دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

 

یادبودهای برگزاری جشن روز اول ماه مه

 

سازمان جوانان حزب توده ایران در سال‌های 23_1322 یك راهپیمائی چند روزه به مناسبت

اول ماه مه برگزار كرد كه اگر چه بیشتر از سیزده سال سن نداشتم اما خاطره‌اش‌ هنوز

بیادم مانده است. من در آن زمان وارد سازمان جوانان حزب توده شده بودم و بنابراین از

كسانی بودم كه در این مراسم شركت كردم. ما به وسیله اتوبوس‌ از جاده آبعلی وارد شهرستانك

شمیرانات شده و از آنجا پیاده كوه‌های البرز را دور زده وارد كرج شدیم. پیمودن این

مسیر دو تا سه روز طول كشید. هنگامی وارد كرج شدیم كه گردهمائی بزرگی تشكیل شده بود

كه بخشی از رهبری حزب توده مانند آرداشس‌ آوانسیان، دكتر مرتضی یزدی، دكتر فریدون كشاورز

و تعداد زیادی از كارگران و دهقانان آن ناحیه در آن شركت داشتند. هنگام ورود ما، جمعی

به پیشواز ما آمده و استقبال شایانی از ما بعمل آوردند. عبدالحسین نوشین، هنرمند بزرگ

و از پایه‌گذاران تئاتر ایران نطقی آتشینی ایراد كرد كه حضار را تحت تاثیر قرار داد. ‍

پس‌ از آن آرداشس‌ آوانسیان به سخنرانی درباره تاریخچه اول ماه مه پرداخت. او وقایع

سال 1886 در شهر شیكاگو را تشریح كرد كه طی آن گماشته‌گان سرمایه با نقشه از پیش‌ طراحیشده بمبی در میان انبوه كارگران كار گذاشتند و با انفجار آن پلیس‌ یعنی كارگزاران دست‌آموز سرمایه،‌بهانه‌ای برای هجوم و كشتار بی‌رحمانه كارگران یافته و بدین ترتیب توانستند

اقدام كارگران برای درخواست هشت ساعت كار روزانه و بیمه درمانی را به خون كشانند. پس‌

از سخنرانی آرداشس‌ كف زدنهای شدید و فریادهای پربانگ كارگران همراه با شعارهای "مرگ

بر سرمایه‌داران، مرگ بر خون‌آشامان، مرگ بر ارتجاع" سینه آسمان را شكافت. شعارها چنان

هماهنگ و پرطنین بود كه فضا اطراف را به لرزه در آورده و پلیس‌ را كه در صحنه حضور

داشت دچار وحشت ساخته بود. ما هر آن منتظر بودیم كه پلیس‌ برای خاتمه دادن به مراسم

مداخله كند و خود را آماده مقابله و درگیری كرده بودیم. در این هنگام توجه‌ام به صحبت

آهسته دو نفر كه در میان جمعیت در كنار من قرار داشتند و آهسته و درگوشی با هم صحبت

می‌كردند، جلب شد. یكی از آنها با شگفتی به دیگری می‌گفت:" نگاه كن همبستگی بین انسانها

هنگامی كه هم صدا و هم آهنگ ، دست در دست یك خواست را فریاد می‌كنند، چه عظیم و بزرگ

است. من هیچ گاه همدلی و یگانگی به این عظمت ندیده بودم...". آری واقعاً شوروشوق حاكم

برجمعیتی كه یك‌دل و یك‌صدا شعارهای اول ماه مه را فریاد زده و شور همبستگی آنها را

در نوردیده بود، حدومرز نمی‌شناخت! آنگاه نوبت جشن، پایكوبی و شادمانی رسید. انبوه

عظیم مردم فریاد می‌زدند" آرداشس‌ باید برقصد، یزدی باید بخندد، یزدی باید بخندند، ‍

آرداشس‌ باید برقصد"... مردم صدای بلند خنده‌های یزدی را می‌شناختند و بنابراین در

آن واحد شعار شادآوری را خلق كرده و فریاد می‌زدند. جشن با پایكوبی و شادمانی بدون

درگیری به پایان رسید.

 

                 

 

                    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

كنفراس‌ پل رومی تجریش‌

در تابستان 1325 سرانجام سازمان كروژوك‌ها با تدارك قبلی كنفرانسی در پل رومی تجریش‌

برگزار كرد. پنجاه و دو نفر نماینده در این نشست شركت كرده بودند. پس‌ از آئین گشایش‌

و رسمیت یافتن نشست، بررسی برنامه و اساسنامه كروژوك‌ها در دستور كار نشست قرار گرفت. ‍

مهم‌ترین ماده برنامه‌ای كه بسیار بحث انگیز بود تعریف هویت كروژوك‌ها بود. در ماده

پیشنهادی آمده بود:" ما می‌خواهیم حزب كمونیستی تشكیل دهیم كه با تمام احزاب كمونیست

دنیا همانندی داشته باشد.". در مورد این ماده اختلاف نظر و مناقشه ایدئولوژیك شدیدی

میان امامی و مجتبی كمره‌ای‌)‌با نام مستعار كوه( در گرفت. مجتبی كمره‌ای نویسنده و

منشی گروه كروژوك‌ها و درآن دوره دانشجوی رشته حقوق بود؛ او بعدها وكیل پایه یك دادگستری

شد.

 دیدگاه نخست از شرایط بیست‌ویك‌گانه حزب لنینی كه در كنگره دوم انترناسیونال سوم به

تصویب رسیده بود دفاع كرده و خواهان آن بود كه دو سوم تركیب اعضاء شامل كارگران صنعتی

و آزاد و‌یك سوم متشكل از روشنفكران باشد. دیدگاه دوم معتقد بود كه ورود اعضاء نباید

به خصلت طبقاتی متقاضیان عضویت مشروط شود. امامی از دیدگاه اول طرفداری می‌كرد و كمره‌ایبا حرارت مدافع نظر دوم بود. مناقشه میان این دو دیدگاه چنان بالا گرفت كه كمره‌ای

با حالت خشم می‌خواست محل نشست سراسری را ترك كند. اما برگزاركنندگان كنفراس‌ تا پایان

جلسه به او اجازه خروج از محل جلسه را ندادند. سرانجام پس‌ از دو روز و یك شب، نشست

سراسری پل رومی در تجریش‌ با پذیرش‌ نظامنامه و اساسنامه پیشنهادی و برگزیدن افراد

كمیته مركزی و كمیسیون‌ها بكارش‌ پایان داد. كمیته مركزی شامل افراد زیر بود:

1_باقر امامی، با اسم مستعار(بنا) به سمت دبیر، 2_اسد مارلانی به سمت دستیار دبیر، ‍

شغل سنگ تراش‌، 3_بهرامی با اسم مستعار، اشنو، شغل معلم، 4_احمد بسطامی با اسم مستعارزارع، شغل كارگر و یك نفر دیگر كه اسمش‌ را فراموش‌ كرده‌ام . كمیسیون نشریه متشكل

از اعضای كمیته مركزی بود. مسئولیت كمیته مالی نیز به عهده كمیته مركزی بود. كمیسیون

پژوهش‌ عبارت بود از: 1_آوانس‌ مرادیان، شغل كارگر، 2_هادی كسمائی، شغل كارگر، 3_پیرزاده، ‍

شغل كارگر، 4_آلبرت سهرابیان، شغل كارگر.

وظیفه كمیسیون پژوهش‌ كه من نیز عضو آن بودم جلب اعضای جدید، تحقیق و بررسی درباره

اعضائی كه متقاضی عضویت بودند و نیز بررسی شكایات و مشكلات فعالین بود. اعضای تشكیلات

افراد مستعد به عضویت را به كمیسیون پژوهش‌ معرفی می‌كردند تا كمیسیون درباره پذیرش‌

یا رد نامزدی آنها به عضویت تحقیق و قضاوت كند. تحقیق درباره یكایك متقاضیان عضویت

كاری بسیار دشوار و در موارد بسیار غیرعملی بود كه در جریان كار موجب بروز مشكلات بسیار

زیاد در كمیسیون پژوهش‌ شد و نهایتاً از هم پاشیده و وظیفه جلب اعضای جدید به مسئولان

هر بخش‌ واگذار گردید.

همان‌طوركه در بالا اشاره كردم تمامی اسناد و مدارك سازمان "كروژوكها" در پی یورش‌های

وحشیانه گماشتگان حكومت محمدرضاشاه از بین رفت.

 

آغاز حملات حزب توده و تلاشی سازمان كروژوك‌ها

 

پس‌ از نشست سراسری پل رومی(در تجریش‌) دامنه مناقشات و اختلافات درونی كروژوك‌ها افزایش‌یافت. دستگاه‌های سخن‌پراكنی حزب توده به همیاری عوامل‌شان با تمام توش‌ و توان به

پخش‌ گزارشات كاذب بر ضد كروژوك‌ها در میان مردم پرداختند. حزب توده توانست از طریق

یك سلسله تمهیدات محمد پروین مكانیسین را بسوی خود جلب كند و محمد مكانیسین نیز با

توجه به سابقه دوستی و پیوندی كه با اسد مارلانی داشت شروع به تاثیرگذاری بر او نمود. ‍

اسد مارلانی كه منشی گروه كروژوك‌ها بود پس‌ از مدتی تحت تاثیر محمد پروین مكانیسین

از همكاری با كروژوك‌ها سرباز زد. او كه فریب محمد پروین را خورده بود تمام مدارك تشكیلاتی

كروژوك‌ها را كه نزد خود داشت برای مطالعه در اختیار محمد پروین نهاد و شخص‌ اخیر نیز

در ازای دریافت مبلغ گزافی پول، مدارك مزبور را به حزب توده فروخت. فریبكاری محمد پروین

كه یك پیمان شكنی تمام‌عیار محسوب می‌شد ضربه‌ای كوبنده بر پیكر سازمان كروژوك‌ها

وارد ساخت اگر چه این ضربه نتوانست آنگونه كه مورد نظر حزب توده بود كروژوك‌ها را متلاشی

سازد. در پاسخ به كارزار حزب توده علیه كروژوك‌ها امامی كتابی بنام "مرد منصف دوم" ‍

برشته تحریر در آورد كه از سوی كروژوك‌ها چاپ و منتشر شد. در این كتاب امامی به لجن‌پراكنی‌هایحزب توده علیه روژوك‌ها پاسخی دندان‌شكن می‌دهد.

در سالیان 25_1323 درگیری میان دولت مركزی و سازمانهای كارگری چپ‌گرا و جنبش‌های مترقی

تشدید شد. در این زمینه از جمله می‌توانم به اعتصاب اول خرداد 1324 كارگران شركت نفت

ایران و انگلیس‌ در كرمانشاه و اخراج 600 تن از 640 كارگر اعتصابی اشاره كنم‌. اعتصاب

بزرگتری در 23 تیر 1335 توسط كارگران پالایشگاه آبادان سازماندهی شد كه به مدت سه روز

ادامه یافته و 50 كشته و 165 زخمی بجا نهاد. دولت مركزی برای ریشه‌كن كردن اعتصاب رهبران

این حركت را دستگیر و زندانی كرده و شعبه خوزستان شورای مركزی و حزب توده را مورد تهاجم

قرار دادند. در تهران سرلشكر حسن مقدم فرماندار نظامی تهران، دفاتر حزب توده و شورای

مركزی را اشغال و مورد بازرسی قرار داده و بیش‌ از دوازده تن از رهبران حزب توده و

شورای مركزی را دستگیر كردند. این تهاجم به نشریات نیز گسترش‌ یافت و در نتیجه آن از

چاپ و انتشار چند روزنامه از جمله ظفر جلوگیری شد. در چنین فضائی درگیری بین شورای

مركزی با قوای سركوب حكومت مركزی تشدید شد و به بیرون از مرزهای كشور گسترش‌ یافت. ‍

در همین دوره بود كه "فدراسیون جهانی اتحادیه‌های كارگری"W.F.T.U و "دفتر بین‌المللی

كار"International Labor Office از نماینده اتحادیه‌های كارگری ایران درخواست كردند

تا در گردهمائی جهانی آنها كه در پائیز 1324 در پاریس‌ برگزار می‌شد، شركت كنند. گزینش‌

نمایندگان كارگران ایران برای شركت در این گردهمائی جهانی هنگامی صورت می‌گرفت كه نمایندگانشورای متحده مركزی كارگران ایران یعنی رضا روستا و محرم‌علی شمیده در تهران دستگیرو زندانی شده بودند. همین واقعیت كه نمایندگان شورای متحده كارگری در شرایطی كه درسراسر جهان انتخابات سازمان‌های كارگری در جریان بود در زندان بودند، رسوائی بزرگی

برای دولت مركزی ببار آورد. اما تهاجمات رژیم شاهنشاهی به سازمان‌های كارگری نه فقط

بی پاسخ نماند بلكه با موجی از مقاومت و عملیات اعتراضی مواجه شد. در استان مازندران

به ویژه در شهرهای شاهی، ساری و بابل درگیری‌های شدیدی میان كارگران مبارز و دولت مركزی

روی داد. كارگران برای نشان دادن اعتراض‌ خود كارخانه‌ها و نقاط تقاطع راه آهن را تحت

اشغال خود درآوردند. در طی این اعتراضات چند كارگر مبارز جان باختند. گسترش‌ جنبش‌

كارگری در این دوره با تشكیل دولت خودمختار آذربایجان به رهبری جعفر پیشه‌وری هم‌زمان

شده بود.

در فضائی كه در آن جنبش‌ كارگری به پیش‌ می‌تاخت كروژوك‌ها نفوذ خود را هر چه بیشتر

گسترش‌ می‌دادند. همین امر موجب شد كه حزب توده علی‌رغم پا‌فشاری اتحادیه‌ها، از ترس‌

پیشرفت كروژوك‌ها در رهبری شورای متحده، انتخابات را هر چه بیشتر عقب بیاندازد. واقعیت

این بود كه اگر در آن دوره انتخاباتی صورت می‌گرفت نمایندگان طرفدار كروژوك‌ها می‌توانستند

بیشترین نماینده را وارد مراجع تصمیم‌گیری سازمانهای كارگری نمایند. اما تعویق انتخابات

موجب دامن زدن به سردرگمی در صفوف حزب توده و سازمان‌های كارگری می‌شد. درست به همینخاطر بود كه حزب بر آن شد كه به هر قیمت كروژوك‌ها را از سر راه خود بردارد. برای از

میان برداشتن كروژوك‌ها برگ برنده‌ای كه در دست حزب توده قرار داشت اتحاد شوروی بود. ‍

آن دوره شوروی با در دست داشتن كومین‌فورم نفوذی بلامنازع بر اغلب احزاب كمونیست اعمال

می‌كرد.‌حزب توده یك نامه بالا بلند و شكایت آمیز برضد كروژوك‌ها نوشته و آنرا به حزب

كمونیست شوروی تسلیم كرد. به دستور حزب كمونیست شوروی این نامه در نشریه "ترود" ارگان

اتحادیه كارگران نفت باكو منتشر شده و از بخش‌ فارسی رادیو باكو و رادیو مسكو خوانده

شد. حزب توده برای آن كه ادعانامه‌خود علیه كروژوك‌ها را هر چه بیشتر نافذ سازد از

پی آن بر آمد كه از سوئی امضای رضا روستا را_ كه در آن زمان در زندان بود_ در پای این

نامه بگذارد و از سوی دیگر رضا روستا را به رهبر بلامنازع جنبش‌ كارگری مبدل سازد. ‍

از این طریق حزب توده با سمبلی مانند رضا روستا_ یعنی رهبر بلامنازع جنبش‌ كارگری ایران_ ‍

جریانی را كه بر خصلت غیركارگری حزب توده انگشت تاكید نهاده و از آن طریق در میان كارگران

صاحب نفوذ گشته بود، از صحنه خارج می‌كرد. باید بگویم كه در آن زمان رضا روستا رهبر

اصلی "شورای متحده كارگری اتحادیه‌های كارگران و زحمتكشان ایران" و عضو فدراسیون جهانی

اتحادیه‌های كارگری بود. در آن دوره شورای متحد مركزی لوئی سایان رئیس‌ فدراسیون جهانی

اتحادیه‌های كارگری را به ایران دعوت كرده بود. لوئی سایان علاوه بر تهران از شهرهای

اصفهان، از دو استان آذربایجان و مازندران و كارخانجات و موسسات صنعتی آنجا بازدید

كرد. هنگام مسافرت نامبرده شورای متحده مركزی و حزب توده تمام نیروی خود را بكار بردند

تا قدرت شورای متحده مركزی را به صحنه كشیده و به او نشان دهند. تظاهراتی نظیر تظاهرات

اول ماه مه ترتیب داده شد كه در تاریخ جنبش‌ كارگری ایران بی‌نظیر بود(در این مورد

مراجعه كنید به كتاب خاطرات انور خامه‌ای صفحه 496)0 رضا روستا در آن هنگام به شرط

امضاء این نامه و ضمانت دكتر فریدون كشاورز یكی دیگر از اعضای كمیته مركزی حزب توده

ایران از زندان آزاد شد.

حربه دیگری كه حزب توده بر ضد سازمان كروژوك‌ها به كار گرفت ترجمه نوشته‌ای از یك فرد

روس‌ بنام  ای_بلوف بود. مترجمین حزب توده در هنگام ترجمه امانت را رعایت نكرده و مضامین

نوشته مزبور را تند و تیزتر از متن اصلی ساخته بودند. هدف اصلی مقاله مزبور پاشیدن

تخم بدبینی نسبت به كروژوك‌ها بود. در این مقاله گفته می‌شد كه سرانجام لانه جاسوسی

و عاملین فعال ارتجاع و پروكاتورهای خطرناك كشف شدند... مقاله با شرح و بسط جعلیات

و اكاذیب بی‌شمار به لجن‌مالی كردن باقر امامی می‌پراخت. این مقاله به شیوه همان انگ

زنی‌های رایج دوره استالین علیه كمونیست‌هائی كه مخالف خط استالین و یا مخالف خط رسمی

حزب كمونیست شوروی بودند تنظیم شده بود و به همان شیوه رایج و شناخته شده و بدون رعایتهیچ گونه انصاف و عدالت، كمونیست دگراندیش‌ را تراش‌ داده و در نهایت از وی یك جاسوس‌

ومزدور می‌ساخت. به گواهی تاریخ حزب توده كوله‌بار این روشهای ناپسند را برای سالیان

سال حمل كرده و همین شیوه لجن‌مالی را برای نیروهای چپ مخالف خود به مقاطع بعدی بارها

مورد استفاده قرار داد.

در شرایطی كه اتحاد شوروی به ویژه پس‌ از پیروزی در جنگ جهانی از نفوذ و اعتبار بی‌سابقه‌ای

برخوردار شده، حماسه فداركاری و قهرمانی‌های مردم شوروی در مبارزه علیه فاشیسم زبانزد

خاص‌ و عام بود و همان‌طور كه در بالا اشاره كردم حزب كمونیست اتحاد شوروی دارای نفوذ

بلامنازعی در میان اكثر جریانات چپ و كمونیستی بود، مسلم بود كه جریانی نوپا مانند

كروژوك‌ها نمی‌توانست در برابر این حملات تبلیغاتی تاب مقاومت بیاورد. تبلیغات زهرآگین

حزب توده به پشتوانه دستگاه‌های سخن پراكنی شوروی و نیز پخش‌ كتاب علیه امامی دلسردی

بی‌اندازه‌ای در میان كارگران و روشنفكران نسبت به كروژوك‌ها به وجود آورد و به تدریج

موجب متلاشی شدن آن شد.

                    

نگاهی به تفاوت دیدگاه‌های كروژوك‌ها و حزب توده

حزب توده ایران معتقد بود كه ایران كشوری است اسلامی و بنابراین بكار گرفتن واژه كمونیست، ‍

این حزب را از پیوند هر چه وسیع‌تر با توده‌های مردم باز خواهد داشت. حزب توده معتقد

بود كه در آن شرایط باید مبارزه به شكل یك جبهه‌ای توده‌ای سازماندهی می‌شد به طوریكه

حداكثر توده‌های مردم به سوی حزب جلب شوند.

 كروژوك‌ها متقابلاً معتقد بودند كه باید از واژه كمونیست كه آرمان و خواست ما را بیان

می‌كند استفاده كرد. پیكار انسان با انسان یا همان پیكار طبقاتی بین انسانها، نبردی

است بسیاری دشوار، ناهموار، پرپیچ و خم و طولانی‌.

حزب توده در عین حال معتقد بود كه چون انقلاب مشروطیت در نتیجه سازش‌ بورژوازی با فئودالیسمكه از وحشت انقلاب 1905 روسیه در برابر فئودالیسم زانو زده بود به شكست انجامیده استلذا ابتدا باید انقلاب بورژوا دمكراتیك در دستور قرار گیرد. در آن شرایط جهانی حزب

توده معقتد بود كه باید اساس‌ فعالیت علیه فاشیسم متمركز شود و همه وظائف‌دیگر تحت

الشعاع این وظیفه قرار گیرد.

بخش‌ دیگری از تفاوت نظری كروژوك‌ها و حزب توده در عدم توجه حزب توده به ایجاد سازمانی

از "انقلابیون حرفه‌ای" و در نتیجه تربیت و آموزش‌ كادرهای لازم برای چنین تشكیلاتی

بود. واقعیت این است كه حزب توده نه نیازی به چنین سازمانی احساس‌ می‌كرد و نه در پی

تربیت كادرهای لازم برای چنین سازمانی بود.

و تفاوت دیگر كروژوك‌ها با حزب توده در پیروی مطلق حزب توده از سیاست خارجی اتحاد شوروی

قرار داشت. حزب توده تحت عنوان انترناسیونالیسم پرولتری، سیاست خود را بر مبنای مقتضیات

و نیازهای سیاست خارجی شوروی تنظیم می‌كرد. اما واقعیت این بود كه اطاعت كوركورانه

و برده وار از سیاست خارجی شوروی به خاطر این كه حزب كمونیست شوروی حزب مادر است هیچربطی به انترناسیونالیسم پرولتری كه معنا آن همبستگی میان طبقه كارگر كشورهای گوناگوندر مبارزه علیه سرمایه‌داری است، نداشته و ندارد.

                   

نوشته ها و كتابهای كروژوكها

سازمان كروژوك‌ها سه كتاب چاپ و منتشر كرد كه در صفحات گذشته به آنها اشاره كردم و

در این بخش‌ باز هم به اختصار به آنها اشاره خواهم كرد.

1- برنامه آموزشی كروژوك‌ها كتابی بود كه شامل بخش‌های زیر بود. تاریخ اجتماعی شامل

پنج دوره، پیدایش‌ انواع، اوتوپی‌ها، فلاسفه گوناگون، فلسفه ماركسیستی"‌سه منبع ماركسیسم"، ‍ترجمه اساسنامه حزب كمونیست بلشویك اتحاد شوروی، تاریخ پیدایش‌ اتحادیه‌ها و مبارزات

آنها، چارتیست‌ها، ریكاردو، مالتوس‌، آدام اسمیت و...

2- مرد منصف اول: كه در گرماگرم و اوج كوشش‌ كروژوك‌ها در برابر جاروجنجال و لجن‌پراكنی‌های

حزب توده بر علیه شخص‌ باقر امامی و سازمان كروژوك‌ها نوشته شد. این كتاب به سبك "دوستان

مردم كیانند؟" لنین به رشته تحریر در آمده بود.

3- مرد منصف دوم: در این كتاب از دیدگاه ماركسیستی  شرایط اجتماعی و اقتصادی و سیاسی

آن‌زمان ایران مورد بررسی قرار گرفته و وظائف كمونیست‌ها با توجه به مجموعه‌‌تحلیل‌ها

نتیجه‌گیری شده بود.‌این كتاب به منزله چه باید كردی بود كه در ارتباط با شرایط ایران

نگاشته شده بود. دركتاب رشد صنایع و شكل گیری طبقه كارگر، كمیت طبقه كارگر بررسی شده

و با شرایط قبل از انقلاب اكتبر در روسیه مورد مقایسه قرار گرفته بود. كتاب با توجه

به ارزیابی از شرایط سیاسی و اجتماعی ایران در آن دوره وظیفه تشكیل حزب طبقه كارگر

را به عنوان وظیفه مبرم كمونیست‌ها پیش‌ می‌كشید و دلائل واهی حزب توده در طفره رفتن

از این وظیفه را مورد نقد قرار می‌داد.

من كتاب‌های مرد منصف اول و دوم و نیز كتاب برنامه آموزشی كروژوك‌ها را در سال 1357

بدست آوردم. این سه كتاب را به یكی از رفقا قدیمی خود پیروزجو امانت دادم كه پس‌ از

خواندن آنها را به من برگرداند. ایشان را برای مدتی ندیدم تا این كه آگاهی یافتم كه

به خارج سفر كرده‌اند. ایشان از خارج به وسیله یكی ازدوستانش‌ در تهران با من تماس‌

گرفت و آدرس‌ مرا بدست آورد. در پی‌نامه‌نگاری من از رفیق پیروزجو در مورد سرنوشت سه

جلد كتاب جویا شدم. رفیق پیروزجو پاسخ داد كه كتاب‌ها برای چاپ به یك كتاب‌فروشی سپرده

شده است. من بالاخره توانستم با آن كتابفروشی تماس‌ بگیرم. اما صاحب كتابفروشی كه مدتی

در رژیم شاه زندانی بود و از زندان رژیم اسلامی هم تازه آزاد شده بود مرا از پیگیری

برای دریافت كتابها ناامید كرد و بدین ترتیب كتابهای مزبور در كمال تاسف از بین رفتند.

 

تشكیل سازمان شوراها

پس‌ از متلاشی شدن سازمان كروژوك‌ها حزب توده نفسی به راحتی كشید و مسلم بود كه به

آرزوی خود برای از بین بردن كروژوك‌ها دست یافته است. آنها كه از هم پاشی كروژوك‌ها

را یك پیروزی برای خود می‌دانستند اندیشمندانه به تحلیل ریشه‌های اضمحلال كروژوك‌ها

پرداختند. توده‌ایها حتی پس‌ از انحلال كروژوك‌ها تلاش‌ خود را برای بدنام كردن كروژوكها

در میان توده‌های طبقه كارگر ادامه می‌دادند و از بین رفتن كروژوك‌ها را به حساب درست

بودن خط و مشی حزب توده می‌نهادند.

در آن شرایط بسیار دشوار چند نفر از كسانی كه از نزدیك از انگیزه‌ها وعلل از‌هم پاشی

كروژوك‌ها آگاهی داشتند و از نزدیكان باقر امامی محسوب می‌شدند، پیشنهاد كردند كه فعالیت

دوباره از سرگرفته شده و خودشان داوطلب   از سرگرفتن فعالیت‌ها شدند. رفقای مزبور عبارت

بودند از مهندس‌ حسن پیروزی، حجت الهی، علی اكبرمتین دژ، حسن پیروزجو، آلبرت سهرابیان، ‍

آوانس‌ مرادیان و خاچاطور سهرابیان. با تاسف تمام باید بگویم كه اكنون كه این یادداشت‌ها

را می‌نویسم آوانس‌ مرادیان، خاچاطور سهرابیان، علی اكبر متین دژ و باقر امامی درگذشته‌اند. ‍

علی‌اكبر متین‌دژ پس‌ از آزادی از زندان در سال 1330 به حزب توده پیوست و در تظاهرات

خیابانی نهم اسفند 1331 در خیابان ناصرخسرو تهران در دوران نوجوانی بدست مزدوران محمدرضاشاهجان باخت یادش‌ گرامی باد!

سازمان شوراها در آغاز راه به كار تداركاتی برای بازسازی نیروها، از بین بردن كاستی‌ها، ‍

ریشه‌یابی علت شكست سازمان كروژوك‌ها و بالاخره جذب كسانی كه كشش‌ به همكاری داشتندپرداخت. برنامه و اساسنامه تازه‌ای تدوین شد و كارها از نو آغاز گشت. برنامه آموزشی

كروژوك‌ها كه دارای كاستی‌های اساسی بود به كنار نهاده شده و برنامه آموزشی جدیدی بنام

الفبای كمونیستی كه معروف به "‌الفبای دویست گانه" بود تالیف شد. مبنای برنامه آموزشی

جدید ترجمه دیالكتیك از زبان روسی بود كه توسط انتشارات اوگیز شوروی به طبع رسیده بود. ‍

این ترجمه به صورت جزوه در آمده و مبنای آموزش‌ دوره كارآموزی بود. این اقدام یكی از

ارزنده‌ترین و بی‌سابقه‌ترین كارهای بود كه در جنبش‌ كارگری و كمونیستی ایران برای

آموزش‌ كارگران صورت گرفته بود.  

در 15 بهمن 1327 سوءقصد بی‌نتیجه‌ای علیه محمدرضاشاه پهلوی در‌دانشگاه تهران تدارك

دیده شد. شلیك كننده به شاه فردی بنام ناصر فخرآرائی بود كه در همان‌جا بی‌درنگ بوسیله

سرتیپ دفتری به قتل رسید. فرمانداری نظامی و شهربانی پس‌ از این حادثه بی‌درنگ اعلام

حكومت نظامی كردند و فردای آن روز حزب توده غیرقانونی اعلام شد و هر گونه تجمع و گردهم‌آئی

ممنوع اعلام گردید. آنگاه بگیر و‌ببند آزادیخواهان در سراسر كشور آغاز گردید. شاه حزب

توده را متهم به سازمان دادن این سوءقصد كرد. سازمان نوبنیاد شوراها با شناختی كه از

بلندپروازی‌های رهبران حزب توده داشت گمان می‌برد كه رهبران حزب توده در این كار دست

داشته باشند.(‌سرانجام پس‌ از دهها سال رهبران كمیته مركزی حزب توده ایران كه در رژیم

جمهوری اسلامی به اسارت افتاده بودند درسال 1362 اعلام كردند كه حزب توده در تیراندازی

به شاه دست داشته است و آنرا به ساخت و پاخت بخشی از افراد كمیته مركزی حزب توده از

جمله عبدالصمد كامبخش‌ و نورالدین كیانوری نسبت دادند...). بهر حال این سوء‌قصد ضربه‌ای

كاری به آزادی‌های نسبی كه در نتیجه مبارزه مردم بدست آمده بود، وارد ساخت. فعالین

ناچار شدند برای ادامه فعالیت خود به زندگی مخفی روی بیاورند. سازمان شوراها نیز به

سرعت وارد فعالیت مخفی و نیمه مخفی شد و بنا به برداشت آن دوره ... ما نیز به ناگزیر

جمعی، خانه‌ای را در میدان اعدام(شوش‌) كرایه نمودیم. با این تصور كه از طریق ایجاد

یك پوشش‌ طبیعی كنجكاوی ساكنین محل برانگیخته نشود. ما پدر و مادر پیر آوانس‌ مرادیان

را در خانه تیمی مزبور ساكن كردیم. اما این اقدام ما اشتباهی فاحش‌ در عرصه پنهانكاری

بود. تصور كنید كه در یك خانه افرادی بسیار ناهمگون (‌جوان، پیر، كارگر، روشنفكر، ‍

كارمند، دانشجوی دانشكده افسری، مهندس‌... مسلمان، ارمنی و پسر امام جمعه‌باقر امامی‌( ‍

زندگی كرده و بطور دائم رفت و آمد می‌كنند. خانه هم در یك برزن جنوب شهر در یك منطقه

مسلمان نشین سنتی واقع شده باشد و حالت حكومت نظامی و بگیروببندهای دائمی مردم را به

شدت به هر چیزی كه رنگ و بوی تجمع سیاسی داشته باشد حساس‌ كرده بود. اما ما همچون كبكیسر خود را زیر برف فرو كرده، مشغول كار خود بودیم ! ما به هیچ وجه متوجه نبودیم كه

چشم‌های كنجكاو ما را به دیده شك و تردید می‌نگرند.

         

انتشار نشریه به پیش‌

سازمان شوراها نخستین گام نبرد خود را بردن آگاهی به میان مردم و روشن نمودن اذهان

آنها می‌دانست و بنابراین انتشار نشریه‌ای، كه عنوان به پیش‌ به آن نهاده شد، در صدر

وظائف خود قرار داد. ما در پی گرفتن امتیاز انتشار نشریه بودیم لیكن در آن زمان به

كسانی امتیاز نشریه داده می‌شد كه دارای مدرك تحصیلی لیسانس‌ و یا هم‌ردیف لیسانس‌

باشند. چون هیچ یك ازرفقای ما در آن دوره چنین امكانی نداشت لذا به این نتیجه رسیدیم

كه باقر امامی مدركی كه هم‌ردیف لیسانس‌ ارزشیابی شود، تهیه كند تا به اتكاء آن بتوان

امتیاز چاپ نشریه را دریافت كرد. باقر امامی كتابی نوشت بنام "مولانا جلال‌الدین رومی

هگل شرق". در این كتاب او به بررسی اندیشه و جهان‌بینی شاعر و فیلسوف بزرگ مولانا‌(‌789_652خورشیدی‌( ‍و ویلهلم فردریش‌ هگل(1831_1770) اندیشمند آلمانی پرداخته و با مقایسه دیدگاه‌های آنهانشان می‌دهد كه چگونه مولانا همان روش‌ دیالكتیكی هگل را بكار می‌گیرد. امامی با نوشتناین كتاب اثر بسیار با ارزشی را می‌آفریند كه از ارزش‌ تاریخی_تحقیقی برخوردار بود(‌اینكتاب به نادرست از سوی حزب توده در سال 1358 به نام احسان طبری چاپ و منتشر شد كه درحقیقت یك سرقت ادبی تمام عیار بود). نشر این كتاب هم‌زمان بود با تغییر قانون مطبوعاتكه دیگر تنها شرط لازم برای اخذ امتیاز انتشار نشریه دانستن زبان فارسی بود بنابراین

مسئله اخذ امتیاز انتشار نشریه هم با قانون جدید بخودی خود حل شد.

برای تشكیلات نوبینادی مانند شوراها، انتشار نشریه بی‌شك دارای دشواری‌های فراوان بود

كه یكی از آنها فقدان منابع مالی بود. تشكیلات اراده كرد كه پول انتشار نشریه را از

اعضا درخواست كند و سرانجام در این كار موفق شد. باقر امامی به عنوان مدیر مسئول، امتیاز

روزنامه "به پیش‌" را دریافت كرد. روزنامه "به پیش‌" زیر نظر گروه نویسندگان برگزیده

تشكیلات یعنی رفقا مهندسن حسن پیروزجو، علی اكبرمتین دژ و حسن پیروزی چاپ و منتشر شد. ‍

روزنامه از تیراژ بالا و فروش‌ خوبی برخوردار بود. چاپ و پخش‌ سومین شماره روزنامه

هم‌زمان بود با فرارسیدن انقلاب اكتبر. شماره سوم سرتا پا با رنگ سرخ، شعارهای تند

و نقل قول‌هائی برگزیده از رهبران انقلاب، گزارشی تفصیلی از انقلاب اكتبر و سرنوشت

آن منتشر شد. انتشار شماره سوم با چنین شكل و مضمونی درست در اوج حكومت نظامی و در

حالی كه هنوز حزب توده غیرقانونی و تعداد زیادی از رهبران آن زندانی بودند نمی‌توانست

با شرایط زمانه منطبق باشد. اقدام ما در آن شرایط نادرست، ناشیانه و یك كار ناپخته

سیاسی بود. حكومت نظامی بلافاصله عكس‌ العمل نشان داده و "به پیش‌" توقیف شد. البته

كار فقط با توقیف "به پیش‌" خاتمه نیافت. پلیس‌ برای بدام انداختن ما وارد عمل شد و

بالاخره در دهم دی ماه 1328 با یورش‌ نیروهای شهربانی به خانه امن ما همه رفقا دستگیر

شدند. من در آن شب برای انجام برخی كارهای سازمانی در بیرون خانه بوده و دیرهنگام به

منزل بازگشتم. در را چند بار كوبیدم و منتظر ماندم اما كسی در را باز نكرد. باز نشدن

در، این حس‌ را درمن بوجود آورد كه شاید حادثه‌‌ناگواری به وقوع پیوسته باشد. با استفاده

از در خانه همسایه از پشت بام وارد منزل شدم. یك نوجوان كشاورز كه یكی از آشنایان صاحب‌خانهكرایه‌ای ما بود بنام یوسف‌علی برای انجام كارهای پخت و پز با ما زندگی می‌كرد. او

را از خواب بیدار كردم و ماجرا را از او جویا شدم. او توضیح داد كه چگونه پاسبان‌ها

به خانه یورش‌ آورده، همه رفقا را دستگیر كرده و تمامی مدارك را با خود برده‌اند. در

اطاق‌ها به وسیله پلیس‌ مهر و موم شده بود. پس‌ از آن كه از ماجرا مطلع شدم خانه را

به قصد رفتن پیش‌ رفقای دیگر ترك كردم. افراد پلیس‌ در نزدیك خانه پرسه می‌زدند اما

از ترس‌ این كه من اسلحه داشته باشم جسارت نزدیك شدن به خانه و دستگیری مرا نداشتند. ‍

در آن شب پس‌ از آن كه چند بار توانستم از چنگ گشتی‌های حكومت نظامی فرار كنم به منزل

رفقا رسیدم. توفیق مجله هفتگی فكاهی و انتقادی در آن زمان نشریه  " به پیش‌" را به

شكل یك غول ادبی، اجتماعی و سیاسی ترسیم كرده بود و بدین ترتیب موجب شده بود كه توجه

همگان به نشریه ما جلب شود. بهر حال پس‌ از دستگیری رفقا هدایت سازمان خودبه‌خود به

عهده من نهاده شده بود. من چند نفر از رفقائی را كه شایستگی بیشتری در كار تشكیلاتی

داشته و در شاخه‌های سازمان شورا فعالیت می‌كردند به یاری خواسته و تلاش‌ كردم تا هیئت

رهبری تازه‌ای برای سازمان ایجاد كنم. این افراد عبارت بودند از جواد نوروزنیا، روبن

مرادیان و هونان عاشق. با كمال تاسف، دو رفیق اولی زندگی را بدرود گفته‌اند. من در

طی این مدت از طریق مراجعه برای ملاقات با برادرم روانشاد خاچاطور سهرابیان با رفقای

داخل زندان ارتباط برقرار می‌كردم. معمولاً مسائل و مشكلات تشكیلاتی را در نامه نوشته

و با جاسازی نامه‌ها بوسیله برادرم به داخل زندان منتقل می‌كردم. در یكی از ملاقات‌ها

هنگام بازرسی نامه من كشف شد و بی‌درنگ توسط پلیس‌(‌15.5.1329) دستگیر شدم. در بازجوئیبه طور كامل همه چیز را منكر شدم و نیز اعلام كردم كه نامه به من تعلق نداشته و شما(‌یعنیپلیس‌) پاپوش‌ درست كرده و نامه را در جیب من قرار داده‌اید. در مقابل كلیه پرسش‌هایبازجو می‌گفتم كه من نمی‌دانم كه شما از چه چیزی صحبت می‌كنید، من حرف‌های شما را نمی‌فهم. ‍

اما بازجوها كه دقیقاً می‌دانستند پای یك تشكیلات چپ در بین است ول كن نبودند و با

پافشاری تمام به پرس‌ و‌جوهای خود ادامه می‌دادند. پس‌ از یك تنفس‌ كوتاه در بازجوئی

یكباره دیدم كه سروكله باقر امامی پیدا شد. بازجو نگاهی به من كرد و نگاهی به امامی

انداخت و بعد رو به امامی كرد و پرسید:" این آقا را شما  می‌شناسید؟ امامی خیلی

آرام با تكان دادن سر پاسخ مثبت داد. امامی با زرنگی و تسلط و آگاهی كامل به شگردهای

ضدپلیسی كه در بازجوئی از خود نشان می‌داد با حالتی بسیارجدی به بازجو گفت: آقای بازجو

اجازه بدهید تا من این جوان را راهنمائی كنم و به او پند و اندرز بدهم تا‌خودش‌ به

آسانی همه چیز را بپذیرد". سپس‌ امامی نگاهی به من كرد و آرام گفت:" رفیق نترس‌ همه

چیز را بگو، از چه می‌ترسی؟ مگر ما همگی گروه تشكیل دهنده نویسندگان نشریه    "‌به

پیش‌" نیستیم؟ مگر افراد دیگری كه اسم‌شان در فهرست اسامی در نزد پلیس‌ است همه‌شان

روزنامه‌فروش‌ ما نبودند؟ مگر ما همگی ضدحزب توده نیستیم؟". امامی با استفاده از این

شگرد همه مسائل را به من رساند و من متوجه شدم كه جریان بازجوئی‌ها از چه قرار بوده

و من چه باید بگویم. بازپرس‌ كه در یك لحظه متوجه قضیه شد بلافاصله حرف امامی را قطع

كرد و شروع به پرخاش‌ به او كرد اما دیگر كار از كار گذشته بود. امامی در برابر پرخاش‌

بازجو گفت:     " آقای بازپرس‌ من كه با اجازه خود شما و برای آسان شدن كارتان به این

جوان اندرز دادم كه نترسد و حرف‌هایش‌ را بزند!‌" امامی را بردند اما او سروته قضیه

را هم آورده بود. من دیگر می‌دانستم كه چه باید بگویم و چه چیزهائی را نگویم. بازجوئی

از من شروع شد و من هم همه آن چیزهائی را كه امامی گفته بود، بی كم و كاست، تحویل بازجو دادم. بازجو با پرخاش‌ و خشم فریاد می‌زد  " ها، حالا خوب درس‌هائی را كه یادگرفتی

تحویل می‌دهی، این امامی سر ما شیره مالید و رفت...".

 بازپرس‌ ركن دوم ارتش‌ در آن دوره سرگردحبیب‌ا  فضل‌الهی بود(‌نامبرده عضو سازمان

افسران حزب توده بود كه در سال 1334 نامش‌ در فهرست اسامی افسران كشف شده، نخست محكومبه مرگ شده و سپس‌ با یك درجه تخفیف به حبس‌ ابد محكوم گردید). سرگرد فضل الهی در یكیاز نشست‌های بازپرسی به امامی می‌گوید اگر شما یك سفارش‌نامه از سفارت انگلیس‌ بیاوریدمن تقبل می‌كنم كه همه شما را آزاد كنم. امامی با قاطعیت جواب می‌دهد كه ما نه جیره‌خوارانگلیس‌ هستیم و نه خبرچین آنها! پس‌ از شنیدن جواب قاطع امامی فضل‌الهی سكوت كردهو دیگر دنبال كار را نمی‌گیرد.

 هیچ كدام از رفقا نپذیرفته بودند كه عضو یك سازمان ماركسیستی چپ هستند. آنها خود را

گروه تشكیل دهنده و نویسندگان روزنامه" به پیش‌" معرفی كرده بودند و دیگر اعضاء سازمان

را كه فهرست اسامی‌شان در دست پلیس‌ افتاده بود روزنامه‌فروش‌ معرفی كرده بودند. اما

واقعیت این بود كه مدارك بسیار زیادی از جمله اساسنامه سازمان، كه در مقدمه آن نوشته

شده بود كه ما می‌خواهیم حزب كمونیستی بنیاد بگذاریم كه همانند همه احزاب كمونیست دنیا

است، برنامه آموزشی و ... همه به روشنی نشان می‌دادند كه سازمان شورا یك سازمان كمونیستیاست. مدارك كشف شده از یك سو و انكار كامل رفقای دستگیر شده به تعلق به یك سازمان كمونیستیاز سوی دیگر پلیس‌ را در شرایط پیچیده و دشواری قرار داده بود. بهر حال فشار پلیس‌برای گرفتن اعتراف از رفقا كارگر نشد و رفقای ما تا به آخر بر روی گفته‌هایشان ایستادند.

دادگاه سازمان شورا شرایط با ارزش‌ و فرصت گران‌بهائی برای طرح نظرات سازمان ما در

سطح علنی و عمومی فراهم آورد. رفقای ما می‌توانستند از طرفی از اعتقاددات و جهان بینی

ماركسیستی خود دفاع كرده و از طرف دیگر در مقیاس‌ وسیع كارپایه و كردار فرصت‌طلبانه

و ضدمردمی حزب توده علیه ما را در ملاء عام افشاء كنند. آنها بدین ترتیب فرصت می‌یافتند

هم دفاع جانانه‌ای از اعتقاددات ما به عمل آورند و هم برچسپ‌ها و لجن پراكنی‌هائی كه

حزب توده علیه كروژوك‌ها و سازمان شوراها انجام داده بود با آوردن دلائل و شواهد خنثی

سازند. این شیوه دفاع و افشاگری در دادگاه در آن شرایط می‌توانست نفوذ گسترده‌ای در

میان توده مردم داشته باشد.‌اما افسوس‌ كه این چنین روشی برای دفاع در دادگاه برگزیده

نشد و رفقا و به ویژه رهبری سازمان از خود تنها به یك دفاع شل و ول اكتفا كردند. هنگامی

كه از آنها پرسیده شد كه چرا از فرصت پیش‌ آمده استفاده نكردند در جواب مطرح می‌كردند

كه ما از طریق شگرد و روش‌ ضدپلیسی سروته قضیه را هم آوردیم. علی‌رغم دفاع آبكی دادگاه

باقر امامی به پنچ سال زندان با اعمال شاقه و دیگر رفقا(‌به جزحجت الهی كه مدتها قبل

از سازمان كناره گیری كرده بود و بنابراین از مجازات معاف شده و آزاد شد) هر یك محكوم

به دو سال زندان تادیبی شدند.

نحوه دفاع در دادگاه اولین نطفه‌اختلاف را در میان رفقا بوجود آورد. عدم دفاع ایدئولوژیك

در دادگاه و تبعیت دیگران از امامی در این مورد اختلافات درونی را تشدید كرده و به

مرحله‌ای رساند كه با بروز دو دسته‌گی در میان رفقا  زمینه‌ی جدا شدن سه تن از رفقای

با ایمان و دلسوز از پیكره سازمان فراهم شد.

 

 

 

اعتصاب غذا در زندان قصر

 

زندان شماره دو قصر، ساختمانی تازه ساز بود كه همه زندانیان سیاسی را در آن جا گرد

آورده بودند. در آن زمان اعضای كمیته مركزی حزب توده كه در پی سوء‌قصد نافرجام به شاه

دستگیر شده بودند، در زندان شماره دو محكومیت خود را می‌گذراندند. پلیس‌ بر پایه برنامه

همیشگی خود كه همه زندانیان سیاسی را در یك ساختمان جای می‌داد همه رفقای سازمان شوراهارا هم برای سپری كردن مدت محكومیت‌شان به شماره دو قصر منتقل كرد. هنگامی كه رفقا بههشتی زندان شماره دو وارد شدند تعدادی از اعضای كمیته مركزی حزب توده و اعضای دیگرواكنش‌ شدید و خشم آلودی از خود نشان دادند.‌اعضای كمیته مركزی حزب توده همراه با سیرتوده‌ای‌ها در پشت هشتی جمع شده و علیه ورود رفقای ما به زندان دست به تظاهرات زدند. ‍

آنها تهدید كردند كه چنان‌چه رفقای ما وارد زندان شماره دو شوند توده‌ای‌ها مبادرت

به اعتصاب غذا خواهند كرد. بدین ترتیب رفقای ما چندین ساعت در هشتی به حالت بلاتكلیف

بسر بردند. در طی این مدت مذاكره مسئولین با توده‌ای‌ها به نتیجه نرسید و آنها همچنان

بر سر تهدید خود برای عدم پذیریش‌  رفقای ما باقی ماندند. بالاخره مسئولین زندان برای

آن كه ورود رفقای ما موجب تشنج و درگیری در زندان نگردد تصمیم گرفتند كه رفقای ما را

به زندان عادی منتقل سازند.

 برای این كه سابقه كینه و نفرت اعضای حزب توده نسبت به كروژوك‌ها را بهتر نشان دهم

لازم است كه به حادثه‌ای اشاره كنم كه قبل از پیوستن من به رفقا در زندان موقت شهربانی

اتفاق افتاده بود. روزی هنگامی كه رفیق علی اكبر متین دژ به ملاقات می‌رود یك یا دو

نفر از اعضای حزب توده با نقشه از پیش‌ طراحی شده برخوردهای بسیار خشنی را با رفیق

ما به وجود می‌آورند كه در نتیجه  رفیق متین دژ با یكی از اعضای توده ای بنام ژرژ كه

آسوری بود درگیر شده و كشیده محكمی به گوش‌ فرد نام برده می‌نوازد كه صدایش‌ در همه

راهروها می‌پیچد. رفیق آوانس‌ كه فردی ورزشكار و پرقدرت بود برای جلوگیری از هجوم توده‌ای‌ها

كه چند نفره به علی‌اكبر متین دژ هجوم آورده بودند و پیش‌گیری از حوادث ناگوار به این

اندیشه می‌افتد كه درب یكی از اطاق‌های زندان را از بن در آورده و مانند سپری در مقابل

مهاجمین به متین دژ قرار دهد. اقدام رفیق آوانس‌ مهاجمان را سد می‌كند و رفقا پیروز

جو و خاچاطور نیز به كمك می‌رسند و اجازه نمی دهند آسیبی به رفیق متین دژ وارد شود. ‍

در همین اثنا گماشتگان زندان سر می رسند و قضیه را خاتمه می‌دهند. این برخورد موجب

می‌شود كه سرپرستان زندان برای اجتناب از درگیری، رفقای ما را به زندان عادی منتقل

كنند. رفقای ما نیز در برابر این اقدام زندانبانان عكس‌ العمل نشان داده و دست به اعتصاب

غذا می‌زنند. اعتصاب غذا كه با بی توجهی زندانبانان مواجه شده بود، پانزده روز ادامه

می‌یابد. در پاسخ به بی اعتنائی مقامات زندان رفقای ما به جز باقری تصمیم می گیرند

كه اعتصاب غذای تر را به اعتصاب غذای خشك تبدیل كرده و از آشامیدن نیز خودداری می‌كنند. ‍

درخواست‌های رفقای ما عبارت بود از: 1_حق ملاقات حضوری با خانواده‌ها 2_ مكانی امن

و آرام در زندان و بدور از زندانیان جنائی برای گذراندن دوران محكومیت 3_ برخورداری

از جیره غذائی زندانیان سیاسی 4_ امكان دسترسی به روزنامه و كتاب. پس‌ از سپری شدن

19 روز از اعتصاب غذای خشك، پدران و مادران و خانواده‌های رفقای ما در بیرون زندان

تجمع كرده و به افشاگری و اعتراض‌ نسبت به ستمی كه توسط مسئولین زندان علیه رفقای ما

اعمال می‌شد، می‌پردازند. برخی از رفقا چنان ضعیف می‌شوند كه خطر جدی سلامتی آنها را

تهدید می‌كند. خبر این اعتصاب غذا در تهران پخش‌ شده و به مطبوعات درز می‌كند. باید

بگویم كه شرایط آن دوره حتی تحت حكومت نظامی با شرایط پس‌ از كودتای 28 مرداد كه ساواك

قادر مطلق شده بود زمین تا آسمان تفاوت داشت. تلاش‌ خانواده‌های رفقای ما و به ویژه

تلاش‌ مادر باقر امامی كه خانواده مصدق را)‌همسر دكتر مصدق خواهر ناتنی باقر امامی

بود( در جریان این اعتصاب غذا و خطری كه جان اعتصاب كنندگان را تهدید می‌كرد مسلماً

تاثیر زیادی در انعكاس‌ گسترده خبر این اعتصاب غذا داشت. به هر حال زیر فشار افكار

عمومی و مقاومت جانانه رفقای ما كه 19 روز اعتصاب غذای خشك را از سر گذرانده بودند، ‍

مسئولین زندان درخواست‌های رفقای ما را پذیرفتند و بدین ترتیب اعتصاب غذا با موفقیت

به پایان رسید. مقامات زندان پذیرفتند كه بند رفقا را تعویض‌ كرده و آنها را به بند

افراد دولتی كه دست به دزدی و كلاه‌برداری زده بودند یا بند اختلاسی‌ها منتقل كنند. ‍

باید تصریح كنم كه قبل از تاسیس‌ بند دوم زندان قصر، توده‌ای‌ها در این بند بسر می‌بردند. ‍

مقامات زندان هم‌چنین سایر درخواست‌های رفقای ما از جمله ملاقات حضوری، اختصاص‌ جیره

زندانیان سیاسی به رفقای ما و نیز دسترسی به روزنامه و كتاب را نیز پذیرفتند. من نیز

پس‌ از پایان دوره بازجوئی و بازپرسی و دادگاه كه چند ماه به طول كشید در بند اختلاسی‌ها

به آنها پیوستم. در آن دوره رفقای ما دوران بهبودی پس‌ از اعتصاب غذای طولانی را از

سر می‌گذراندند. من خود در جریان مبارزه رفقا با مسئولین زندان و اعتصاب غذای آنها

نبودم و آنچه كه شرحش‌ رفت به نقل از گفته‌های رفقا آوانس‌، خاچاطور و امامی می‌باشد. ‍

بدین ترتیب برخوردها و سماجت توده‌ای‌ها موجب شد كه رفقای ما در شرایط بسیار بد زندان

 در مقایسه با زندان شماره دو قصر كه مخصوص‌ سیاسی‌ها بود، بسر برند.

 

جدا شدن دو رفیق  از ما

دو نفر از رفقا حسن پیروزجو و علی اكبر متین‌دژ از ما جدا شدند. علت جدائی این دو رفیق

این بود كه امامی تحت پوشش‌ تاكتیك مقابله با پلیس‌، روش‌های آرام و سازش‌كارانه‌ای

تجویز می‌كرد كه با روحیه رفقائی كه سرشار از شوروشوق انقلابی بودند انطباق نداشت. ‍

یك نمونه از این روش‌ را من در مورد روش‌ دفاع در دادگاه توضیح دادم. نمونه دیگر روش‌

برخورد با پلیس‌ زندان بود كه امامی تلاش‌ می‌كرد در حالی كه ما زیر فشار و سركوب شدید

پلیسی قرار داشتیم از واكنش‌های تند جلوگیری كند. بدون شك این دو دیدگاه در نحوه برخورد

با دشمن نمی‌توانست در كنار هم دوام بیاورد. پس‌ از اعتصاب غذای 19 روزه و پیروزی رفقا

در تحمیل درخواست‌هایشان رفقا پیروزجو و متین دژ از رفقای ما جدا شدند. كنار رفتن آنها

زمانی بود كه مرا هنوز به بند عمومی و نزد رفقا نیاورده و من نیز از جدائی این دو رفیق

مطلع نبودم. هنگامی كه من به رفقا در بند عمومی پیوستم مشاهده كردم كه این دو رفیق

حساب خود را از جمع جدا كرده و هر نوع رابطه با جمع را نیز گسسته‌اند، به طوری‌كه حتی

حاضر به صحبت با من نیز نبودند. آنها پس‌ از گذراندن دوران دوساله زندان آزاد شدند. ‍

همان‌طور كه قبلاً اشاره كردم علی اكبرمتین دژ پس‌ از رهائی از زندان به حزب توده پیوست

و سرانجام در دوران جوانی در یكی از تظاهرات خیابانی در تهران در تاریخ 9 اسفند 1331

جان باخت. پس‌ از گذشت نزدیك به چهاردهه، فرصتی به من دست داد و توانستم با رفیق قدیمی

حسن پیروزجو به گفتگو بپردازم. این دیدار برای من بسیار با ارزش‌ بود؛ گفتگوی طولانی

درباره مسائل مختلف انجام دادیم و من از رفیق پیروزجو خواستم كه علل جدائی خود و رفیق

متین دژ را از زبان خودش‌ بازگو كند. رفیق پیروزجو وقایع مربوطه را از نظرگاه خودش‌

تشریح كرد. پس‌ از آن من از او خواهش‌ كردم آنچه را كه گفته بود به صورت مكتوب برایم

بفرستد. رفیق پیروزجو این زحمت را متقبل شد كه من اكنون بخش‌هائی از نامه را بازنویسی

می‌كنم:" بعد هم كه گفتگویمان با هم در این زمینه تمام شد تا آنجا كه بیادم مانده است

قرار شد كه من توضیحات شفاهی را بر روی كاغذ بیاورم. با این همه اینك كه تو چنین چیزی

از من خواسته‌ای با كمال میل همچون یك وظیفه به انجام آن می‌پردازم.

پیش‌ از آغاز برایت بگویم كه در حال نوشتن این نامه كوچكترین احساس‌ كینه‌ای نسبت به

امامی ندارم كه برعكس‌ دلم برایش‌ می سوزد. همین مساله است حالا كه من بایكدلی این

یادداشت‌ها را تهیه می‌كنم. امیدوارم كه تو نیز آنها را بدون پیش‌داوری و با روحی كاونده

و پژوهشگر بخوانی. این درس‌ عبرتی برای همه ماست كه از رهگذر آن می‌توانیم دریابیم

كه چرا از آنجا آغاز كردیم و چرا به اینجا به پایان رسیدیم‌. و اینك فشرده و ریشه‌ها

و انگیزه‌های ما با امامی و جدائی از او و از شما.

1_نخستین انتقاد و ایراد ما به او این بود كه پناهگاه خانواده‌گی را كه طبیعی‌ترین

پوشش‌ برای ادامه كار پنهانی بود از ما گرفت و همه‌مان را در یك خانه تیمی در نقطه‌ای

از جنوب شهر گردآورد. آنهم در شرایط حكومت نظامی و سانسور و پیگرد پلیسی پس‌ از 15

بهمن 1327)تیراندازی به شاه( حالا تو اگر ببینی كه مردم محلات جنوب شهر كه به علت نداشتن

تفریحات سالم و دلتنگی و خستگی از زندگی یك نواخت روزمره‌شان كاری جز این كه دم در

خانه‌هایشان بنشینند، توی نخ زندگی دیگران بروند و درباره آن با هم وراجی كنند ندارند. ‍

از این رو كنجكاوی‌یشان را خشنود سازند بهتر به حساسیت موضوع پی می‌بری. یادت نرود

كه خانه ما درست رو‌به روی كوچه‌ای بود كه خانه مادر و خانواده متین دژ با 200 متر

فاصله در آنجا بود. مادر علی از این جدائی كه ناگهان و بدون دلیل فرزندش‌ بهم ریخته

بود دائماً ما را تعقیب می‌كرد و چون می‌دانست كه در كجا زندگی می‌كنیم، شاید هم نزد

همسایه‌های نزدیك ما و اهالی محل درددل‌هائی كرده بود. یكبار نیز كه كمین كرده بودند

در میدان اعدام و انتظار بازگشت ما را می‌كشیدند دیگر طاقت نیاورد، خودش‌ را به علی

رساند و گریه‌كنان به او گفت من مادر تو هستم این كارهای مرموز و عجیب وغریب شما چه

معنائی دارد؟ حال اگر تو تركیب افرادی را كه در آن خانه از پیر و جوان، زن و مرد(مدتی

پدر و مادر آوانس‌ آنجا بودند) كارگر و روشنفكر، مسیحی و مسلمان گرد آمده بودند و پرسش‌هائی

كه یك چنین تركیبی در اذهان مردم محل بر‌می انگیخت، درنظر بگیری خوب منظور مرا می‌فهمی....". ‍

رفیق در ادامه می‌نویسد:" اگر شعور و‌تجربه ما جوانان به آن اندازه نبود كه متوجه این

نكات باشد ولی امامی كه در آن زمان چهل و هفت یا هشت سال داشت، مدتی درگیر كارهای جاسوسیكه سخت‌ترین پنهان‌كاری را ایجاب می‌كند بود، سال‌ها در زندان رضاشاهی بسربرده و باكمونیست‌های با تجربه‌ای چون پیشه‌وری در معاشرت و بحث و گفتگو بود چطور و چرا این

را كه از بدیهیات است نمی‌فهمید.

حتی زنگ خطرهای گوناگون و پی در پی بصدا در آمد بگونه‌ای كه جوانان كم تجربه‌ای چون

من و علی را نیز هشیار ساخت، برغم فشارهائی باز لجوجانه به همین وضع ادامه داد. از

این بخش‌ نتیجه می‌گیرم كه اگر ما براستی هیچ گونه فعالیت سیاسی، تشكیلاتی هم در آن

زمان نداشتیم باز نفس‌ خود این گردهم‌آئی با آن تركیب، در آن شرایط و در آن محل

به تنهائی كافی بود كه توجه پلیس‌ را جلب و موجب لو رفتن ما شود..."

رفیق پیروزجو در ادامه می نویسد:" اگر یادت باشد توجیهی كه امامی برای این زندگی كمونی

یا خانه تیمی ارائه می‌داد این بود كه بدین وسیله در هزینه زندگی ما صرف‌جوئی به عمل

می‌آید و با این پول صرفه جوئی شده و كمكی كه از مادرش‌ خواهد گرفت ما امكان خواهیم

داشت یك روزنامه منتشر سازیم. چگونگی نشر این روزنامه در آغاز روشن نبود و مورد گفتگو

نیز قرار نگرفت. اما در عمل نه از این صرف‌جوئی پول چشمگیری بدست آمد و نه از كمك مالی

مادر امامی خبری شد. در این شرایط بود كه امامی باز راه حل ناشیانه‌ای یافت و آن این

بود كه بهترین راه برای تهیه پول این است كه او، چون از جادوگری و رمالی و فال‌گیری

و طلسم‌نویسی به خوبی آگاهی دارد، پس‌ بهتر است برای بدست آوردن پول به شهر مشهد كه

یك شهر مذهبی و مردم آن خرافاتی هستند برود تا از این راه پول زیادی بدست آورده و دوباره

به تهران باز گردد... پیروز جو چنین ادامه می‌دهد:" می‌گویم حالا من به این نكته بس‌

مهم كاری ندارم كه آیا  برای كسی كه خود را یك انسان براستی كمونیست می‌داند بهره‌برداری

از عقاید خرافی مردم و حتی دامن زدن به آن كار اصولاً درستی است یا نه؟ به عقیده من

مطلقاً درست نیست." در ادامه نامه رفیق پیروزجو می‌نویسد:" من و علی با جزوه وظائف

سوسیال دموكرات‌های روسیه نوشته لنین برخورد كردیم و آنرا با علاقه خواندیم و نكته‌ها

از آن آموختیم كه با توجه به برنامه ما برای انتشار یك روزنامه كم‌‌وكیف و نقشی كه

در مجموعه فعالیت‌های ما در شرایط كار مخفی می‌توانست داشته باشد، نخست برایمان سودمندو آموزنده بود. ما به این نتیجه رسیدیم كه اگر لازم شود كه در آن شرایط یك روزنامه

منتشر سازیم بهتر است این روزنامه مخفی و در آغاز در نسخی معدود برای خود سازمان و

تا حد امكان برای افراد بیرون از سازمان باشد. ما این برداشت‌ها را با دوستان در میان

گذاشتیم و با هم به بحث و گفتگو نشستیم. آیا چیز طبیعی‌تر از آن به نظر می‌رسید. امامی

كه دست از پا درازتر و آنهم بر اثر پافشاری ما از مشهد بدون هیچ نتیجه‌ای برگشت با

تبانی با جناب مهندس‌( منظور ر. پیروزجو مهندس‌ پیروزی است) از این بحث‌های ما با رفقا

یك پرونده برای ما ساخت كه بله! در غیاب من دست به فراكسیون بازی زده و می‌خواستید

فلان و بهمان بكنید كه خوشبختانه در این میان هشیاری برخی از رفقا مانع از موفقیت توطئه

آنها شد. در دادگاهی كه در یكی از شب‌ها در خانه تشكیل شد جناب مهندس‌ نقش‌ دادستان

و امامی نقش‌ رئیس‌ دادگاه و داور نهائی را ایفا كردند و هر چه تهمت و عقده داشتند

روی سر من  و علی بیچاره خالی كردند. ما نیز كه جو را چنین دیدیم جز چند كلمه‌ای سخن

نگفتیم. ولی از همان لحظه در ژرفنای دل ما چیزی مرده بود"... باز در چند سطر دیگر ر. ‍

پیروزجو ادامه می‌دهد:" خلاصه بهر روی پیشهاد ما درباره روزنامه تخطئه و كنار گذاشته

شد و قرار شد پیشنهاد امامی برای انتشار یك روزنامه علنی در آن شرایط جامه عمل بپوشد

كه پوشید."...." چرا آدمی صمیمی چون آرام (از خودم و رفیق جان باخته علی اكبر متین

دژ حرف نمی‌زنم) كه قلم شیوائی نیز داشت. امامی به یك معنی آرام را كنار گذاشت و او

را به بازی هم نگرفت و بر عكس‌ به پیروزی كه فردی سطحی، خودنما و جنجالی بود میدان

می‌داد كه خود جای سخن بسیار دارد. به من و علی تنها كار تصحیح و توزیع آن روزنامه

واگذار شد. كه با این همه با میل پذیرفتیم. آن روزنامه علنی در آن روزهای سانسور و

بگیر‌و‌ببند بدان صورت لازم نبود. نوشتن آن مقالات تندوتیز شماره سوم درباره سالگرد

انقلاب اكتبر آن هم با مركب سرخ كه دیگر داستان پاسبان مرا بگیر بود. در این بخش‌ به

بیان زنگ خطرهائی پی‌در‌پی بپردازم كه برخلاف هشدارها و پافشاری‌های ما یعنی من و علی

به ‌ویژه شخص‌ امامی به آن توجهی نكرد. حالا چرا؟ پاسخش‌ را می‌گذارم خودت پیدا كنی! ‍

نخستین زنگ خطر عبارت از مقاله‌ای بود كه دریك بولتن‌"‌مخفی‌"‌منتشره از سوی حزب توده

درباره ما نوشته شده بود. پس‌ از یك مقدار آسمان و ریسمان بافتن درباره گروه و به ویژه

درباره شخص‌ باقر امامی، نویسنده با یك تیر دو نشان را زده بود... و سرانجام آشكارا

این پرسش‌ را پیش‌ كشیده بود كه: اگر براستی این دار و دسته خود كارگزار پلیس‌ نیستند

پس‌ چرا پلیس‌ آنها را دستگیر نمی‌كند؟

این كار حزب توده یك پرووكاسیون پلیسی خطرناك و وحشت‌زا بود كه می‌بایستی ما را فوراً

بیدار می‌كرد و به یك واكنش‌ تند كه عبارت از ترك آن خانه لعنتی، پراكنده شدن و ردپاها

را از بین بردن وادار می‌كرد كه نكرد، پافشاری و هشداردادن‌های ما نیز كوچكترین اثری

در امامی نداشت، او خر خودش‌ را سوار بود و گوشش‌ به این حرفها بدهكار نبود. و به شما

نیز این را با درد و رنج و دریغ می‌گویم. بیش‌ از آن شیفته امامی بودید كه با این گونه

كارهایش‌ به مخالفت برخیزید. نقش‌ و مسئولیت امامی، در همه این مواردی كه گفته‌ام و

خواهم گفت تعیین‌كننده بود. زنگ خطر بعدی كه خود امامی راوی و حكایت‌كننده‌اش‌ بود

این بود كه یكروز كه امامی نزدیك‌های غروب به خانه بازگشت گفت:" هنگام آمدن احساس‌

كردم كسی مرا در تمام طول مسیر تعقیب می‌كند. او حتماً باید عامل پلیس‌ باشد. بدنبال

شنیدن آن مطلب باز هشدارهای ما و پافشاری‌های‌مان برای پراكنده شدن و از بین بردن رد

پاها به جائی نرسید و كارها مطابق میل و نظر امامی به همان روال پیش‌ ادامه پیدا كرد. ‍

سومین و مهم‌ترین زنگ خطر این بود، یكروز عصر كه من و متین دژ پس‌ از بازگشت از كار

پشت دوچرخه‌هایمان را روزنامه‌"به پیش‌" گذاشته، برای پخش‌ آن از خانه بیرون می‌رفتیم

هنگامی‌كه كاملاً از دالان خانه‌مان پا بیرون نگذاشته‌بودیم، شنیدیم كه در كوچه رو‌به

رو، یك افسر شهربانی(این همان افسر شهربانی شمس‌ بود كه در شب دستگیری به خانه آمد( ‍

با زن همسایه یكی از خانه‌های دست چپ پچ،رپچ و گفتگو می‌كند و با دست خانه‌ی ما را

نشان می‌دهد. شب كه به خانه آمدیم موضوع را با رفقا در میان گذاشتیم و باز هشدار دادیم

و گفتیم با این همه زنگ خطر‌های پی در پی نه تنها دیوانگی بلكه خیانت است كه باز ما

در این‌جا بمانیم مگر این كه از پیش‌ تصمیم گرفته باشیم كه به زندان برویم و فعالیت‌هایمان

تعطیل شود. امامی زبر بار نرفت كه نرفت... در همان زمان گهگاه امامی نشان می‌داد كه

خیلی نگران و در فكر فرورفته است. هنگامی‌كه علت آن را می‌پرسیدیم می‌گفت:" رفقا! من

خوب احساس‌ می‌كنم كه آتشی بالای سرمان در آسمان می‌چرخد. حالا كی این آتش‌ به زمین

و روی سر ما بیفتد خدا می‌داند؟ و همه این‌ها را برای این می‌گفت كه اگر در فردای روز

دستگیری او را به خاطر به زنگ خطر گوش‌ ندادنها و... مورد انتقاد قرار دادیم، بگوید

كه دیدیدكه من این پیش‌آمدها را پیش‌تر هم احساس‌ و پیش‌بینی كرده بودم و آنرا با شما

نیز در میان گذاشته بودم!

نكته بعدی جریان بازجوئی و شاهكار امامی در آن بود. من و متین دژ از همان زمانی‌كه

متوجه این پشت گوش‌ انداختن‌های امامی و قطعی بودن گرفتاریمان در آینده‌ای نزدیك شدیم، ‍

شب‌ها ضمن گفتگو این موضوع را پیشنهاد كردیم كه در صورت دستگیری، ما مطلقاً نام رفقائی

را كه زمانی با ما كار كرده و بعد خود را كنار كشیده‌اند، به پلیس‌ نگوئیم و مسایل

اصلی دیگری را كه ممكن بود از آن برای پوشاندن جنبه كمونیستی_تشكیلاتی كارمان بهره‌برداری

كنیم. من در جیپی كه ما را شب دستگیری به شهربانی می‌برد، با یكی دو تن از رفقا‌(‌اگر

اشتباه نكنم عزیزان از دست رفته خاچاطور و آوانس‌ كه با من دریك جیپ بودند، یادشان

زنده باد) زیر لبی در میان گذاشته با چند كلمه هیئت تحریریه‌(‌منظور این بود كه مطلقاً ‍

منكر جنبه تشكیلاتی شده و جمع اعضای شورای مركزی را اعضاء هیئت تحریریه روزنامه به

پیش‌ معرفی كنیم‌)... باور كن هماهنگی و سنجیدگی پاسخ‌های ما در برابر پرسش‌های بازجویان

آن چنان بود كه همه آنها را به شگفتی انداخته بود. و اصلاً نمی‌توانستند دریابند كه

این وضع ناشی از چیست؟ امامی را در همان نخستین شب دستگیری از ما جدا كرده بودند و

آن شب با ما نبود، در آخرین لحظات ما با جریانی روبرو شدیم كه سخت برایمان شگفت‌آور

و تكان دهنده بود! بازجوها از ما درباره دو نفر از رفقائی كه نه با ما دستگیر شده بودند

و نه نام و مشخصات آنها در جائی نوشته شده بود( به ویژه این كه یكی از آنها آرام بود

كه مدت‌ها پیش‌ كنار كشیده بود) پرسش‌ می‌كردند. آن دو نفر تو و آرام بودید. همه به

ویژه من، سخت تكان خوردیم... بعد كه به زندان برگشتیم معلوم شد كه این دسته‌گل را نیز

باز خود امامی به آب داده است... تو حتماً فراموش‌ نكرده‌ای پس‌ از این كه بوسیله امامی

لو رفتی و دستگیر شدی در آغاز اصلاً منكر عضویت خود در جمع سازمانی شدی و امامی بود

كه برای آسان كردن كار پلیس‌ با تو روبرو شد و آنطور كرد كه تو را به اعتراف واداشت...

اگر یادت باشد در همان زمانی كه در زندان موقت بودیم، پس‌ از این كه دادگاه تجدید نظرمان

نیز تمام شد... و رفتن ما به زندان قصر، چون این گفتگوها آنچه بویژه توجه را جلب می‌كرد

سطحی بودن بحث‌ها و پرداختن به مسائل فرعی و دست دوم و در نتیجه راه حل‌هائی در هر

زمینه بود كه به هیچ وجه یك تفاوت كیفی با كارهای گذشته ما نداشت. در طرحی كه امامی

ارائه می‌داد پیشنهادهایی دور محور این مسائل می‌گشت كه مثلاً فلان نام قبلی بهمان

نام را روی سازمان بگذاریم یا بجای خواندن فلان كتاب بهمان كتاب دیگر را، یا حق عضویت

چه باشد... همه چیز بود جز یك بازنگری انتقادی به معنی گسترده و درست این واژه یافتن

و تهیه برنامه‌ای كه بر پایه یك تحلیل مشخص‌ از شرایط  عینی جامعه ایران و نیازهای

آن و روشن كردن ریشه‌های اشتباهات گذشته خودمان و جریانهای چپ دیگر به عمل آمده باشد. ‍

امامی اشتباهات گذشته خود و دیگران را بویژه بدین گونه توجیه می‌كرد كه فرمول معادله‌ای

كه كمونیست‌های قدیمی برای ما باقی گذاشته‌اند یك جایش‌ كمبود داشته كه ما در آغاز

نمی‌فهمیدیم و بعد متوجه شدیم كه باید معادله را عوض‌ كرد و غیره و غیره... بنابراین

دورنمای كاری كه او و شما پس‌ از بیرون رفتن از زندان قرار بود پیش‌ بگیرید برای ما

حكم یك نمایش‌ تكراری را داشت كه باز از آغاز تا پایان زاده هوس‌ و تخیلات باقر امامی

بود و بس‌." دراین جا نوشته‌های رفیق پیروزجو پایان می‌یابد.

 

جدائی مهندس‌ پیروزجو از ما

اصولاً هر فرد زندانی كه از زندانی به زندان دیگر منتقل می‌شود تا 24 ساعت یعنی تا

زمانی كه نامش‌ در فهرست زندانیان بند مربوطه ثبت شود از جیره غذائی محروم است. چون

من تازه وارد زندان شده بودم و هنوز اسمم در فهرست اسامی زندانیان ثبت نشده بود بنابراین

جیره غذائی برای من منظور نشده و بنابراین به‌من جیره نهار داده نشد. رفقا خاچاطور، ‍

آوانس‌ و امامی بر آن شدند تا خوراك آبگوشت ناچیزشان را در یك كاسه بریزند تا لقمه‌ای

هم نصیب من شود. لیكن رفیق حسن پیروزی با این پیشنهاد به شدت و با تندخوئی مخالفت كرده

و حاضر نشد غذای خودش‌ را با غذای دیگر رفقا یك كاسه كند. برخورد او و عدم گذشتی كه

نشان داده بود موجب برخورد تند لفظی میان او و آوانس‌ شد كه تا آنجا كه مجادله تا آستانه

كتك‌كاری پیش‌ رفت. بالاخره با پا درمیانی رفقای دیگر كشمكش‌ فیصله یافت. اما چند روزی

از این ماجرا نگذشته بود كه پیروزی به خاطر درگیری‌ئی كه خودش‌ موجب بروز آن شده بود

ما را ترك كرد. پیروزی پیش‌ از همكاری با كروژوك‌ها و شوراها با نورالدین كیانوری آشنائی

و همكاری نزدیك داشته و عضو حزب توده بود. درست به خاطر ندارم كه نامبرده از چه زمانی

با امامی آشنا شده بود اما همین قدر یادم هست كه در سال 1327 به ما پیوست و در صف رفقای

ما در آمد. او در رشته كشاورزی تحصیل كرده و دبیر دبیرستان بود اما به خاطر مواضع و

سخنانش‌ از اداره فرهنگ اخراج شده بود. هنگامی كه به ما پیوست ما در میدان اعدام سكونت

داشتیم و من برای اولین بار او را در همان خانه میدان اعدام ملاقات كردم.

 حال كه حادثه بالا را توضیح دادم لازم می‌دانم كه به اختصار در باره مهندس‌ پیروزی

توضیحاتی بدهم. مسلم است كه در دنیای خاكی ما هیچ وقت فردی كامل و همه جانبه، عاری

از عیب و نقص‌ وجود ندارد. هر موجود انسانی واجد صفات و خصوصیات مثبت و منفی است كه

در كشاكش‌ تاثیر نهادن و گرفتن از محیط پیرامونی در او بوجود می‌آید. بنابراین در ارزیابی

از هر شخصیتی باید بدور از هر گونه حب و بغضی به جمع بندی جوانب مثبت و منفی پرداخت

به ویژه این كه چنین شخصیتی رفیق مبارزی باشد كه زندگی خود را وقف مبارزه در راه آزادی

و سوسیالیسم كرده است. مسلم است كه هر روش‌ دیگری در ارزیابی از شخصیت انسانی به بیراههمنتهی می‌شود. در ارتباط با مهندس‌ پیروزی باید بگویم كه آشنائی ما پس‌ از این كه او

جمع ما را ترك كرد در سالیان بعدی ادامه یافته و بنابراین من از رفیق پیروزی تصویر

كامل‌تری بدست آوردم. در مجموعه باید بگویم كه با تماسی كه طی سالیان طولانی با او

داشتم، و این تماس‌ دیگر هیچ گاه به ارتباط تشكیلاتی فرا نروئید، نامبرده را انسانی

درست و پاك یافتم كه تا حد توانش‌ و متناسب با دیدگاه‌ها و برداشت‌هایش‌ تلاش‌ می‌كرد

در راه سوسیالیسم گام بردارد. از نظر من چنین انسان‌هائی شایسته احترام هستند حال هر

چند با راه و روش‌ ما اختلاف داشته و یا حتی در مقاطع و مواردی با ما درگیری و اختلافات

شخصی و فردی پیدا كنند.

مهندس‌ پیروزی پس‌ از جدا شدن از ما تلاش‌ كرد برای بار دیگر به حزب توده به پیوندد، ‍

بنابراین بوسیله بستگان نزدیك خویش‌ از كیانوری خواست تا عضویتش‌ در حزب توده ابقاء ‍

شود. اما حزب توده كه از زمان پیوستن او به كروژوك‌ها نسبت به نامبرده نا‌امید شده

بود به درخواست او پاسخ نداد زیرا رهبران حزب توده هنوز بر این باور نبودند كه او كاملاً

از عقایدش‌ بریده باشد.‌حسن پیروزی برای اثبات وفاداریش‌ به حزب توده شروع به كار گسترده

در بین زندانیان عادی كرد. او یك جنبش‌ سوادآموزی و مطالعه در بین زندانیان عادی را

آغاز كرد و در كنار كلاس‌های درس‌ اقدام به تاسیس‌ یك كتابخانه نمود. او همچنین مسئله

بهبود كیفیت بهداشتی غذای زندانیان عادی را مطرح كرد. زندانیان عادی تحت تاثیر او گاهی

دست به تظاهرات در زندان زده و شعارهای انقلابی سرمی‌دادند. زندانیان هم‌چنین اقدام

به شعارنویسی بر روی دیوارهای زندان می‌كردند. گاهی در جریان تظاهرات زندانیان عادی

كه شعارها اوج می‌گرفت به ابتكار پیروزی شعارهائی هم علیه امامی داده می‌شد. پیروزی

گاهی شعار را چنان می‌تازاند كه زندانیان عادی شعار مرگ بر امامی سر می‌كردند.‌اقدامات

پیروزجو موجب بروز جنجال و نا آرامی در زندان و بر آشفته شدن مسئولین زندان شد. پیروزی

در ضمن درخواست خود را برای انتقال به زندان سیاسی‌ها یعنی زندانی كه توده‌ای‌ها در

آن سر می‌بردند، مطرح كرده بود. بالاخره زندانیان عادی به رهبری پیروزی زندان را در

اشغال خود گرفتند و  مسئولین زندان كه در برابر این فشار قرار گرفته بودند پس‌ از سه

روز با انتقال او به زندان شماره دو یعنی زندانی كه توده‌ای‌ها در آن قرار داشتند، ‍

موافقت نمودند. باید اضافه كنم كه كیانوری نیز از انتقال پیروزی به بند توده‌ای‌ها

حمایت می‌كرد. با انتقال پیروزی به زندان شماره دو، سروصدای زندانیان عادی نیز خوابید

و اقداماتی نظیر تظاهرات در زندان، اعتصاب و اشغال بدون دست یافتن به هر گونه ‌نتیجه‌ای

به پایان رسید.

پس‌ از جدائی‌هائی كه به شرح آنها پرداختم امامی ماند و ما سه نفر كارگر یعنی من، خاچاطور

و آوانس‌. سواد ما سه نفر فقط در حد خواندن و نوشتن بود نه بیشتر. به ویژه من كه در

آن دوران پایه آموزشم آنچنان اندك بود كه چهار عمل اصلی ریاضی را هم نمی‌دانستم. درآن

شرایط سخت و دشوار زندان كه امكان هیچ‌گونه كوشش‌ و تلاش‌ تشكیلاتی و سیاسی وجود نداشتبرای ما امكان مناسبی فراهم شد تا بتوانیم آموزش‌ پایه‌ای‌مان را ارتقاء دهیم‌. از

همین رو با‌بهره‌گیری از فرصت به وجود آمده و با تمام توان و نیرو تلاش‌ كردیم بیاموزیم

و اطلاعات و دانستنی‌هایمان را افزایش‌ دهیم. با امكانات اندك و ناچیز آن زمان در زندان

توانستیم پایه آموزش‌ ریاضی را تا سیكل دوم و فراگیری هندسه و‌جبر ... ارتقا دهیم. ‍

همراه با این دروس‌ ما فراگیری زبان فارسی را نیز در دستور كارمان قرار داده بودیم‌. ‍

و بالاخره در این دوره امامی جزوات فلسفی، اجتماعی و اقتصادی‌ئی را تدوین می‌كرد كه

رفیق آوانس‌ با بردباری فراوان به خط و زبان ارمنی می‌نوشت بطوریكه در بازرسی‌ها توسط

ماموران زندان به تاراج نرود. نوشتن جزوات به زبان ارمنی موجب شد كه نوشته‌های مزبور

در بازرسی‌ها ضربه نخورد زیرا پاسبان‌ها و ماموران زندان نمی‌توانستند از نوشته‌ها

سر در بباورند. طبعاً پلیس‌ در آن دوره هنوز دارای تجربه و پختگی لازم برای تسلط كامل

بر اوضاع نبود تا به این نوشته‌ها مظنون شده و مضمون آنها را كشف كند. رفقا آوانس‌

و خاچاطور هنگام آزادی این جزوات را با خود به بیرون منتقل كردند. من چون هشت ماه دیرتر

از رفقا دستگیر شده بودم لذا باید هشت ماه دیگر در زندان بسر می‌بردم. در طی این مدت

من سرگرم آموزش‌ و ارتقاء زبان و ادبیات فارسی شدم. بالاخره مدت زندانی من نیز سپری

شد و در بیرون از زندان به رفقا پیوستم. آنها در طی مدتی كه من هنوز در زندان بودم

فعالیت‌شان را آغاز كرده و توانسته بودند تعدادی از كارگران آگاه را جذب كرده و با

آنها هسته‌های آموزشی تشكیل دهند اگر چه تعداد نیروهای جذب شده هنوز اندك بود.

 

             

 

 

یادبودهائی ازدوران زندان در سالهای 1328

بند چهار زندان قصر نخست ویژه زندانیان سیاسی بود. پس‌ از ساختن زندان شماره دو همه

زندانیان سیاسی به شماره دو منتقل شدند. اما بند چهار زندان قصر بخاطر آن كه قبلاً

به زندانیان سیاسی تعلق داشت از آبرو و اعتبار خاصی برخوردار بود. همان‌طور كه توضیح

دادم رفقای ما را هم به بند چهار منتقل كرده بودند. در آن زندان فردی بود بنام ایزدی

كه پنج سال محكوم شده و دوران محكومیت خود را می‌گذراند. او با ما طرح دوستی ریخته

و خود را به ما نزدیك كرد. چنین جلوه می‌داد كه فرد باسواد و روشنفكری است. اما ما

متوجه شدیم كه او یكی از خبرچینان دستگاه زندان است و برای كسب اطلاعات به ما نزدیك

شده است‌.‌ما پس‌ از آگاهی از ماهیت او تلاش‌ كردیم كه با رفتار ضدپلیسی نامبرده را

در چنگ خودمان بگیریم و از طریق خام كردن او بتوانیم كارهای مطالعاتی‌مان را پیش‌ ببریم. ‍

اما او به خاطر خبرچینی بسیار كنجكاو بود و می‌خواست از همه كارهای ما سر در بیاورد. ‍

او تلاش‌ می‌كرد دریابد كه یادداشت‌های آوانس‌ به زبان ارمنی برای چیست. همان‌طور كه

توضیح دادم رفیق آوانس‌ دفترچه الفبای كمونیستی و دیگر نوشته‌های ماركسیستی را به زبان

ارمنی بر می‌گرداند تا از بازرسی‌های پلیس‌ زندان مصون بماند. روزی رفیق آوانس‌ با

خونسردی و در كمال آرامش‌ خطاب به ایزدی گفت ما در زندان بیكار و در سراسر روز كاری

نداریم و بنابراین از سر بیكاری مشغول نوشتن داستان عاشقانه هستیم. ایزدی بی‌درنگ یك

داستان كوتاه عاشقانه برای آوانس‌ تعریف كرد. آوانس‌ گفت كه این داستان واقعاً خوبست

و تو تلاش‌ كن كه آنرا بنویسی. با این شگرد كنجكاوی او جوابی یافته و ارضا شد و آوانس‌

را به حال خود رها كرد. گزارش‌ او موجب شد كه گماشتگان و ماموران زندان هنگام بازرسی

كاری به كار یادداشت‌های آوانس‌ نداشته باشند.

از دیگر افرادی كه در آن دوره در زندان بودند شخصی بود بنام اپریم‌(با دكتر اسحاق

اپریم نویسنده كتاب چه باید كرد؟ كه از روشنفكران نخستین سالهای پیدایش‌ حزب توده بود

اشتباه نشود). او از اقلیت آشوری ایران بود. قدی كوتاه، بدنی چاق و‌استخوانی و ورزیده

داشت. او می‌گفت كه در دوران جوانی ورزشكار  بوده است. او در روسیه متولد شده بود و

سپس‌ به ایران مهاجرت كرده بود. از او علت زندانی شدنش‌ را پرسیدیم و او توضیح داد

كه از ایرانیان ساكن روسیه بوده است. در آستانه جنگ دوم جهانی دولت روسیه به كلیه ایرانیان

ساكن روسیه اعلام می‌كند كه یا كشور شوروی را ترك كنند و یا به تابعیت اتحاد شورری

در آیند. بدین ترتیب هزاران هزار ایرانی الاصل از آن سالها مهاجرت مجدد را برمی‌گزینند. ‍

اپریم نیز از كسانی بوده است كه به ایران باز می‌گردد. حدود شش‌ ماه از بازگشتش‌ به

ایران نگذشته بود كه روزی هنگام ورود به حیاط خانه‌اش‌ صدای فریاد زن و یگانه دخترش‌

را می‌شنود. متوجه می‌شود كه فردی به زور وارد خانه شده و می‌خواهد به دخترش‌ تجاوز

كند. او از شدت خشم بی‌درنگ چاقوی بزرگی از آشپزخانه برداشته، با شخص‌ متجاوز گلاویز

می‌شود. متجاوز به قتل می‌رسد و او با همان چاقوی خون آلود به كلانتری محل رفته و ماجرا

را بازگو می‌كند. او را محاكمه كرده و بخاطر قتل غیرعمد به هفت سال زندان محكوم می‌كنند. ‍

هنگام تعریف ماجرای پیش‌ آمده اشك از چشمانش‌ سرازیر می‌شد و از ما می‌خواست كه اگر

امكاناتی داریم به رهائی او كمك كنیم. او در روسیه شاهد جنگ و رویدادهای تراژیك جنگ

جهانی دوم بود. تعریف می‌كرد كه فاشیست‌های اشغال‌گر در مناطق اشغالی یهودیان را به

زور از خانه‌هایشان بیرون كشیده وگروه گروه آنها را به اردوگاه‌های مرگ می‌فرستادند. ‍

اپریم می‌گفت كه :خانه ما كه در یك باغ بزرگ قرار داشت در نبش‌ خیابان جا گرفته بود. ‍

هنگامی كه سربازان فاشیست این انسانهای بی‌گناه را دسته دسته به مسلخ می‌بردند بدون

آن كه به عواقب كارم فكر كنم آهسته درب باغ را باز می‌كردم و دور از چشم نگهبانان وحشی

و آدم‌كش‌ برخی را وارد باغ كرده و از مرگ حتمی نجات می‌دادم. این رویداد بارهای بار

تكرار شد. پس‌ از پایان جنگ هنگامی‌كه آب‌ها از آسیاب افتاد روزی از سوی سازمان امنیت

شهرمان احضار شدم. با دیدن احضاریه ترس‌ سراسر وجودم را فراگرفت و به این اندیشه فرو

رفتم كه نكند تصمیم گرفته‌اند مرا از روسیه اخراج كنند‌. بالاخره قدم در سازمان امنیت

نهادم‌. مرا از اطاقی به اطاق دیگر راهنمائی كردند. دیدم تعدادی زن و مرد با لباس‌های

آراسته گرداگرد اطاق نشسته‌اند. پس‌ از احوال پرسی كوتاه از من، مسئول اداره از كسانی

كه در اطاق حضور داشتند پرسید كه این همان شخص‌ است؟ همه با تكان دادن سر پاسخ مثبت

دادند. من از مسئول اداره پرسیدم داستان از چه قرار است و چرا مرا به اینجا احضار كرده‌اید؟

در همین هنگام یكی از زنان پیش‌ آمد و مرا در آغوش‌ گرفته و صورت مرا بارهای بار بوسید

و گفت كه تو ما را از چنگال مرگ نازی‌ها نجات دادی و اكنون همه‌مان در این جا گرد آمده‌ایم

كه از تو سپاسگزاری كنیم؛ هر چه از ما بخواهی به تو خواهیم داد! من كه دست‌پاچه شده

بودم گفتم كه من در هنگامی كه این كار را انجام دادم در فكر گرفتن پاداش‌ نبودم و تنها

خواست من رهائی چند انسان بی‌گناه بود. براستی كه اپریم انسان شریف و فداكار بود كه

هیچگاه او را فراموش‌ نكرده و بهمین خاطر در خاطراتم از او یاد كرده‌ام.

روزی فردی از اقلیت ارمنی به نام نشان را به بند ما آوردند. او صاحب یك شركت حمل و‌نقل

بود كه هنگام جنگ در ایران قند و شكر دولتی حمل و نقل می‌كرد. در گیردار جنگ دوم كه

اوضاع و احوال كشور به شدت بهم ریخته بود او با افراد دیگری هم‌دست شده و به جای حمل

محموله‌های شكر به مقصد تعیین شده آنها را یك‌راست به بازار سیاه سرازیر می‌كنند. نشان

با این كار توانسته بود از طریق فروش‌ شكر در بازار سیاه میلیون‌ها تومان پول به جیب

بزند. پس‌ از پایان جنگ پرونده‌ها رو می‌شود. او را دستگیر كرده و به زندان افكنند.

مصطفی كلیائی معروف به مصطفی زاغی چاقوكش‌ و باج‌گیری بود كه با كریم درویش‌، كه او

هم از بزن‌بهادرهای محله دروازه دولت تهران بود، برسر یك زن زبیای روسپی درگیر شده

و او را به قتل رسانده بود.‌مصطفی زاغی فردی بود  ورزشكار با اندام درشت، ورزیده و

زیبا كه در زندان كیا و بیائی داشت و بند هفت را در قرق خود گرفته بود. هنگامی كه جناب

آقای نشان وارد زندان شد مصطفی زاعی با نوچه‌های ریز و درشتش‌ همانند نوكری خانه‌زاد

كمر به خدمت او بستند. نوچه‌های مصطفی زاغی اطاق نشان را پاك كرده، مفروش‌ ساخته و

پیوسته او را تر‌وخشك می‌كردند. من پس‌ از مدتی ته و توی قضیه را در آوردم. این همه

ارادت مصطفی زاغی به نشان به خاطر این بود كه قبل از دستگیری، زاغی در پیش‌ نشان كار

می‌كرده است. پس‌ از ارتكاب به قتل در دادگاه اول به مرگ محكوم می‌شود. اما نشان با

شل كردن سركیسه و پرداخت مقدار گزافی پول به رئیس‌دادگاه حكم مرگ مصطفی زاغی را به

زندان ابد كاهش‌ می‌دهد. بدین ترتیب مصطفی زاغی نشان را ناجی خود می‌دانست و همواره

در پیش‌ او كمر راست و خم می‌كرد.

مسیو ژان

در بیمارستان زندان شخصی بود كه او را مسیو ژان می‌نامیدند. هنگامی كه او دریافت ما

چند نفر ارمنی هستیم گاهی اوقات به ما سر زد. او گهگاهی نزد ما می‌آمد و یك ساعتی می‌ماند

و می‌رفت. اندك اندك با او بیشتر آشنا  شدیم‌. او یونانی، مهندس‌ كشاورزی و متخصص‌

توتون‌شناسی بود. در دوره رضاشاه شركت دخانیات برای بهبود كیفیت كاشت و پرورش‌ توتون

او را به استخدام در آورده بود. در دوران جنگ پیمان پانزده ساله كاری با شركت دخانیات

به پایان رسیده و به خاطر شرایط ناشی از جنگ جهانی دوم و اشغال یونان توسط نازی‌ها

نتوانسته بود به وطنش‌ بازگردد. پس‌ از پایان جنگ هنگام خروج از فرودگاه او را به اتهام

خروج غیرقانونی پول بازداشت كرده بودند. ژان بیچاره تمام اندوخته خود در طی پانزده

سال را به دلار و طلا تبدیل كرده و آنها را در یك قوطی كنسرو جاسازی كرده بود اما جاسازی‌اش‌

توسط مامورین كشف شده بود. در پایان دوره محكومیتش‌ مریض‌ شده و به بیمارستان زندان

منتقل شده بود. او طی سالیان زندگی‌اش‌ در ایران مختصری با زندگی مردم ایران آشنا شده

بود. تكیه كلامش‌ كه پیوسته آن را تكرار می‌كرد این بود:" ایرانی‌ها همیشه می‌گویند، ‍

فردا نه پس‌ فردا انشاا  خوب میشه، فردا نه پس‌ فردا انشا‌الله خوب می‌شه..." و هنگامی

كه به خشم می‌آمد می‌گفت:" اگر مسیو ژان می‌مرد(‌یعنی خودش‌) خوب می‌شد". و سرانجام

نیز چنین شد. روزی آوانس‌ برای گرفتن غذا روزانه به آشپزخانه زندان رفته و از آنجا

سری هم به بیمارستان می‌زند تا مسیو ژان را ببیند و هنگامی كه به او نزدیك می‌شود متوجه

می‌شود كه مسیو ژان در حال درد كشیدن است. مسیو ژان دست آوانس‌ را محكم در دست خود

گرفته و به او می‌گوید به من كمك كن من خیلی درد می‌كشم! رفیق آوانس‌ او را می‌خواباند

و چشمانش‌ را می‌بندد. ژان به خواب فرو می رود و آوانس‌ همانند روزهای دیگر بیمارستان

را ترك كرده و به بند ما بر می‌گردد. پس‌ از یكساعت خبر آوردند كه مسیو ژان فوت كرده

است‌. سرپرستان زندان مرگ او را ناشی از بیماری شش‌های او تشخیص‌ دادند در حالی كه

پزشك سفارت یونان علت مرگ را بریده شدن نخاع دانست كه ناشی از افتادن او از تخت بیمارستانبود. بهر حال پس‌ از مسیو ژان دولت یونان رسماً شكایت خود را تسلیم دولت ایران كرد. ‍

دولت وقت ایران نیز قانونی در مجلس‌ گذراند كه بر اساس‌ آن كسانی كه پول و یا اجناسی

بصورت غیرقانونی از ایران خارج می‌كردند تنها به مصادره پول و‌اجناس‌ آنها بسنده شده

و دیگر به افراد مزبور زندان تعلق نمی‌گرفت‌. پس‌ از مرگ مسیو ژان این گفته او را پیوسته

بیاد می‌آوردم كه می‌گفت: "خوب می‌شد مسیو ژان می‌مرد، خوب می شد..."

 

علی سرخ آبادی

در بند هشت فردی بود از اهالی مازندران به نام علی سرخ‌آبادی‌. او را به گناه سركشی

و نافرمانی به زندان ابد محكوم كرده بودند. هنگامی كه ما او را در زندان دیدیم حدودپانزده

سال بود كه در زندان بسر می‌برد. چین و چروك‌های صورت او حكایت از فقر و سوء‌تغذیه‌شدیدی

می‌كرد كه طی سالیان طولانی زندان با آنها دست به گریبان بود.‌او برای این كه در زندان

پول سیگار و چائی خود را تامین كند حرفه كیسه‌كشی را برگزیده بود. گه‌گاهی از سرپرستان

زندان اجازه می‌گرفت و به دیدار "آقا" یعنی باقر امامی می‌آمد. او نیز مانند برخی از

مسلمانان كه اسیر افكار پوسیده و خرافی بوده و معتقدند كه هر فرد سیدی از نوادگان پیامبر

اسلام بوده و محشورشدن با اولاد پیامبر صواب دارد، علاقه داشت كه به دیدار امامی بیاید. ‍

همان‌طور كه گفتم او امامی را "‌آقا‌" می‌نامید و به او ارج واحترام فراوان می‌نهاد. ‍

روزی از او خواستم كه درباره زندگی‌اش‌ كه به سركشی و شورش‌ در برابر دولت رضاخانی

منتهی شده بود، برایم سخن بگوید. او گفت كه رضاخان با زور زمین‌های پدری را از آنها

گرفته بود و او نیز در اعتراض‌ به این اقدام دست به نافرمانی و شورش‌ زده است. پاسخ

مرا خیلی مختصر كرد و دیگر دراین باره سخنی بزبان نیاورد. او روزی با لهجه شیرین مازندرانی

به شرح یكی از رویدادهای دوران شورش‌گری خود پرداخت.

" روزی در مازندران از طریق ایجاد راه بندان به وسیله سنگ و درخت، راه را بر یك اتوبوس‌

بستیم. همراهان من هشت نفر بودند كه به همه دستور داده بودم تفنگ‌هایشان را آماده شلیك

كرده و هر گاه مسافری از فرمانشان سرپیچی كرد بی درنگ بر رویش‌ شلیك كنند. من وارد

اتوبوس‌ شدم و دستور دادم كه مسافران یكایك پیاده شده و پول‌، ساعت‌ها و جواهرات و

هر نوع اشیاء قیمتی دیگر را بر روی پارچه‌ای كه روی زمین در مقابل اتوبوس‌ پهن كرده

بودم ریخته و سپس‌ روی زمین بنشینند. همه سرنشینان اتوبوس‌ از دستورات من پیروی كردند؛

آنها نخست از اتوبوس‌ پیاده شدند و پس‌ از انداختن پول و اشیاء قیمتی بر روی پارچه، ‍

آرام بر روی زمین نشستند. دوباره وارد اتوبوس‌ شدم و دیدم كه زنی كه در میان مسافرین

از همه مسن‌تر بود از اتوبوس‌ پیاده نشده و هم‌چنان سرجای خود باقی مانده است. نگاهی

به او انداختم. او لباس‌های قشنگ و گرانبهائی پوشیده بود. با تشر به او گفتم خانم از

اتوبوس‌ بیائید پائین! زن مسن یكباره از سخنان من برافروخته شده و با خشم به من گفت

جوان تو مردی یا نه؟ خوی و‌پیشه‌‌مردانگی داری یا نه؟ من كه به هیچ وجه انتظار چنین

جوابی را نداشتم، نخست یكه خوردم و سپس‌ در حالی كه به او نگاه می‌كردم گفتم: بله كه

مردم ! آن زن گفت اگر مردی و خوی مردانگی داری و راست می‌گوئی به گفته‌های من گوش‌

كن و همه پول و اشیائی كه از مسافران گرفته‌ای به آنها برگردان‌... هر چه بخواهی بتو

خواهم داد و فراموش‌ نكن كه روز و روزگاری من بدرد تو خواهم  خورد. نمی‌دانم چه نفوذ

كلامی در سخنان این زن نهفته بود كه ناگهان مرا دگرگون كرد و من گردن به سخنان او نهادم. ‍

به همكارانم فرمان دادم كه از حالت آماده باش‌ خارج شوند و سپس‌ رو به مسافران كرده

و با صدای رسا گفتم: هر كس‌ هر چه روی پارچه دارد بردارد، سوار اتوبوس‌ شود و سرجای

خود بنشیند. مسافران نخست از سخنان من شگفت‌زده و دچار بهت و حیرت شدند. یكی از آنها

از من پرسید: اًقا شوخی می‌كنی یا راست می‌گوئی؟ به آنها گفتم شوخی‌ئی دركار نیست. ‍

زود باشید و همگی بلادرنگ سوار اتوبوس‌ شوید. هیچ كس‌ شاهد گفتگوی من با آن زن نبود

و هیچ‌كس‌ نمی‌دانست كه در اتوبوس‌ چه گذشته است. همكاران من نیز هم‌چون مسافران شگفت‌زدهو با ناباوری به من نگاه می‌كردند اما من به آنها فهماندم كه آرام باشند. پس‌ از آن

كه همه مسافران سوار اتوبوس‌ شدند پیرزن از اتوبوس‌ پیاده شده و بسوی من آمد. در كیف

پولش‌ را گشود، دسته‌ای اسكناس‌ درشت را از كیفش‌ خارج كرد و تلاش‌ كرد كه آنها را

كه مسلماً پول زیادی می‌شد در جیب من بگذارد. اما من پول را نپذیرفتم، باز هم اصرار

كرد باز هم نپذیرفتم‌... بهر حال پس‌ از اصرارها و انكارها پیرزن سوار اتوبوس‌ شد و

اتوبوس‌ به راه خود ادامه داد. پس‌ از این واقعه من هم‌چنان به شورش‌گری خود ادامه

دادم در حالی كه گماشتگان دولت فشار خود برای دستگیری‌ام را هر چه بیشتر افزایش‌ دادند. ‍

آنها مرتباً برایم پیغام می‌فرستادند كه دست از كارهایت بردار و در مقابل آن ما به

تو امان خواهیم داد... بالاخره برایم قرآن فرستاده و قسم خوردند كه اگر خودم را تسلیم

كنم شاه مرا مورد عفو قرار خواهد داد. من هم فریب این آیه قسم‌ها را خورده و با  پای

خودم راه افتاده و خودم را به نیروی انتظامی تسلیم كردم. آنها مرا دستگیر و به زندان

منتقل كردند. پس‌ از پایان بازجوئی‌ها، خبر دستگیری، محاكمه و روز دادگاه مرا به عنوان

یك حادثه خبرساز در روزنامه‌های یومیه چاپ كردند. روز محاكمه من فرا رسید. صد در صد

اطمینان داشتم كه دادگاه حكم مرگ مرا صادر خواهد كرد. هنگامی كه جلسه دادگاه شروع شد

با كمال شگفتی همان زن مسن را در میان حضار دادگاه دیدم. در جریان جلسات محاكمه، او

با كمال شجاعت برخواست و با پشتیبانی از من واقعه اتوبوس‌ را نقل كرده و رفتار مرا

مورد ستایش‌ قرار داد. شهادت این زن موجب شد كه دادگاه حكم مرگ مرا به زندان ابد كاهش‌

دهد. بعدها متوجه شدم كه زن مزبور سرش‌ به بالاها بند بوده و به همین خاطر شهادتش‌

در مورد من موثر بوده است. پس‌ از پایان دادرسی و صدور حكم دادگاه این زن مهربان سالی

یكبار به ملاقات من می‌آمد و پول و لباس‌ و دیگر پیشكی‌ها را برایم می‌آورد. اكنون

مدتی است كه از او خبری ندارم احتمالاً دار فانی را وداع گفته است....

 

مهدی بلیغ

یكی از ماجراهای پرسروصدا و خبرساز آن دوره جریان مهدی بلیغ بود كه روزنامه‌ها با آب

و تاب درباره‌اش‌ قلم می‌زدند. مهدی بلیغ دیپلمه‌ای بود كه به زبان فرانسه آشنائی داشت. ‍

او دزد و كلاهبردار بسیار باهوشی بود كه با روش‌های تازه و ویژه خود دزدی و كلاهبرداری

می‌كرد. بلیغ كه دستگیر و زندانی شده بود گهگاه در برنامه‌های ورزشی ما، كه بعد از

ظهرها برگزار می‌كردیم، شركت می‌كرد. پس‌ از آشنائی با ما گاهی از شاهكارهای دزدی و

   كلاهبرداری‌هایش‌ صحبت می‌كرد و از جمله در مورد یكی از آنها می‌گفت: " قالیچه

فرسوده و رنگ و رو رفته دو سه متری را با قیمت بسیار ارزان از جائی خریدم. در مورد

قالیچه طرح كشیده و آنرا با یكی از دوستانم در میان نهادم. نقشه چنین بود دوست من قالیچه

كهنه را پیش‌ یكی از كهنه فروشی‌های خیابان فردوسی رو‌به روی سفارت انگلیس‌ برده و

ادعا كرد كه از كهنگی این فرش‌ یك قرن می‌گذرد و از پدربزرگش‌ به او به ارث رسیده است

و اكنون او به خاطر نیاز مالی می‌خواهد فرش‌ را برای فروش‌ به امانت بگذارد. صاحب مغازه

قیمت فرش‌ را می‌پرسد و دوست من سی‌هزار تومان‌( در آن دوره سی‌هزار تومان پول بسیار

زیادی بود) بر روی فرش‌ قیمت نهاد. چند روز بعد من در حالی كه یك كت و شلوار شیك پوشیده

و كراوات زده بودم با اتومبیلی كه پرچم فرانسه را بر آن نصب كرده بودم به این مغازه

رفتم‌. راننده من در اتومبیل را باز كرده و من در حالی كه به زبان فرانسه با راننده

صحبت می‌كردم از اتومبیل پیاده شده و به درون مغازه رفتم و گفتم كه دنبال فرش‌های خیلی

كهنه می‌گردم. مغازه‌دار فرش‌های كهنه و امانتی خود را كه در جای ویژه‌ای نگهداری می‌كرد

به من نشان داد. من هم وانمود كردم كه دو فرش‌ را به ویژه همان قالیچه خودم را پسندیده‌ام. ‍

از مغازه دار قیمت فرش‌ را پرسیدم و او مبلغی بسیار بالاتر از آنچه كه دوست من به او

گفته بود از من درخواست كرد. من نیز با قیمت او موافقت كرده و با دادن پیش‌پرداخت گفتم

كه پس‌ از چند روز كل مبلغ را آورده و دو فرش‌ را خواهم برد. دو روز پس‌ از رفتن من

به مغازه مزبور و پیش‌ پرداخت پول توسط من، دوست من پیش‌ فرش‌ فروش‌ رفته و با نشان

دادن بلیط پرواز می‌گوید كه باید به خارج برود بنابراین صاحب مغازه یا باید پول فرش‌

را پرداخت كند و یا او قالیچه را با خود خواهد برد. صاحب مغازه كه تصور می‌كرد با یك

فرانسوی پولدار و گردن كلفت برای فروش‌ فرش‌ قرارداد بسته است سی هزار تومان را به

دوست من پرداخت كرد. دوست من نیز همراه با پول مغازه را ترك كرد. و هنوز كه هنوز است

صاحب مغازه چشم براه مشتری فرانسوی می‌باشد...

درباره بلیغ می‌گفتند كه با حسین نظری دوستش‌ دزدی بزرگی انجام می‌دهد اما بر سر تقسیم

پول دزدی با هم اختلاف پیدا می‌كنند. بلیغ كه بلحاظ قدرت بدنی بسیار برتر از دوستش‌

بود، دستهای نظری را از پشت بسته و سپس‌ با شوك الكتریكی او را كشته و در زیر‌زمین

خانه‌اش‌ دفن می‌كند. پس‌ از روشن شدن ماجرا بلیغ دستگیر و محاكمه می‌شود اما در دادگاه

اول اتهام قتل را نپذیرفته و بخاطر فقدان مدارك كافی آزاد می‌شود. او به خاطر دزدی

و كلاه‌برداری‌های دیگر دستگیر شده و این بار هنگام بازجوئی علیرغم تیزهوشی‌اش‌ قتل

حسین نظری را درز می‌دهد زیرا در مجادله با بازجو ناگهان می‌گوید كه "‌آقای بازجو من

این اندازه شجاعت دارم كه بگویم حسین نظری را من كشته‌ام ولی این اتهامی كه به من بسته‌ایدواقعیت ندارد"! با این اعتراف ناگهانی بازجویان به جان او افتاده و نامبرده را ناچار

به اعتراف می‌سازند. او ابتدا به مرگ محكوم شده، سپس‌ با یك درجه تخفیف زندانش‌ به

ابد تقلیل می‌یابد!

در همین دوره سرلشكر رزم آرا نخست وزیر شد. او كسی بود كه دشمنی آشكارش‌ را با ملی

شدن صنعت نفت پنهان نمی‌ساخت. در دوران نخست وزیری او، در تاریخ 24 آذر 1329، نه نفر

از اعضای كمیته مركزی حزب توده یعنی مرتضی یزدی، نورالدین كیانوری، اكبر شاندرمنی، ‍

عبدالحسین نوشین، صمد حكیمی، علی عُلوی، حسین جودت و محمد بهرامی همراه با خسرو روزبهكه عضو كمیته مركزی نبود از زندان فرار كردند. هنگامی كه نخست وزیر وقت، سپهبد حاج

علی رزم آرا در مورد این فرار مورد بازخواست قرار گرفت با خونسردی اعلام كرد كه در

تاریخ زندانها از این نوع حوادث بارها به وقوع پیوسته و آنگاه بسیار آسان از كنار این

موضوع گذشت‌. رزم آرا در تاریخ 16 اسفند 1329 در مسجد شاه تهران بوسیله خلیل طهماسبی

كه از اعضای فدائیان اسلام به رهبری نواب صفوی بود، با شلیك سه گلوله، ترور شد. در

روز 17 اسفند، یك روز پس‌ از كشته شدن رزم آرا، آیت ا  كاشانی طی مصاحبه‌ای با‌خبرنگاران

خارجی ترور رزم آرا را واجب اعلام كرده و از خلیل طهماسبی به عنوان منجی ملت ایران

ستایش‌ كرد.

سید مجتبی نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام در تاریخ 13 خرداد 1330 توسط ماموران آگاهی

دستگیر و زندانی شد. هنگامی كه نواب صفوی همراه دیگر هم‌فكرانش‌ در زندان قصر در بند

جداگانه‌ای زندانی بودند او به وسیله پاسبانی كه از پیروانش‌ بود نامه‌ای برای باقر

امامی فرستاد. هنوز مضمون این نامه بیادم مانده است. مضمون آن چنین بود:" پسر‌عم عزیز) ‍

نواب صفوی باقر  امامی را پسرعم می‌نامید زیرا امامی پسر سید حاج زین العابدین امام

جمعه تهران بود) شنیده‌ام كه با یارانت همانند جدت‌( منظور امام حسین است) برای آزادی

از بند استبداد شاهی به هدف عدالت‌خواهی به مبارزه برخواسته‌ای. جای بسی خوشحالی است. ‍

ولی افسوس‌ چرا از راه كفر و الحاد؟ بهتر آن نیست كه به حكم قرآن مجید در یك صف واحد

به جهاد برخواسته و به نفع مستضعفان علیه مستكبران قیام كرده، جنگیده و غالب آئیم و

عدل اسلامی را ابتدا در كشورهای اسلامی و‌سپس‌ به تمام دنیا صادر كنیم. رهبر این قیام

بزرگ كسی است كه در آینده او را خواهید شناخت... امامی نیز پاسخی به نامه او داد كه

مضمون آن را نقل می‌كنم و به وسیله همان پاسبان برای نواب صفوی فرستاد:" پسر عم عزیز، ‍

ما به مبارزه بر ضد استبداد و بدبختی‌های جامعه برخواسته‌ایم و برای عدالت اجتماعی

و توزیع عادلانه ثمرات تولید یعنی نان، فرهنگ، كار، مسكن... برای‌آزادی قلم، برای تامین

بیمه‌های اجتماعی و برای آزادی زنان از بند اسارت و به طور كلی برای ریشه كن كردن استثمار

انسان از انسان مبارزه می‌كنیم. این نابرابری‌های اجتماعی كه مبانی جامعه امروزی ما

را تشكیل می‌دهد در زمان پیامبر اكرم‌(‌ص‌)‌‌وجود نداشته است. در آن زمان نه طبقه كارگری

در میان بود و نه از دشواری‌های پیچیده مبارزه طبقاتی عصر ما برای رهائی انسان از ستم

طبقاتی خبری بود... بدین ترتیب نمی‌توان به مدد دیدگاه‌های 1400 سال پیش‌ مشكلات دوره

كنونی را باز شناخت و گره‌های مبارزه برای رهائی انسان را باز گشود...". پس‌ از پاسخ

امامی نواب صفوی نامه‌نگاری را قطع كرد.

پس‌ از ترور رزم‌آرا حسین علاء به نخست وزیری رسید اما پس‌ از دو ماه با كناره گیری

او دكتر مصدق به نخست وزیری برگزیده شد. همسر دكتر مصدق، ضیاء‌السلطنه دختر امام جمعه

تهران و خواهر نانتی باقر امامی بود. او از دكتر مصدق خواست كه برای رهائی برادرش‌

باقر كه در زندان بود اقدام كند. دكتر مصدق نیز خواهان آن شد كه باقر امامی با نگارش‌

نامه‌ای تقاضای عفو كند تا او بتواند شرایط آزادی امامی را فراهم سازد. اما این درخواست

توسط رفقای زندان رد شد. با این وجود دكتر مصدق لایحه‌ای به مجلس‌ برد كه بر اساس‌

آن كلیه زندانیانی كه دوسوم دوران محكومیت خود را گذرانده بودند مورد عفو قرار می‌گرفتند. ‍

سرانجام باقر امامی در سال 1332 از زندان آزاد شد و در بیرون به ما پیوست. با آزاد

شدن او تلاش‌ برای سازماندهی تشكیلات جدید كمونیستی شروع شد.

همان‌طور كه در بالا توضیح دادم قبل از سال 1323 ما مداوماً زیر تاخت و تاز حزب توده

و هم‌چنین رفقای شمالی یعنی اتحاد شوروی قرار داشتیم؛ تا به خود آمدیم و نفسی تازه

كردیم پلیس‌ رژیم پهلوی ما را هدف تهاجم خود قرار داد... هر بار كه از زیر این ضربات

كمر راست می‌كردیم حزب توده با حربه انگ‌زنی و لجن‌مالی به سراغ ما می‌آمد و در كارمان

اخلال جدی ایجاد می‌كرد.‌در این بین البته اشتباهات ما كه سبب كندكاری می‌شد نیز نقش‌

و جایگاه خود داشت. بهر حال مجموعه این عوامل دست به دست هم دادند و در آن دوره طوفانی

كه ضربان مبارزه كارگری و توده‌ای به تندی نواخته می‌شد ما را به خاك سیاه نشانده و

به حاشیه حوادث راندند. به طوری‌كه علیرغم میل و اشتیاق وافرمان و اصولاً هدفی كه فرا

راهمان قرار داده بودیم نتوانستیم دراعتصابات كارگری در آن دوره نقش‌ كارسازی داشته

باشیم. در دوران مبارزه برای ملی شدن صنعت نفت نیز متاسفانه در زندان ستم شاهی محبوس‌

بوده و از این رو نتوانستیم سهم فعالی بر رویدادهای سرنوشت ساز این دوره ایفا نمائیم.

پس‌ از رهائی از زندان با‌سیرانوش‌ مرادیان ازدواج كردم. همسرم در شمیران زاده شده

و دوره ابتدائی را در مدرسه كوشش‌ ارامنه تهران به پایان رسانده بود. به خاطر عدم بضاعت

خانواده مدرسه را ترك كرده و به عنوان شاگرد خیاط به كار پرداخته بود. همان‌طور كه

در فصول پیشین اشاره كردم با آوانس‌ مرادیان عموی همسرم دوست و همكار بودیم و به همین

خاطر بمناسبت‌های گوناگون با سیرانوش‌ برخورد داشتم. مدت‌ها از این برخوردها گذشته

بود كه در سال 27_1326 هنگامی كه خواستیم شوراها را تشكیل دهیم در صد یافتن منزل بودیم

كه خاچاطور برادرم منزلی واقع در خیابان شمیران قدیم ایستگاه عوارض‌ آن زمان بوسیله

آوانس‌ اجاره كرد.‌همین كه درب حیاط خانه را گشودم چشم در چشم  دخیر زیبائی شدم. او

سرانوش‌ بود، دیگر بزرگ شده بود و در همسایگی خانه جدید من سكونت داشت. به تدریج علقه‌هایپیوند و عشق میان ما شكل گرفت. هنگامی كه در سال 1328 مركزیت شوراها ضربه خورده و دستگیرشدند من مخفی شدم. در این دوره بود كه به او علناً ابراز‌علاقه كردم اما چند روزی ازاین حادثه نگذشته بود كه دستگیر شدم. در دوره اولین زندان سیرانوش‌ به ملاقات من می‌آمد. ‍

پدرش‌ پس‌ از آن كه به علاقه میان دخترش‌ و من پی برده بود به او تبریك گفته بود. پس‌

از رهائی از زندان در سال 1332 با هم ازدواج كردیم؛ حاصل این ازدواج دو دختر و یك پسر

بود.