دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

آیا ما می­توانیم از یک مفهوم­بندی نظری

 برای اتحادیه­های جدید در افریقای جنوبی و فراسوی آن استفاده کنیم؟

کیم سایپس

برگردان آزاد: زاگرس جنگلی

در اواخر دهه­ی 1980 و اوایل دهه­ی 1990 بحثی بین­المللی بین متفکران در گرفته بود. این متفکران یا در جنبش کارگری جدید فعال بودند یا این جنبش را در کشورهای مختلف "در حال توسعه" مثل برزیل، فیلیپین، افریقای جنوبی و کره جنویی مورد پژوهش قرار می­دادند. این متفکران سعی می­کردند از حیث نظری پدیده­های جدید را دریابند و از مفهوم"اتحادیه­گرایی­ جنبش اجتماعی" برای درک این جنبش­های جدید کارگری استفاده ­می­کردند.

 اما درک­های مختلفی از "اتحادیه­گرایی جنبش اجتماعی" وجود داشت. در این بحث­ها،  تلاش­ها بر این امر استوار بود که مفاهیم را تا حد ممکن پالایش و تعمیم  دهند. و با آموزش از این شرایط و نیز انتقال آگاهی به دیگر جنبش­های جدید کارگری، اهمیت این کوشش­ها را نشان ­دهند، بدین ترتیب آن­ها توانستند دانش پیشرفته­ای را از تلاش­های قبلی فراهم آورند، تا با انتقال آگاهی به این جنبش­های جاری آن­ها را به جلو سوق دهند.

نوشته­ی نهایی این بحث­ها در 1992 منتشر شد؛ وقتی که من، در دو مقاله­ به تکامل و پالایش مفاهیم می­پرداختم و در آن 3 نوع مختلف، از اتحادیه­­ی جنبش اجتماعی، اتحادیه صنفی، اتحادیه سیاسی را بررسی ­می­کردم؛ (سایپس، 1992a) تا رهیافت مارکسیستی را در قبال اتحادیه­ی­ جنبش اجتماعی متمایز کنم. (سایپس، 1992 b) من مفهوم­سازی نظری و تحقیقات اولیه­ام را، پیرامون کیانگ مای اونو ( (KMU بنیاد گذاشتم. و سپس با تک­نگاری و نگارش مقالاتی، پیرامون مرکز کارگری فیلیپین ((KMU این تحقیق را ادامه دادم و مفهوم­سازی اتحادیه­ی­ جنبش اجتماعی را به آگاهی دیگران رساندم.

من در شرایطی به مفهوم اتحادیه­ی­ جنبش اجتماعی باور پیدا کردم که این مفهوم می­توانست در پیوند با جنبش­های کارگری ((KMU - مخصوصا CAT   (سنترال یونیکاد دوترابالدورس) در برزیل، کوساتو (کنگره اتحادیه­های کارگری افریقای جنوبی)،KTUC  کنگره اتحادیه کارگری کره) در کره جنوبی به کار رود. (سایپس، 1992 a:123،FN.6   ( هیچ کس [تا این مقطع] تلاش نکرد این مفهوم­سازی نظری را برای جنبش­های کارگری دیگر به کار ببرد(1). به عبارت دیگر من علی­رغم تمرکزم در مطالعه­ی KMU و دفاع­ام از این مفهوم­سازی، باید یادآوری کنم هنوز روشن نیست که بتوان مفهوم اتحادیه­ی جنبش اجتماعی را برای هر جنبش کارگری جدید دیگر تعمیم داد یا از این مفهوم استفاده کرد. اما این بحث با وجود گنگی خود، هنوز اهمیت خود را دست نداده است.

به علاوه برای پیشبرد این بحث و برای اطلاع­رسانی به پژوهش­گران و فعالان کارگری، من مفهوم­سازی خودم را در این نوشته، با بررسی اتحادیه­ی کارگری جدید سیاهان در افریقای جنوبی بین 1992-1973 و مخصوصا اتحادیه­هایی مورد آزمایش قرار می­دهم که برای ایجاد کوساتو (کنگره اتحادیه­ای افریقای جنوبی) در 1985 به هم پیوستند. آیا این مفهوم­سازی معتبر است، آیا می­توان آن را به اتحادیه­های سیاهان افریقای جنوبی تعمیم داد، و اگر پاسخ مثبت است از این تجربه برای ظهور جنبش­های اجتماعی دیگر چه چیزی می­توان آموخت؟(2) من این بررسی را هم در پیوند با جنبش کارگری، و هم در باره­ی نظریه جنبش­های اجتماعی آغاز می­کنم، و آنگاه ظهور این اتحادیه را قبل از بررسی بسیج کارگران سیاه در بستر تاریخی اجتماعی آن کشور در جایگاه خود قرار می­دهم.

نظریه­ی جنبش کارگری به ما اجازه می­دهد که اشاره کنم که ره­یافت پژوهش­گران به مطالعه­ی جنبش کارگری چگونه باید باشد و جنبش­های کارگری را چگونه مفهوم­بندی کنند و آن­ها را دریابند. این امر به من اجازه می­دهد که از حیث نظری بین انواع تجربه­ی اتحادیه­های کارگری در متن جنبش کارگری فرق بگذارم؛ آنگاه استدلال می­کنم که جنبش­های کارگری که به وسیله انتخاب اعضای­شان به طور آگاهانه تکامل یافته­اند صرفا بازتاب شرایط یا انعکاس تغییرات ساختاری نیستند.

نظریه­ی جنبش کارگری بر این فرض استوار است که کارگران در حرکت اند؛ اما این نظریه به ما نمی­گوید که کارگران چگونه به حرکت در آمده­اند. من با تعمیم نظریه جنبش کارگری برای ظهور جنبش­های اجتماعی، به دریافت آن کمک می­کنم (4). و مخصوصا نشان می­دهم چگونه افراد هم­فکر برای ایجاد گروه­ها، هویت جمعی در هر گروه، و شرکت در فعالیت جمعی به هم می­پیوندند. به علاوه نشان می­دهم که آن­ها چگونه، این فعالیت­ها را درمی­یابند و چگونه دریافت وکوشش­هایی خود را به دیگران در  جهت تقویت نیروهایشان و مقابله با نیروهای اجتماعی مخالف منتقل می­سازند. این امر به ما کمک می­کند که دریابیم که چگونه جنبش کارگری با کار اساسی خود ظاهر می­شود و با رشد بیش­تر، نظم موجود را به چالش می­کشد. من این مساله را با توضیح از بستر ویژه­ای دنبال می­کنم که در آن، جنبش کارگری ظاهر شده است. این بسیج، باید بسترسازی شود چون بسیج در درون یک متن تاریخی- اجتماعی ویژه صورت می­گیرد. بدون میزان معینی از آگاهی از این بستر که کارگران چگونه ابتدا به طور انفرادی، بعد به طور جمعی، به آن واکنش نشان ­دهند؛ ما نمی­توانیم فرآیندی را دریابیم که آن­ها دست به انتخاب می­زنند. با توجه به این مفهوم­سازی از اتحادیه می­توان تکامل اتحادیه­ها و جنبش کارگری را مورد ملاحظه قرار داد.(5)

ره­یافتِ روش­شناسانه من عبارت است از: بررسی موردهای کلیدی در پیوند با ادبیات غنی مربوط به کوساتو و اجزای متشکله آن، و جایگاه جنبش کارگری وسیع­تری که این الگوهای رشد را متمایز می­کند و ادعاهای نظری طرح شده در این بحث­ها را به آزمایش می­گذارد. برای بسترسازی، من جایگاه بسیج در افریقای جنوبی و تلاش برای صنعتی شدن و مساله "آپارتاید" را مورد مطالعه قرار می­دهم. آن­گاه بسیج کارگران را بررسی می­کنم که جنبش و سازمان­های متشکله در این فرآیند را ایجاد و تکامل بخشیدند، و سپس در پرتو روشن کردن مفهوم­سازی اتحادیه­ی جنبش اجتماعی پیشنهادی من، کوشش­های کارگران را تحلیل می­کنم که تا چه میزان تایید می­شوند، یا نیاز دارند که پالایش یابند. بعد از این همه، به دستاوردهایی اشاره می­کنم که می­تواند مورد استفاده جنبش کارگری قرار گیرد.

جنبش کارگری که کوساتو و اتحادیه­های وابسته به آن، بخشی از آن به شمار می­روند موضوع­هایی عالی هستند برای آزمایش مفهوم­سازی­های اتحادیه­ی جنبش­های اجتماعی. اولا این جنبش، در بین فعالان کارگری و نویسندگان در سطح بین­المللی شناخته شده و از اهمیت بالا برخوردار است. کوساتو یکی از پویاترین جنبش­های کارگری در دنیاست. ثانیا به علت پیوند تنگاتنگ بین کوساتو و تعدادی از روشنفکران آکادمیک در کشور، یک ادبیات غنی قابل دسترس برای استفاده وجود دارد. کوساتو و اتحادیه­های متشکله آن، توسط پژوهش­گران معاصر نسبت به هر جنبش کارگری در دنیا به طور گسترده مورد مطالعه قرار گرفته است. ثالثا این اتحادیه­ها در کمک به براندازی دیکتاتوری مبتنی بر نژادپرسی و به علاوه برای بهبود پرداخت، مزایا، و شرایط کارشان برای کارگران در محل کار موفق  عمل کرده­اند. رابعا افریقای جنوبی از یک سطح بالای رشد اقتصادی نسبت به فیلیپین برخوردار است (برود1987). استقرار اتحادیه­های جنبشی اجتماعی به عنوان یک مفهوم­سازی نظری با هدف تعمیم این مفاهیم، حداقل برای جنبش­های کارگران در کشورهایی دارای اعتبار است که تازه صنعتی شده­اند و (KMU) و (KTUC) را در بر می­گیرد.

به طور خلاصه اعتبار مفهوم­سازی اتحادیه­ی جنبش اجتماعی من به طور قابل ملاحظه­ای بالا رفته و به وسیله اتحادیه­های افریقای جنوبی مورد تایید قرار گرفته است. این کوشش­ها به نوبه­ی خود برای تعمیم اتحادیه­ی جنبش اجتماعی به دیگر کشورها کمک می­کند. این کاری است که من حالا شروع می­کنم.

 

بررسی ادبیات

من در این جا منابع، و نوشته­های مربوط به جنبش کارگری و نظریه جنبش اجتماعی را مورد بررسی قرار می­دهم.

 

 نظریه جنبش کارگری: رویکردهای متفاوت با جنبش­های کارگری

شیوه­های متفاوتی برای بررسی جنبش کارگری وجود دارد، سیمون لارسن و بروس نیسن(1987) بحث می­کنند که چگونه نظریه­پردازان کارگری این کار را انجام داده­اند. آن­ها، ابتدا ملاحظه می­کنند که تنها یک نظریه کارگری وجود ندارد، بلکه تعدادی از این نظریه­ها وجود دارد. آن­ها هم­چنین یادآوری می­کنند که نظریه­پردازان، پیرامون مسایل مختلفی متمرکز شده­اند، بعضی­ها بر منشاء جنبش کارگری، برخی بر نقش اتحادیه­ها در جامعه­های صنعتی، افرادی بر مشی ایدئولوژیک تشکیلات کارگری، کسانی هم با اهداف نهایی آن­ها و غیره... پرداخته­اند. از این رو لارسون و نیسن می­نویسند که "نه تنها اختلافات حادی پیرامون عملکرد و محتوای نظریه­ی جنبش کارگری وجود دارد بلکه در واقع غیر ممکن است این نظریه­های مختلف را در یک نظریه­ی عمومی جنبش کارگری ترکیب کرد". آن­ها اشاره می­کنند که تکامل سنخ­شناسی نظریه­های کارگری از اهمیت وافری برخوردار است. آن­ها بر روی طبقه­بندی پنجگانه مارک پرلمن بحث می­کنند. به این منظور"ما این را مفید دانسته­ایم که نظریه­های هر [نظریه­پردازی] را برحسب نقش اجتماعی دسته­بندی کنیم که به جنبش کارگری اختصاص داده است". (لارسن و نیسن، 1987، 4-3). آن­ها هفت نقش اجتماعی مختلف را برمی­شمارند که نظریه­پردازان در پیوند با جنبش کارگری ارائه کرده­اند.

1) عاملی برای انقلاب 2) نهاد صنفی برای حمایت اقتصادی از اعضای خود 3) عاملی برای توسعه صنعتی 4) ابزاری برای دستیابی به هدف­های روحی گروه­های کارگری 5) عاملی برای اصلاح اخلاقی، روحی؛ 6) [مقاومت دربرابر] انحصار ضد اجتماعی، یا مخرب 7) سازوکاری که تابع کارکردها و منافع مخصوص در جامعه صنعتی است. (لارسن و نیسن 1987، 4)

اما من با پیروی از بونول (1983) و دیگران مانند مارین گولدن(1988) پیشنهاد و تلاش می­کنم  به درک این نکته نایل شوم که چگونه کارگران فعال به جنبش­های اجتماعی کارگری نگاه می­کنند. این مساله­ای است که به طور ویژه دارای اهمیت است. به عبارت دیگر بیش­ از آن که جنبش کارگری را بر حسب عمل کارگران از منظر و قالب نظری معینی نگاه کنیم، پیشنهاد می­کنم که کارگران اتحادیه­ها و جنبش­های کارگری را به عنوان نیرویی در نظر بگیریم که اهداف چندگانه دارند؛ امری که نظریه­پردازان باید گوناگونی آن را به رسمیت بشناسند.

با تغییر محورهای بالا من اشاره می­کنم که کارگران می­توانند جنبش­های کارگری را به عنوان1) عامل تحول اجتماعی 2) وسایل بهبود شرایط اقتصادی­شان 3) مبتکران دموکراسی صنعتی 4) نیروهایی که سلامت روانی کارگران را بهبود می­بخشند و 5) موتور اصلاح اخلاقی – روانی تلقی کنند.(7) به علاوه یک کارگر معین می­تواند جنبش کارگری را با یک یا هدف­های بیش­تری در زمان واحد در نظر گیرد، یا ممکن است برای یک یا هدف­های بیش­تری در زمان معین اولویت و اهمیت قایل شود. بنابراین با تشخیص تنوع برخوردها در بین کارگران که عمومیت دارد، برای مطالعه­ی جنبش­های کارگری پیشنهاد می­کنم به تنوع برخوردها در بین کارگران متمرکز شویم. در عین حال که، ما تنوع هدف­های جنبش کارگری را تشخیص می­دهیم؛ هم­چنین باید این امر را هم درک کنیم که به طور نقد منافع گروهی یا "طبقاتی" مشترک وجود ندارد که به سادگی با شرکت کارگران در مناسبات اجتماعی تولید، توزیع، مبادله به دست ­آید.(مارکس و انگلس 1978[1848])؛ آگاهی جمعی باید تکامل پیدا کند، منافع جمعی باید ایجاد شود؛ از این رو، آن­ها نمی­توانند فرض گرفته شوند. ( ملوچی، 1989).(8)

 

جنبش کارگری: مفهوم­سازی

تا کنون پیش­فرض من این بود که حول جنبش کارگری توافق عمومی وجود دارد. حالا قبل از این که جلوتر برویم وقت آن است که این مفهوم­سازی تکامل یابد. با پذیرش تعریف مک­آدام و اسنو "جنبش اجتماعی به مثابه­ی جماعتی است با درجات مختلف سازمان­یابی، که در خارج از کانال­های نهادی شده، با هدف پیشبرد و یا جلوگیری از تغییر در گروه، جامعه یا نظم جهانی تداوم ­می­یابد و بخشی از آن محسوب می­شود"(مک­آدام و اسنو، 1997). من فکر می­کنم که یک "جنبش کارگری حداقل در دوران اوليه­ی تكوين خود نوعی از جنبش اجتماعی است که نظم اجتماعی مستقر را به چالش می­کشد و آن چه به آن اهمیت می­بخشد جایگاه اجتماعی ویژه­ی آن است. نمود سازمان­یافتگى اولیه جنبش کارگری در حوزه­ی تولید، توزیع و مبادله­ی جامعه خود را نشان می­دهد. از این رو جنبش کارگری از چیزی برخوردار است که گروه­های اجتماعی دیگر فاقد آن­اند: توانایی متوقف کردن و عملیات از درون فرآیند تولید، توزیع . مبادله (آرنوویتز، 1973). این موقعیت و همین نیروی اجتماعی بالقوه است که جنبش­های کارگری را با اهمیت می­سازد". 

از نظر سازمانی، توده­های اتحادیه­های کارگری قلب جنبش کارگری به شمار می­روند که به وسیله مرکز کارگری به هم می­پیوندند. این مرکز به نوبه­ی خود برای اتحاد بیش­تر و تقویت اتحادیه­های عضو تلاش می­کنند.(9) در پیرامون این سازمان­های کارگری، روشنفکران و افراد و دیگر تشکل­ها قرار گرفته­اند؛ این تشکل­ها، سازمان­هایی را دربر می­گیرند که مستقیما در خدمت جنبش کارگری اند؛ مانند نهادهای آموزشی که تربیت کارگران را به عهده می­گیرند و با هدف خدمت به اعضا به این امر اختصاص داده شده­اند - و هم آن­هایی را که از نظر سیاسی به جنبش کارگری می­پیوندند، که به طور غیر مستقیم نیروی اجتماعی جنبش کارگری را تقویت می­کنند. ترکیبی از مرکز کارگری و حامیان است که یک شبکه­ی اجتماعی را می­سازد و در یک تاثیر متقابل جنبش کارگری را بسیج می­کند. بنابراین جنبش­های کارگری به طور ساده مجموعه­ای از کارگران نیستند: مراکز کارگری نمی­توانند بدون حمایت جماعت­های وسیع­تر به حیات خود ادامه دهند، هر چند که پیش­تر ساخته شده­ باشند.

به طور کلی حد معینی از مداخله و منافع مشترک در یک مرکز کارگری یا جنبش کارگری در میان اعضا وجود دارد. من مطمئنا نمی­خواهم بگویم که هر عضو، یک درجه­ای­ بالا از منافع و مداخله را به نمایش می­گذارد؛ این اهمیت ندارد که من چقدر آرزو می­کنم که در واقعیت این گونه باشد. بنابراین من اعضای جنبش­های کارگری را در یکی از این 3 مقوله دسته­بندی می­کنم: فعالان، شرکت­کنندگان و هواداران. "فعالان" افرادی هستند که منافع و مداخله­ا­ی بالا را از خود به نمایش می­گذارند و نقش رهبری را ایفا می­کنند. کوشش­های این رهبران در تشکیلات می­تواند رسمی باشد مثل یک مقام اتحادیه یا مقام حمایت­کننده در جماعت؛ آن­ها می­توانند غیررسمی باشند مانند داوطلبان و کسانی که می­توانند از رهبری رسمی حمایت، یا با آن مخالفت ­کنند. و یا به صورت"پل­هایی" (نگاه کنید به رابنست، 1996) بین رهبران و اعضا، یا بین مراکز کارگری و سازمان­های پیوسته عمل می­کنند."شرکت­کنندگان" اعضایی هستند که می­توانند در مسایل ویژه یا مبارزات، بسیج شوند، اما آن­ها به طور عمومی مبتکر و خودمداخله­گر نیستند. و "هواداران" که به­طور کل منافع و درگیری کمتری دارند آن­ها به طور عام کسانی اند که منکور اولسون(1965) آن­ها را "سوارکاران آزاد" می­نامد. اگرچه آن­ها می­توانند در زمان­ها و پیرامون منافع معین بسیج شوند؛ معهذا کوششی برای انجام این کار باید صورت گیرد. به طور خلاصه اعضا می­توانند سطح مداخله خود را در هر زمان تغییر بدهند. این مقولات ایستا و غیر قابل تغییر نیستند.

 

درک رشد جنبش کارگری

بنابراین من می­خواهم به تاسی از گولدن(1988) پیشنهاد کنم که پژوهش­گران می­توانند با تمرکز اولیه بر فعالان، تکامل یک جنبش کارگری را بهتر دریابند. من استدلال می­کنم که فعالان نقش­های کلیدی بازی می­کنند زیرا آن­ها کسانی اند که مفهوم­سازی و اندیشه­ورزی در جنبش کارگری را به عهده می­گیرند و چارچوب معینی را در فرآیندها شکل می­دهند (اسنو1997، 1986). فعالان کسانی اند که موقعیت کارگران را در انظار عمومی توضیح می­دهند و بنابراین، آن­ها - هم در داخل مراکز کارگری و هم در سراسر شبکه­ای از حمایت­کنندگان-  هم­چون مرکزی برای تکامل جنبش کارگری به مثابه­ی یک کل عمل می­کنند که به طور ویژه در خدمت بسیج اعضایش قرار دارد و برای خنثی و مقابله با مخالفان جنبش کوشش می­کنند.

اما با این حال، ما نمی­توانیم درک خودمان را از جنبش کارگری، به فعالان محدود کنیم. این مهم نیست که فعالان تا چه حد خوب، یا تا چه حد مبتکرند، مگر غیر این است که تعداد­ی کمی از اعضا به چنین کوشش­های دست می­زنند. این امر اما نباید با جنبش کارگری برابر تلقی شود؛ بلکه به سادگی، جمعی از فعالان را در برمی­گیرد که با کل سازمان­ یکی نیستند. همان طور که گی زیدمن با تیزبینی می­نویسد"درحالی که فعالان منفرد و گروه­بندی­های مخفی می­توانند به تکوین یک گفتمان در سازمان کمک کنند معهذا آن­ها به سختی می­توانند گفتمان دریافت شده یا در عمل پیاده شده را تعیین ­کنند (زایدمن، 1994:41). بنابراین، فعالان باید یک برنامه کافی برای تشویق فعالیت و بسیح توده­ای کارگران ارائه کنند.

جنبش­های کارگری قدرت­شان را از توانایی­شان در بسیج تعدادی وسیعی از مردم به عنوان یک نیروی متحد برای از هم گسیختن تولید، توزیع و مبادله و برای مقاومت در مقابل ضد حمله سرمایه یا دولت و یا متحدان آن­ها اخذ می­کنند. بنابراین جنبش­های کارگری در همه زمان­ها در معرض خطر سرکوب دولت و مخالفان جنبش قرار دارند. آن­ها می­توانند با تفسیرهای فعالان چالش کنند و پیوندهای بین فعالان و اعضای جنبش را تضغیف یا تخریب کنند.( مایر و استگنبورگ 1996)

علی­رغم تمایل به استفاده از اصطلاح"جنبش" کارگری، تقریبا به طور هم­زمان و ناخودآگاه به هر تجمع از سازمان­های کارگری ارجاع داده می­شود، من استدلال می­کنم این تعریف غیر قابل پذیرش است. تمام تجمع­های کارگری جنبش کارگری نیستند. یک جنبش کارگری از نظر کیفی با تجمع سازمان­های کارگری متفاوت است. یک جنبش کارگری ترکیبی از یک مرکز کارگری و سازمان­های مربوطه است که حامیان خود را در شبکه­های اجتماعی بسیج می­کند که بر هم تاثیر متقابل می­گذارند. و این امر می­تواند  از جنبش کارگری یک کشور جداگانه فرا­تر رود.

 

سنخ شناسی اتحادیه کارگری

گی زیدمن برای درک جنبش­های کارگری، 3 نوع مدل اتحادیه کارگری را تشخیص داد که سازمان­های کارگری آن­ها را در قلب جنبش کارگری تجربه کرده بودند. در آثار سلیگ پرلمن، ویکتوریا بونول و کیم سایپس 3 رویکرد مختلف در فهم این جنبش پیشنهاد شده است. به عنوان مثال این 3 رویکرد به اتحادیه کارگری، در 3 سنخ اتحادیه کارگری  "اقتصادی"، "اتحادیه سیاسی" و "جنبش اجتماعی" مطرح شده­اند که من در مقاله 1992 آن را ترسیم کرده­ام.(سایپس، 1992a، 134-124؛ 1992b ،  (87

سلیگ پرلمن (1968-1928)، در یک مطالعه­ی تطبیقی از جنبش­های کارگری آلمان، بریتانیا، امریکا و روسیه طی قرون 19 و 20، استدلال می­کند که فعالان در امریکا یک ایدئولوژی محافظه­کارانه را علی­رغم شرایط ساختاری ویژه و مداخله­ی روشنفکران رادیکال در جنبش­شان انتخاب کرده­اند. او این اتحادیه را به صورت یک نهاد اقتصادی بر اساس "آگاهی شغلی" مفهوم­بندی کرد که خود را به "کنترل در محدود­ی شغل"مقید می­کند (پرلمان،159). پرلمن این رویکرد کارگران را ناشی از یک محیط سیاسی- اجتماعی به شدت خصومت­آمیز می­داند، محیطی که در آن ادامه حیات سازمانی سخت مشکل بوده است. (پرلمن: 169-160). گی عقیده دارد که بقای این اتحادیه­ها در گرو این بود که، روشنفکران رادیکال و طرح­های مختلف از جمله حزب کارگری  را نفی ­کنند. موفقیت در این پروژه به معنای نهادینه شدن کار بود. تحلیل­های پرلمن اگرچه با کل این مفهوم­سازی موافق نیست، ولی با آن اتحادیه کارگری مورد تعریف من یکی است که "اتحادیه اقتصادی" ­نامیده می­شود.

من تعریف اتحادیه­ی "اقتصادی" را با این اتحادیه همسان می­دانم که در نظام مناسبات صنعتی کشور معینی ادغام شده است. و فعالیت­های سیاسی خود را در چارچوب نظام سیاسی مسلط نهادینه کرده و برای رفاه اعضای خود کوشش می­کنند. اما به طور کلی می­توان گفت این نوع اتحادیه­ها، خود را به منافع فوری محدود می­کنند.(سایپس ، 1992a ، 126-124؛ 1992،b 6 (8

مطالعه­ی ویکتوریا بونول در باره مطالعه کارگران در سن­پترزبورگ و مسکو در بین سال­های 1914-1900 به طور تلویحی تحلیل­های پرلمن را مورد چالش قرار می­دهد(1983). بونول استدلال می­کرد که فعالان کارگری، یک ایدئولوژی رادیکال را در مواجه با شرایط ساختاری ویژه و در حمایت از مداخله روشنفکران در جنبش­های­شان انتخاب کردند. او کوشش کرد تشخیص دهد که چگونه کارگران روسیه توانستند آگاهی انقلابی را رشد دهند و درک "درون­زاد" و یا "برون­زاد" در چارچوب نظریه اجتماعی را مطرح کنند.

اما چگونه کارگران به نفی نظم مسلط می­رسند و تصوری از بدیل را تکامل می­بخشند؟ این موضوعات اغلب به هم وابسته­اند اما از نقطه­نظر تحلیلی آن­ها از هم متمایز می­شوند اگرچه مسایل درهم تنیده­ای­ به شمار می­روند. در این ادبیات معمول است که نسبت به این موضوع­ها، تمایزی بین دو رویکرد اساسی قایل شوند: نظریه­هایی که از ابتدا بر شرایط انقلابی خارج از محیط­ کارگران؛ و آن­هایی که بر منشاء عصیان کارگران در خود تجربه­های کارگران متمرکز می­شوند که در محیط کار، جماعات، جامعه به دست آمده است. به خاطر اختصار آن­ها را به این ترتیب درون­زاد و برون­زاد می­نامم. آن­ها چیزهای منحصر به فرد در برابر هم نیستند و عناصر هر دو رویکرد می­تواند در هر مطالعه­ای پیدا شود.(بونول، 1983، 7)

او خاطر نشان می­کند که نظریه " برون­زاد­" بر فرض مشترکی استوار است که "کارگران نمی­توانند آگاهی انقلابی خود را رشد دهند" آن­ها به مداخله­ی نیروهای حزب سیاسی یا روشنفکران رادیکال از خارج احتیاج دارند. از سوی دیگر نظریه­­های درون­زاد استدلال می­کنند که این خود کارگران هستند که با تجربیات­شان بدون دخالت عامل خارجی به عنصر انقلابی تبدیل می­شوند (بونول، 1983، 8). مطالعه بونول در واقع برای حل این مشاجره طرح شده است. او نتیجه می­گیرد که کارگران با درک از هویت جمعی، خود را سازمان می­دهند و سپس با هویت جمعی، تاثیر متقابل بین سرمایه و دولت و تفسیرهای روشنفکران رادیکال و مداخله آن­ها را ارزیابی می­کنند و بعدا با کوشش برای تغییر رادیکال شرایط­شان، تصمیم می­گیرند خودشان را تحت تابعیت یک سازمان روشنفکری در آورند که احساس می­کنند با برنامه­های خود به نیازهای­شان پاسخ می­دهد. موفقیت این پروژه روشنفکری در روسیه منجر به نهادسازی کارگری شد اگرچه تحت رژیمی که برخورد خصمانه نداشت هر چند کنترل نهایی را در دست داشت.

 با این که او با مفهوم­سازی من موافق نیست تحلیل او اما با اتحادیه سیاسی که من ترسیم کرده­ام هم­خوانی دارد.

من"اتحادیه­گرایی سیاسی" را به عنوان تشکلی تعریف می­کنم که تابع یا زیر تسلط یک حزب سیاسی یا دولت است، و رهبران، وفاداری اصلی خود را نسبت با آن­ها[حزب یا دولت] نشان می­دهند و این شامل هم تفسیرهای لنینی و هم "رادیکال ناسیونالیستی" می­شود. این امر به طور عام و نه به طور مطلق به غفلت از موضوعات مربوط به محل کار به خاطر مسایل سیاسی منجر می­شود. (سایپس، 1992 الف، 127، 1992ب، 86). مطالعه­ی من با تمایز روشن هم از پرلمن و بونول، در باره جنبش کارگری فیلیپین یک نوع دیگری از اتحادیه یعنی اتحادیه­ی جنبش اجتماعی را ترسیم می­کند. من با مطالعه خود از مرکز کارگری (KMU)، استدلال می­کنم که فعالان در صدد هستند نوع متمایزی از اتحادیه­ها را رشد دهند که در آن­ها، کارگران خود حاکم بر سرنوشت­شان هستند بیش­تر از آن که متکی بر سازمان­های روشنفکری چه راست یا چپ باشند- به عبارت دیگر فعالان فیلیپینی در (KMU)، رویکردهای ویژه و متفاوتی نسبت به شرایط اجتماعی خود داشته­اند و براساس درک­ خود از شرایط، فعالیت خود را تنظیم کرده­اند. از این رو این فعالان، نوعی از اتحادیه­ی کارگری را با تشخیص شرایط خاص­شان به وجود آورده­اند که در قالب مفهوم­سازی­های اقتصادی و یا در واکنش به روشنفکران سیاسی یا در پیوند با احزاب نمی­گنجد. بر این اساس، من مفهومی از اتحادیه­ را پیشنهاد کردم که از مفهوم­سازی اقتصادی پرلمن و مفهوم­سازی سیاسی بونول جداست. من همراه با دیگران، مفهوم اتحادیه­ی جنبش اجتماعی را پیشنهاد می­کنم.

اتحادیه­ی جنبش اجتماعی نوعی از اتحادیه است که از اشکال سنتی آن، چه اقتصادی و چه سیاسی متمایز است. این درک از اتحادیه، مبارزات کارگران را از جمله کوشش­هایی می­نگرد که جامعه را به طور کیفی تغییر می­دهد؛ و مبارزه اتحادیه­ای را به عنوان تنها شکل تغییر سیاسی نمی­بیند و حتی برای آن تقدمی قایل نمی­شود. بنابراین این نوع اتحادیه سعی می­کند با سایر جنبش­های اجتماعی بر پایه برابر متحد شود و تلاش می­کند که در عمل و تا جایی که ممکن است با آن­ها در سطح کشور و یا در سطح بین­الملل همکاری کند.

 اتحادیه­ی جنبش اجتماعی از نظر دموکراتیک به وسیله اعضای خود کنترل می­شود نه به وسیله سازمان­های بیرونی. اتحادیه­ی جنبشی اجتماعی مبارزه برای کنترل زندگی روزانه کارگران، پرداخت دستمزد و بهبود شرایط کار را به رسمیت می­­شناسد که رابطه تنگاتنگی با هم دارند و نمی­توانند از شرایط ملی اقتصادی، سیاسی، اجتماعی جدا باشند. این امر از مبارزه برای اصلاح شرایط کارگران در محل کار و علیه استثمار و سرکوب در مقیاس ملی جدایی­ناپذیر است. این مبارزه علیه کسانی است که سلطه­ی خود را بر جامعه اعمال کنند و به علاوه مناسبات سلطه­گرانه­ در داخل اتحادیه­ها را هم در بر می­گیرد.

بنابراین اتحادیه­ی جنبش اجتماعی از سرمایه و دولت و احزاب سیاسی مستقل است. در حالی که برنامه­ی عملی خود را از چشم­انداز ویژه­ی خود اخذ می­کند اما از این ظرفیت برخوردار است که بر اساس مذاکره با جنبش­های اجتماعی متحد خود که با آن­ها رابطه­ی برابر دارد، برنامه­ی عملی خود را اصلاح کند.(سایپس، 1992،الف: ص33، 1992ب، 87-86)

با این حال باید به خاطر داشت در هر مورد معین که در بالا بیان شده، کارگران به مثابه­ی سوژه­ای فعال در نظر گرفته شده­اند و صرفا با ساختاری که با آن روبه­رو اند تعین پیدا نمی­کنند.

با وجود این، من پیشنهاد می­کنم که در چارچوب مفهوم­سازی ایدئولوژیک از اتحادیه کارگری، این فعالان هستند که کارگران را برای اتحاد و مجامع کارگری بسیج می­کنند و نقش مرکزی را در تعیین نوع اتحادیه ایفا می­کنند اگرچه نه به تنهایی، و جنبش کارگری خاصی را هدایت می­کنند. به عبارت دیگر مادام که ممکن است شرایط ساختاری هم­چون عاملی سبب شود که کارگران تصمیم بگیرند به طور جمعی در ایجاد و یا پیوستن به مجامع کارگری ترغیب شوند اما این فعالان هستند که در مجامع عمومی از توانایی متقاعد کردن هم­کاران و حامیان خود برخوردارند و راستای هر مجامعی را با برتری رویکرد خود تعیین می­کنند. از این رو، این فعالان در اتحادیه هستند که جهت و امکانات جنبش کارگری را شکل می­دهند که چگونه با محیط بزرگ­تر از خود تعامل داشته باشد.

اما نظریه جنبش کارگری فرض می­کند که کارگران در حرکت اند اما به ما نمی­گوید که آن­ها چگونه فعال شده­اند. من ابتدا در باره­ی نظریه جنبش اجتماعی برای فهم این که چگونه به طور عام پدید می­آیند بحث کردم و این را با یک گزارش در بستر ویژه­ای دنبال کردم که در آن جنبش کارگری ظهور می­کند.

 

نظریه جنبش اجتماعی

در چارچوب ادبیات مربوط به پیدایش جنبش اجتماعی، موردی وجود دارد که مستقیما به چگونگی ظهور جنبش­های کارگری مربوط است و من می­خواهم از این دانش در درک جنبش­های کارگری استفاده کنم. دو رهیافت عمومی در این باره عبارتند: از تبیین ساختاری، و تبیین فرهنگی. (نگاه کنید به مک­آدام، 1994)

 

 

 

تبیین ساختار و  پیدایش جنبش

در ادبیات مربوط به تبیین ساختاری بر این نکته تاکید می­شود که جنبش­های اجتماعی که به طور نسبی ظاهر می­شوند نتیجه­ی تغییرات ساختاری جامعه اند. فرانسیس فوکس پیون و ریچارد کلوارد در اثر درخشان­شان در این باره می­نویسند:"ظهور اعتراض مردم، بازتاب­ تغییرات عمیق در جامعه بزرگ­تر است"(پیون و کلوارد، 1979، 7). با تمرکز بر"جنبش­های اعتراضی" در بین اقشار فقیر طبقه کارگر، پیون و کلوارد نظریه­ها را به دو بخش تقسیم می­کنند: از یک سو نظریه­های که فشار بر مردم را باعث برانگیختگی آن­ها می­دانند و از طرف دیگر نظریه­هایی که خود برانگیختگی مردم را با سست شدن کنترل نظم جامعه تبیین می­کنند که اجازه می­دهد که اعتراضات رخ دهد. اما آن­ها این عوامل را به هم پیوسته می­بینند و با تمرکز بر تاثیر تغییرات عمیق اقتصادی خاطر نشان می­کنند که الگوی زندگی عادی مردم بیش­تر با قواعد کار و پاداش کار تنظیم شده است که در هر روز، هفته و فصل جاری می­شود. وقتی زندگی معمولی به هم می­خورد مردم در چارچوب نظمی که در آن قرار دارند به خارج پرتاب می­شوند. کار و پاداش کار، ثبات نهادهای اجتماعی دیگر را پی­ریزی می­کند. وقتی افراد نمی­توانند به اندازه کافی درآمد برای خانواده­شان به دست آورند، آن­ها ممکن است زن­ها و بچه­های خود را ترک کنند یا در ازدواج با زنان مورد علاقه­شان شکست بخورند. فقدان کار، عدم ادغام در جماعات، نبود فعالیت­های تنظیم­کننده منابع و پیوندهایی که ساختار هر روزه زندگی به آن وابسته است، باعث فرسایش ساختارهایی می­شوند که مردم را به نظم موجود جامعه پیوند می­دهند. (پیون و کلوارد، 1979، 12-11)

تغییرات عمیق اجتماعی و فروپاشی زندگی روزانه چرایی پیدایش جنبش­های اجتماعی را تبیین می­کنند این امر اما، به ما نمی­گوید که جنبش­ها چگونه به وجود می­آیند...

 

تبیین فرهنگی پیدایش اتحادیه

اما پیون و کلوآرد تبیین­های ساختاری را کافی نمی­دانند آن­ها تبیین­های فرهنگی را به رویکرد­شان اضافه می­کنند. تغییرات اقتصادی عمیق، عموما موجب برآمد جنبش­های اجتماعی نمی­شود، باید تغییراتی در چگونگی درک مردم از وضعیت مربوط به خود به وجود آید."برای این که یک جنبش اعتراضی، از فشارهای زندگی روزانه برخیزد، مردم باید محرومیت و بی سازمانی خود را درک کنند که به طور تجربی آن را ناعادلانه می­دانند و برای رفع آن تلاش می­کنند". (پیون و کلوآرد، 1979، 12)

اگرچه در هر مورد، پیون و کلوآرد معنای­های تغییریافته را محصول عوامل ساختاری و خارجی می­دانند: ستم اجتماعی در مقیاس وسیع و با سرزنش کردن حاکمان("برای محرومیت، بی سازمانی که تجربه می­کنند")؛ گسست در نهادهای نظام سلطه؛ و یا شکاف در میان نخبگان (صص 13-12). با این حال و متاسفانه، آن­ها هیچ پیشنهادی درباره­ی این فرآیندها ندارند که با آن افراد این موقعیت را "ناعادلانه می­شناسند، چگونه آن­ها در یک رابطه به علایق مشترک دست پیدا می­کنند، چگونه آن­ها برای عمل تصمیم می­گیرند، چگونه آن­ها در برابر سرکوب به پا خیزند و چگونه آن­ها در برابر امر "ناعادلانه" در زمان به مبارزه ادامه می­دهند".(12)

آلبرتو ملوچی(1989:1995) استدلال می­کند که ضعف عمده تحقیقات در باره جنبش­های اجتماعی این است که جنبش­ها را به مثابه­ی واقعیت­های تجربی مورد بررسی قرار می­دهند. انگار آن­ها امری داده شده­اند. او معتقد است که پژوهش­گران احتیاج به شناخت تکوین فرآیندهایی دارند که در آن این جنبش­ها ساخته شده­اند، یعنی، اگر ما می­خواهیم ظهور و رشد جنبش­ها را دریابیم نباید آن­ها را امر داده شده بنگریم، بلکه بیش­تر باید بر این امر متمرکز شویم که چگونه ساخته شده­اند.

ملوچی تبیین­های فرهنگی را در پیوند با این امر مورد استفاده قرار می­دهد. او بر اهمیت نیازهای افراد متمرکز می­شود که چرا جنبش­های اجتماعی ظاهر می­شوند و چگونه مردم  این نیاز را در می­یابند که در باره جامعه و تجربیات­شان فکر کنند که با آن چه که درگذشته انجام شده متفاوت است [نگاه کنید به مولر (1994)]. به علاوه او روند فعالیت فردی را هم در ایجاد هویت جمعی به رسمیت می­شناسد، و استدلال می­کند که در ایجاد هویت جمعی پیشتارانه برای اقدام آگاهانه جمعی امری ضروری است.

ملوچی هویت جمعی را به مثابه­ی"یک تعریف با تاثیر متقابل که محصول رابطه­ی افراد مختلف است (یا گروه­های در سطح­های بیش­تر پیچیده) توضیح می­دهد. او به جهت­گیری عمل­ها و حوزه­ی فرصت­ها و فشارها علاقه­مند است "که در آن­ها اقدام پیشنهاد شده امکان عملی دارد" (ملوچی، 1996:44). او این مساله را به مثابه­ی روندی دارای" مفهومی واحد" می­نگرد، که چارچوب یک موضوع را مشخص می­کند و آن را از دیگر موضوعات جدا می­سازد. اما او هم­چنان یک درجه­ی معینی از پیوندهای عاطفی را تشخیص می­دهد که برای ایجاد هویت جمعی لازم است، و به شرکت در هویت جمعی معنا می­بخشد و می­تواند به طور کلی هماهنگ بشود. او ادامه می­دهد:"مفهوم هویت همیشه به سه جنبه اشاره دارد: تداوم وجود یک فاعل بر فراز تغییرات زمان، انطباق با محیط، محدودیت­های این عامل در رابطه با دیگران، توانایی شناختن و شناخته شدن.(ملوچی، 1995،45)...

 

 

بسیج در افریقای جنوبی

بسیج کارگران در افریقای جنوبی، مخصوصا بخش صنعت آن را، باید در یک متن تاریخی  تحت شرایط دیکتاتوری نژاد پرستانه قرار داد.

اما وقتی تاثیر صنعتی شدن را مورد بررسی قرار می­دهیم، باید دقت کنیم که در بعضی از تحلیل­ها پیرامون صنعتی شدن در کشورهای"در حال توسعه" - مخصوصا صنعتی شدن سریع را- سبب بسیج می­دانند (زیدمن، 1994)، برخی دیگر استدلال می­کنند نوع صنعتی شدن می­تواند هم مانع و هم سبب بسیج شود- بدین ترتیب، چه صنعتی شدن معطوف به صادرات، و چه نوع معطوف به مصرف داخلی می­تواند بر بسیج تاثیر بگذارد (دیو،1989، هاچسون، 1992، نگاه کنید هم­چنین گرفی، 1990). من بر اساس تحقیق خود در فیلیپین (سایپس، 1996)، می­خواهم اضافه کنم که سطوح صنعتی شدن نیز در بسیج تاثیر دارد به طوری که بسیج می­تواند در یک کشور(کشور صنعتی شده جدید) یا از سطح متفاوت رشد آن متاثر شود. بنابراین، من می­گویم هم سطوح صنعتی شدن و هم گوناگونی صنعتی شدن می­تواند به عنوان متغیرهای مستقل، بر بسیج تاثیرات متفاوتی برجای گذارند. اما آن چه که را مدل­های ساختاری بسیج نمی­تواند تبیین کنند تعیین نوع بسیجی است که صورت می­گیرد، یعنی زمانی که کارگران تصمیم می­گیرند دست به عمل بزنند.

 

 

 

صنعتی شدن در افریقای جنوبی

به طور کلی صنعتی شدن در افریقای جنوبی در دهه 1920 شروع شد، وقتی که حکومت برنامه­ای را به نام ا. اس.ای (صنعتی کردن مبتنی بر جانشینی واردات)؛ و صنعتی شدن را بر پایه­ی صنایع سبک در اقتصاد شروع کرد. اگرچه این امر بعد از جنگ دوم به سمت صنعت سنگین جهت­گیری کرد، معهذا این یک برنامه­ی صنعتی کردن اقتصادی بود، که برنامه سیاسی را هم در بر می­گرفت"... اهمیت دولت برای رشد صنعت در افریقای جنوبی در فضای بعد از جنگ نباید کم اهمیت ارزیابی شود" و تحت این برنامه"... کنترل کارگران سیاه و حمایت از سفیدان افریقایی زبان، حداقل برای حزب ملی به همان اندازه­ی رشد اقتصادی مهم بود." اما علی­رغم این انگیزه­ها "دولت افریقای جنوبی در آغاز دهه­ی 1960 رشد سریعی را در صنعت آغاز کرد". (زیدمن، 1994، 75)

در دهه­ی 1960 این رشد افزایش یافت. این رشد به طور وسیع بر سرمایه خارجی مبتنی بود. همان طور که زیدمن یادآوری می­کند"... پیشرفت صنعتی در دهه­ی 1960 به تکنولوژی و سرمایه خارجی برای توسعه بخش­های جدید وابسته بود، که تابع شرکت­های بزرگی بود که تقریبا با سرمایه­گذاران بین­المللی پیوند داشتند.(زیدمن،1994، 81) این سبب رشد سریع بخش صنعت شد و کارخانه­های بزرگی تاسیس شد (که عده­ی زیادی کارگر را در واحدهای تولیدی بزرگ­تر به طور روزافزون به هم وصل کرد) (بوفر،1987،55). بین 1960 و 1970، اقتصاد 56 درصد رشد داشت که "نرخ توسعه ژاپن فقط با آن برابری می­کرد". سرمایه­گذاری خارجی مستقیم دو برابر شد و از مرز 1819 میلیون به مرز 3943 میلیون رسید.(مکشین، پلات و وارد،1984،20)

اما، گی زیدمن بحث می­کند که چه گونه صنعتی کردن دوران حاضر از تجربه­های صنعتی کردن اولیه متفاوت است: علی­رغم بعضی شباهت­ها، صنعتی شدن در آن چه که بعضی وقت­ها "نیمه پیرامونی" نامیده شده، نمی­تواند تجربه­های امریکای شمالی و اروپا را منعکس کند؛ الگوهای کارگری شدن و فرآیندهای کارگری و فرصت­های سیاسی می­تواند متفاوت باشند از کل تجربه­هایی که در قرن­های گذشته غالب بودند. الگوهای صنعتی شدن در قرن بیستم اغلب بر تکنولوژی وارداتی استوار بوده که در قلب محیط صنعتی و نیز ادغام با سرمایه خارجی و در پیوند با بازار­های بین­المللی قرار داشته است. زمانی که انتقال مهارت پیشه­وری از جایی به جایی رخ دهد تکنولوژی­های جدید به طور گسترده مستقر می­شوند بدون بسیاری از منازعاتی که ظاهرا مٌهر صنعتی شدن اولیه را بر خود داشت. پروسه­های تولید انبوه با به کارگرفتن کارگران نیمه ماهر در آغاز رشد صنعتی در دستور قرار گرفتند.(زیدمن 1994،6)(17)

در هر حال­، ما می­توانیم میزان رشد این ارقام را در زیر دریابیم: در 1960، بخش صنعت 121/7 بیلیون بازده کلی داشت، در 1970 مرز آن به 297/15 رسید؛ در 1980، به 342/27 بیلیون بالغ شد.(18) در واقع در 1980، ارزش بازده صنعتی از اهداف تعیین شده افریقای جنوبی پیش افتاد (کوساتو،1992،43).(19) بنابراین اشتغال در بخش صنعت به 8/28 درصد کل اشتغال 1980 رسید (کوساتو،1992،43). در 1989 تولید ناخالص داخلی(GDP)  به 370/80 بیلیون دلار رسید، و سهم هر فرد از تولید ناخالص داخلی 296/2 دلار.(کوساتو،1992،7)

 به علت نژادپرستی، سودهای اقتصادی بر حسب نژاد تقسیم می­شدند. در 1972 دستمزدهای متوسط کارگران افریقایی در بخش صنعت فقط12/17 درصد کارگران سفید بود (مکشین، پلات و وارد،1994،51). اما تغییرات در راه بود. با رشد بخش صنعت... کارگران سیاه جانشین سفیدپوستان شدند بین 1960 و 1976، نسبت کارگران سیاه به سفید در صنعت از 1:75/2 به 1:6/3 افزایش یافت. یک جا-به-­جایی که ظاهرا به سطح صادرات افزاینده وابسته بود. بین 1969 و 1981، کارگران ماهر و نیمه سفید از 150/173 به 896/154 تقلیل پیدا کرد در حالی که تعداد کارگران افریقایی ماهر و نیمه ماهر از 444/847 به 173/300/1 افزایش یافت. (زیدمن 1994،85)

در یک دوره اندکی متفاوت، ما می­توانیم ببینیم که 000/300 شغل برای کارگران غیر ماهر در سال 1965 وجود داشت، اما در 1985 فقط 000/200 بود. در همان زمان در 1965، اکثر کارگران مرد افریقایی غیر ماهر بودند اما در 1985 بیش­تر آن­ها به کارگران نیمه ماهر تبدیل شدند(کوساتو، 1992، 46). این تقاضا برای کارگران ماهر در صنعت (هم­چنین نیرو گرفتن روزافزون اتحادیه­های جدید که کارگران را سازمان می­داد) منجر به افزایش نسبی دستمزد کارگران سیاه شد: دریافتی متوسط سیاهان که در 1972، 120/17 درصد کارگران سفید بود در 1982 به 60/31 درصد رسید.(مکشین، پلات و وارد، 1984، 51)

اما در دهه 1980 رشد بخش صنعت کاملا متوقف شد: بین 1980 و 1990 نرخ رشد سالانه 1% بازده صنعت بود که در مرز 342/27 بیلیون در 1980 قرار داشت که فقط در سال 1990 مجموعا به 596/27 بیلیون رسید(کوساتو، 1992، ص 48 و 49، نمودار 51). نرخ رشد متوسط سالانه برای اکثر بخش­های صنعت بین 1989-1981 سیر نزولی پیدا کرد 9/8%- برای وسایل حمل و نقل، 93/4% خودروها، 36/4% ماشین آلات و غیر فلزات 12/3% برای پوشاک، 53/2% منسوجات و 07/1% برای صنایع شیمیایی، در حالی که تولید دخانیات افزایش یافت77/2%، نوشیدنی­ها 38/3%، فلزات غیر آهنی 38/3%، کاغذ 20/4%(کوساتو، 1992، 51). هم­چنین اشتغال نسبی در صنعت از ایجاد مشاغل 8/28% در 1980 فقط در 1989 به 6/26% می­رسد (همان­جا).

آپارتاید

اما، صنعتی شدن در خلاء انجام نمی­گیرد، بلکه در یک نظم معین اجتماعی یعنی معمولا در دولت- ملت خاصی شکل می­گیرد. این مخصوصا برای شناخت تحولات قابل ملاحظه کارگران سیاه در افریقای جنوبی مهم است. افریقای جنوبی در دنیای معاصر از یک درجه­ی بی نظیری از دیکتاتوری نژادی برخوردار بود.

آپارتاید نظام جداسازی، استثمار و سلطه، درست هم­چون برده­داری بود، آپارتاید در نقطه­ی اوج خود نه تنها به معنای جداسازی بود بلکه مبتنی بر تفکیک حقوق همه­ی افراد به سفید، سیاه، هندی، رنگین پوست بود. آپارتاید تعیین می­کرد این افراد کجا زندگی کنند، با کی ازدواج کنند، فرزندان آن­ها به کدام مدرسه بروند، چه بیاموزند، در کدام منطقه سکونت کنند (مخصوصا در شهرها) بدون پاسپورت در چه استخری می­توانند شنا کنند، از چه کتابخانه و رستورانی استفاده کنند یا می­توانستند رای دهند. شرایط واقعی حتی از وضعیت حقوقی بدتر بود. وحشی­گری پلیس حد و مرزی نداشت، حقوق مدنی در زندگی روزانه واقعا وجود نداشت، وضع زنان خانه­دار در واقع یک بردگی محض بود (مارکوس، 1995، ص39). هم چنان­که یک گزارش در این دوره خصلت­بندی می­کند آپارتاید "در افریقای جنوبی جمعیت 5/4 میلیونی سفید بر یک اکثریت سیاه 5/21 میلیونی حکومت می­کرد و برای دائمی کردن این نظام، اقتدارگرایان اقلیت سفید، با یک­سری مصوبات، نظام قدرت افسار گسیخته­ای را مستقر کردند که بر همه جنبه­های زندگی مردم تاثیر می­گذاشت".(TCFTU، 1984، 7)

در حالی که وحشی­گری اجتماعی آپارتاید نظیر نداشت، سیاهان از ابتدا در کشور علیه سرکوب نژادی پیکار کردند. برای فهم بسیج کارگران سیاه ما باید آن را در متن مبارزه علیه سرکوب نژادی قرار دهیم. در اواخر 1940 و در زمانی که نظام آپارتاید حزب ناسیونالیست را اعلام نمود، این جنبش رشد خود را آغاز کرد (همان­جا). بعد از افزایش مخالفت با آپارتاید در طول دهه­ی 1950 کشتار 69 سیاه در شارپویل در 1960- و طی یک اعتراض در باره­ی پاسپورت که سیاهان از دولت تقاضا کرده بودند- فشارهای زیادی بر جنبش اعتراضی وارد گردید که محبور شد به زیر زمین برود. فقط با ارتقاء جنبش آگاهی سیاهان(BC) در اواخر دهه­ی 1960 بود که اپوزیسیون دوباره برآمد کرد.

همین سیاست­های اعتراضی همراه با سیاست­های "بلوک کارگری مستقل" در جنبش کارگری بازتاب یافت. اتحادیه­های ملهم از آگاهی سیاهان در مرکز کارگری مانند (متفاوت از غیر نژادی) کوزا (شورای اتحادیه­های افریقای جنوبی) و ازاکتو (کنگره اتحادیه­های کارگری زانین) باقی ماندند. و این دو مرکز در 1986 برای تشکیل ناکتو (شورای ملی اتحادیه­های کارگری) در هم ادغام شدند. با این که ناکتو با کوساتو کم و بیش در طول سال­ها هماهنگ بودند اما به صورت مرکز کارگری جداگانه باقی ماندند. با وجود این در نوامبر 1985، تعدادی از اتحادیه­ها- بر پایه اتحادیه­های عمومی منطقه­ای که محدود به صنعت خاصی نبودند-  از ANC- UDE الهام گرفتند.

با توجه به شرایط اقتصادی- سیاسی، حالا وقت آن رسیده که بر بسیج کارگری طی دوره صنعتی شدن متمرکز شویم. در این جا من بر اتحادیه­های کارگری سیاهان اما نه با نگاه نژادپرستانه در افریقای جنوبی متمرکز می­شوم که برای تشکیل کوساتو در 1985 به هم پیوستند.

بسیج کارگر سیاه

با این که اتحادیه در افریقا از 1919 وجود داشته، جنبش اتحادیه­ی سیاه در اواسط 1960 کاملا از بین رفتند. اتحادیه­های غیر نژادی ساکتو (کنگره اتحادیه­های کارگری افریقای جنوبی) با این که به مثابه یک تشکیلات هرگز ممنوع نشدند اما با دستگیری، توقیف و تبعید رهبران، آن­ها تلفات زیادی دادند و توانایی سازمان­دهی کارگران در افریقای جنوبی و رو به نابودی گذاشتند (ماکشین، پلات و وارد، 1984، 118، ماری ، 1987، ص 2). یک لیست از اعتصابات بین 1972-1962 نشان می­دهد که فقط در یک سال 1972، بیش از 8000 کارگر در سراسر کشور دست از کار کشیدند. (همان­جا ص 20)

اما در ژانویه 1973، در دوربان، 2000 کارگر سیاه در کورنیش­بریک و تیلکامپانی دست به اعتصاب زدند. این حرکت بر اعتصاب کارگران دیگر تاثیر منفی داشت: در یک ماه بیش از 30000 کارگر در داخل و اطراف دوربان دست به اعتصاب زندند – 29 کارخانه در طی ماه ژانویه اعتصاب کردند و آنگاه اعتصاب­ها به کارگران شهرداری دوربان کشیده شد و اعتصاب به سراسر منطقه ناتال (نهاد آموزشی صنعتی) گسترش یافت (21). در 3 ماه اول 1973 بیش از 61 هزار کارگر دست به اعتصاب زدند که بیش­تر از کل 8 سال قبل بود (باسکین، 1991، 18/17). در پایان سال، حدود 100 هزار کارگر در کل منطقه دوربان اعتصاب کردند (مکشین، پلات و وارد) مهم­ترین پی­آمد بلاواسطه امواج اعتصابات [دوربان] این بود که توده­های کارگر رزمنده­ی افریقا در سازمان­های طبقاتی کارگران که به تازگی پی­ریزی شده بود در دوربان و پترماتیزبورگ سرازیر شدند. یوهان ماری می­نویسد:"این مساله تجدید حیات اتحادیه­های کارگری افریقا به مثابه یک کل را نوید می­داد".(همان­جا ص 2)

ماری در مقاله­ای پیدایش اتحادیه­های کارگری جدید در بین سال­های 84- 1979 را به 3 دوره تقسیم کرده است. در دوره­ی بین 1979-1973، با "مبارزه برای بقا" مشخص می­شود زمانی که اتحادیه­ها ظاهر شدند و سپس، تا پایان سال1976- یعنی برآمد حرکتدانشجویان تقریبا رو به نابودی گذاشتند. در واقع فعالیت اتحادیه­ای در حوزه­های اطراف کیپ­تاون و ژوهانسبورگ"کاملا از هم گسیخته شد". بین 79-1977، اتحادیه­های جدید به مرحله "تجدید سازمان و تحکیم" رسیدند و در آوریل 1979، فوساتو (فدراسیون اتحادیه­های کارگری افریقای جنوبی)- تاسیس شد که بعدا بیش­تر در باره آن صحبت خواهد شد. هم­چنین در 1979، دولت تصمیم گرفت اتحادیه­های افریقایی را به رسمیت بشناسد، پس از گزارش اول کمیسیون ویهان بین 1984- 1980 اتحادیه­ها به سرعت گسترش یافتند. (ماری 1987، 1/7) (20)

طی دوره 4 ساله از پایان 1979 تا پایان 1983، اعضای رسمی اتحادیه­های مستقل ایجاد شده به بیش از 4 برابر رسید، یعنی از حدود 000/70 به تقریبا 000/300/1. اما رشد  اتحادیه­ها بیش­تر خود را در افزایش عظیم تعداد قراردادهای ثبت شده و به رسمیت شناخته شدن توسط کمپانی­ها نشان می­دهد: بین 1979 و 1983، این­ قراردادها از 5 عدد تا 405 افزایش یافت، و با محاسبه اتحادیه­های فوساتو 285 یا 70 درصد قراردادها را شامل می­شد. (ماری 1987:ص 7)

همان طور که در بالا ذکر شد اعتصاب­ها در دوربان اولین گام در ساختن اتحادیه­های کارگری سیاهان در سراسر کشور بود: در 1972، 183/13 روز کاری در فعالیت­های صنعتی به وسیله کارگران سیاه و در سال1983، 314 /390 در اعتصاب گذشت (مارکس، 1992:194). با در دست داشتن کمیت چشم­گیر اعتصاب­ها ما احتیاج داریم که بدانیم که چرا کارگران اعتصاب می­کردند. از سال 1982 میزان معینی اطلاعات مهم در دسترس است. غیر از 169 اعتصاب در صنعت فلز در آن سال 36 اعتصاب (16/52 درصد) در درجه­ی اول بر مزدها متمرکز بود و این تعداد اعتصاب مربوط به مزد هم­چون مهم­ترین مساله، 3 برابر بیش­تر از اعتصاب مربوط به کاهش هزینه بود. از 26 اعتصاب در صنعت اتوموبیل در آن سال14 تا (85/53) درصد در وهله اول حول دستمزد بودند. و از ترکیب اعتصاب­های مربوط به اخراج و کاهش هزینه­ها می­توان گفت که اعتصاب­ها بیش­تری حول مزدها متمرکز بودند. (مکشین، پلات و وارد، 1984: 60 درصد توسط مولف محاسبه شده است)

جرالد کراک توضیح می­دهد اعتصاب­های بیش­تری حول مطالبات اصلی اتفاق افتاده است.

مزدها­ی کم علت اصلی اکثریت وسیع مشاجرات صنعتی در افریقای جنوبی در دهه 80-1970 به شمار می­رفت. اما علاوه بر مزد و شرایط بد کار، کارگران در برابر کارفرمایان درخواست­های مبتنی بر شکل­گیری نهادهای نمایندگی، چه کمیته­های کارخانه، چه نمایندگانی انتخابی یا اتحادیه­ها را طرح و تاکید کردند. و از تشکل­هایی  که برای مزد و شرایط کار به تشکل­ها­یی تبدیل شدند که برای قانونی شدن اتحادیه مبارزه می­کردند.(کراک1993:127) (22)

فیل بونر این ادعا را طرح می­کند که از امواج اعتصاب دو چیز رشد کرد:"کارگران به طور موقت حق اعتصاب عملی را به دست آوردند" و "تعداد وسیعی از اعتصاب­ها بر مساله کنترل مدیریت و بدرفتاری آن­ها متمرکز شد که در حق منزلت انسانی روا می­داشتند.(بونر، 1987،60)

"مرکز کارگری برای پیدایش و رشد اتحادیه­های جدید از نظر داخلی دموکراتیک عمل می­کرد از این رو تصمیمات به وسیله کارگران در اتحادیه­ها اتخاذ می­شد. اعضای پایه هم مجبور بودند که به طور فعال در محل کار در اتحادیه­ها دخالت کنند. یعنی اعضا بر کارها و مقامات اتحادیه کنترل داشتند و سازمان­های اتحادیه­ای در محل کار مجبور بودند به پایه مراجعه کنند؛ در عین حال که به فعالان مورد اعتماد کارگران نقش کلیدی ایفا شده بود"(ماری، 1987:3). "تاکید بر کمیته­های متشکل و نیرومند از افراد مورد اعتماد و متکی به خود، چیزی بود که در نهایت به امکان بقا اتحادیه­های جدید منجر گردید. (بوند: 987:57)

در میانه­ی خیزش و رزمندگی کارگران و با توجه به مساله استقلال فزاینده در میان کارگران سیاه، دولت افریقای جنوبی اتحادیه­های جدید را قانونی اعلام کرد"به امید ایجاد یک آریستوکراسی کارگری که هم بیش­تر تحت انضباط و هم مطیع باشد"(مارکس1992:248-247) (23). این برنامه با فشار اتحادیه­های جدید شکست خورد سازمان­گران اتحادیه از فرصت برای توسعه و تقویت اتحادیه­ها استفاده کردند.(34)

این قضیه در فعالیت­های اعتصابی در سطح ملی منعکس شد. بین 1970 و 1972 تعداد سالیانه اعتصاب­ها بین حداقل 69 (1971) و حداکثر 384 (1974) در نوسان بود با متوسط در طول ده­ساله 179 عدد.

تعداد اعتصاب­کنندگان در طی ده­سال بین یک حداقل 145/4 (1970) و حداکثر 379/98 (1973)، میانگین آن 903/27 اعتصاب­کننده در سال در نوسان بود. تعداد روزهای اعتصابی از 558/10 (1968) به حداکثر 281/229 (1973)، با میانگین روزهای اعتصابی بین 1972 (رکورد سال برای اولین بار به دست آمد)-1979- 373/51 بود. اما بین 1980 و 1987، ارقام مقایسه یک ارتقای مهمی در رزمندگی کارگران را نشان می­داد. اعتصاب­ها بین 107 (1980) و 148/1(1987) در نوسان بود با میانگین 510 در 8 سال. تعداد اعتصاب­کنندگان از حداقل 786/61 (1980) به حداکثر 421/59 (1987) رسید و با متوسط 773/224 اعتصاب­کننده. و تعداد روزهای اعتصابی از 594/124 (1983) تا 231/825/5 (1987) با میانگین 408/135/1 روز اعتصاب به علت فعالیت اعتصابی در نوسان بود. (اطلاعات از کراگ 1993:ص129، تابلو 601 محاسبه توسط نگارنده) (25)

 

سال مورد بررسی

میانگین تعداد اعتصاب در سال

میانگین تعداد اعتصاب­کنندگان در سال

میانگین تعداد روزهای اعتصاب در سال

1970-197926

179

27,903

51,373

1980-1987

510

224,773

1,135,408

 

در آوریل1979 با تاسیس فوساتو (فدراسیون اتحادیه­های افریقای جنوبی) یک مرکز کارگری غیر نژادی با سازمان­دهی قوی در کارخانه­ها برای تحکیم این اتحادیه­های مستقل جدید رشد کلیدی به شمار می­رفت.(مکشین، پلات و وارد1984)، ماری، 1988، مارکس، 1992، 198-194، زیدمن 1994،193-183 و آدلر و وبستر1995: 81-70). فوساتو با 12 اتحادیه که 20000 عضو داشت فعالیت خود را آغاز کرد (باسکین1991، 25). در نوامبر 1983 اتحادیه­های وابسته به فوساتو 000/106 کارگر در تقریبا 500 کارخانه سازمان­دهی کردند. (مکشین، پلات و وارد، ص34،1984)

جرمی باسکین می­نویسد: "فوساتو به صورت یک فدراسیون محکم با تصمیم­گیری متمرکز و نیرومند و سیاست­های متکی بر اعضا استقرار یافت. فوساتو اصل کنترل مستقیم کارگری را در افریقای جنوبی با نهادهای نمایندگی اکثریت در همه ساختارهای فدراسیون به پیش برد. هم­چنین نظام کمیته­های اجرایی شاخه­های مختلف اتحادیه که مرکب بود از نمایندگان هر کارخانه را تقویت کرد، بیش­تر اعضای کمیته اجرایی در مجامعه عمومی سالانه انتخاب می­شدند. اصول کلیدی دیگر فوساتو عبارت بودند از: سازماندهی محیط کار، تاکید بر گروه­های مورد اعتماد کارگران و استقلال کارگران از سازمان­های سیاسی، فوساتو طرفدار سازمان­دهی فشرده بر اساس عطف توجه به کارخانه­های کلیدی بود. (باسکین، 1991:96)

گلن آدلر و ادی وبستر نیز رهیافت فوساتو برای استفاده استرتژیک از قدرت را به طور مفصل شرح می­دهند"1) پروسه­های دموکراتیک برای جلب رضایت آگاهانه اعضا برای بسیج و برای حفظ آن وقتی که لازم باشد 2) انعطاف تاکتیکی که توانایی تشخیص اصول از تاکتیک­ها در بر دارد. و انتخاب تاکتیک­های مختلف برای پیروزی از جمله مذاکره". (آدلر و وبستر، 80، 1995)

کلید رشد تشکیلاتی فوساتو بر اصل کنترل اعضا بر اتحادیه­های­شان استوار بود."فوساتو با استدلال قوی می­گفت که کارگران در محیط کار باید بر همه ساختارهای اتحادیه تسلط و بر کارمندان اتحادیه کنترل داشته باشند. و بر اصل گزارش­دهی و کنترل کارگران بر نمایندگان پافشاری می­کردند".(باسکین 1991، 31) طبق گفته آنتونی مارکس:(1992:195)"فوساتو در بنای اتحادیه­ها بر اساس مشارکت قوی اعضا، پیگیری منافع اقتصادی آن­ها یک نمونه برجسته­ی [رعایت موازین دموکراتیک] به شمار می­رفت.

اما فوساتو از لحاظ سیاسی محدود به خود نبود زیرا به ساختن اتحادیه­های قوی در محل کار و بر" تحکیم حضور خود در مناطق صنعتی" اولویت می­داد و به طور عام دخالت در مسایل "محله­ای" را رد می­کرد که بر مسایل خارج از محل کار متمرکز بود (کراک، 1993، 220)(29). این امر به تنش قابل ملاحظه­ای مخصوصا در ابتدای رشد فوساتو، بین سازمان­های "محله­ای" و اتحادیه­های فوسوتا منجر شد. این تردید و بدفهمی از تجربیات ساکتو در دهه 1950 و اوایل دهه 1960 (کنگره اتحادیه­های کارگری افریقای جنوبی) ریشه می­گرفت که با درگیری در مبارزات سیاسی عام­تر که با دشمنی و سرکوب مستقیم دولت منجر شد؛ امری که اتحادیه­های ساکتو در آن زمان قادر به مقابله با آن نبودند. اما بخش دیگر این تردید ناشی از تشخیص تنوع عضویت اتحادیه­های وابسته به فوساتو بود. تعداد قابل ملاحظه­ای از این کارگران از تجربه سازماندهی محلی یا مبارزه سیاسی برخوردار نبودند یا متعلق به سازمان­های خارج ازفوساتو مانند اینکاتا بودند که پیرامون بسیج مسایل ویژه­ی محله مخالفت می­ورزیدند. (هیندمن ،1987، نگاه کنید هم­چنین زیدمن، 1994،186). از این رو یک ضرورت واقعی برای انسجام اعضا وجود داشت که به زمان نیاز داشت.

چشم­اندازهای اتحادیه­های فوساتو به تدریج به دعواهای مربوط به رسمی شدن و مبارزه علیه نظام شورای صنعتی تغییر یافت. و در فوریه 1983، فوساتو توانست قطع مزایا[توسط کارفرمایان] و اعتراض به مرگ نیل آگت سازمان­گرAFCWU  را که در بازداشت پلیس بود به همکاری محلی و منطقه­ای اتحادیه­ها با اهداف یکسان در شعبه­های فوساتو تبدیل کند. تا آن زمان توقف کار یک روش اولیه­ای بوده که در آن کارگران مطالبات سیاسی را با امتناع از به کارگری نیروی کارشان نشان می­دادند. تاکتیک توقف کار آگت یک سمبل سیاسی در محل کار بود و روش­های مبارزه به کارگرفته شده به وسیله کارگران را گسترش داد. (کراک، 1993، 220)

علی­رغم عدم تمایل به دخالت در مسایل ویژه­ی محله، فوساتو شروع کرد به درک مسایل محلی نه تنها برای اعضای خود، بلکه برای اعضای محله­های سیاه نشین (هیرسون1987،213). او استدلال می­کند که عامل کلیدی در این تحول این بود که اعضای اتحادیه­ها که"در فعالیت محلات مداخله می­کردند از فقدان هم­کاری اتحادیه­ها در مسایل شهری ابراز نارضایتی می­کردند". (نگاه کنید به زیدمن،197،1994،، 203، 327،254)(30)

فوساتو هم­چنین ارزش توانایی بسیج سازمان­های محلی را دریافت. در این دوران چالش پیشاروی فوساتو این بود که چگونه بسیج این سازمان­ها را با موفقیت­آمیز  پشت سر بگذارد و آن­ها را مستحکم سازد. تحولی که در اوایل دهه­ی هشتاد، پیامدهای مهمی برای فوساتو و جنبش کارگری داشت استقرار در شوراهای معتمدین محلی بود. در این مقطع شوراهای معتمدین مناطق صنعتی به یک دیگر ملحق شدند و پرداختن به مسایل عمومی مانند رشد اعتصاب­های حمایتی از همکاران خود در کارخانه­های مجاور و متوقف کردن تخریب کانتن­ها در محله­های مجاور را به عهده گرفتند (باسکین، 1991، 31-30). این اقدام در نهایت منجر به طراحی وسیع­تر سیاست­ها به وسیله مرکز اتحادیه شد. در کنگره دوم فوساتو در آوریل 1982 نمایندگان پیرامون برخی از مسایل آشکارا سیاسی موضع گرفتند.

·  حمایت از دموکراسی تحت اصل یک فرد یک رای و حاکمیت اکثریت

·  نفی سیاست محل سکونت حکومت افریقای جنوبی درکشور از طریق برپایی"بانتونستان"، یعنی تعبیه"مناطقی"  که سیاهان به طور دلبخواهانه بر اساس زبان و فرهنگ به مثابه­ی افراد خارجی در کشورشان جا داده شوند و از شهروندی افریقای جنوبی محروم شوند.

·  طرح این که رفاه باید به طور دموکراتیک تولید و عادلانه توزیع شود

·  نفی عضویت در احزاب سیاسی

·  طرح شرکت در مبارزاتی که به عدالت بیش­تری در جامعه منجر ­شوند اما فقط پس از بحث کافی با اعضای اتحادیه­های وابسته به فوساتو در سطح پایه­ها. ICFTU، 1983، 43-42))

هم­چنین مرکز کارگری سعی کرد به اتحادیه­های همسو دیگر ملحق شود و نشان داد که برای ایجاد یک مرکز کارگری وسیع­تر و فراگیرتر حاضر است فوساتو را منحل نماید.

همان موقع که اتحادیه­های کوساتو سازمان­های نیرومندی را در محل­های تولید می­ساختند"اتحادیه­های معروف محله­ای" سر بر آوردند. این­ها اتحادیه­های بودند که خیلی مستقیم تحت تاثیر مبارزات محله و بعد از آنUDF قرار داشتند و اعتقاد داشتند که مطالبات کارگران در کارخانه­ها از مسایل محله­ای (شهری) جدایی­ناپذیر است. این اتحادیه­ها در فوساتو به طور آشکار سیاسی بودند تا"کارگری"، اما به نحو خوبی سازمان­یافته نبودند. این اتحادیه­ها تمایل داشتند به طور گسترده­ای کل محله­ها را سازمان­دهی کنند ولی نه در ابعاد کارخانه­ها. "ساختارهای تشکیلاتی آن­ها برای حفظ اعضای خود پس از اعتصاب توده­ای یا نیل به هدف­های اقتصادی موثر نامناسب بود". (باسکین،1991،290)

اعضای دو جناح جنبش کارگری-"کارگرگرایان" فوساتو و "مردم­باوران" اتحادیه­های متنوع محله­ای- نیاز به ساختن یک جنبش کارگری را تشخیص دادند. در پاسخ به این ضرورت، پیمانی بین اتحادیه­های متنوع با نهادهای مدنی و کنگره­های دانشجویی و جوانان بسته شد."که در یک سلسله­ از اعتصاب­های عمومی همراه با سازمان­های سیاسی در اواخر 1983 شرکت فعال داشت". (آدلر و وبستر،1995،81)

اولین بسیج توده­ای در نوامبر 1984 رخ داد که "800000 کارگر دست از کارگر کشیدند و 400000 دانشجو کلاس­ها را تعطیل کردند". این"آغاز اقدام متحد توده­ای بین نهادهای سازمان­یافته کارگری، محله­ای و دانشجویی با نقش مرکزی اتحادیه­ها به شمار می­رفت".(آدلر، مالر و وبستر 1992، 318).(31) هیندرسون اهمیت توقف کار در 1984 برای جنبش­های سیاسی در داخل جنبش اتحادیه­ای را خاطر نشان می­کند:"آن چه که اقدام صورت گرفته به وسیله اتحادیه­های ترانسوال را در حمایت از دانشجویان و ساکنان شهرها مشخص می­کند این بود که سازمان­های اتحادیه­ای و محله­ای متحد شدند و طرح اقدام مشترک با موضوعات ویژه برای اقدام در دوره­ی زمانی مورد توافق را پیش نهادند"(هیندرسون،1987، 217). آدلر و وبستر می­نویسند:"برای اتحادیه­های کارگری، این یک گسست تعیین­کننده از استراتژی قبلی، مبنی بر کنار ماندن از مبارزات محله­ای به شمار می­رفت".(1992،318)

در زمانی که این جنبش­ها در حال شکل­گیری بودند، این اتحادیه­ها "بر این اساس"  در یک سری "نشست­های وحدت" بین سال­های 1981 و 1985 مشغول بودند. بالاخره در هفته­ی پایانی 1985 اتحادیه­های پنج سنت مختلف برای ایجاد کوساتو به هم پیوستند (نگاه کنید به باسکین1991،50-49) (32). در اجلاس تاسیس در دوربان "750 نماینده از 33 اتحادیه، به نمایندگی از 460 هزار کارگر متشکل" حضور داشتند. (باسکین، 1991، 53) (33)

وحدت تشکیلاتی در کوساتو پی­آمدهای خیلی آشکار داشتند. اگرچه این نتایج در مقیاس ملی نبود اما کوساتو به یک مرکز کارگری جدید دست یافت. پیامدهای سیاسی ظهور کوساتو شاید حتی مهم­تر بودند: وحدت بین اتحادیه­های صنعتی و محله­ای یک توافق استراتژیک را نشان داد که در آن ادغام اتحادیه­های صنعتی مورد پذیرش قرار گرفتند در حالی که [مرکز] جدید خود را "به مشارکت در مبارزات ملی تحت رهبریANC  متعهد می­دانست" (آدلر و وبستر،1995، 82). در فوریه 1986، قطعنامه­ای صادر شد که موضع کوساتو را مورد بحث قرار می­داد.

در این قطعنامه به بحران­های سیاسی و اقتصادی در کشور اشاره شد که از جمله  نتایج آن بیکاری، گرسنگی، خواری و نیز سرکوب شدید است. این"سرکوب" خشن و رنج­آور نه تنها بر کارگران در محل کارشان تاثیر می­گذاشت، بلکه در همه­ی وجوه دیگر زندگی­شان و محله­های زندگی نیز اثرات خاص خود را بر جای می­نهاد.

از این رو کوساتو و طبقه کارگر باید یک نقش بزرگی در فضای سیاسی بازی کنند و نباید از اقدام سیاسی پرهیز کنند. قطعنامه هم چنین استقلال کوساتو را مطرح می­کند و به منافع، موقعیت و رهبری طبقه کارگر در مبارزه وسیع­تر سیاسی اشاره می­کند.(باسکین، 1991، 92)

این قطنامه دو ماه پس از اعلام موجودیت کوساتو پذیرفته شود. آنتونی مارکس می­گوید که اهداف سیاسی و اقتصادی باید در تجربه­ی جنبش کارگری ترکیب شوند:"تجربه مواجه با کارفرمایان و دولت در بنای اتحادیه­ها به آن­ها نشان داد که استثمار اقتصادی و سلطه­ی سیاسی به هم گره خورده­اند و باید علیه هردوی آن­ها مبارزه شود". به علاوه آن­ها دریافتند که "تمرکز انحصاری بر منافع کوتاه مدت می­تواند با تثبیت امتیازها به رضایت کارگران منجر شوند. مگر این که کارگران اهداف دراز مدت­تری داشته باشند".(مارکس، 1992، 205-204)

اهمیت این نوع اتحادیه­ها و حرکت آن به سوی کانونی کردن مبارزه آزادی­خواهانه باید مورد تایید قرار گیرد. پس از آن­که دولت آپارتاید وضعیت فوق­العاده درکشور در یونی 1986 را تصویب کرد و سپس در 1988، UDF را ممنوع کرد این کوساتو بود که ضمن تلاش برای بقای خود، جنبش ضد آپارتاید را در داخل کشور تداوم بخشید. (باسکین، 1991). "جنبش کارگری در اوج وضعیت فوق­العاده به مثابه رهبر عملی اپوزیسیون دموکراتیک داخلی ظهور کرد"(آدلر و وبستر،1995، 92)(34). اگر کوساتو نابود شده بود مطمئنا نلسون مندلا به فرض این که زنده می­ماند هنوز در سلول خود در رابین ایسلند به سر می­برد به جای این که رئیس جمهوری افریقای جنوبی شده باشد.

اما کوساتو از بین نرفت و علی­رغم حرکت در خلاف جریان حوادث وقتی که کوساتو در اواخر 1985 قدم به صحنه سیاسی گذاشت عضویت به طور تقریبی از 000/460 به 000/500/1 در اواخر 1990 رسید(باسکین، 1991،448). این امر به شرایط اقتصادی- سیاسی منجر شد که دولت را مجبور کرد که فعالیت سازمان­های مخالف را آزاد اعلام کند. (از جمله کنگره ملی افریقا، کنگره پان افریقا، حزب کمونیست افریقای جنوبی)؛ آزادی تعدادی از زندانیان سیاسی که برجسته­ترین آن­ها مندلا بود و نظام آپارتاید بین 1992-1990 را در سراشیبی سقوط قرار داد. همه­ی این­ها به انتخابات آزاد در 1994 منتهی شد،(35) در اواسط دهه 1990 کوساتو در مرکز گذار مابعد آپارتاید قرار داشت.(مارکوس، 1995)

بحث­ها

در این مقاله من زمینه رشد سازمان­های اتحادیه­ای جدید در افریقای جنوبی را بین سال­های 1973 تا 1992 ارائه کردم. با این که این مقاله برای پاسخ به مسایل ویژه کارگری نوشته شده، ملات تعدادی از مسایل مربوط به نظریه اجتماعی را فراهم می­کند. من به طور خلاصه قبل از اشاره به مسایل کارگری این محورها را بیان می­کنم.

·       جنبش­های کارگری را می­توان در مرحله ظهورشان نظیر سایر جنبش­های اجتماعی  تبیین کرد و از نظریه مناسب جنبش اجتماعی می­توان در این مرحله از رشد­شان  استفاده کرد

·       ما باید به طور قاطع از نسبت دادن ظهور جنبش اجتماعی به "عوامل ساختاری" پرهیز کنیم: عوامل فرهنگی به طور فی نفسه و نه به عنوان نتیجه یا انعکاس  عوامل ساختاری- دارای اهمیت اند و تمرکز ملوچی بر هویت فرهنگی نیاز به درک آزمون انتقادی بیش­تری دارد. تمرکز بر هویت فرهنگی مستلزم این است که هم در شرایط کشورهای "درحال رشد" و هم در کشورهای "پیشرفته" مورد توجه قرار گیرد.

·       مفهوم "فرصت سیاسی" و ایجاد فضا برای ظهور جنبش اجتماعی کمابیش مهم اند. فضای سیاسی ایجاد شده توسط اصلاحات ویهان در 1979 در قانونی شدن اتحادیه­های سیاهان نزد دولت دارای اهمیت است اما این امر مطمئنا به دوربان 1973 مربوط نمی­شود.

با این حال من تاکید می­کنم که رفرم­ها در دوره­ای در دستور قرار گرفت که دولت در تلاش خود برای سرکوب اتحادیه­های جدید شکست خورد. و درست به این دلیل حکومت و بعضی"سرمایه­داران روشن بین" حاضر شدند تشکیل اتحادیه­ را بپذیرند. این بدان معنا نیست که اتحادیه­ها با کنترل­ خود موافق بودند در واقع بحث­های داغی در اطراف این امر در گرفت که چگونه به روند تشکیل اتحادیه­ها پاسخ دهند– یا هر کارخانه­ای روند تشکیل اتحادیه را بپذیرد(لویز، 1987). به عنوان مثال در چنین شرایطی کارگران کشاورزی به عنوان یک کل هنوز برای بقای خود اما متحد باقی می­ماند. غیر از این درست برای همین امر یک پژهش­گر بعد از این واقعه شرایط را به عنوان یک"فرصت سیاسی" تعریف می­کند، این امر به این معنا نیست که فعالان در کشاورزی این قضیه را مورد ملاحظه قرار دادند یا حتی اگر آن را مشاهده کردند به موقع خود آن را فهمیدند.(36)

با این مسایل ویژه که حالا ذکر شد سه مساله خاص وجود دارد که من میل دارم توضیح دهم: دو موضوع اول که بعضی از ادعاهای اولیه مرا تایید می­کند فقط به اختصار توضیح می­دهم، اما در پیوند با موضوع سوم که آیا اتحادیه­های جدید کوساتو می­توانند به مثابه­ی "اتحادیه­های جنبش اجتماعی" مفهوم­بندی شوند بیش­تر توضیح می­دهم.

برای اشاره به ادعاهای اولیه که جنبش­های کارگری فراتر­ از کارگران و سازمان­های شان و نقش مرکزی هویت­های جمعی در بسیج کارگری مداخله دارند شما را به اثر گی زیدمن ارجاع میدهم، که به هر دو موضوع اشاره دارد. او خاطر نشان می­کند که ظهور جنبش­های کارگری مخصوصا 1973 در دوربان شامل شبکه­ای از دانشجویان، روشنفکران بودند که دست­مزد پایین را در سطح عمومی مطرح کردند و شکایات کارگران را در انظار عمومی و سایر کارگران و نیز نزد فعالان مخفی کارخانه­ها مطرح کردند. هر چند که زیدمن ابعاد موضوع اخیر را به خوبی درک نمی­کند(زیدمن، 1994،176). من می­خواهم پیش­تر بروم و اضافه کنم که شبکه­های کارگران و زنان و بیکاران، دانشجویان و دیگر گروه­ها هم به طور فردی و هم به صورت اعضای بسیج شده سازمان­های محله­ای به پیدایش اتحادیه­ها کمک کردند. من فکر می­کنم که موضوع به اندازه کافی جا افتاده است جنبش­های کارگری از کارگران فراگیرتر اند بسیاری از اتحادیه­های اگر نه بیش­تر آن­ها نتوانستند بدون این حمایت­ها حداقل در مرحله تکوین خود به حیات خود ادامه دهند.

زیدمن با حمایت از ادعاهای اولیه من در باره هویت جمعی برای بسیج بر هویت طبقاتی کارگران متمرکز می­شود:"بدون شک مهم­ترین ویژگی­های جنبش کارگری در برزیل، افریقای جنوبی در دهه 1970 پدیدار شد ایجاد سازمان­های طبقه کارگر و هویت­های[جمعی] بود"(زیدمن،1994، 194). اما او نقش هویت­های نژادی کارگران را کم بها می­دهد و نادیده می­گیرد. اکثریت قاطع کارگرانی  که در اتحادیه­های جدید در افریقای جنوبی بسیج شدند کارگران سیاه بودند(به اضافه آسیایی­ها و "رنگین­پوستان"). این یک بسیج طبقاتی عام نبود چون اکثریت وسیع کارگران سفید به اتحادیه­های جدید نپیوستند. این مسلم است که هویت جمعی برای بسیج کارگران تعیین کننده است مرز من فقط با زیدمن بر اهمیت هویت نژادی است که او دست­کم گرفته است. آن جایی که او درست می­گوید این است که فقط با ایجاد و رشد هویت­های کارگران سیاه به عنوان کارگر بود (به عنوان مثال هویت طبقاتی­شان) که آن­ها قادر شدند سازمان­های کارگری نیرومندی بنا کنند که: 1) سودمندی سازمان­های چند طبقه­ای را در مبارز نشان دهند(نگاه کنید به مارکس، 1992) و 2) قادر بودند در برابر سرکوب دولت آپارتاید مقاومت کنند. احتمالا همین امر دولت را به مذاکره با جنبش مخالفان مجبور کرد که آپارتاید را کنار بگذارد و انتخابات آزاد را در 1994 بپذیرد. (باسکین1991، کراک،1993، آدلر و وبستر1995، مارکوس 1995)

اما مسایل کلیدی موجود که آیا تکامل کوساتو و سازمان­های عضو آن بین سال­های 1992-1972 با مفهوم­سازی اتحادیه­ی جنبش اجتماعی سایپس منطبق اند یا نه. من به مفهوم­سازی سایپس برمی­گردم که در آن 5 عنصر اساسی وجود دارد.

·       مبارزات کارگران تنها یکی از انواع کوشش­ها برای تغییر کیفی جامعه دیده می­شود؛ بنابراین آن­ها تنها عامل و حتی ضرورتا عامل اولیه برای مبارزه سیاسی و تغییر اجتماعی نیستند سازمان­های آن­ها با احترام متقابل به جنبش­های اجتماعی در صورت امکان با هم متحد می­شوند.

·       اتحادیه­های کارگری و سایر سازمان­های کارگری توسط اعضا کنترل می­شوند و نه توسط سازمان خارج از خود.

·       اتحادیه­ها و سازمان­های کارگری با استثمار و سرکوب در محل کار و سلطه خارجی و داخلی نظم اجتماعی وسیع­تر می­جنگند.

·       مبارزات برای کنترل زندگی روزانه کارگران، دستمزد و شرایط کار به طور آگاهانه باید در پیوند درونی با هم فهمیده شوند و از شرایط اقتصادی –سیاسی ملی جدایی­ ناپذیرند.

·       اتحادیه­ها و سازمان­های کارگری از سرمایه، دولت و احزاب سیاسی مستقل اند و به رابطه متقابل گرایش دارند و می­خواهند چشم­اندازهای خود را بر اساس مذاکره با جنبش­هایی جرح و تعدیل دهند که با آن­ها متحد هستند و با آن­ها رابطه برابر دارند.

گرچه سایپس شرایط ویژه­ای برای تنظیم مفهوم­بندی­های خود از اتحادیه­های جنبش اجتماعی قرار نمی­دهد، آیا سه یا چهار تا از پنج شرط بالا کافی است یا یک مرکز کارگری یا یک اتحادیه­ای وابسته به آن باید دارای تمام شرایط باشند. من به جرئت می­توانم بگویم که هر سازمان کارگری که به طور گسترده این عناصر را در مفهوم­بندهای خود جذب ­کند و بر اساس آن عمل می­کند به عنوان نمونه­ی عملی اتحادیه جنبش اجتماعی مشخص می­شود.

در این مورد به نظر می­رسد که اتحادیه­های ایجاد شده به وسیله کوساتو و اتحادیه­های وابسته به آن بی تردید اتحادیه­های جنبش اجتماعی به شمار می­روند. بر این مبنا  اتحادیه­های کارگری به مثابه­ی یک سویه مبارزه  و نه ضرورتا تنها سویه یا حتی سویه برتر نگریسته می­شود، اتحادیه­ها"مهم­ترین" سویه هستند و با جنبش­های اجتماعی دیگر در صورت امکان متحد می­شوند؛ اتحادیه­ها به وسیله اعضا و نه به وسیله سازمان­های بیرونی کنترل می­شوند، آن­ها شرایط محل کار خود را در پیوند با شرایط اقتصادی- سیاسی در سطح ملی ملاحظه می­کنند؛ آن­ها با استثمار و سرکوب در محل کار همراه با سلطه در درون و بیرون نظم اجتماعی موجود مبارزه می­کنند و بالاخره آن­ها از سازمانهای سیاسی دیگر مستقل اند.

اما این دریافت که کوساتو معیارهایی برای اتحادیه­های جنبش اجتماعی دارد دلیل بر اعتبار مفهوم­بندی­هاست. ما حالا نمونه­هایی داریم که دو تا از چهار تا پویاترین جنبش­های کارگری در دنیا هستند-KMU  و کوساتو- مخصوصا با این معیارهای مفهوم­بندی سروکار دارند.(37)

این کشف زمانی تقویت می­شود که دریابیم که این دو جنبش در دو کشور کاملا مختلف وجود دارند، افریقای جنوبی به عنوان یک کشور صنعتی جدید طبقه­بندی شده است(NIC)   با رشد صنعتی گسترده در حالی که فیلیپین در سطح پایین­تری از رشد اقتصادی قرار دارد. هر دو کشور زمانی مستعمره بوده­اند و تاریخ استعماری مختلفی دارند که بر"رشد" بعدی آن­ها اثر گذاشته است. افریقای جنوبی مستعمره هلند بود و بعد انگلیس، در حالی که فیلیپین مستعمره اسپانیا و بعد امریکا بود. استعمار افریقای جنوبی توسط مهاجرینی انجام گرفت که یک دیکتاتوری نژادی را مستقر کردند در حالی که فیلیپین به وسیله خارجیانی اشغال شد که با بومیان ازدواج کردند و نخبگان دورگه را به وجود آوردند. افریقای جنوبی میزان غیر قابل باوری از منابع طبیعی استخراجی برخوردار است در حالی که فیلیپین از نظر کیفی کم­تر است. در حالی که من مطمئن ام مقایسه­های دیگری میتواند مفید باشد روشن است که نوع جدید اتحادیه­های کارگری در این کشورها رشد کرده­اند و کشورهای که از نظر کیفی با هم مختلف اند. این نوع جدید اتحادیه­ها محصول عوامل ساختاری مشابه نیستند.

اما غیر از این نمونه­ها که مدرک بلاواسطه­ای برای محققان هستند حالا از این شواهد مستقیم چه چیزی برای ظهور جنبش کارگری جدید آموخته­ایم ؟من چهار تا را طرح می­کنم.

·        نقش تعیین­کننده­ی عوامل فرهنگی و استقرار هویت جمعی کلید درک بسیج است و این امر بهترین شانس را برای مقاومت در برابر سرکوب غیر قابل اجتنابی فراهم می­آورد که به طور افسار گسیخته چه به صورت فیزیکی و چه ایدئولوژیکی و قانونی اعمال می­شود. این هویت می­تواند از طریق بررسی آگاهانه یا مشارکت در اقدام جمعی فهمیده شود.

·        برای درک هویت جمعی باید بر نوع تشکیل اتحادیه متمرکز شد که گروه تصمیم می­گیرد آن را درست کند. این تصمیم یک باره اتخاذ نمی­شود و باید به طور مداوم در طول زمان بر استراتژی و تاکتیک­ها و روابط با دیگر جنبش­های اجتماعی و سازمان­های مردمی و تحولات درونی نظیر برنامه­ی آموزشی ساخت­بندی شود. بررسی سایپس در باره KMU و اتحادیه­های جدید در افریقای جنوبی بر ایجاد اتحادیه جنبش اجتماعی کارگران- به عنوان نیروی سیاسی مستقل برای تغییر جامعه- اشاره دارند. و دموکراسی درونی در تشکل را حداقل در مراحل ظهور جنبش حفظ می­کنند. بهترین راه برای پیشرفت در مراحل بعدی به تحقیق بیش­تری نیاز دارد.

·        کلید بقای جنبش کارگری، بر رشد تشکیلات نیرومند در محل کار استوار است بر اساس شبکه­ای از رهبران آموزش دیده، تربیت شده و رزمنده که مصم اند توانایی­های رهبری را برای ارتقاء اعضای پایه و با سازمان­دهی اعضا در حل مسایل­شان به خدمت گیرد. این نمایندگان باید به طور دموکراتیک انتخاب شوند و به عنوان اصل سازماندهی برای حل مسایل باید در حد ممکن در پیوند با پایه­ها قرار داشته باشند.

·        مداخله سیاسی مستقیم، پس از استقرار پایه­ی سازمانی مستحکم در محل کار، و بعد از بحث و تصمیم­گیری تعداد وسیعی از اعضا صورت می­گیرد.

نتیجه

این مقاله برای رسیدن به این نتایح، مبانی متعددی را طرح کرده است.

با شروع از نظریه­ی جنبش کارگری، من تعدادی از مفاهیم را توضیح دادم که به شیوه­های بسیار متفاوتی می­تواند مورد استفاده محققان و فعالان قرار ­گیرد؛ این مفاهیم آن­ها را تشویق می­کند که با  کاربرد این روش سودمند در بررسی جنبش کارگری، به درک مشترکی از مفاهیم مشابه دست یابند. سپس به این نتیجه­ رسیدم که این یک مفهوم­بندی ایدئولوژیک از نظریه اتحادیه است، که در ابتدا به وسیله فعالان مطرح شد که به طور ضروری به وسیله توده­های کارگری هم مورد تایید قرار گرفته بود؛ که این امر خود مهم­ترین عامل در رشد جنبش کارگری است نه عوامل ساختاری.

من بعدا به نظریه جنبش اجتماعی برخورد کردم و آن را برای جنبش کارگری در مرحله پیدایش آن به کار بردم برای توضیح این که چگونه جنبش کارگری ظهور می­کند. مخصوصا بر روی رشد هویت جمعی به عنوان یک عامل اصلی در این روند تکیه کردم.

با توجه به داده­های تجربی، من فرآیندهای بسیج در افریقای جنوبی را مورد توجه قرار دادم. این روندها را در متن صنعتی شدن در یک نظم اجتماعی که از لحاظ نژادی لایه­بندی شده قرار دادم. من بسیج سیاهان را که در اواخر دهه 60 شروع شده بود در نظر گرفتم و پیشنهاد کردم که باید تاثیر روند آگاهی آن­ها را نسبت به سایر پروژه­های بسیج در نظر گرفت.

سپس به ظهور و تکامل اتحادیه­های جدید در افریقای جنوبی پرداختم. این اتحادیه­های جدید در کوساتو بر اساس جایگاه­شان در نظم اجتماعی روندهای تولید، توزیع و مبادله یک تشکیلات قوی و مبتنی بر محل تولید ایجاد کردند که قادر بود در مقابل سرکوب مقاومت کند و به یک نیروی سیاسی متحد برای رهایی در کشور تبدیل شود: به خصوص آن­ها نقشی کاملا مرکزی در مبارزه برای سرنگونی آپارتاید ایفا کردند.

تلاش­های بسیج کننده برای مردم افریقای جنوبی خیلی اثر بخش­تر است اگر در قبال یک نظام اقتصادی در نظر گرفته شود که به طور وسیع توسط سرمایه­گذاران خارجی کنترل می­شود و تحت سلطه­ی دولت سرکوب­گری که برای حفظ سلسله مراتب نژادی عزمی راسخ دارد. در حالی که شرایط کار و زندگی برای کارگران افریقای در یک روند صنعتی شدن متاخر نتایج وحشتناکی در بر داشت، آن­ها علی­رغم این که کشور با یک مازاد فوق­العاده نیروی کار رو به رو بود یکی از پویاترین جنبش­های کارگری را در جهان سازمان دادند.

انتخاب اتحادیه جنبش اجتماعی از طرف کارگران به عنوان نوعی از اتحادیه که مورد خواست آن­ها بود الهام­بخش است؛ چون آن­ها منافع خود را به عنوان کارگر به مثابه­ی بخشی از اکثریت جمعیت نه جدا از آن­ها و نه برتر از آن­ها مشخص می­کنند. این امر قطعا امری از پیش تعیین شده نبود. اگر آن­ها تصمیم می­گرفتند مواضع چندی را انحصاری کنند، و به شکلی از اتحادیه اقتصادی می­پیوستند قابل فهم بود. اما مشکل سلسله مراتب نژادی را حل نمی­کرد. و چون روشن نبود که آیا این مفهوم­بندی آن­ها را از یک شکل "تدافعی" اتحادیه جنبش اجتماعی فراتر می­برد اما حداقل نشان می­داد که آن­ها تمایل دارند با مسایل وسیع­تری مقابله کنند که مردم رنگین پوست در افریقای جنوبی با آن درگیر بودند.

چرخش به اتحادیه­های سیاسی مثلا در تمکین به کنگره ملی افریقا (ANC) کاملا خارج از حوزه امکان نبود. مطمئنا با فرستادن تعدادی از رهبران ارشد کوساتو به پارلمان بعد از انتخابات 1994- یعنی بعد از پایان دوره پیدایش و چالش – کوساتو خود را تضعیف کرد و بعد از آن سعی می­کند که به وضعیت اول خود بر گردد (آدلر و وبستر 1995). اما کوساتو پیروی از رهبران  ANCرا رد کرد و ترجیح داد جایگاه و موقعیت مستقل خود را حفظ کند. در این باره بحث­های قابل ملاحظه­ای وجود دارد که در رابطه­اش با ANC و هم­چنین با سایر شرکای ائتلافی رسمی مثل حزب کمونیست افریقای جنوبی کناره­گیری کند و بعضی از اتحادیه­های از کوساتو می­خواهند که از اتحاد رسمی که در 1990 برقرار شد گسست نماید - مطمئنا در پرتو ایدئولوژی­های سیاسی مشترک، باید تحقیقات بیش­تر در مورد دوره­ی بعد از 1992 انجام گیرد تا ببینیم که چگونه این روابط تکامل پیدا کرد و تاثیرات آن بر کارگران چه بود.(38)

اما ما چگونه می­توانیم انتخاب اتحادیه­ی جنبش اجتماعی را به عنوان پایه­ی اتحادیه کوساتو دریابیم به خصوص در پرتو بحث­های استواری که برای مداخله در اتحادیه­های رقیب، به عبارتی اتحادیه­های اقتصادی یا سیاسی انجام گرفته است؟ در این جا بحث من در پیوند با نظریه اجتماعی با توضیحاتی تفصیلی در باره فرهنگ جنبش اهمیت پیدا می­کند. کارگران اساسا به جانب یک اتحادیه­ی جنبش اجتماعی حرکت کردند در حالی که در یک عرصه عمل بسیار مشکل مانور می­کردند. هیچ چیز از قبل تعیین نشده بود. کارگران تلاش می­کردند که به جریان امور اما از نقطه نظر اقدام برای خواست­های­شان هم به عنوان عاملان اقتصادی و هم به عنوان شهروندان سیاسی (به طور بالقوه) در متن یک نظم اجتماعی شکل دهند.

این مقاله نشان داد که کوساتو و اعضای آن نوعی از اتحادیه را تکامل داده­اند که اکنون به عنوان اتحادیه­ی جنبش اجتماعی شناخته شده است. این نوع از اتحادیه به طور کیفی با انواع اقتصادی و سیاسی فرق دارد. و من با نشان دادن وجود آن در افریقای جنوبی و فیلیپین استدلال و اعتبار چنین مفهوم­بندی را تحکیم کردم. پس با توجه به تمام این نتایج، من چهار دریافت در مورد منافع بلاواسطه کسانی که درگیر ساختن جنبش کارگری جدید هستند پیشنهاد می­کنم. این فکر آموزش از تجربیات گذشته برای کمک به کسانی است که پا جای آنان می­گذارند.

تلاش برای بررسی پیدایش و تکامل اتحادیه­های جدید در افریقای جنوبی تلاش بسیار ثمربخشی بوده است؛ این امرز نه تنها به روایت سایپس از جنبش احتماعی به طور عام اعتبار می­بخشد بلکه این مفهوم را بسط می­دهد تا اتحادیه­ی جدید در کوساتو همراه با اتحادیه­هایی که قبلا درKMU  وجود داشتند را در برگیرد. به علاوه این بررسی به من اجازه داد که دریافت­های مهمی را از تجربه افریقای جنوبی بیان کنم که اکنون می­تواند به وسیله جنبش­های کارگری مورد استفاده قرار گیرد که در سراسر جهان ظهور می­کنند. امید است که این امر به تکامل بیش­تر سایر اتحادیه و مراکز کارگری به عنوان نوع جنبش اجتماعی تشکیلات کارگری منجر شود.

منبع: (نگاه کنید به لمبارت وبستر، 1988، مانک 1988، واترمن1991a).

این نوشتار برگردانی آزاد و اندک خلاصه شده­ای است از مقاله زیر

Can We Apply The Theoretical Conceptualization To The New Unions in South Africa - And Beyond?

Kim Scipes