استدلالی و هژمونی­طلبانه از مادیت تهی شده­اند. وود بنیان­گذار آغازین این گرایشات [پسا مارکسیستی و پساساختار گرایی] را آلتوسر می­داند و معتقد است که اثر آلتوسر هم به خاطر "روش­شناسی  وسواس­آمیزی" (وود، 1988 : ص 18) که داشت ناموفق بود و هم برای این که سعی نامربوطی داشت تا "فعالیت سیاسی، به خصوص فعالیت انقلابی، را  با تئوری­ای از تاریخ ترکیب کند که در آن هیچ سوژه­ای وجود ندارد." (وود، 1988 : ص 19) دوم،  نظر او [وود] در مورد نیکوس پولانزاس است. وود معتقد است که پولانزاس "مناسبات تولید و استثمار را از جایگاه اصلی خود در تئوری دولت با قائل شدن "برتری  سیاست" کنار گذاشته است.".... تاثیر بلاواسطه این امر عبارت­ست از تغییر مبارزه  طبقاتی به- یا جایگزینی آن با – رودرروئی بین بلوک قدرت که سازمان­دهنده آن دولت است با اتحاد مردمی...[که دراین رودرروئی] مبارزه طبقاتی به عنوان "عیب ساختاری" و نه هم­چون فعالیت عملی... باقی می­ماند. (وود، 1988 : ص ص 33 و 34)  سوم،  نظر ارنستو لاکلو و شانتال موفه است که وود معتقد است "بنیاد نظریه­ی مارکسیستی را تضعیف می­کنند بدین ترتیب که به جای نظریه مارکسیستی مبنی بر این­که طبقه­ی کارگر عامل تحول سوسیالیستی است، پروژه­ی سیاسی را قرار می­دهد، که هدف آن دموکراسی رادیکال و سوژه [فاعل] آن اتحاد مردمی است که به وجود آورنده­ی آن نه  مناسبات طبقاتی و نه در واقع هیچ مناسبات تعیین­کننده اجتماعی دیگر بلکه گفتمان است. (وود، 1988 : ص 54) و سرانجام هم نظر آندره گرز است که به باور وود اثر او تحت عنوان "خداحافظ طبقه­ی کارگر" (1982) به ما "فن­شناسی­مداری باژگونه، بت­واره­پرستی فرآیند کار و گرایش به پی جوئی درون­مایه نحوه­ی تولید در روند فنی کار و نه در مناسبات تولید، یعنی نحوه­ی ویژه­ی استثمار، را عرضه می­کند". (وود، 1988 : ص 16) و این همه در"تصویری آرمانی خلاصه می­شود که سرانجام پایه­اش در یاس و ناامیدی قرار دارد." (وود، 1988 : ص 17)

وود با رد ماهیت­باوری سنتی که بر اکونومیسم و تقلیل­گرایایی طبقاتی مارکسیسم استوار است، یادآوری می­کند که جنبش­های اجتماعی جدید مبارزه طبقاتی را عملا  از پروژه سوسیالیستی حذف کرده­اند. در حقیقت، کارگران به خاطر علاقه به منافع مادی، مرتجع و محافظه کار توصیف می­شوند.(گرز، 1982) از آن­جا که بین اقتصاد و سیاست در پروژه جنبش اجتماعی جدید هم­خوانی لازم وجود ندارد، طبقه کارگر در مبارزه برای سوسیالیسم جایگاه ویژه­ای ندارد. درگیری­های سال 1968 این را آشکار کرد که در یک جامعه­ی پیچیده، جائی­که مبارزه بیرون از کارخانه تکوین یافته است، مناسبات تولیدی و استثمار طوری جلوه می­کنند که گوئی دیگر پایه­ی اصلی مبارزه را تشکیل نمی­دهند: کانونی بودن مناسبات اقتصادی جای خود را به سلطه­ی عوامل سیاسی و ایدئولوژیک داده­اند. در عوض، جنبش سوسیالیستی­ای به وجود آمده است که پایه­اش برخواست­های گوناگون عمومی توده­ای یا خواست­های فرهنگی مردم و اتحادهای متفاوت گذاشته شده است. این جنبش [سوسیالیستی] بر نوع چندگانه فاعلیت و نه بر سوژه­ی متحد مارکسیسم سنتی پی­ریزی شده است. سیاست گوناگونی جنبش اجتماعی جدید را می­توان با ابزار سیاسی و ایدئولوژیک که برخواست­های عام انسانی، آماج­های اخلاقی و اصول معقول پی­ریزی شده باشند و از طریق دموکراتیزه کردن رادیکال دولت سرمایه­داری به منظور دستیابی به قدرت سیاسی و نه دگرگونی انقلابی  به وجود آورد.

الن مکسینز وود با انتقادی که طرح می­کند، سعی دارد به ما نشان دهد که در دنیای اجتماعی جنبش­های اجتماعی جدید محتوائی وجود ندارد. در دنیای جنبش­های اجتماعی جدید گفتمان و ایدئولوژی، جای سیاست را می­گیرد و مناسبات اجتماعی مبتنی بر رودرروئی مستقیم بین سرمایه و کار را رقم می­زند. همه منافع و هویت­های اجتماعی به لحاظ سیاسی قابل معامله و مذاکره­اند. طبقه کارگر ناپدید و در سوژه­ی چندگانه­ی پراکنده، ساختار پیدا می­کند. رابطه  سرمایه- کار دیگر رابطه­ی اساسی­ای نیست که جامعه بر اساس آن ساخته شود و بنابر این طبقه کارگر که خواست­های اقتصادی­اش حالا دیگر، اگر قرار است موفق باشد، می­باید به لحاظ سیاسی تفسیر شود، بیش از دیگران به الغای استثمار علاقه ندارد: طبقه فقط یک هویت جمعی در میان هویت­های جمعی بسیار است. در چنین وضعیتی منطق یا تاریخ جاذبه­ای ندارد. در حقیقت، هر دو منطق و تاریخ در اغتشاشی از باهم نهادن [مطالب]، گمانه­زنی­ها، اظهارنظرها و احتمالات مطلق محو می­شوند به طوری­که از پروژه سوسیالیستی اثری باقی نمی­ماند. پروژه­ای که جنبش­های اجتماعی جدید طراحی کرده­اند صرفا عبارت­ست از تکمیل سرمایه­داری به برکت بسط دموکراتیزه کردن رسمی. تحول از سرمایه داری به سوسیالیسم به فرآیند نسبتا غیرخصمانه­ی رفورم­های نهادی تبدیل شده است.

وود سعی می­کند پیوند بین طبقه­ی کارگر و آماج­های اجتماعی واقعی را احیا کند. این آماج­ها نه نیکی اخلاقی انتزاعی بلکه یک برنامه­ی سیاسی مشخص است علیه ساختارهای سرمایه­داری قدرت. وود در این خصوص سازش­ناپذیر است. معتقد است سوسیالیسم پروژه مشخصی است با آماج­ها و عاملان بازشناختنی. این پروژه، درعین حال، تنها درصورتی­که در منافع و مبارزات طبقه کارگر تجسم پیدا کند، می­تواند با منافع عمومی پیوند داشته باشد. این پیوند را "رابطه ارگانیک" بین "اقتصاد" و دیگر"حوزه­های" اجتماعی به وجود می­آورد. (وود، 1988 : ص 59)

از نظر وود هیچ جنبش اجتماعی دیگری قدرت سرمایه را به طور جدی به چالش نکشیده یا قادر نبوده است به چالش کشد. تنها طبقه کارگر "است که امکان ساختن یک جامعه بی طبقه را درخود دارد زیرا منافع خاص آن بدون الغاء طبقه به طور کامل تامین نمی­شود و به این دلیل که جایگاه استراتژیک آن در تولید سرمایه­داری ظرفیت بی نظیر نابودی سرمایه­داری را به آن می­بخشد." (وود، 1988 : ص 187) کارگران با نقشی که در تولید و استثمار دارند در منافعی شریکند که در سوسیالیسم موجود است: اداره­ی بی طبقه و بی واسطه تولید به دست خود تولید­کنندگان. از آن­جا که کارگران ارزش تولید می­کنند، بنابراین موقعیت حساس نابودی سرمایه را در اختیار دارند. مجموعه زحمتکشان [جامعه] سرمایه­داری پیشرفته، تولید­کننده­ی بی واسطه نظم سوسیالیستی دریک دموکراسی سوسیالیستی خواهند بود که با خود سازمان­یابی تولید کنندگان همبسته به وجود خواهد آمد.

وود درعین حال می­پذیرد که جنبش­های اجتماعی جدید سیاست را از منافع طبقاتی بلافصل فراتر می­برند: "جنبش­های اجتماعی جدید" توجه را به مسائلی جذب کرده اند که طبقه­ی کارگر متشکل به اندازه­ی کافی به آن توجه نداشته است" (وود، 1988 : ص 10). بنابر این، بیرون از آرایش طبقاتی زمینه برای ائتلاف و اتحاد وجود دارد. اما وود براین نظر خود اصرار دارد که تصور این­که جنبش­های اجتماعی جدید ما را از سیاست طبقاتی فراتر برند تصور اشتباهی است. به نظر او منافع مجموعه­ی زحمتکشان باید چراغ راهنمای هر جنبش اجتماعی جهت ساختمان سوسیالیسم باشد. این امری است که اهمیت حیاتی دارد:

"اگر هدف سوسیالیسم الغاء طبقه است، برای چه کسانی احتمالا این یک هدف واقعی است، هدفی که بر وضعیت زندگی خود آن­ها مبتنی است و نه صرفا بر یک نیکی انتزاعی؟ اگر کسانی­که مستقیما در معرض استثمار سرمایه­داری اند به الغاء استثمار سرمایه­داری علاقه نداشته باشند، پس چه کسانی محتملا می­توانند از چنین علاقه­ای برخوردار باشند؟ اگر کسانی­که به طور استراتژیک در مرکز تولید و استثمار سرمایه داری جای دارند ظرفیت اجتماعی چنین کاری را ندارند، پس چه کسانی دارند؟ (وود، 1988 : ص 91)

وود درعین حال قبول دارد که نیروی اخلاقی جنبش­های اجتماعی جدید "غیرقابل تردید است" (وود، 1988 :176) و کار با جنبش­های اجتماعی جدید می­تواند شکل­های تشکیلاتی و آرمان­های جدیدی به وجود آورد. اما ضعف سیاست جنبش­های اجتماعی جدید این است که خواست آن­ها "به جدا کردن مسائل صلح و بوم­شناسی از نظم اجتماعی مسلط و منافع اجتماعی متضادی بستگی دارد  که دربرگیرنده آن [خواست] است" (وود، 1988 : ص 176). وود می­پذیرد که سوسیالیسم باید طرح خود از رهائی بشری  و کیفیت زندگی را غنی سازد، اما بین مبارزات کارگران و سوسیالیسم و شناخت از این­که مانع اساسی بر سر راه رهائی انسان نظام سرمایه­داری است، نباید گسست وجود داشته باشد:

تردیدی نیست که جنبش سوسیالیستی مجبور خواهد بود شکل­های جدیدی برای سازمان­دهی طبقه کارگر و راه­های نوینی برای گنجاندن آمال­های رهائی­بخشی پیدا کند که در"جنبش­های اجتماعی جدید" تجلی یافته­اند. اما اصل اولیه سازمان سوسیالیستی باید هم­خوانی بین منافع طبقه کارگر و سیاست سوسیالیستی باشد. در صورتی­که سیاست طبقاتی به نیروی متحد­کننده­ای تبدیل نشود که بتواند همه مبارزات رهائی­بخش را به هم پیوند دهد، جنبش­های اجتماعی جدید در حاشیه نظم اجتماعی موجود باقی می­مانند و در بهترین حالت می­توانند به طور دوره­ای و زودگذر حمایت توده­ای را موجب شوند، اما سرنوشت­شان آن­ست که نظم سرمایه­داری را با همه [ابزار] دفاعی که علیه رهایی بشری و تحقق "خیر همگانی بشری" در اختیار دارد،  دست نخورده باقی گذارند. (وود، 1988 : ص 199)

بنابراین، از نظر وود، سوسیالیسم می­تواند از موکلان [نیروهای]  دیگر استفاده کند ولی [این امر] می­باید به مثابه­ی ابزار مبارزه طبقاتی فهمیده و سازمان داده شود، مبارزه­ای که اولین دغدغه­ی آن باید خدمت به منافع طبقه باشد و وحدت طبقه کارگر را به وجود آورد.

 

 

 

مساله­ی طبقه کارگر

آن­چه در این توضیحات، از جمله بررسی انتقادی وود، پیرامون جنبش کارگری اهمیت دارد این است که پذیرفته می­شود که مبارزه به بیرون از کارخانه گسترش یافته و البته امروزه در سطح  جامعه جریان دارد. درک اهمیت سطح  جامعه به مثابه­ی عرصه­ای برای مبارزه­ی طبقاتی و قبول اهمیت چشم­اندازهای تاریخی و انترناسیونالیستی در تجزیه و تحلیل جنبش کارگری و تعهد به روش­های پژوهشی موثر، به توضیحات اعتباری اساسی می­بخشد که تاکنون مورد بررسی قرار گرفت. بنابراین، وود کار درستی می­کند که به فعالان اتحادیه­ی جنبش اجتماعی خطرات توافق غیرانتقادی با اساس نظری سیاست جنبش اجتماعی جدید را یادآوری می­کند، هرچند که علاقه­ او به جنبش کارگری به معنی آنست که نمی­تواند برای جنبش­های اجتماعی اهمیت نظری یا عملی واقعی قائل شود. با این حال، آن­چه در خصوص همه­آثاری که تاکنون بررسی شد بی نظیر است ا­ین که همه درحقیقت  ناموفق اند، به این دلیل که نمی­توانند توضیح نظری- عملی­ برای پیوند بین کارخانه و جامعه ارائه دهند. گرچه وود به لحاظ نظری سعی می­کند بین طبقه­ی کارگر و سیاست جنبش اجتماعی­ جدید پیوند برقرار کند، اما خود را به سطحی تقلیل می­دهد که هنوز نظریه­پردازی نشده است: آن­چه را  او "پیوند ارگانیک" بین مناسبات استثماری می­نامد که حوزه­ی اقتصادی را به وجود می­آورد، در"دیگر قلمروهای اجتماعی و در زمینه­ سیاست" اعتبار خود را از دست می­دهند. (وود، 1988 : ص 59) عجیب این­که، این منتقدان جنبش کارگری، علی­رغم ماهیت کارگری اعتراضات­شان نمی­توانند برای طبقه­ کارگر به مثابه­ی­ نیروی اصلی فرآیند دگرگونی اجتماعی بالنده، جایگاه مرکزی قائل شوند. از نظر جان کلی کارگران به ضرب آهنگ تکوین سرمایه­داری واکنش نشان می­دهند. آن­چه برای کیم مودی اهمیت دارد این­ست که طبقه­ کارگر چگونه به دگرگونی پاسخ می­دهد و به باور پتر واترمن طبقه­ کارگر نه با تلاش­های خود بلکه با انقلاب در تکنولوژی سرمایه­داری متحول می­شود، انقلابی که طبقه­ کارگر مجبور است خود را با آن وفق دهد.

دلیل این ناتوانی شیوه­ی آن­ها در نظریه­پردازی پیرامون رابطه­­ی سرمایه­داری است. در توضیح واترمن رابطه­ سرمایه- کار دیگر از اهمیت اساسی برخوردار نیست. کلی و مودی در عین حالی­که برای طبقه­­ی کارگر تاریخ و جغرافیایی قائل اند، پیش­فرض  منشاء ماهیت اجتماعی آن را یک اصل بدیهی و روشنی می­دانند. طبقه­ کارگر صرفا حکمی رسمی است که به مثابه­ی طبقه­ جداگانه­ای که شامل افراد است، توضیح داده می­شود، طبقه­ای  که سرمایه­داری هستی اجتماعی آن را از مسیر طبیعی خارج کرده است،  و [این هستی اجتماعی] به عنوان برنامه­ای اقتصادی معرفی می­شود که نابه­هنجار و نفرت­انگیز است. این نظر اشکال چندانی نداشت و با بخش زیادی از آن­چه در مارکسیسم سنتی پذیرفته شده است انطباق دارد اگر با این حقیقت روبه­رو نبودیم که این نوع اقتصاد و فلسفه­ سیاسی دقیقا همان چیزی است که مارکس در"نقد اقتصاد سیاسی"  علیه آن برخاسته است. (کلارک، 1981. پوستن، 1993) این عدم تمایل به بررسی شکل طبقه کارگر مخصوصا در کار وود از اهمیت بیش­تری برخوردار است. او خود را مدافع موضع طبقه کارگر به عنوان منتقد ماتریالیست نظریه­ی جنبش اجتماعی در مقابل استدلال­های نظری پراکنده­ای شناسانده است که به "سوسیالیسم، جدید، حقیقی" مربوط اند. با این حال، از آن­جا که  علاقه ندارد ماهیت اساسی طبقه­ کارگر را بررسی کند، نوع ماتریالیسم او به تایید جزم­گرایانه­ اهمیت طبقه­ کارگر محدود می­شود و بنابر این، اثری که مدعی است علیه جزم­گرایی و برخورد ایدئولوژیک نقد می­نویسد کم­تر جزم­گرا و ایدئولوژیک نیست. همان­طورکه در بخش بعدی خواهیم دید، بررسی ساختار عملکرد سرمایه­داری می­باید تجزیه و تحلیل شکل دوگانه­ی­ طبقه­ کارگر را در بر بگیرد. وود، البته، اهمیت دوگانگی شکل طبقه­ کارگر را قبول دارد اما جایگاه آن­را نه در طبقه­ کارگر بلکه در آن­جایی می­داند که به آن به مثابه­ی­:

"ماهیت دوگانه­ تولید سرمایه­داری اشاره می­کند که در آن ارزش مصرف از تولید ارزش اضافه جدایی­ناپذیراست. و این که این ماهیت "دوگانه " چگونه نظام تولیدی را بر هم می­زند که در عین حال به مثابه­ی­ نظام مناسبات آنتاگونیستی استثمار کارکرد دارد و نیز شیوه­های سازمان­یابی تولید را که نیاز سرمایه به کنترل در شرایط تناقضات طبقاتی و مقاومت کارگران به آن  شکل می­بخشد". (وود، 1988 : ص 58 )

نتیجه این­که طبقه­ی کارگر به مثابه هدف کندوکاوی روشنفکرانه در توضیحی یک بعدی و نظریه­پردازی نشده از بین می­رود. این توضیح به شیوه­ی برخورد منافع کارگران با الزامات سرمایه­داری مربوط است. مبنای فقدان بعد­مندی[1]  این است که از نظر وود طبقه­ کارگر طبقه­ای از پیش "حاضر و آماده" است. در قسمت بعدی بر محدودیت­های این فقدان [بعدمندی]، یعنی مسائل سیاسی­ای که "حاضر و آماده بودن" طبقه­ کارگر با آن روبروست تاکید خواهم کرد، بدین ترتیب که تلاش می­کنم جمع­بندی­های مارکس درباره­ ماهیت اساسی طبقه­ کارگر را  بسط دهم. این کار را این گونه انجام می­دهم که سروکار مارکس را نه صرفا با جنبش توصیفی و صورت­گرایانه طبقه­ کارگر بلکه با مساله­اساسی­تر نحوه­ تحول  طبقه­ کارگر نشان می­دهم.

 

طبقه کارگر تحول پیدا می­کند

این­که مارکس اهمیت عملی و نظری اساسی­تر را طلب می­کند در این رابطه است که او نه تنها به ناموزونی­های توزیعی، کاستی­های فنی و ظرافت­های متافیزیکی­ای می پردازد که طبقه­ کارگر مجبور است برای زیست خود با آن­ها درگیر شود، بلکه ماهیت اجتماعی گسترش یابنده­ای را توضیح می­دهد که پدیده­های مربوط به طبقه کارگر از آن بر می­آیند. آن­چه مارکس را از اقتصاد سیاسی و فلسفی متمایز می­کند دقیقا شیوه­ای­ست که برای بحث و بررسی مقولات اجتماعی بورژوایی به کار می­گیرد. از جمله­ی این مقولات، مخصوصا، مقوله­ کار است. مارکس شکلی که کار به خود می­گیرد را برجسته­ترین خدمتی می­داند که به تئوری اجتماعی کرده است. (سرمایه. جلد اول : ص 132) و با این حال، این قضیه­ای­ست که نسل­هایی از مارکس­­شناسان تقریبا به طور کامل نادیده گرفته­اند. مارکس اشاره می­کند که:

"کار مقوله­ی ساده­ا­ی به نظر می­رسد. فکر­ کار به طور کلی- بی هیچ شرح و تفصیلی- نیز بسیار کهن است. با این همه "کار" از نظر اقتصادی، با همه سادگی­اش، مقوله­ی جدیدی است هم چنان که مناسبات ایجادکننده­ی این تجرید ساده نیز مقولات جدیدی هستند ... زیرا بی اعتنایی نسبت به انواع خاص کار مستلزم آنست که مجموعه بسیار توسعه­یافته­ای از شیوه­های مشخص کار وجود داشته باشد که هیچ یک را نتوان غالب دانست." (گروندریسه: ص 103)

مارکس به روشنی اشاره می­کند که بررسی او از مقوله­ مدرن کار بر نقد سرمایه از منظر کار پایه­گذاری نشده یعنی همان موضع  مارکسیسم سنتی یا از نقطه نظری  که  کلی، مودی، واترمن و الن­وود در نوشته­های خود  ارائه می­دهند، بلکه عبارت­ست از شرح همان کل بسیار تکوین یافته­ مناسباتی که این "مقوله­"  به ظاهر"ساده" را به وجود می­آورد. نکته­ی اصلی این بخش این است که تجزیه و تحلیل مارکس از جامعه­ سرمایه­داری از نقد دیدگاه کار فراتر می­رود و این­که مارکس در"سرمایه" و "گروندریسه" چارچوب نقد کار در نظام سرمایه­داری را فراهم می­سازد، چارچوبی که ماهیت ویژه­ کار[درآن] هدف نقد است و نه صرفا  به عنوان سوژه­­ی تجزیه و تحلیل. (پوستن: 1993 ، ص 5- 6 ) مارکس این "کل  بسیار تکوین­یافته " را با یک تئوری ارزش کار و نه نظریه­ کار- بنیادی ارزش شرح می­دهد. (السون، 1979) در توضیح مارکس از مناسبات اجتماعی سرمایه­داری، ارزش صرفا یک مقوله­ اقتصادی نیست بلکه مادیتی اجتماعی است که جامعه­ سرمایه­داری از آن به وجود می­آید: موضوع اجتماعی برای تجزیه و تحلیل شیوه­ای که فعالیت­های بشری به عنوان کار سرمایه­داری به هم می­پیوندند. ارزش یک  فضای خالی، بی حرکت و بی تفاوت نیست بلکه ماده و ضد ماده­ دنیای اجتماعی مارکس است. (نیری، 2002)

البته این هم درست است که مارکس غالبا کار را در اصطلاح متافیزیکی ارائه داده و مارکسیسم سنتی از آن استفاده کرده است. او به گرایشات ایده­آلیستی خود واقف است و از بابت این نقص در توضیح نظر خود معذرت­خواهی می­کند. (گروندریسه: ص 15) زمان­هایی هم هست که ضرب­آهنگ نبوغ نظری پیچیده­ مارکس تخفیف پیدا می­کند تا این­که جنبه­ تبلیغی اثرش از میان نرود. (دینرشتاین و نیری، 1998) اما از آن هم مهم­تر برای دنیای معاصر یا پسامدرن ما، این­که تولید سرمایه­داری در پایان قرن نوزدهم هنوز تا آن اندازه رشد نکرده  بود که مارکس در تئوری اجتماعی خود طرح کلی آن را ارائه داد. مارکس دنیای اجتماعی­ای را نظریه­پردازی می­کرد که هنوز به طورکامل به وجود نیامده بود.

اهمیت این متن از مارکس این است که تجزیه و تحلیل اصلی خود از سرمایه را با شیوه­هایی درهم نمی­ریزد که در قرن نوزدهم مورد استفاده قرار می­داد. (پوستن، 1993 ) فقط در قرن بیستم است که دنیای اجتماعی مارکس تحقق پیدا می­کند. (نگری، 1989 : ص 89 ) این وظیفه­ روشنفکران مارکسیست است که به شیوه­ پویایی که قرن بیست و یکم را به وجود می­آورد مارکس را توضیح دهند و نه این که مارکس را به مقولات متحجری محکوم کنند که در قرن نوزدهم  به کار می­گرفت. این شیوه پویای توضیح مارکس به معنی خوانش انتقادی مارکس و مارکسیسم با بهره­گیری از مارکس است و [درعین حال] فراتر رفتن آن از محدوده­های ظاهری­اش.

پایه­­ی رادیکالیسم مارکس صرفا بر این بنیان نیست که جنبش­های کارگری را بی چون وچرا قبول دارد، بلکه بر نشان دادن فرآیندهایی است که تضادهای آشتی­ناپذیر را به وجود می­آورند. درک جنبش کارگری به مثابه­ی­ جنبش طبقه­ کارگر یعنی تلقی کار به مثابه­ی­ تشریقاتی میان تهی و تمرکز بر شکل بت­واره­ کار و نه فرآیندی که نیروی کار را به وجود می­آورد. مساله­ سیاسی همراه با توضیحاتی که مبنای آن جنبش طبقه­ کارگر است و به عنوان "مقوله­ای ساده" درک می­شود، بدین معنی است که انکار کنیم که طبقه کارگر برای بازتولید خود نیاز به نیروی محرکه دارد. (نیکولاس، 1972 : صص 31-32 ) در آن صورت وقتی طبقه کارگر پویایی ذاتی نداشته باشد، باید برای آن به مثابه­ی­ عامل اجتماعی بیرونی، به طور مصنوعی انگیزه ابداع کرد: به شکل حزب پیشاهنگ (لنین) یا تحقق خودانگیخته­ ماهیت واقعی متافیزیکی آن (لوکزامبورگ) یا امتیاز قائل شدن برای شکل­های تشکیلاتی خاص. ازین­روست توجه به جنبش­های اجتماعی  جدید.

مارکس پایه­ی­ تجزیه و تحلیل اساسی­تر خود از مناسبات اجتماعی سرمایه­داری را بر توضیح ماهیت متضاد شکل کالائی [کار] و ظرفیت گسترش­یابنده­ نیروی کار کالائی قرار داده است. در دنیای اجتماعی مارکس کالا به مثابه­ی شیئی ناپایدار و بی هویت و بنابراین وحدتی پویا حیات دارد و ویژگی مشخص آن (ارزش مصرف) را وجود آن به مثابه ارزش- در- حرکت تعیین می­کند: سرمایه که درون­مایه­ آن کار انتزاعی است. اساس تضاد در جامعه­ سرمایه­داری نه بر رابطه­ بین کار و نوعی واقعیت اجتماعی بیرونی بلکه بر شکل­هایی مبتنی است که کنش اجتماعی بشر مجبور است در آن حیات داشته باشد: به مثابه­ی­ کار مشخص و مجرد. این پیوند متضاد درونی بین این هستی دوگانه­ کار است که تنش پویایی را موجب می­شود که به تحول کار منتهی می­شود. در حالت کار کالایی تعمیم­یافته، نیروی محرکه­ حرکت پویای کار عبارت­ست از منطق متضاد تجریدی- مشخص خود آن. بنابراین، کار نمی­تواند یک مقوله­­ی ساده باشد بلکه فرآیندی است که در لحظات گوناگونش همراه سرمایه است و تحول کار درچارچوب آن با واسطه انجام می­گیرد و در پی­آمد خود از بین می­رود بدون این­که از خود اثری باقی گذارد. (سرمایه، جلد اول: ص 187)

این توضیح نشان­دهنده­ی آن­ست که کار ثبات خود را به عنوان موضوعی تک بعدی و ملموس از دست می­دهد و به بیان حقیقی یک فرآیند اجتماعی متناقض تبدیل می­شود: یک انتزاع واقعی. کار به مثابه­ی انتزاعی واقعی از کوران تضادی می­گذرد که وجود اجتماعی آن را بنیان می­نهد. این وجود اجتماعی محرکه­اش منطق گسترش یابنده آن­ست: تولید ارزش اضافه. کار به مثابه­ی وحدت بی واسطه­ی تضادی نمایان می­شود که زندگی بشری مجبور است آن را پشت سرگذارد. کار بدین وضعیت محدودیت یا مانعی است در برابر تحول اجتماعی بالنده. اما منطق این تضاد این است که ماهیت دوگانه­ی کار مستمر نیست، نتیجه این­که نمی­توان آن را کنترل کرد:

همین­طور هم دیدیم که این تضاد چگونه بدون رادع و مانعی در فداکاری­های بی وقفه­ای که  طبقه­ی کارگر ضروری است انجام دهد، در چپاول وحشیانه­ی نیروی کار و در تاثیرات ویران­گر هرج و مرج اجتماعی به پیش می­رود.("سرمایه"، جلد اول: ص 618)

در این شرایط، طرح "یک کل  بسیار تکوین­یافته" به مثابه­ی­ نفع عمومی بی معنا می­شود. قانون طبیعت جای خود را به قانون انتزاع می­دهد: ارزش- در- حرکت. در چنین وضعیتی عمل انسان فقط تا آن اندازه­ای اعتبار اجتماعی دارد که،  در شکل کار انتزاعی، به  گسترش کامل  ارزش کمک کند: "کل  بسیار  تکوین ­یافته". نتیجه این­که کار هستی­ای مستقل از هستی رابطه­­ی سرمایه­داری ندارد. از این­جاست که "بی تفاوتی نسبت به هر نوع خاص کار پدید می­آید. کار به مثابه­­ی شکلی از ارزش چیزی مجرد است، چیزی بی تفاوت نسبت به ثبات مادی خود... که مادیتی درآن نیست". (گروندریسه: ص 309) بنابراین، ارزش چیزی بیش از یک وسیله­ی محاسبه است که با آن بتوان کمیت نرخ استثمار را تعیین کرد. ارزش، در حقیقت، شکل قطعی مناسبات اجتماعی است، اصل ساختاری اساسی جامعه است و ماهیت ذاتی زندگی انسان: "کل بسیار تکوین­یافته انواع حقیقی کار که دیگر هیچ یک از آن­ها بر دیگری غلبه  ندارد". این درست نیست که [گفته می­شود] مارکس استثمار سرمایه­داری را به نحو یک سویه ارائه می­دهد که در آن "ارزش اضافه از کارگران بیرون کشیده می­شود." بلکه مساله­ی اساسی این است که شکل­های فعالیت بشری را امروزه منطق کار سرمایه­دارانه به وجود می­آورد:

"کار زنده دقیقا به علت این­که ایجاد­کننده­ ارزش است، پیوسته در روند ارزش­گذاری کار عینیت یافته، جذب می­شود..... کارِ کارگر به یکی از وجوه هستی سرمایه تبدیل می­شود". ("سرمایه " جلد اول: ص 988 )

 بنابراین، ارزش قالبی است چند بعدی که کار در آن برابرنهاد سرمایه نیست، بلکه درون­مایه مناسبات اجتماعی سرمایه­داری است. همه­ جنبه­های روابط اجتماعی مردم در کنترل منطق کار سرمایه­داری (ارزش) است. مارکسیسم­های سنتی که در این جا بررسی شد مبتنی بر تجزیه و تحلیلی از کارند که مقدم بر این روند تابعیت واقعی اند. این تابعیت را مارکس به عنوان دوره­­ی تابعیت صوری توضیح داد. در این زمان که مبنایش انتزاع ارزش اضافه­ مطلق بود، ماهیت مشخص فرآیند کار هنوز تحت سیطره­ فرآیند تولید انتزاع (قیمت­گذاری) قرار نگرفته بود. بنابراین، کار این امکان را دارد  که خود را به شکل مشخص ذهنیت بشری بشناسد و خود را بر طبق آن سازمان دهد. تابعیت صوری وضعیتی است که در آن گونه­هایی از وجه تولید متفاوت تابع مناسبات سرمایه­داری تولید اند، نه به این دلیل که تولید بر طبق راستای سرمایه­داری سازمان داده می­شود بلکه به این دلیل که تولید سرمایه­داری بر جامعه غالب است. با این وجود، زمانی­که فرآیند تولید انتزاع (قیمت­گذاری) بر فرآیند­های مشخص تولید غلبه کرد، لحظه­ای فرا می­رسد که شکل­های قدیمی تولید، دارایی و گردش [سرمایه] فرو می­پاشند. مناسبات سرمایه­داری تولید نه تنها غلبه دارد، بلکه به اساسی­ترین روند اجتماعی تبدیل می­شوند:

"... همین تقسیم کار را شکل سرمایه­داری تولید در مقیاس وسیعی  بازتولید می­کند، آن هم به شکلی هیولاوارتر در سطح کارخانه و از طریق تبدیل کارگر به زائده­ زنده ماشین. و همه جا بیرون از کارخانه...". ("سرمایه" : جلد اول، ص 615 ، تاکید از نویسنده است)

نگری این ایده را بسط می­دهد: "کل جامعه به کارخانه­ عظیمی تبدیل می­شود یا این ­که کارخانه به کل جامعه دامنه پیدا می­کند. دراین وضعیت، تولید اجتماعی است و همه­ فعالیت­ها تولیدی اند" (نگری، 1989: ص 204 ) این بدین معنی است که بسط منطق کار سرمایه­داری و مبارزه برای تحمیل آن به سطح جامعه گسترش پیدا می­کند. و به علاوه، طی این زمان، تابعیت واقعی و تناقض ذاتی شکل کالائی تشدید می­شود و تضاد اجتماعی نه تنها در سطح کارخانه بلکه در سطح جامعه به وجود می­آید: "سرمایه صرفا شکلی از سلطه­ی­ طبقاتی نیست بلکه شکلی از جامعه است". (نگری، 1989 : ص 67 ) "یک کل تکوین­یافته". و افزون براین، مبارزه­ طبقاتی به پایان نرسیده بلکه به حوزه­ای انتقال یافته است که به کل بشریت مربوط است. (نگری، 1989: ص 174). ماحصل همه­ این­ها این­ست که سلطه­ی­ اجتماعی در سرمایه­داری، در اساسی­ترین سطح، شامل [امری] تک بعدی به مثابه­­ی سلطه­ شخصی نیست بلکه عبارت­ست از"سلطه­ی­ ساختارهای انتزاعی اجتماعی و مسئولیت­هایی که ریشه در منطق کار سرمایه­داری دارد، منطقی که جامعه­ی سرمایه­داری را به وجود می­آورد". (پوستن 1993 : ص 31 )

بنابر این، در این مفهوم کار- در- سرمایه  به هیچ وجه یک "مقوله­ی ساده" نیست بلکه یک ساختار اجتماعی انتزاعی است که درون­مایه آن کار انتزاعی است. نتیجه صرفا تحول در نهادهای جدامانده­ قدرت سرمایه­داری نیست: پول و دولت، بلکه در شکل کار یا خود زندگی بشر است. کار به عنوان بازسازی یا "دگردیسی" زندگی بشر به مثابه­ی سرمایه:

"کار مزدوری بدین صورت، پیش شرطش سرمایه است، به طوری که از منظر آن نیز سرمایه همین دگردیسی است، فرآیند ضروری پذیرش این حقیقت است  که  قدرت­های آن [سرمایه]  با کارگر  بیگانه اند".  (گروندریسه، ص 308) کار هم­چون کالائی با "یک دگردیسی به سرمایه تبدیل می­شود که خود را قیمت­گذاری کرده است."  ("سرمایه " جلد اول : ص 954) در نتیجه­ این فرآیند پویای اجتماعی محض، زندگی بشر "به فرد کاملا تکوین یافته تبدیل می­شود که از نظر او کارکردهای مختلف، وجوه متنوع فعالیتی هستند که او به نوبت به آن­ها می­پردازد" ("سرمایه" جلد اول: ص 618). برای مارکس این فرآیند روشن و بی ابهام است "طی این زمان... [کارگر] هم­زمان ماهیت خود را نیز دگرگون می­کند" ("سرمایه" جلد اول: ص 283). زندگی بشر به شکلی بازسازی می­شود که از آن­چه قبلا به مثابه­ی­ بشر تلقی می­شد متفاوت است. کارگر "نه تنها به یک کارکرد، گیرم [کارکردی] تحت انقیاد، بلکه به کل تکامل­یابنده­ کیفی، به دگرگونی ماهیت تبدیل می­شود" (نگری ، 1989 : ص 82-83) کار نه صرفا نفی سرمایه بلکه صورتی انسانی است که کار سرمایه­داری از طریق و علیه آن وجود دارد. کار به شکل بازسازی شده­ این جامعه­ی جدید گسترش یابنده  تحول می­یابد که زندگی بشر به وجود می­آورد، اما بر روابط اجتماعی مردم غلبه دارد.

همین دگرگونی ماهیت بشری همراه با فرآیند ایجاد تجرید (قیمت­گذاری) است که امکان مفهوم­سازی یک الگوی سوسیالیستی جدید را فراهم می­سازد، الگوئی که پایه اش بر امکان نه صرفا شکل جدیدی از سازمان­دهی کار بلکه شکل جدیدی از روابط اجتماعی انسانی گذاشته شده است. در حالی­که بر شکل سازمانی­ای که چنین ساختارهای انتزاعی اجتماعی دارند کار [تحقیق] شده است، به خصوص روی شکل  پول و دولت (کلارک، 1988 ، 1991. هالووی و پیچیوتو، 1991) اما حول کار به مثابه­ی ساختار اجتماعی انتزاعی بسیار اندک کار شده است. این قضیه قابل ملاحظه­ای است اگر به  نظر مارکس توجه داشته باشیم مبنی بر این­که تجرید زندگی شکل­های زندگی خصوصی اساس ایجاد شکل­های مدرن جدامانده­ قدرت سرمایه­داری است: "تجرید دولت به صورت کنونی فقط به دوران مدرن تعلق دارد زیرا تجرید زندگی خصوصی فقط به این  دوران تعلق دارد. تجرید دولت سیاسی ... [و زندگی خصوصی] یک تولید مدرن است." (مارکس: 1934 : ص 32) در حال حاضر حول این موضوع کار می­شود. (بونه فلد، 1995. کلیور، ، دینرشتاین، 1997. هالووی، 1995. نیری، 1999، نیری و تیلور، 1998، نگری،1989، ریکووسکی، 1999) می­خواهم با استفاده از توضیح نظری­ای که در این بخش مورد بحث قرار گرفت، تحول کار از شرایط تابعیت صوری به تابعیت واقعی را دنبال کنم. برای این کار از پیوند زمانی واقعی و به لحاظ جغرافیائی از منحنی تحول  پویای ویژه­ای استفاده می­کنم که هم اکنون مفهوم و واقعیت اتحادیه جنبش اجتماعی جدید را غیر عملی و نابهنگام ساخته است.

 

کارگران در افریقای جنوبی: از تابعیت صوری به تابعیت واقعی

در نقاط مختلف جهان اتحادیه­گرایی جنبش اجتماعی مجددا نیرو گرفته است، نیروئی که  زمینه­اش گرایش­های آزاد کننده­ای است که در فرآیندهای دموکراسی صوری موجود است. این فرآیندهای [دموکراسی صوری] به یاری جنبش طبقه کارگر به وجود آمد. همان­گونه که مشاهده کردیم، این نتیجه­ای است که واترمن گرفت و توجیهی بود برای او که  شکل جدیدی از اتحادیه را ابداع کند. (1999 ، ص 247) با این حال، مشکل واترمن این است که نسبت به شکل کار دغدغه­ای ندارد: شیوه­ی پویائی که طبقه کارگر تحول می­یابد. این است که این روند نیرو گرفتن [اتحادیه­گرایی جنبش اجتماعی] را با مردود دانستن مقوله کار در شکل شیئی شده [آن] پیوند می­دهد. نتیجه این است که از نظر واترمن تنها راه  برون رفت از مخمصه­ای که طبقه کارگر با آن رودرروست عبارت است از سازش با اجداد تاریخی ادعایی و جنبش­های رادیکال معاصر.

در دنباله بحث سعی خواهم کرد این ایده نیرو گرفتن [اتحادیه­گرایی جنبش اجتماعی] را رد کنم. برای این کار جنبش طبقه کارگر را مورد بررسی قرار می­دهم، فرمول­بندی مارکس پیرامون تابعیت صوری و واقعی را توضیح می­دهم و از جنبش طبقه کارگر افریقای جنوبی به عنوان تشریح زمان واقعی این گرایشات استفاده می­کنم. طبقه کارگر افریقای جنوبی نمونه­ی برجسته­ای است در مورد نکاتی که سعی می­کنم توضیح دهم، آن هم به این دلیل که، طی قرن بیستم،  طبقه کارگر کره جنوبی نشان داد که می­تواند خود را به عنوان شکل جدیدی از تضادی حاد در پاسخ به رفورم و بازسازی فرآیندهای کار سرمایه­داری بازیابد. علاوه براین، در مورد طبقه کارگر کره جنوبی به جز سرعت رویدادها نکته بی نظیر دیگری را نمی­توان برشمرد.

نکته اصلی این­که با تعمیق پروژه تکوین سرمایه­داری در پاسخ به تضاد حادی که به وجود آورده است، و این­که تضاد­های حاد از سطح کارخانه به سطح جامعه گسترش پیدا کرده­اند، شکل طبقه کارگر نیز به گونه­ای بازسازی شده است که پاسخ­های انتقادی­ای را به چالش می­طلبد که قبلا در رابطه با اعتراضات خود قابل قبول  می­دانست. تحول طبقه کارگر صرفا در اثر اتحاد با دیگر گروه­های بسیار متفاوت صورت نمی­گیرد بلکه تولید کار به مثابه­ی تضاد اساسی در چارچوب مناسبات اجتماعی سرمایه­داری، شکل­های مناسبی از مقاومت را به وجود می­آورد که بسیار مهم اند. این مقاومت­ها نه تنها در درون و علیه ابزارهای سرمایه­داری بلکه در درون خود شکل های نهادی طبقه کارگر صورت می­گیرد.

با باز شدن شبه جزیره­ کره به روی جهان صنعتی سرمایه­داری، جنبش طبقه کارگراین کشور گرایش خاصی به سازمان­دهی رادیکال نشان داده است. (کمینگز، 1981 ،1990 ،1997. هارت لندبرگ، 1998) در دورانی که کره تحت استعمار ژاپن  بود (1910-1945)  و طی اولین مرحله­ اشغال کره به دست امریکا (1945- 1950) مردم کره خود را در مجموعه­ای از نهادهای دموکراتیک مردمی پیشرفته و جنبش­های مقاومت چپ­گرایانه سازمان­دهی کردند. این وضعیت به گونه­ای بود که ادوین پالی، سفیر ایالات متحده در کره، در سال 1946  گفت: "کمونیسم  عملا در کره می­تواند از هرجای دیگر جهان بهتر شروع شود" (هارت لندزبرگ، 1998 :  ص 175) دوره­ای که کره تحت کنترل  ژاپن بود، با صنعتی شدن سریع آن مشخص می­شود، با ویژگی بسیج اجباری مردم کره به عنوان  کارگر- برده. در حالی که ژاپنی­ها  کوشیدند جامعه کره را ژاپنی و جنبه­هایی از زبان و فرهنگ آن را ممنوع کنند، جامعه در اساس به نحو سرمایه­دارانه بازسازی نشد و به صورت  جامعه­ای عمدتا  دهقانی باقی ماند.(هارت لندزبرگ، 1998) نتیجه این شد که با آزاد شدن کره درسال 1945  کره­ای­ها توانستند تصور کنند که با کارگران پرولتر تفاوت دارند و به سرعت خود را بر اساس اصول کمونیستی بازیافتند تا این­که بار دیگر با موج تهاجم بعدی و تقسیم  شبه جزیره بین نیروهای گوناگون نوسازی: شوروی و ایالات متحده زیر سلطه قرار گرفتند.

آن­چه پس از جنگ کره (1953-1950) در مورد این فرآیند سرمایه­داری شدن کره جالب است این­که جنبش طبقه کارگر کره توانست خود را به سرعت در شکل تشکیلاتی بالنده­ی­ مناسب مجددا سازمان­دهی کند. در دوره­ صنعتی شدن شتابان دهه شصت، صنایع صادراتی دست بالا را داشت، دولت­های نظامی سرکوب­گر متصدی  پیشبرد این صنایع بودند، صنایعی که  مجتمع­های عظیم یا جوبل­ها بر آن­ها سلطه داشتند و فدراسیون اتحادیه­های کارگری کره (ک. اف. ت. او) فعال بود. این فدراسیون ساختار تشکیلاتی اتحادیه­ای شدیدا کنترل شده داشت که اتحادیه­های رزمنده را سرکوب می­کرد. در این دوره بود که  جنبش کارگری کره در اثر رابطه روشنفکران رادیکال با کارگران  کشاورز پیشرفت کرد. (بلو و روزنفلد، 1992،  اوگل، 1990،رونالد، 1998، کو، 1993) در دهه­ی هفتاد جنبش کارگری از طریق تبلیغات خودانگیخته در محل کار بسط و گسترش پیدا کرد. این تبلیغات را عمدتا زنان کارگر در بخش صنایع ریسندگی سازمان­دهی کردند که رونق فراوان داشت. روحیه­ای که به این مبارزه دامن زد در خود رخ­داد خودسوزی چون تای ایل در سال 1971 نشان داده شد. چون تای ایل به علامت اعتراضی الهام­بخش علیه رفتار با زنان کارگر خود را به آتش کشید، درحالی­که فریاد می کشید: "ما ماشین نیستیم". (چون، 2001) الهیات رهائی­بخش خاص کره­ در این فاز جنبش و در نبود هیچ شکل تشکیلاتی مناسب دیگر، به آن یاری رساند.(اوگل، 1990) نقش حمایتی کشیشان و راهبه­های مسیحی و بودائی جای خود را به ساختارهای تبلیغاتی داد که در اثر تولید انبوه (تشدید) تولیدات صنعتی به وجود آمده بود و تشکیلات مناسب و توده­ای مقاومت را حول مسائل اقتصادی ایجاد کرد: دستمزد و شرایط کاری. مبارزه برای این خواست­ها در اتحادیه­های تازه پاگرفته بنگاه­های تجاری به پیش برده می­شد. جنبش رادیکال کارگری که ازین روند تولید انبوه­ صنعتی تکوین یافت از طرف نسل جدیدی از دانشجویان رادیکال حمایت شد، نسلی که الهام­بخش آن­ها ترجمه­های آثار مارکس و لنین بود. (اوگل، 1990 ، کو، 1993) این دوره با سرکوب بی­رحمانه­ای مشخص می­شود که سازمان امنیت مرکزی کره (ک. سی. ای. ای) به راه انداخت. مجوز این سازمان برای سرکوب، قانون کاری بود که سازمان جهانی کار قدغن کرده بود. این سازمان، کارگران و رهبران­شان را شکنجه می­کرد، به قتل می­رساند یا به حبس­های درازمدت محکوم می کرد. (بلو و روزنفلد، 1992. اوگل، 1990، رندل، 1998، کو، 1993) این شکل سرکوب مستقیم و بی واسطه ویژگی دوران "انباشت اولیه"  یا تابعیت صوری است که شالوده­ی آن را استثمار ارزش اضافه مطلق تشکیل می­داد: "پیش­برد وجهی از کار به دست سرمایه پیش از برآمد مناسبات سرمایه­داری یعنی نوعی اجبار که در آن کار اضافی با افزایش مدت زمان کار حاصل می­شود" ("سرمایه" جلد اول: ص 1021) و پیش از آن­که نهادهای واسط مربوط به مقررات سرمایه­داری: پول و دولت (به عنوان مثال دموکراسی، رفاه) به طور کامل مستقر شوند. این ناتوانی در جلوگیری از مقاومت بارزی که با تشدید تولید و گسترش آن از ارزش اضافی مطلق به ارزش اضافی نسبی همراه بود، به اتحاد با دیگر نیروهای دموکراتیک مترقی­ای بسط یافت که در جامعه مدنی کره به وجود می­آمد. اهمیت این شکل مقاومت این است که از محل کار به سطح جامعه کشیده شد. طی این زمان، انقلاب علیه رژیم نظامی در شکل جنبشی مترقی و دموکراتیک به کل جمعیت  دامنه پیدا کرد و  به سرنگونی رژیم نظامی و ایجاد شرایط دموکراتیک در سال 1987 منتهی شد. در این مرحله می­توانیم به روشنی ببینیم:"چگونه این تضاد بدون مانعی در فداکاری­های بی وقفه­ای که طبقه کارگر ضروری است انجام دهد، در چپاول وحشیانه­ی نیروی کار و در تاثیرات ویران­گر هرج ومرج اجتماعی به پیش می­رود. ("سرمایه": جلد اول، ص 618)

این دوره هم­چنین دوره تثبیت نهادها و روندهای دموکراتیک بود، از جمله ایجاد و به رسمیت شناختن کنفدراسیون اتحادیه­های کارگری کره (کی. سی. تی. یو)  و انتخاب رئیس جمهورهای غیرنظامی از جمله مخالف سیاسی پیشین، کیم دای جونگ، درسال 1997. اهمیت این روند این بود که طبقه کارگر به عنوان وجه پویای تفکیک­ناپذیر جامعه مدرن کره به رسمیت شناخته شد. در این زمان، سلطه­ی مناسبات اجتماعی سرمایه­داری بر جامعه کره امری مسلم نبود، بلکه در شرایطی در جامعه کره به وجود آمد، و واقعا طبقه­­بندی شد، هم ­چون"شکل ویژه­ای از تولید سرمایه­داری ... با استفاده از نیروهای مولده  اجتماعی کار (یعنی، طبقه ) ... در تقابل با کار کم و بیش منفرد افراد... شکل نیروی مولده سرمایه را پیدا می­کند". ("سرمایه" جلد اول، ص 1024) نتیجه این­که تولید سرمایه­داری حالا دیگر به کل جامعه تسری می­یابد. و اکنون "کل جامعه به کارخانه عظیمی تبدیل می­شود یا این­که کارخانه به کل جامعه  بسط پیدا می­کند. در این وضعیت، تولید اجتماعی است و همه فعالیت­ها تولیدی اند." (نگری، 1989 : 204 )

همه این­ها بدین منظور است که بگوئیم کار فقط به دست ساختارهای نخبگان در قدرت تقویت نشده است. کار را سرمایه تصرف نکرده است بلکه کیفیت کار به مثابه­ی جوهره پویا و متناقض مناسبات اجتماعی سرمایه­داری حالا دیگر در سطح جامعه به رسمیت شناخته شده است: "همین تقسیم کار را شکل سرمایه­داری تولید در مقیاس کلان  باز تولید می­کند، آن هم به شکل هیولاوارتر در سطح کارخانه و از طریق تبدیل کارگر به زائده زنده ماشین. و همه جا بیرون از کارخانه...". ("سرمایه"، جلد اول: ص 615 )

علی­رغم اعتراض چون تای ایل، طبقه کارگر دیگر ممکن نیست درکی از خود جز ماشین سرمایه­داری داشته باشد: "کار مزدی بدین صورت، پیش شرطش سرمایه است، به طوری­که از منظر آن نیز سرمایه همین دگردیسی است، فرآیند ضروری پذیرش این حقیقت است که قدرت­های آن [سرمایه] با کارگر بیگانه اند." (گروندریسه،308)

 

کارگران اتفاقی

فرآیند تابعیت واقعی صرفا جامعه مدنی و نهادهای آن را در مخالفت با طبقه کارگر گسترش نمی­دهد، بلکه طبقه کارگر را نیز شدیدا انتزاعی­تر و به شکلی اتفاقی و عرضی بازسازی می­کند. این وضعیت اتفاقی و عرضی زمانی­ وخیم شده بود که پس از بحران مالی 1997، بحران اقتصادی آسیای شرقی را  فرا گرفت و دولت­های حاکم در کره تلاش کردند پی آمدهای اجتماعی اقتصادی و سیاسی بحران را پشت سرگذارند. سیاست دولت کره عبارت بود از تشدید روند قیمت­گذاری: تولید انتزاع (قیمت­گذاری) از طریق اتفاقی و عرضی کردن هر چه بیش­تر ماهیت کار و بنابراین، تضعیف شکل­های پیشین تشکیلات کارگری. مساله صرفا شمار کارگران در اتحادیه­ها نیست، حتی با این وجود که فقط بیست درصد کارگران کره عضو اتحادیه اند و همین تعداد هم رو به کاهش است (او و چئی، 2001)، اما از این مهم­تر این­که تشدید قانون ارزش و تولید انتزاع (قیمت­گذاری) پایه­های واقعی هویت تشکیلاتی کارگران را از میان برد. کارگران مبارزات خود را در همین سازمان­های کارگری پیش می­بردند. مساله این نیست که کارگران نسبت به یک دیگر بی تفاوت می­شوند بلکه تشدید قانون انتزاع (ارزش) جامعه­­ای به وجود می­آورد که در آن بی تفاوتی به اصل سازمان­دهنده تبدیل می­شود: "کار مقوله­ی ساده­ا­ی به نظر می­رسد. فکر­ کار به طور کلی- بی هیچ شرح و تفصیلی- نیز بسیار کهن است. با این همه "کار" از نظر اقتصادی، با همه سادگی­اش، مقوله­ی جدیدی است هم چنان که مناسبات ایجادکننده­ی این تجرید ساده نیز مقولات جدیدی هستند ... زیرا بی اعتنایی نسبت به انواع خاص کار مستلزم آنست که مجموعه بسیار توسعه یافته­ای از شیوه­های مشخص کار وجود داشته باشد که هیچ یک را نتوان غالب دانست." (گروندریسه: ص 103)

بی تفاوتی به مثابه­ی­ تغییر کیفی و تکاملی ماهیت کار و جامعه تجلی می­یابد. کارگر عرضی و اتفاقی می­شود، وضعیتی که مارکس این­گونه توضیح داده است. "فرد کاملا تکوین یافته­ای که  کارکردهای مختلف کار را وجوه مختلف فعالیتی می­داند که به نوبت به آن­ها می­پردازد." (سرمایه، جلد اول: ص 618) این عرضی و اتفاقی بودن به دو صورت عمل می­کند و منطق بیرون کشیدن ارزش اضافه مطلق و نسبی را نشان می­دهد. سرمایه در شکل بیرون کشیدن ارزش نسبی، در کره، معرف گرایشات پیشروئی است که به جا گذاشته است. این گرایشات را بدین گونه بروز می­دهد که به آن پروژه­ای می­پردازد که به عنوان آینده سرمایه­داری اهمیت دارد. این برنامه­ریزی را با ایجاد هرچه بیش­تر شکل های انتزاعی یا غیرمادی (روشنفکرانه) کار انجام می­دهد. (نیری، 2001) این نسبی بودن یا "تغییر ماهیت" بازسازی اقتصاد بر اساس چوبل (مجتمع­های کلان صنعتی) و تهاجم سرمایه خارجی به شبه جزیره کره را شامل می­شود، سرمایه­ای که بیست درصد ظرفیت تولیدی کره را در اختیار دارد. (او و چئی، 2001) نتیجه آن کره­زدائی از کره است و بازسازی کره به سرزمینی که به عنوان کره بازشناختنی نیست. سرمایه در شکل تولید ارزش اضافی مطلق  وضعیت کابوس نفس­گیری را پیدا می­کند که از آن سر برآورد. در کره، شصت در صد کارگران مرد و هفتاد درصد کارگران زن در ناامنی و شرائط کار موقت به سر می­برند، مخصوصا در بخش­های گسترش یابنده­ی تکنولوژی پیشرفته. از ماه مارس 1999 به این سو تعداد کارگران موقت از کارگران ثابت بیش­تر شده است. دولت کیم دئی جونگ از قوانین ضد کارگری استفاده کرد که دولت کیم یونگ سم در سال 1996 اعلام کرده بود و پس از اعتراض کارگران آن را به حال تعلیق در آورد. دولت کیم دئی جونگ شرایط کار موقت را با  ایجاد ناامنی شغلی و از طریق بیکار­سازی توده­ای، برنامه­های اخراج و محدود کردن حقوق کارگران به آن­ها  تحمیل کرده است. (چنگ، 2001 . او و چئی، 2001)  همه­ این اقدامات طی تازه­ترین تلاش­ها صورت گرفته است تا شبه جزیره [کره] را متحد کنند. هدف به طور آشکار دستیابی به  نیروی کار ارزان (ارزش اضافه مطلق) و عرصه­هایی برای استقرار صنایع سرمایه­بر(ارزش اضافه نسبی) در شمال است. این را بخش تحقیقات صنایع هوندای توضیح داده است.

یکی از دلائل سرمایه­گذاری کره جنوبی در کره شمالی این است که کره جنوبی قدرت رقابت در صنایع سرمایه­بر از جمله صنایع سرمایه­بری که بر تکنولوژی متکی اند  را از دست داده است، صنایعی چون کشتی­سازی و قطعات الکترونیکی. سرمایه­گذاری در شمال [جائی­که] علم و تکنولوژی برای پرورش و تربیت مورد تاکید است، می­تواند،  به دلیل پائین بودن سطح دستمزدها، وسیله­ای برای حفظ قدرت رقابت باشد. با بهبود مناسبات بین شمال و جنوب در میان و درازمدت، رفورم و پیشرفت در بازگشائی شمال و شکوفائی تکنولوژیک، صنایع سرمایه­بر با ارزش افزوده می­باید به تکیه­گاه سرمایه گذاری تبدیل شود. (انستیتوی تحقیقات هوندای، 2001)

نتیجه این­که، کنفدراسیون اتحادیه­ی کارگری کره جنوبی دیگر(طبق گزارش مودی) اطمینان ندارد که بتواند هزاران کارگر را در مدت زمان کوتاهی بسیج کند. شکست این اتحادیه در سازمان­دهی یک اعتصاب عمومی درماه مه 1999 علیه دولت و سیاست­هایی  که در زمینه بازسازی نئولیبرالی [اقتصاد] داشت، در رابطه با امکانات بالنده­ی جنبش کارگری مقطع تعیین­کننده­ای بود. (نیری، 2000) تهدید به بیکاری و عملکردهای سرکوب­گرانه دولت، کارگران را مجبور کرد منطق وجودی خود به مثابه­ی­ شکل­های واقعا تابع کار سرمایه­داری را بپذیرند، بر سرکار بازگردند و مبارزه سیاسی خود را در چارچوب شکل­های تشکیلاتی سیاست دموکراتیکی ادامه دهند که دولت به وجود آورده بود.

در ضمن، وقتی جنبش­های کارگری دیگر در چارچوب­های تشکیلاتی موجود نتوانستند پیشرفت کنند، تناقضات اجتماعی حادی که ذاتی ماهیت کار است، آن­ها را به این آگاهی رساند که ضروری است خود را بازیابند. (نیری، 2000) در بیرون از کنفدراسیون اصلی، شکل­های مبارزاتی جدیدی سربرآورد که رهبری آن را کارگران موقت (اتفاقی) در صنایعی به عهده داشتند که کار موقت (اتفاقی) درآن رو به افزایش بود، مثلا در تلکوم و ماشین­سازی هوندای. (چنگ، 2001) مبارزه هم در بین پانصد هزار کارگر مهاجری شکل گرفت که به طور قانونی و غیرقانونی درکره جنوبی کار می­کردند و قبلا اجازه نداشتند اتحادیه تشکیل دهند، و هم در شکل مقاومت در محدوده­ی­ جنبش دموکراتیک مترقی. اساس شکل­های جدید مقاومت بالنده نه بر مسائل کارگری بلکه، به طور مثال، بر حقوق بشر، جنبش زنان و سیاست­های زیست­محیطی گذاشته شده است و بنابراین به شکاف­هائی بین کارگران و دیگر نیروهای رادیکال در جنبش مترقی منجر می­شود. در درون جنبش کارگری تلاش سرنوشت­سازی جهت سازمان­دهی احزاب سیاسی شده است تا بتوانند منافع کارگران را در فرآیندهای سیاسی دموکراتیک نمایندگی کنند. نتیجه این تلاش شکل­گیری دو گروه سیاسی اصلی است: "حزب دموکراتیک کارگری"، یک گروه سوسیال دموکراتیک که رابطه تنگاتنگ با گرایشات درون کنفدراسیون اتحادیه کارگری کره (کی. سی.تی. یو) دارد و "قدرت طبقه کارکر"، یک گروه مارکسیست- لنینیست که  مصمم است فعالیت رزمنده علیه سیاست دولت، آی. ام. اف و امریکائی کردن  یا کره­زدائی از جامعه کره را ادامه دهد. (نیری،2001) با این حال، درحالی­که همه این فعالیت­ها ادامه دارد، در این باره هم نظری وجود دارد مبنی بر این­که آگاه بودن به هویت مشخص کیم دئی جونگ به مثابه­ی دشمن طبقاتی یا آی. ام. اف یا امریکائی کردن کره برای به چالش کشیدن ساختارهای انتزاعی سرمایه­داری گسترش­یابنده و نحوه­ی تسلط آن­ها بر جامعه کره کافی نیست. هوا میونگ جو، شاعر و فعال سابق دانشجوئی گفت:

"در دهه هشتاد می­دانستیم علیه چه می­جنگیم، اما اکنون آن­چنان مطمئن نیستیم. مساله این است که چگونه می­توانیم مسائل را، به شیوه­ای که در آن دهه پیش بردیم، عمومی کنیم به طوری­که جامعه کره را دربر بگیرد. محبوبیت فعالان دانشجوئی در بین نسل جدید دانشجویان جوان دانشگاه­ها بسیار کم است. آن­ها بیش از حد رزمنده­اند و سرودها، زبان و عقائدشان هیچ­گونه سنخیتی با ما ندارد. تئوری­های انقلاب در کره که مورد بحث و بررسی ما بود: رهائی ملی یا مارکسیسم کلاسیک انقلابی ظاهرا دیگر مناسب نیست. اولی در دنیای جهانی  شده [کنونی] نابهنگام است و دومی به خاطر این­که جنبش کارگری نمی­تواند از بیکاری نجات پیدا کند و از کارخانه فرار، ناتوان. ما به یک تئوری مدرن انقلاب و شیوه مدرنی برای بیان آن نیاز داریم".(نقل از نیری، 2000 )

در حالی­که کارگران کره تلاش می­کنند بر محدودیت­های سازمان­های مترقی خود غلبه کنند، در دیگر مکان­های جهان شکل­هائی از تضاد به وجود می­آید که چارچوب جنبش کارگری یا جنبش اجتماعی یا سیاست اتحادیه­گرایی جنبش اجتماعی قادر نیست به لحاظ نظری با آن مقابله کند: زاپاتیست­ها در مکزیک (دوانگلیس، 1996، 1998) جنبش "راه بندان" درآرژانتین (دینرشتاین، 2001) راه­پیمائی در اروپا (میظر و تیلور، 1999. تیلور) و مبارزات علیه جهانی شدن (ریکووسکی، 2001). تجزیه و تحلیل این اعتراضات بیرون از محدوده این مقاله است و مساله در جای دیگری بررسی شده است (دینرشتاین و نیری)، اما، فعلا باید گفت که همکاران نویسنده من بر این باورند که احتمال دارد این اعتراضات زمینه­ای باشد برای یک دوره جدید مبارزه علیه منطق کار سرمایه­داری. آن­چه این جنبش­ها را متمایز می­سازد و آن­چه آن­ها را برای نوشتن هر نوع نقدی درباره سرمایه  و علیه آن به مثابه­ی­ رابطه اجتماعی غالب و درعین حال آسیب­پذیر سلطه­گر مناسب می­کند، عزم راسخ این اعتراضات [جنبش­ها] در رودرروئی با سرمایه جهانی در سطحی جهانی است.

 

پیام سیاسی

مسئولیت روشنفکرانه آکادمیسین­های مارکسیست این نیست که این شکل­های جدید مبارزه جهانی را برآرمان­های محدودتر مشی جنبش اجتماعی ترجیح دهند، بلکه این است که اولی را به عنوان تکوین پیروزی و شکست دومی به رسمیت بشناسند تا اهمیت نظری و عملی آن­ها را مشخص کنند و از آن­ها برای بسط الگوی تحول دهنده­ی جدیدی استفاده کنند. نظریه چنین الگوئی را ضرورتا نباید اختراع کرد: این نظریه هم اکنون در آثار مارکس موجود است. آنچه در آثار مارکس شدیدا در خطر است نه شکل تشکیلاتی جنبش کارگری بلکه محتوای (ارزش) پویا و متضادی  است که موجب تحول طبقه کارگر می­شود و ناممکن ساختن جلوگیری از تضادی که طبقه کارگر را به وجود آورد. طبقه کارگر یک شکل تشکیلاتی سرمایه است و نهادهایی که در آن سازمان­دهی می­شوند نیز چنین اند. [بادر نظر گرفتن] این وضعیت، دگرگونی بالنده جامعه بشری نه شامل تحقق [ برنامه] طبقه کارگر با اتکاء به خود و یا در پیوند با دیگر نهادهاست، به گونه­ای که جان کلی، واترمن، مودی و میکسینز وود استدلال می­کنند، بلکه در برگیرنده الغای خود طبقه کارگر و جامعه­ای است که این طبقه را به وجود آورده است. فقط در نتیجه چنین الغائی است که الگوی عملی جدیدی برای روابط اجتماعی انسانی می­تواند پایه­ریزی شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

منابع:

این نوشته برگردان مقاله زیر است:

MICHAEL NEARY

Labour Moves:
A Critique of the Concept of Social Movement Unionism

-     "بوم­شناسی و طبقه کارگر: به سوی یک الگوی اجتماعی جدید"  نوشته ال. ادکین در کتاب "طبقه کارگر در سطح جهان در عصر جهانی شدن"، ص ص 199-217  نشر ار. مونک و پیتر واترمن. مکمیلان، لندن ونیویورک.

-     "اژدها در غم و اندوه: معجزه اقتصادی آسیا در بحران " اثر دبلیو. بلوواس. روزنفلد (1992). پنگوئین، لندن

-     "شکل­های دگرگون یابنده قوانین کار و سیاست ناامنی" ارائه شده درکنفرانس کار، استخدام و جامعه"  و "برد و باخت در اقتصاد جدید"  معرفی در دانشگاه ناتینگام. اثر چنگ دئی اوپ (2001)

-     "مارکس، مارژینالیسم و بحران دولت" اثر اس. کلارک (1981 )

-     "کینزیانیسم، (سیاست) پول­مداری و بحران دولت" اثر اس. کلارک (1988) نشر، ادوارد الگار، آدلرشات.

-     "بحث دولت " اثر اس. کلارک (1991) مکمیلان، لندن.

-     "ریشه­های جنگ کره" جلد اول: "رهائی و پیدایش رژیم­های مجزا 1945- 1947" اثر بی. کمینگز (1981 ) مطبوعات دانشگاه پرینستن، پرینستن.

-     "ریشه­های جنگ کره" جلد دوم: غرش آبشار بزرگ 1947- 1950" مطبوعات دانشگاه  پرینستن، پرینستن.

-     "بهای معجزه اقتصادی کره جنوبی، رشد اقتصادی، سرکوب دولتی و طبقه کارگر با اشاره  به کارگران زن" تز فوق لیسانس. دانشگاه وارویک. اثر چون سون اک (1996 ).

-     "ما ماشین نیستیم: کارگران زن کره و مبارزه آن­ها برای اتحادیه­ی دموکراتیک در دهه هفتاد" دانشگاه وارویک. تز دکترای چون سون اک (2001 ).

-     "راه­بندان: علیه زیر پاگذاشتن ثبات"  در اثر ای. دینرشتاین (2001)  تحت عنوان: سرمایه و طبقه. شماره 74 ص 1- 7.

-      "مارکسیسم و سوژه: در جستجوی شگفت­انگیزها (پیش درآمدی بر یک تئوری مارکسیستی کنش)  در مجله "درباره عقل سلیم" شماره 22 ص ص 83- 96 اثر ای. دینرشتاین (1997).

-     "طبقه کارگر تحول پیدا می­کند و سرمایه ذوب می­شود: ظرفیت ساخت­شکن مانیفست کمونیست"  اثر ای.  دینرشتاین و ام. نیری (1998)  در مجله سوسیال تئوری سنتر، دانشگاه وارویک صص 58- 69 .

-     "ریلیداد در اروپا: شرح اولین میتینگ علیه نئولیبرالیسم و به دفاع از بشریت" در مجله "درباره عقل سلیم" شماره  ص 49- 20.

-     "دومین رودرروئی به دفاع از بشریت و علیه نئولیبرالیسم" مجله: سرمایه وطبقه شماره 65 ص ص 135- 157.

-     " ارزش" اثر دی. السن (1979) مطبوعات  سی. اس. ای. لندن.

-     "سرمایه به مثابه­ی یک سوژه و هستی طبقه کارگر"  اثر دبلیو. بونه فلد (1995) در نشر دبلیو. بونه­فلد، ارگن، جی. هالووی و کی پوشوپدیس در "مارکسیسم علنی" جلد اول: دیالکتیک و تاریخ" مطبوعات پلوتو، لندن وکلورادو صص 93-132 .

-     "مارکسیسم و تناقض" در مجله: عقل سلیم.  شماره15، صص 53-38، اثر ارگن (1994 ).

-     "کره: تقسیم، وحدت مجدد و سیاست خارجی ایالات متحده" در مجله مانتلی ریویو. اثر ام. هارت. لندزبرگ (1998).

-     "شرایط پسامدرنیسم: کنکاشی در ریشه­های تحول فرهنگی" اثر دی. هاروی (1989 )  مطبوعات بلک ول، آکفورد.

-     "از فریاد امتناع تا فریاد قدرت: مرکزیت کار" در مجله مارکسیسم علنی، جلد سوم: مارکس رهائی­بخش. اثر جی. هالووی (1995) صص 155- 179 مطبوعات پلوتو، لندن.

-     "سرمایه، بحران و دولت" اثر جی. هالووی و اس. پیچیوتو (1991) ص ص 109- 179،  در نسخه­ی اس. کلارک "بحث دولت " مکمیلان ، لندن.

-     "مسائل اقتصاد کره" از انستیتو تحقیقات هوندای (2001) گزارش داخلی، کورپوراسیون هوندای، سئول.

-     " نظم سیاسی و قانون کار" اثر گی. کی. وجی مت (1982) مکمیلان، لندن.

-     "بازاندیشی مناسبات صنعتی: بسیج، جمع­باوری و امواج بلند"  اثر جی. کلی (1998)، روتلج، لندن و نیویورک.

-     "دولت و جامعه در کره­ی معاصر"  اثر کوهاگن (1993) مطبوعات دانشگاه کرنل، ایتاکا و لندن.

-     "خداحافظ طبقه کارگر: مقاله پیرامون سوسیالیسم پساصنعتی" اثر ای. گرز (1982) ، بوستن.

-     "هژمونی و استراتژی سوسیالیستی: به سوی یک سیاست رادیکال دموکراتیک" اثر ای. لاکلو و سی. موفه (1985).

-     "گروندریسه: مقدمه­ای بر نقد اقتصاد سیاسی" اثر کارل مارکس (1973) پلیکان، لندن.

-     "سرمایه: نقد اقتصاد سیاسی، جلد اول" اثر کارل مارکس (1976) ترجمه بی فاکس، پنگوئین در همکاری با مجله نیو لفت ریویو، لندن.

-     "راه­پیمائی در اروپا: مبارزه برای اروپای سوسیال" اثر ای. میظر (1999) در مجله سرمایه و طبقه شماره 68 صص 15-19 .

-     "بین سرمایه جهانی و دولت- ملت: سیاست جنبش اجتماعی و مبارزه برای اروپای سوسیال "مقاله­ای که در چهارمین کنفرانس جامعه شناسی اروپا، آیا اروپا موفق خواهد شد،  ارائه شد. اثر ای. میظر و جی. تیلور (1999) ، آمستردام.

-     "مهاجران امروزی: جنبش­های اجتماعی و نیازهای فردی در جامعه معاصر" اثر ای. ملوچی (1989) هچینسن، لندن.

-     "کارگران در دنیای غیرمولد: اتحادیه­ها در اقتصاد بین­المللی، اثر کی. مودی (1997) ورسو، لندن و نیویورک.

-     "انسانی کردن جهانی: مطالعاتی در تولید کار" اثر ام.  نیری (1999)، کاسل، لندن و نیویورک.

-     "ماشین­سازی هوندای، 1998: کالبد شکافی اعتصاب- از محل کار به سوی آینده" اثر ام. نیری (2000)  در مجله"سرمایه و طبقه" شماره 70 ص ص 1- 7 .

-     "اتحاد مجدد و انقلاب: بررسی پاسخ جنبش کارگری کره جنوبی به سیاست جدید نزدیکی بین دو کره" نسخه انتشار نیافته، بخش جامعه­شناسی دانشگاه وارویک، کاونتری. اثر ام. نیری (2001).

-     "سفرهایی در جهان سوسیال موشه پوستن: نوشته­ای بر نقد کیهان­شناسی سیاسی" اثر ام. نیری (2002) که در سمپوزیومی پیرامون کار موشه پوستن تحت عنوان: زمان، کار و سلطه اجتماعی، در ماتریالیسم تاریخی: تحقیق در تئوری انتقادی مارکسیستی."  ارائه می­شود.

-     "پول و شرایط بشری" اثر ام. نیری و جی. تیلور (1998) مکمیلان: لندن و نیویورک.

-     "سیاست براندازی: مانیفستی برای قرن بیست و یکم " اثر ای. نگری (1989) ترجمه جی نیوویل، مطبوعات پولتی، کمبریج.

-     "تاثیرات بحران اقتصادی کره جنوبی" اثراه سی چول و چئی مان سو (2001) رساله کار در بخش مطالعات مربوط به مدیریت، دانشگاه یونسای، سئول، کره جنوبی.

-     "مخالفت کره جنوبی در محدوده­ی معجزه اقتصادی " اثر جی. الگ (1990)، دفترهای ضد، لندن.

-     "زمان، کار و سلطه اجتماعی: تفسیر مجدد تئوری انتقادی مارکس" اثر ام. پوستن، (1993)  مطبوعات دانشگاه کمبریج، کمبیریج و نیویورک.

-     "آینده جنبش­های کارگری " اثرام. رگینی (1992) زاگه: لندن.

-     "جنگ در سیاتل: اهمیت آن برای آموزش و پرورش "  اثرجی. ریکووسکی (2001) مطبوعات توفنل، لندن.

-     "آموزش و پرورش، سرمایه و ترانس هیومن" اثر جی. ریکووسکی (1999) در"پسامدرنیسم در تئوری آموزشی: آموزش و پرورش و سیاست مقاومت انسانی" صص 5-84 ، مطبوعات توفنل، لندن.

-     "صدا و چشم: یک تحلیل از جنبش­های اجتماعی" اثر: ای. تورن (1981)، مطبوعات دانشگاه  کمبریج : کمبریج

-     "از بسیج تا انقلاب " اثر سی. تیلی (1978). مک گرا هیل: نیویورک.

-     "اتحادیه اجتماعی جدید: یک مدل اتحادیه جدید برای یک نظم  جهانی جدید" اثر پی. واترمن (1999) در نسخه ار. مونک و پی. واترمن در: "طبقه کارگر در سطح جهانی درعصر جهانی شدن"  مکمیلان ، لندن و نیویورک صص 147- 264.

-     "عقب نشینی از طبقه: یک سوسیالیسم جدید حقیقی " اثر ای. ام. وود (1988) ورسو، لندن و نیویورک.

 

[1]-dimensionality