دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

خاطرات زندان سالهای پنجاه

 

آن  جا كه عشق

عزل نیست

     كه حماسه‌ئی است،

     هر چیز را

            صورت حال

                  باژگونه خواهد بود؛

زندان

      باغ ِ آزاده مردم است

 و شكنجه و تازیانه و زنجیر

  نه وهنی به ساحت آدمی

                 كه معیار ارزش‌های اوست؛

                 

                                            احمد شاملو

                                           30. 11. 1343

 

چهار ماه از بازداشت‌مان می‌گذشت‌. در طی این مدت نه ملاقاتی داشتیم و نه اطلاعی از

خانوادهای‌مان كسب كرده بودیم. همانند افرادی بودیم كه به ته چاه سیاهی پرتاپ شده و

دستمان از همه جا قطع شده است. سرانجام با اصرار و پافشاری خانواده اولین ملاقات را

به من دادند. ساقی شكنجه‌گر معروف كه آن موقع رئیس‌ زندان قزل قلعه بود در یك روز جمعه

صبح به من اطلاع داد كه ملاقات خواهم داشت. ملاقات‌ هیچ گونه نظم و روالی نداشت. زمان

ملاقات برای برخی حداكثر ده دقیقه بود در حالی كه برای برخی دیگر به نیم ساعت می‌رسید. ‍

در شرایطی كه بیش‌ از صد زندانی منتظر ملاقات بودند روشن بود كه با این روال همه موفق

به ملاقات بستگانشان نخواهند شد. ساقی به این نتیجه رسید كه با كم كردن‌ زمان ملاقات

سروته قضیه را بهم آورد. ناگهان سر‌وكله‌ این شكنجه‌گر پر آوازه پیدا شد، همه ما را

ردیف كرد و در حالی كه از سخنانش‌ خشم و پرخاش‌ بر می‌خواست با آن لهجه آذری خاص‌ خودش‌

اعلام كرد كه هر كس‌ از دستوراتش‌ تخظی كند باید در انتظار سرانجام شومی باشد. او تاكید

كرد كه هر كس‌ پاسخ‌گوی رفتارش‌ است و او همه را می پاید تا كسی دست از پا خطا نكند.

قیافه و ریخت ما شبیه اسرای جنگی بود. یكی با دمپائی دیگر پای برهنه،  یكی با پیراهن

پاره پاره، دیگری با موهای ژولیده و صورت نتراشیده، برخی   به خاطر آن كه پاهایشان

از شكنجه ورم كرده بود قادر به راه رفتن نبودند، پای برخی دیگر به خاطر شكنجه‌های مداوم

ریش‌ ریش‌ شده و خون و چرك از زخم‌ها سرازیر بود... سروصورت من هم بهتر از دیگران نبود. ‍

از سوئی پاشنه یكی از كفش‌هایم از بیخ كنده شده بود و از سوی دیگر بخاطر آن كه بندهای

كفش‌هایم را در هنگام بازرسی گرفته بودند قادر به بستن كفش‌هایم نبودم و این در حالی

بود كه پاهایم در نتیجه شكنجه به شدت درد می‌كردند. آری براستی كه تنها یك نقاش‌ چیره

دست لازم بود كه آن صحنه‌ها را تصویر كند و جنایات دوران طلائی محمدرضاشاه را در آستانه

ورود به دروازه تمدن بزرگ برای نسل‌های آینده به یادگار بگذارد. به هر حال همه ما را

ردیف كردند و در حالی كه سربازان تفنگ به دست ما را در محاصره خود گرفته بودند با توپ

و تشر و پرخاش‌ ما را به طرف فضای باز مقابل ساختمان‌ زندان كه مانند میدان سربازخانه‌ها

بود، بردند. به سربازان دستور داده بودند كه در صورتی كه زندانیان خواستند اقدام به

فرار كنند به طرف آنها تیراندازی كنند. در آن سوی میدان جائی كه خانواده‌ها ایستاده

بودند ردیف دیگری از سربازان مسلح صف كشیده و ملاقات كنندگان را زیر نظر داشتند. هنگامی

كه ما در محاصره سربازان به سوی خانواده‌ها حركت كردیم آنها طاقت خود را از دست داده

و بسوی ما هجوم آوردند. صدای ایست، ایست، شلیك می‌كنیم از سوی ساقی و سربازان بلند

شد. ساقی رو به سوی خانواده‌ها كرده و به آنها نهیب می‌زد كه اگر پیش‌ بیایند به سوی

آنها شلیك خواهند كرد. صدای گریه و زاری كودكانی كه از این صحنه دچار هراس‌ شده بودند

و نیز شیون مادران به آسمان رفت‌. ساقی و دستیارانش‌ فریاد می‌زدند "ایست، ایست، جلو

نیائید، جلو نیائید، شلیك خواهیم كرد!". بوی تهدید و مرگ در آن فضا موج می‌زد. اما

گوش‌ انبوه خانواده‌های ملاقات‌كننده دیگر به این تهدیدها بدهكار نبود و آنها تلاش‌

می‌كردند هر طور كه شده خود را به عزیزان دستگیر شده برسانند. نفس‌ در سینه ما حبس‌

شده بود؛ هر آن منتظر حادثه ناگواری بودیم. معلوم نبود كه اگر سربازان به اشتباه و

یا به خاطر ترس‌ و جنون لحظه‌ای تیراندازی می‌كردند چند نفر از انبوه خانواده‌های ملاقات

كننده به خاك می‌افتادند. در همین هنگام چشمم به همسر و فرزندانم افتاد كه با چشمان

اشك‌آلود برایم دست تكان می‌دادند.

 ساقی كه متوجه شده بود ممكن است كنترل اوضاع از دستش‌ خارج شود به سربازانی كه ما

را در محاصره داشتند دستور داد كه عقب‌گرد كرده و ما را دوباره به داخل بندها برگردانند. ‍

همان‌طور كه گفتم شوروهیجان عجیبی بر خانواده‌های ملاقات كننده مستولی شده بود اما

واقعیت این بود كه آنها در برابر سربازان تفنگ بدست كاری نمی‌توانستند از پیش‌ ببرند. ‍

فریاد خشم‌آگین "‌ایست، ایست حركت نكنید و گرنه تیراندای می‌كنیم" دوباره بلند شد. ‍

ملاقات كنندگان كه پس‌ از هیجان اولیه متوجه تهدیدهای تفتگ‌بدستان و گماشتگان ارتجاع

شده بودند بخود آمده و جدی بودن خطر را دریافتند. ما هم كوشش‌ كردیم تا حادثه ناگواری

روی ندهد. سربازانی كه ما را در محاصره داشتند با فشار و پرخاش‌ ما را به عقب بسوی

بندها می‌راندند و هر لحظه فاصله‌مان از عزیزانمان كه با چشم گریان و آه و افسوس‌ به

ماه خیره شده بودند، بیشتر و بیشتر می‌شد

همسرم نیز یكی از هم‌سنگران و یكی از فعالین سازمان در شاخه زنان بود. علاوه بر عضویت

در سازمان زنان آرشیو اسناد سازمانی نیز به او سپرده شده بود. همان‌طور كه گفتم من

مسئول شاخه زنان ساكا بودم و پس‌ از دستگیری به طور كلی منكر چنین شاخه‌ای از فعالیت

شدم و بنابراین ساواك نتوانست به هویت اعضای این تشكل پی ببرد. بهر حال پس‌ از دستگیری

من تمامی مسئولیت نگهداری از خانواده به دوش‌ همسرم افتاد. او در طول تمامی مدت زندان

من ضمن آن كه بطور منظم از این زندان به آن زندان به ملاقات من می‌آمد برای امرار معاش‌

خانواده و نیز تامین هزینه تحصیل فرزندامان كار می‌كرد. به اتكاء اراده استوار او خانواه

ما توانست دوران سخت زندگی تا رهائی من از زندان را از سر بگذراند.

   

گروه آرمان خلق

 نخستین گروهی كه در زندان قزل قلعه نظر مرا به خود جلب كرد گروه آرمان خلق بود. اعضای

این گروه اساساً از جوانان لرستان تشكیل شده بود. این زنده‌یادان به مبارزه مسلحانه

علیه رژیم دیكتاتوری سلطنتی برخواسته و در نتیجه ضربات وارده دستگیر شده بودند. سرنخ

ضربات گروه آرمان خلق از دومین عملیات مصادره آنها به دست ساواك شاه افتاد. رفقای آرمان

خلق قصد داشتند بانكی در خیابان آرامگاه تهران‌) درست بیاد ندارم كه بانك سپه و یا

ملی بود( مصادره كنند. به سبب بارندگی موتور سیكلت آنها لیز می‌خورد و رفقا چون نمی‌خواستند

در نتیجه تیراندازی مردم آسیب ببینند از سلاح خود استفاده نمی‌كنند. گویا فقط رفیق

هوشنگ تره‌گل اقدام به شلیك چند تیر هوائی می‌كند. رفقا ناصر كریمی و بهرام طاهرزاده

در همین رابطه دستگیر می‌شوند. ساواك در ارتباط با این دستگیری مطلبی همراه با عكس‌

در روزنامه‌های كیهان و اطلاعات چاپ كرد اما به جای نام رفیق ناصركریمی، نام رضا رضائی

را نوشته بودند. پس‌ از این جریان در دوم فروردین ماه یا اردیبهشت 1350 رفقا هوشنگ

تره‌گل، حسین كریمی و همایون كتیرائی در جریان عملیات مصادره یك اتومبیل با ماموران

گشت درگیر می‌شوند. قضیه از این قرار بود كه این رفقا برای انجام عملیات، یك ماشین

سواری شخصی را متوقف كرده و می‌خواهند اتومبیل مزبور را مصادره كنند. راننده اتومبیل

به جای ترك ماشین واكنش‌ نشان داده و با رفقا درگیر می‌شود. رفقا كه نمی‌خواستند به

راننده آسیبی برسد به قهر متوسل نمی‌شوند. در جریان بگوومگوها راننده از یك فرصت استفاده

كرده و اتومبیل را در یك گودال یا جوی آب می‌اندازد. هم‌زمان با این ماجرا ماشین گشت

پلیس‌ سر می‌رسد. رفیق حسین كریمی كه تنها رفیقی از میان این رفقا بود كه رانندگی می‌دانست

تلاش‌ می‌كند تا ماشین را از جوی آب خارج كند. اما همین امر موجب می‌شود كه ماشین گشت

پلیس‌ او را محاصره و دستگیر كند. رفقا هوشنگ تره‌گل و همایون كتیرائی برای ایجاد امكان

فرار برای رفیق كریمی اقدام به تیراندازی می‌كنند كه با تیراندازی متقابل ماموران مواجه

می‌شوند. در این تیراندازی‌ها رفیق حسین كریمی به شهادت می‌رسد. زنده یاد رفیق غلام‌رضا

اشترانی نقل می‌كرد كه رفیق حسین كریمی را در حالی كه زخمی بود به كمیته مشترك ضدخرابكاری

منتقل كرده و بلافاصله زیر شكنجه شدید قرار دادند. به گفته رفیق اشترانی رفیق حسین

كریمی پس‌ از هشت ساعت در زیر شكنجه جان می‌بازد. خبر این درگیری كه در خیابان سوم

و یا چهارم نیروی هوائی تهران بین ساعت نه یا ده پیش‌ از ظهر صورت می‌گیرد با سرخط

درشت در روزنامه كیهان درج شد. در خبر گفته شده بود كه جوانی ناشناش‌ بوسیله چند نفر

به قتل رسید؟!

 روزی در حیاط زندان قزل قلعه كنار آبگیر كوچك حیاط بند عمومی زیر درخت بید مجنون معروفی‌) ‍

گفته می‌شد وارطان مبازر پرآوازه آن را در دوران زندانی‌اش‌ كاشته است( كه سر به آسمان

می‌كشید، نشسته بودیم. ناصر كریمی نیز كنارم نشسته بود. از او پرسیدم كه چگونه دستگیر

شده‌اند و انگیزه‌شان از مصادره بانك چه بوده و تا این عملیات برای آنها تا چه اندازه

حیاتی بوده است؟ زنده‌یاد ناصر كه مبارزی پرشور و مقاوم بود گفت كه همراه با رفقایش‌

مدت‌ها نشسته و بحث كرده بودند كه در آن شرایط چگونه باید مبارزه كرد. او می‌گفت پس‌

از مباحثات فراوان به این نتیجه رسیدیم كه مبارزه مسلحانه تنها راه درست پیكار علیه

رژیم است. او می‌گفت پس‌ از این نتیجه‌گیری لازم دیدیم كه برای برادشتن گامهای نخست

پول تهیه كنیم و بدین ترتیب نقشه مصادره را كشیدیم. به رفیق گفتم من به این دیدگاه

باور ندارم كه در خانه نشسته، در باره اوضاع و احوال جامعه صحبت كرده و به شیوه‌ای

هرچند هوشیارانه و زیركانه نقشه‌ای انقلابی طراحی كنیم و سپس‌ با نقشه از پیش‌ آماده

حركتمان را آغاز كنیم. در این شیوه برخورد به مبارزه به طراحی نقشه‌ای خلاصه می‌شود

كه مبارزه زنده و جاری طبقاتی  باید خود را با آن منطبق سازد و نه بر عكس‌ و البته

بر حسب قاعده چنین نمی‌شود زیرا تحول دنیای واقعی قانون‌مندی خود را دارد و با تخیلات

هر چند مبتنی بر نیت پاك نمی توان مسیر حوادث را رقم زد. ماركسیست‌ها باید از تجارب

تاریخی بیاموزند ولی مهم این است كه این تجارب را با شرایط اجتماعی و اقتصادی خود با

ظرفیت‌های جامعه‌ای كه در آن قرار دارند، با روانشناسی مردم، با آداب و رسوم و محیط

زیست خود و همه عوامل مشخص‌ جامعه‌ای كه در آن قرار دارند منطبق سازند. بنابراین نقشه

مشخص‌ مبارزه را باید در بطن مبارزه طبقاتی با شناخت قانون‌مندی‌ها و ویژه‌گی‌های آن

طراحی كرد نه با تحمیل آرزوها بجای واقعیت‌ها. گفتم ضمن آن كه این روش‌ برخورد شما

را درست نمی‌دانم اما فرض‌ كنیم كه تحلیل شما از شرایط و ضرورت مبارزه مسلحانه درست

بوده است. حال بیائیم و جایگاه مصادره را در این مجموعه بررسی كنیم‌. از رفیق پرسیدم

كه در چه فاصله زمانی به چه اندازه پول نیاز داشتید. او گفت به پنج هزار تومان )پنج

هزار تومان آن زمان یعنی سالهای 48 تا 50(. پرسیدم چند نفر بودید؟ كمی اندیشید و پاسخ

داد ده نفر. گفتم خوب رفیق گرامی از بازداشت شما چه زمانی می‌گذرد؟ گفت شش‌ ماه. گفتم

با یك حساب سرانگشتی در مدت شش‌ ماه اگر هر كدام‌تان مقداری پول ذخیره می‌كردید و اندكی

هم از بستگان و اطرافیان قرض‌ می‌گرفتید این پول تامین می‌شد و لااقل این مشكل مشخص‌

برایتان پیش‌ نمی‌آمد كه به گفته خودتان رفیق برجسته‌ای همچون همایون كتیرائی را صددرصد

محكوم به مرگ خواهند كرد و وضعیت خودتان هم چندان روشن نیست‌.

 گفتگوی ما به درازا كشید و رفیق ناصرمدنی نیز وارد بحث‌های ما شد. او نیز از تئوری

و دیدگاه مبارزه مسلحانه دفاع می‌كرد. رفیق مدنی به تشریح تئوری موتور كوچك و موتور

بزرگ‌) كه یكی از شالوده‌های تئوری مبارزه مسلحانه بود(پرداخت. او مطرح می‌كرد كه حركت

پیشاهنگ انقلابی و ضربه زدن به دیكتاتوری تور اختناق را پاره خواهد كرد و بدین ترتیب

جنبش‌ توده‌ای به پا خواسته و در پیوند با پیشاهنگ انقلابی دیكتاتوری حاكم را سرنگون

خواهد ساخت. من در مقابل گفته‌های رفیق توضیح دادم كه رژیم آزادی‌كش‌ و سركوبگر پهلوی

موتور كوچك را از كار انداخته، عناصر متشكله آن را یك به یك شكار كرده و نابود خواهد

كرد. من موتور كوچك را به جرقه‌های كوچكی تشبیه كردم كه بسرعت خاموش‌ می‌شوند زیرا

در میان توده‌های زحمتكش‌ ریشه و پایه ندارند. ریشه اجتماعی انقلابیون و سرچشمه قدرت

آنها توده‌های كارگر، دست‌های پینه بسته و چهره‌های چروكیده است. گفتم همان‌طور كه

لنین می‌گوید حكومت جایگزین اهمیتش‌ بیشتر است تا سرنگونی یك رژیم استبدادی. در شرایطی

كه توده‌ها متشكل و آگاه نبوده و از تجربه كافی برخوردار نباشند سرشان كلاه خواهد رفت

و اگر رژیمی سرنگون شود حكومت به دست دشمنان دیگری خواهد افتاد كه هم‌چنان به بهره‌كشی

طبقه كارگر و اكثریت زحمتكشان ادامه خواهند داد. این گفتگوهای دوستانه میان ما بدون

آن كه به نتیجه‌ای برسد با رسیدن وقت شام تمام شد و هر یك به اطاق‌های‌مان رفتیم!

 این رفقای صادق و انقلابی از سوئی جان بر كف آماده هر فداكاری در راه مردم بودند و

از سوی دیگر به درنده‌گی رژیم محمد رضا‌شاه كم بها می‌دادند و یا برای وحشی‌گری رژیم

اهمیت چندانی قائل نبودند. رژیم عاری از مهر اعضای برجسته گروه آرمان خلق را كه در

زمره سرآمدان مبارزان انقلابی و ماركسیست دهه پنجاه بودند مقارن جشن‌های 2500 ساله

شاهنشاهی به مسلخ مرگ فرستاد و خون آنها را برای خوش‌آمدگوئی به شاهان و امیران و بویژه

خوش‌رقصی در برابر اربابان آمریكائی به خاك ریخت. یاد این دلاوران همواره در تاریخ

جنبش‌ كارگری و كمونیستی ایران برجای خواهد ماند.

 

شرایط زندگی در زندان

شرایط زندگی در زندان‌های رژیم شاه به هیچ وجه مناسب نبود. از جمله‌می‌توان از غذای

زندان نام برد كه با بدترین كیفیت ممكن پخته و در اختیار زندانیان قرار داده می‌شد. ‍

پس‌ از پختن غذا در آشپزخانه زندان، دیگ خورش‌ و پلو به وسیله یك گاری دستی به مقابل

در بند زندان مربوطه حمل می‌شد. مامور زندان و یكی از زندانیان كه كارگر روز بود دیگ‌های

غذا را تحویل می‌گرفتند و به درون بند منتقل می‌كردند. كارگر یا كارگران روز غذا را

در بادیه‌های مسی دونفره تقسیم كرده، بادیه‌ها را در سینه‌ها قرار داده و به اطاق‌هائی

كه سفره غذا پهن شده بود برده و بدین ترتیب غذا را پخش‌ می‌كردند. زندانیان منفرد نیز

به طور فردی غذای خود را دریافت كرده و برای صرف غذا به اطاق‌های‌شان می‌رفتند. یادم

هست روزی موقع كشیدن غذا هنگامی كه كف‌گیر مقسم به ته دیگ خورشت رسید به جای ته مانده

خورشت یك نیم‌تخت كفش‌ با میخ‌های زنگ زده بیرون آورده شد. یا نمونه دیگر این كه دسته‌سبزی‌

را بدون آن كه پاك كرده باشند با گل و لای و همراه بند سفت دور دسته سبزی در درون دیگ

انداخته و می‌پختند. یك روز ما این بندهای سفت را در خوراكی كه طعم و بوی گل ولای می‌داد، ‍

كشف كردیم. آن روز هیچ كس‌ حاضر نشد غذا را بخورد و غذاها پس‌ فرستاده شد و كار به

شكایت كشید. بر پایه روال همیشگی عدس‌ پلو پر از سنگ‌ریزه بود. ما ناگزیر پیش‌ از خوردن

این "سنگ پلو" برنج‌های پخته را روی سفره پهن كرده و به اندازه یك مشت سنگ‌ریزه از

غذای ده نفره استخراج می‌كردیم. سرانجام كاسه صبر زندانیان لبریز شده و بردباری و شكیبائی

آنها از‌این ماجرا به پایان رسید و همگی دست از غذا خوردن كشیدند. نمایندگان زندانیان

درخواست كردند كه مواد اولیه غذا به زندان آورده شده، توسط زندانیان پاك و شسته شود

و سپس‌ برای پختن به آشپزخانه زندان تحویل داده شود. نخست سرپرستان زندان از پذیرش‌

این درخواست طفره می‌رفتند اما پس‌ از مقاومت زندانیان و هم‌چنین فشار خانواده‌ها از

بیرون این درخواست را پذیرفتند. از آن پس‌ همه زندانیان به نوبت با جان و دل در كار

تمیز كردن و شتشوی غذای زندانیان شركت می‌كردند. مواد خوراكی پس‌ از پاك شدن و شستشو

به آشپزخانه زندان تحویل داده می‌شد. حاج مهدی عراقی)1( از سوی زندانیان به عنوان نماینده

و‌سرپرست نظارت بر آشپزخانه انتخاب شد كه بر پخت و پز غذای زندان نظارت می‌كرد. بدین

ترتیب كیفیت غذای زندان بطور نسبی و در مقایسه با گذشته بهتر شد.

بر اساس‌ سنت‌هائی كه در زندان آن دوره جا افتاده بود بنا به موقعیت‌های گوناگون در

زندان سرود دست‌جمعی خوانده می‌شد. مواردی كه سرودهای دسته‌جمعی اجراء می‌شد عبارت‌بودند

از شهادت فعالینی كه در بیرون از زندان در درگیری با نیروهای امنیتی رژیم شاه جان می‌باختند، ‍

محكومیت به مرگ رفقائی كه در زندان بودند و انتقال آنها برای اجرای حكم، اعدام‌های

سیاسی آن دوره و نیز مواردی مانند انتقال زندانیان از زندانی به زندان دیگر و یا آزاد

شدن رفقائی كه دوران محكومیت‌شان به سر رسیده بود...

 در این موارد همه زندانیان هم‌صدا با هم سرودهای انقلابی می‌خواندند. صدای زندانیان

آن قدر بلند بود كه به بیرون از محوطه زندان سیاسی نیز منعكس‌ می‌شد. هنگامی كه كسی

آزاد می‌شد و یا رفقائی را به زندان‌های شهرستان‌ها منتقل می‌كردند همگی در چند ردیف

ایستاده  و با كف‌زدنهای پیوسته فرد آزاده شونده و یا رفقائی را كه به زندان دیگر منتقل

می‌شدند را بدرقه می‌كردیم. گاهی همراه كف‌زدن‌های ممتد سرودهای انقلابی نیز اجراء

می‌شد و یا شعارهائی نظیر هو هو هوشی‌مین... داده می‌شد. در ضمن بگویم كه شرایط زندگی

در زندان روز به روز بدتر می‌شد. در این دوره در اطاق‌هائی كه گنجایش‌ 5 نفر را داشتند

حدود بیست‌پنج تا سی نفر را جا داده و زندانیان را مانند گوسفند در كنار هم می‌چیدند. ‍

بویژه شب‌ها راه رفتن در اطاق‌های قوطی كنسروی كار بسیار دشوار بود و ناچاراً اگر كسی

می‌خواست به دست‌شوئی برود و یا بهر دلیل دیگری از اطاق خارج شود باید خواب‌خیلی‌ها

را بهم می‌زد.

مسلم بود كه سرودخوانی به شیوه‌ای كه درآن دوره رواج داشت به هیچ وجه خوشایند زندانبانان

نبود. زندانبانان با خواهش‌ و تمنا از ما می‌خواستند كه سرود نخوانده و در هنگام بدرقه‌ها

كف نزنیم و می‌گفتند كه چنان‌چه سرودخوانی و كف‌زندن قطع شود امكاناتی را در اختیار

زندانیان قرار خواهند داد. و باز هم جای شكی نبود كه این وعده و‌عیدها نیرنگی بود برای

آرام‌سازی جو حاكم بر زندان‌. این مقطع هم‌چنین مصادف بود با تشدید دیكتاتوی شاه و

ایجاد حزب رستاخیز. رژیم شاه كه تصور می‌كرد با افزایش‌ چشم‌گیر درآمد نفت پایه‌های

خود را به لحاظ اقتصادی تحكیم كرده است می‌خواست فضای سیاسی را هر چه مختنق‌تر كند. ‍

در ادامه همین سیاست سركوب مسئولین زندان جابه‌جا شده و سرهنگ محرری و سرگرد زمانی

به عنوان مسئولین جدید زندان قصر و بندهای سیاسی برگزیده شدند. از پی تغییر مسئولین

زندان موجی از عملیات سركوب علیه زندانیان سیاسی شروع شد. به عنوان نشان دادن ضرب شصت

تعدادی از زندانیان سیاسی را كه از رهبران سازمان چریكهای فدائی و مجاهدین خلق بودند

به زیر هشت برده و به چوب و فلك بستند‌. احمد بیگدلو، غلام ابراهیم‌زاده، بیژن جزنی، ‍

بهرام براتی و مسعود رجوی و ... در این شمار بودند. سپس‌ گارد سركوب شهربانی با كلاه

خود و سپر وارد زندان شماره 3 قصر شدند. سرهنگ محرری و سرگرد زمان به سخنرانی برای

زندانیان سیاسی پرداختند. سخنرانی این دو براستی یك نمایش‌ خنده‌دار بود كه هدف آن

تهدید و‌ارعاب زندانیان و شكستن روحیه آنها از طریق قدرت‌نمائی بود. در حالی كه گارد

شهربانی تا دندان مسلح پشت سر آنها ایستاده بودند آنها با كمال بی‌شرمی می‌گفتند كه

ما نمی‌خواهیم از موضع قدرت با شما صحبت كنیم بلكه تلاش‌ ما این است كه جو زندان در

آرامش‌ باشد. آنها سپس‌ هدف از آرامش‌ را توضیح دادند كه عبارت از آرام‌سازی زندان

و حاكم كردن یك جو بشدت پلیسی بر آن بود. آنها می‌گفتند كه شما باید آرامش‌ زندان را

حفظ كنید، چنین‌ و چنان نكنید، آرام باشید و ... ولی اگر كسی بخواهد آرامش‌ زندان را

به هم بریزند با واكنش‌ شدید ما مواجهه خواهد شد. فصل جدیدی از فشار و سركوب زندانیان

سیاسی آغاز شده بود. بسیاری از امكانات زندان را كه زندانیان طی سالیان از آن برخوردار

بودند از زندانیان گرفته شد و سركوب و ارعاب به سیاست روزمره سرهنگ محرری و سرگرد زمانی

مبدل شد. این سیاست تا سال 1356 سیاست حاكم بر بندهای سیاسی زندان قصر بود.

 

زمستان 1352_1353

 زمستان بود و بیشتر زندانیان سیاسی را به بند شماره دو آوردند. این بند قبلاً به زندانیان

عادی اختصاص‌ داشت ولی با تغییراتی آن را به زندان فعالین سیاسی مبدل ساخته بودند. ‍

زمستان سرد و سختی بود. ما نیز در شمار كسانی بودیم كه به این زندان منتقل شدیم. دیوارها

و سقف زندان كثیف بود و بوی رطوبت از چهار گوشه زندان به مشام می‌رسید. سرما و یخبندان

زمستان و فقدان بخاری شرایط زندگی در زندان را چندین برابر دشوارتر كرده و زندانیان

مرتباً مریض‌ می‌شدند و اعتراض‌ زندانیان برای بهبود وضع زیست در زندان نیز تاثیری

نداشت. وضعیت تغذیه نیز بسیار بد بود. هر ماه یك دو بار گوشت فاسد وارد غداها شده و

موجب مسمومیت غدائی زندانیان می‌شد. یك بار تمامی بندهای زندان از بند یك تا شش‌ مسموم

گشتند به طوری كه در نیمه شب همه با دلپیچه برای رفتن به دستشویی صف كشیده بودند. مسمومیت

همگانی موجب شد كه رئیس‌ زندان سرهنگ زمانی برای سركشی وارد بندها شود. او در حالی

كه وارد بند شده بود به چهره زندانیان نگاه كرده و با بی توجهی از كنار آنها رد می‌شد. ‍

اطاق ما در انتهای بند بود و رفقا‌علی مهدیزاده، اردین، هونان عاشق، آوانس‌ مرادیان

نیز در این بند بودند. سرهنگ زمانی از رفیق‌علی مهدیزاده پرسید چرا در این هنگام شب

نخوابیده‌ای، او پاسخ داد كه دلپیچه گرفته‌ام. زمانی مجددا از علی پرسید چند بار به

دستشویی رفته. علی پاسخ داد كه پنج بار. زمانی ظاهراً به پاسبان‌های ‌زندان دستور داد

كه علی را بی‌درنگ به بیمارستان ببرند. علی هم لباس‌ پوشیده و آماده رفتن به بیمارستان

شد. بعد از رفتن او از طریق برخی زندانیانی كه به دلایل مختلف در بند انفرادی بودند

متوجه شدیم كه علی مهدیزاده و عده‌ای دیگر از زندانیان را همان شب به دستور سرهنگ زمانی

به جای بیمارستان، با شلاق شكنجه كرده و به سلول‌های انفرادی افكنده‌اند.

 سرهنگ زمانی هنگام سركشی وارد حیاط زندان می‌شد و هرگاه نام محمد رضا‌شاه را به زبان

می آورد به احترام اربابش‌ خبردار می‌ایستاد. در یكی از روزهای پائیزی كه نزدیك تولد‌‌محمد‌رضا

شاه بود، همه زندانیان را با بلندگو به میدان بند پنج فراخواندند و اسامی چند نفر را

پشت سرهم خواندند تا وادار به شركت در این مراسم شوند. ابتدا اسم مرا خواندند كه در

جواب گفتم نمی‌آیم. سپس‌ نام صفر قهرمانی را بردند وی نیز پاسخ منفی داد و به ترتیب

رفقای دیگر آوانس‌ مرادیان، هونان عاشق، كابلی و... كه همگی پاسخ دادند"‌نمی آیم". ‍

پاسخ نمی‌آیم و یا شركت نمی‌كنم برای سرهنگ زمانی بسیار گران تمام شد و مانند یك مار

زخمی بخود‌پیچد. همین برخورد زندانیان باعث شد كه نام دیگر زندانیان را نخوانند. درهمین

زمان ناگهان مسعود رجوی رهبركنونی سازمان مجاهدین خلق پیش‌ من آمد و گفت "‌آلبرت خوشم

آمد با نه گفتنت روی همه ما را سفید كردی". كابلی كه كنار من ایستاده بود بی درنگ به

مسعود رجوی توپید و‌گفت "‌مسعود مگر تا به حال چه كسی از زندانیان روی شما را سیاه

كرده بود كه حالا آلبرت روی ما را سفید كرده باشد، خودت دیدی كه همه در برابر این گرگها

ایستاده‌اند." مسعود رجوی از پاسخ كابلی ناراحت شده و به من و من افتاد و گفت:"من منظور

بدی نداشتم" و گفته قبلی خود را پس‌ گرفت و اضافه نمود كه "هدفم این بود كه حركت و

كار آلبرت درست بود و دیگران هم از او پیروی كردند. این هدف من بود كه او از همان اول

میخ را سفت كوبید و نظر بدی نداشتم." چند روز پس‌ از آن، من و هونان را به زیر هشتی

فراخواندند و به درون حیاط بند یك و سه حول داده و درب را با تندی تمام بستند. در آنجا

سه ماه تمام بدون ملاقات و حتی بدون داشتن امكان عوض‌ كردن لباس‌ بسر بردیم ؛ من كه

دارای درد كلیه بودم ناچار شدم این مدت را بدون داروهای درمان كلیه‌هایم بگذرانم. بعد

از چند ماه مجددا به بند قبلی یك و سه منتقل شدیم. شرایط بد غذایی و در پی آن مسمومیت‌ها

ادامه     یافت. در سركشی‌ها، سرهنگ زمانی مسموم بودن غذاها را به شدت منكر می‌شد و

اعتراضات زندانیان در این مورد را بی‌اساس‌ قلمداد می‌كرد. زندانیان برای اثبات ادعایشان

از او خواستند كه از پاسبان‌های زندان در این باره سوال كند زیرا برخی از آنها نیز

بر اثر غذای فاسد زندان مسموم شده بودند. سرهنگ زمانی روزی از این مسئله بسیار بر افروخته

شد و بلافاصله از پاسبانی كه در كنارش‌ ایستاده بود سوال كرد:" سركار كدخدازاده پاسخ

بده كه آیا درست است كه شما هم از غذای زندان مسموم شده اید؟". پاسبان مزبور نیز كه

با حالت احترام جلویش‌ خبردار ایستاده بود گفت"‌خیر قربان این زندانیان دروغ می‌گویند

ما مسموم نشده‌ایم‌". اما در همین هنگام دروغ پاسبان كدخدازاده، بر اثر شدت فشار دلپیچه

و اسهال كه خارج از كنترل او در شلوارش‌ سرازیر شد، عیان گشت و باعث خنده زندانیان

شد. سرهنگ زمانی نیز برای فرار از پاسخ‌گویی به زندانیان بدون هیچ‌گونه واكنشی آنجا

را ترك كرد و رفت.

 

آغاز ملی كشی زندانیان

در اواخر سال 1353 در روزنامه كیهان و اطلاعات خبری در باره آزادی زندانیان پس‌ از

پایان زمان محكومیت‌شان به شرط تائید سرپرستان زندان درج شده بود. به طور مشخص‌ در

ستون گزارشهای داخلی روزنامه اطلاعات تا آنجایی كه حافظه‌ام یاری می‌دهد چنین آمده

بود كه:"ما با حقوق‌دان‌ها و روان‌شناسان برگزیده این نكته را در میان نهادیم كه چرا

بیشتر زندانیان پس‌ از رهایی بی‌آن‌كه از كرده خود آموخته و هوشیار گردند، در بیرون

از زندان دوباره همان كردار و كارهای خود را ا‌ز‌سرگرفته و دوباره با جرائم سنگین‌تری

دستگیر می‌شوند. سرپرستان زندان به این نتیجه رسیده‌اند كه زندانیانی باید آزاد شوند

كه مسئولین پائین و ارشد زندان‌ها از رفتار آنها در زندان رضایت كامل داشته باشند.")نقل

به معنی(. در این باره با رفقای زندان تبادل نظر كرده و به این نتیجه رسیدیم كه این

نوشته شامل زندانیان عادی و جنایی نمی‌باشد زیرا این قانون تحت عنوان قانون تشدید مجازات

 برای جرائم غیرسیاسی به موقع اجراء نهاده می‌شود در حالی كه زندانیان سیاسی مشمول

این ماده قانونی نیستند. ولی با قانون جدیدی كه در دست تهیه بود قانون تشدید مجازات

شامل حال زندانیان سیاسی نیز می‌شد. زندانیان عادی زندان ناشی از این قانون را "‌زندان

غیر قانونی" می‌نامیدند... برخلاف اكثر زندانیان كه این نوشته روزنامه‌ها را جدی نمی‌گرفتند

زنده یاد محمدعلی ملكوتیان و بعدها رمضان آزاد، كه یكی از بهترین رفقای هم‌سنگر ما

در سازمان ساكا بودند، مطالب مندرج در روزنامه‌ها را مقدمه سیاستی جدید در قبال زندانیان

سیاسی ارزیابی می‌كردند.

 

طاهر احمد زاده هروی

نخستین بار طاهر احمد زاده را در سال 1351 در بند شماره سه دیدم. وی با اینكه فردی

مذهبی بود ولی پیوسته ازشرافت و مبارزه فرزندانش‌ كه ماركسیست بوده و از پایه گذاران

مشی مسلحانه و سازمان فدائی بودند با احترام یاد می‌كرد و نزد مذهبیون نیز از آنها

دفاع و پشتیبانی می‌نمود. او نام پسرانش‌ را همیشه به زبان می‌آورد "‌مسعود و مجیدم‌" ‍

و در جستجوی زندانیانی بود كه در زمان دستگیری و زندانی شدن فرزندانش‌ با آنها تماس‌

داشتند. وی با اشتیاق فراوان خاطرات رفقائی را كه همراه فرزندانش‌ در بند بودند گوش‌

می‌داد و برای دیگران تعریف می‌كرد. طاهر احمد زاده عضو بخش‌ مذهبی جبهه ملی و یكی

از طرفداران بسیار پاك و سرسخت محمد مصدق بود و هست. او بخش‌هائی از جریان دادگاهش‌

را برایم شرح میداد و از جمله مطرح می‌كرد كه دادستان محمد رضا شاه به او می‌گفت‌" ‍

تو سبب شدی كه پسرانت به مبارزه سیاسی كشیده شدند و سرانجام هم گمراه گشته و دست به

اسلحه بردند. تو گناهكار می‌باشی كه چنین پسرانی را پرورش‌ داده‌ای." او می‌گفت:"پس‌

از این‌كه این چرندیات دادستان گوش‌ به فرمان به پایان رسید، از خود دفاع نموده و گفتم

این كمال بی شرمی و تنگ نظری دادستان است. این اشتباه بزرگی نیست كه در كشوری به این

بزرگی كه در هرگوشه آن كمبود و كاستی‌ها، دزدی‌ها و حق كشی‌ها، فقر و بدبختی بیداد

می‌كند، عامل تفكر فرزندانم را در منزل من جستجو كنند. یعنی شما گمان می‌كنید بچه‌هایم

تنها در منزل من این همه نابرابری را مشاهده، علیه آن به مبارزه پرداخته و دست به اسلحه

برده‌اند". از این صحبت احمد‌زاده دادستان به شدت خشمگین شده و جلوی صحبت او را می‌گیرد. ‍

وی در ادامه صحبتش‌ در دادگاه خاطره‌ای را از سفر خود با دو پسرش‌ به مشهد را تعریف

می‌كند.":روزی در شهر مشهد با مسعود و مجیدم از یك دكان خواروبار فروشی خرید می‌كردیم

كه یك خانم با سه بچه قد و نیم قد وارد شدند. مادر بچه‌ها بسیار آهسته زیر گوش‌ فروشنده

چیزی را پچ پچ كرد. دكاندار هم مقداری بسیار كم حلوا و خرده پنیر توی كاغذ پیچید و

به او داد. بعد از این‌كه آنها مغازه را ترك كردند، از فروشنده پرسیدم كه چرا خانم

درگوشی با وی صحبت كرد. فروشنده گفت كه این خانم تنها سی شاهی پول داشت و می‌خواست

برای فرزندانش‌ شام تهیه نماید. اما از فشار نداری و خالی بودن دستش‌ كه سبب سرافكندگی‌اش‌

می‌شده در برابر شما آهسته صحبت كرد كه شما از‌شرایط بد زندگی او آگاه نشوید. حال من

از شما آقای دادستان می‌پرسم آن دكان هم منزل من بود كه فرزندانم پس‌ از مشاهده این

رویداد از شدت ناراحتی گریه كرده و به كسانی كه سبب این همه ناهمگونی طبقاتی هستند

نفرین فرستادند." وی در ادامه صحبت خود گفته بود:" آقای دادستان پسرانم از كلاس‌ اول

دبستان تا دوران دانشگاه پیوسته شاگرد اول بودند.‌آیا آنها نمی‌توانستند این نابسامانی

در جامعه را خود مشاهده كرده و راجع به علل آن بیندیشند؟‌". به گفته طاهر احمد زاده، ‍

او چندین ساعت به همین شكل در باره دیدگاه و خواست‌های خود و‌‌فرزندانش‌ صحبت كرده

و از آنها دفاع می‌نماید. سرانجام وی به ده سال زندان با اعمال شاقه محكوم می‌شود. ‍

وی پس‌ از سال 1357 از طرف دولت موقت مهدی بازرگان به عنوان نخستین استاندار خراسان

برگزیده شد. وی به دیدگاه سازمان مجاهدین خلق گرایش‌ پیدا كرد. پس‌ از خرداد 1360 نامزد

عضویت در شورای مقاومت ملی شد و سازمان مجاهدین یك شناسنامه دستكاری شده با نام دیگری

در اختیار او گذاشت. مجاهدین بدین شكل به او یاری نمودند كه از فرودگاه مهرآباد به

خارج كشور سفر كند. اما او در هشتم مرداد 1361در فرودگاه مهر آباد دستگیر شد و به زندان

اوین منتقل شد. در تهران شایع شده بود كه بعد از شكنجه‌های بسیار و برای وادار كردن

وی به مصاحبه تلویزیونی چند زندانی سیاسی را جلوی او تیرباران می‌كنند و چند نفر دیگر

از زندانیان سیاسی را به او نشان داده و تهدید می‌نمایند كه اگر در تلویزیون مصاحبه

نكند و از دیدگاه‌های خود در تلویزیون عقب نشینی نكند این چند نفر را نیز تیرباران

خواهند كرد و او نیز برای نجات جان آن چند زندانی سیاسی در تلویزیون جمهوری اسلامی

مصاحبه می‌كند. پس‌ از این شوی تلویزیونی وی به چند سال زندان محكوم می‌گردد. پس‌ از

چندی از آزادی وی از زندان یكی از رفقایم كه از اهالی خراسان است می‌گفت كه طاهر احمدزاده

پس‌ از آزادی از زندان جمهوری اسلامی دیگر آن احمد زاده زنده دل و خوش‌ مشرب سابق نبود

بلكه برعكس‌ همواره خموش‌ و گرفته بوده و خنده بر لبانش‌ پیدا نمی‌شد. یعنی روح این

مرد شریف را كشته بودند.

 

حسین رضایی

حسین رضایی از اعضای فعال كنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی )‌اتحادیه ملی‌( ‍

و از اعضاء جبهه ملی ایران در اروپا بود. او كه به عنوان مترجم دكتر هلدمان Dr. Heldman ‍

وكیل و مشاور حقوقی كنفدراسیون به ایران آمده بود، به وسیله ساواك دستگیر و زندانی

شد. نامبرده پیش‌ از دستگیری‌اش‌ دو بار از آلمان به نمایندگی از طرف كنفدراسیون به

ایران سفر كرده بود. درباره فعالیت‌های او مطالب زیر را از كتاب تاریخ بیست ساله كنفدراسیون

جهانی و محصلین و دانشجویان ایرانی )اتحادیه ملی( جلد نخست، نوشته حمید شوكت،چاپ آلمان، ‍

صفحات 317 تا 320 نقل می‌كنم‌." نخستین اقدام كنفدراسیون در این زمینه كمك به زلزله

زدگان قزوین بود. در شهریور 1341 )سپتامبر 1962( زلزله شدیدی در قزوین رخ داد.‌كنفدراسیون

متعاقب آگاهی از این خبر، دست به جمع آوری دارو، لباس‌ و كمك مالی زد و فعالیت گسترده‌ای

را برای كمك به زلزله زده‌گان سازمان داد. یكی از این اقدامات تشكیل یك تیم پزشكی از

پزشكان ایرانی مقیم آلمان بود. این گروه كه از 36 پزشك ایرانی تشكیل میشد با كمك صلیب

سرخ آلمان و هواپیمایی كه ارتش‌ آمریكا در اختیار گروه قرار داده بود، برای كمك به

زلزله‌زده‌گان به ایران رفت‌. شماری از اعضای این گروه پزشكی از اعضای و فعالان كنفدراسیون

بودند. شش‌ سال پس‌ از حادثه، زلزله بوئین زهرا در قزوین در جنوب خراسان نیز زلزله

شدیدی رخ داد كه طی آن دهها هزار نفر جان خود را از دست دادند و بیش‌ از صد هزار نفر

زخمی و بی خانمان شدند. كنفدراسیون با آگاهی از حادثه زلزله، برنامه‌ای را برای جمع

آوری كمك های مالی، دارو و لباس‌ ترتیب داد و همه واحدهای خود را برای پیشبرد این هدف

بسیج كرد. با جمع آوری كمك‌ها  )‌در گاهنامه كنكاش‌، دفتر نهم، بهار 1372، چاپ آمریكا_صفحه

95_، در گفتگویی كه افشین متین عسگری با فرهاد سمنار كه از رهبران كنفدراسیون جهانی

بود سمنار مبلغ یادشده را‌حدود‌130هزار مارك گفته‌(مالی، دارو و لباس‌ ترتیب داد و

همه واحدهای خود را برای پیشبرد این هدف بسیج كرد، با جمع‌آوری    كمك‌ها، حسین رضایی

یكی از اعضاء فعال كنفدراسیون، همراه با دكتر هلدمن مشاور حقوقی آن سازمان در اردیبهشت

1348 )آوریل 1969( به ایران سفر كرد. هدف از این سفر اقدام برای ساختمان مدرسه از محل

كمك‌های جمع آوری شده بود. شورای جهانی كلیساها و موسسه كاریتاس‌)‌سازمان خیریه كلیسای

كاتولیك( پشتیبانی خود را از اقدام كنفدراسیون به دولت ایران اعلام كردند. نماینده

كنفدراسیون پس‌ از سفر به ایران موفق شد طی چند ماه فعالیت و مذاكره با نمایندگان وزارت

آموزش‌ و پرورش‌، چهار قطعه زمین در چهار منطقه زلزله زده برای ساختمان مدرسه بگیرد. ‍

این زمین‌ها در مركز بخش‌ بجستان شهرستان گناباد، مركز بخش‌ قائن شهرستان بیرجند، مركز

بخش‌ سرایان شهرستان فردوس‌ و روستای بخش‌ داویی در هفت كیلومتری گناباد قرار داشت. ‍

هیئت دبیران كنفدراسیون جهانی با آگاهی از موافقت وزارت آموزش‌ و پرورش‌ كه كتباً به

اطلاع نماینده آن سازمان در ایران رسیده بود كمك های مالی جمع آوری شده را به حساب

آقای كاظم حسیبی، استاد دانشگاه تهران واریز نمود. ایشان پس‌ از مراجعت نماینده كنفدراسیون، ‍

كلیه وظایف مربوط به ساختمان مدارس‌ و امور اداری و مالی آنرا بر عهده گرفتند. آقای

حسیبی، چندی بعد ضمن گزارش‌ مفصلی با برشمردن اقدامات انجام شده و     طرح ریزی مخارج، ‍

طی نامه‌ایی به كنفدراسین از جمله چنین نوشت" بلافاصله پس‌ از اتمام سال تحصیلی به

مشهد مشرف و با اداره كل آموزش‌ و پرورش‌ خراسان و دیگر مقامات تماس‌ گرفته شد و محله

قطعی ساختمان یك دبستان در فردوس‌ تعیین گردید و با مراجعه به سازمان مسكن در شهر فردوس‌

در تاریخ 1،3،1349 زمینی به مساحت در حدود 25 تا 30 هزار متر مربع برای انجام دو ساختمان

و محوطه مدارس‌ و محوطه بازی‌ها تخصیص‌ داده شد. پس‌ از آن فوری به تهران مراجعت و

در صدد تهیه مقدامات كار از قبیل یافتن شخص‌ امینی برای اجرای كار و خرید تیرآهن و

وسایل لوله كشی و دروپنجره‌های آهنی و چوبی و غیره بر آمدم و با مقاطعه كار عملیات

ساختمانی مجددا به فردوس‌ كه در 470 كیلومتری مشهد است شخصا رفتم. كار ساختمان عملا

در حدود 9.4.1349 آغاز گردید‌..."

از نشریه 16 آذر شماره 4 سال 7 آبان 1350_اكتبر 1971 صفحه 9 در مقابل همه این اقدامات، ‍

رایزن مطبوعاتی سفارت ایران درآلمان، طی مصاحبه‌ای با روزنامه زود دویچه كه در دوم

فروردین 1350 )‌23 مارس‌ 1971( انجام شده، اعلام كرد كه كنفدراسیون كمك‌های جمع آوری

شده در آلمان را برای پیشبرد مقاصد‌خود به جیب زده است. تردیدی نبود كه این ادعا تنها

میتوانست خشم دانشجویان ایرانی و واكنش‌ آنان را به دنبال داشته باشد. كنفدراسیون در

پاسخ به این اتهام از مقامات دولت آلمان فدرال خواست تا برای رسیدگی به این مساله اقدام

جدی به عمل آورند و با لغو مصونیت سیاسی مامور عالی رتبه ایرانی، امكان پیگرد قانونی

او را فراهم سازند. كنفدراسیون هم‌چنین دست به انتشار اسناد مربوط به ساختمان مدرسه، ‍

حساب بانكی مخصوص‌ زلزله و حواله موجودی آن به ایران، قبض‌ دریافت مبلغ حواله شده توسط

بانك ملی ایران و حساب سپرده بانك كار تهران زد. علاوه بر اینها چند سازمان دانشجویی

اروپایی، كلیساها و سازمان‌های خیریه نیز بر برنامه كنفدراسیون برای ساختمان مدرسه

در خراسان نظارت داشتند. اشاره كنفدراسیون به نامه های ارگان های رسمی دولت ایران، ‍

چون وزارت آموزش‌ و پرورش‌، شیر‌وخورشید و وزارت آبادانی و مسكن، نمونه‌هایی از پاسخ

كنفدراسیون به اتهامات مقامات سفارت ایران در آلمان بود. نمونه‌هایی كه با قبض‌ پرداختی

آقای حسیبی به دهها كارخانه و موسسه مختلف، چون كارخانه سیمان مشهد و شیشه سازی قزوین

تكمیل می‌شد و‌هر یك سندی در نفی اتهامات رژیم به شمار می‌رفت. مدتی پس‌ از بازگشت

حسین رضایی، نماینده اعزامی كنفدراسیون به ایران، سازمان عفو بین المللی )‌شعبه اتریش‌( ‍

به او وظیفه داد تا به عنوان مترجم دكتر هلدمن برای رسیدگی به وضع زندانیان سیاسی به

ایران سفر كند، رضایی از اعضای كنفدراسیون و جبهه ملی ایران در اروپا بود. او در دهمین

كنگره كنفدراسیون به دنبال عدم انتخاب هیئت دبیران به عضویت در هیئت مسئولین موقت انتخاب

شده بود.‌آمادگی رضایی برای سفر به ایران اقدامی جسورانه بشمار می‌رفت بویژه آنكه وضعیت

سیاسی و افزایش‌ دامنه ترور و اختناق حاكم بر كشور نسبت به دو سفر قبلی او تغییر محسوسی

كرده و گسترش‌ بیشتری یافته بود. سرانجام رضایی برای سومین بار همراه با دكتر هلدمن

وكیل آلمانی كنفدراسیون به ایران رفت. او پس‌ از ورود به تهران بلافاصله به ساواك احضار

شد و مورد بازجویی قرار گرفت. ماموران امنیتی ایران رضایی را در 28 مهر 1349‌)‌اكتبر

1970(‌دستگیر و هلدمن را از ایران اخراج كردند. رژیم ایران دستگیری رضایی را نتیجه

اقدامات او برضد امنیت كشور و اخراج هلدمن را به خاطر تماس‌های كمونیستی او در ایران

اعلام نمود. هلدمن در بازگشت به آلمان، ضمن توضیح چگونگی دستگیری رضایی و اخراج خود

از‌ایران، اعلام كرد كه تماس‌های كمونیستی جز اتهام بی پایه رژیم ایران نسبت به او

چیز دیگری نیست. بدون تردید اخراج نماینده سازمان عفوبین المللی‌_‌امری كه تا آن زمان

معمول نبود بر اعتبار دولت ایران، چه در ارتباط با مسائل مربوط به حقوق بشر و چه در

عرصه روابط دیپلماتیك صدمه می‌زد. با این همه رژیم ایران در تصمیم خود تجدید نظر نكرد‌.‌.رضایی

پس‌ از دستگیری و شكنجه، محاكمه و محكوم شد. ساواك كوشش‌های فراوانی را به كار برد

تا او را متقاعد كند كه با ظاهر شدن بر صحنه تلویزیون از عضویت در كنفدراسیون و گذشته

خود اظهار ندامت كند. اما او همه شكنجه های جسمی و روحی را از سر گذراند و تسلیم نشد. ‍

حسین رضایی سرانجام چون بسیاری دیگر در آستانه سقوط نظام سلطنتی در بهمن 1357 از زندان

آزاد شد."

 

سیامك لطف‌الهی

 سیامك از جمله مبارزینی بود كه در زندان با او آشنا شدم. او اندامی بسیار درشت و قوی

داشت. از اعضاء فعال سازمان انقلابی حزب توده در خارج از ایران بود. ساواك برای همكاری

و شركت در شوی تلویزیونی سیامك را به شدت شكنجه كرده بود اما نتوانسته بود این مبارزه

انقلابی را به تسلیم وادارد. برای فشار به سیامك، پدرش‌ را كه از كارشناسان حفاری چاه‌های

نفت بود از كار بیكار می‌كنند. پدرش‌ در شركتی در كشور الجزایر برای حفاری چاه های

نفت كار پیدا می‌كند. اما ساواك از سفر او به خارج از كشور جلوگیری می‌كند و او را

زیر فشار می‌گذارند كه اگر پسرش‌ را وادار به گفتگوی تلویزیونی كند می‌تواند به الجزایر

برود. اما ساواك این خواست خود را به گور برد. سیامك پس‌ از ده سال زندان سرانجام در

سال 1357 همراه با هزاران زندانی سیاسی دیگر آزاد شد. در كتاب" مهمان این آقایان" نوشته

آقای محمود اعتماد زاده )‌م‌.‌الف. به آذین‌( چاپ 1975 _آلمان _ كلن _ صفحه 55 _56

 در باره سیامك لطف الهی چنین نوشته شده:" .... گفتگوی ما گل می اندازد. و من از زبانش‌

می‌شنوم كه س‌ . ل . نام دارد و اصلش‌ از كرمانشاه است. اما چون پدرش‌ كارمند شركت

نفت بوده با خانواده‌اش‌ به آبادان كوچ كرده. او از بچگی در آن شهر بسر برده و همان‌جا

پرورش‌ یافته است‌. می‌گوید كه در اتریش‌، هنگام تحصیل در رشته مهندسی ساختمان در سازمان

انقلابی حزب توده ایران جانانه فعالیت داشته است. به همین عنوان او یك‌چند برای مطالعه

به كوبا می‌رود و شش‌ ماهی نیز‌در چین بسر می‌برد. دو سال پیش‌ به ایران می آید تا

شرایط كار انقلابی را بررسی كند و گزارش‌ بدهد. اما در بازگشت به اروپا، بر سر ارزیابی

موقعیت سیاسی ایران و شیوه‌ها و امكانات مبارزه انقلابی با گروه خود اختلاف پیدا می‌كند

و كناره می‌گیرد. اكنون او برای خود نظراتی دارد كه باید به مطالعه و تعمق بیشتر آنها

را گسترش‌ دهد. از گرفتاریش‌ می‌گوید كه پارسال، در تعطیلات زمستانی برای دیدار خانواده

با ماشین خود رهسپار ایران می‌شود. به این امید كه یك‌ماهه برگردد و خود را برای امتحانات

پایان تحصیل آماده كند. اما همین‌كه به مرز ایران و تركیه می‌رسد، او را می‌گیرند و

به تهران می‌آورند و یكراست در قزل قلعه جا می‌دهند. اكنون هفت ماه است كه در زندان

بسر می‌برد. و با آنكه دیگر به هیچ دسته و گروهی بستگی ندارد، نمی‌خواهد به آرمان انقلابی

خود پشت كند و برای رهایی از زندان با وضع موجود از در سازش‌ در آید. همان كاری كه

برخی داعیه‌داران كرده اند..."

جوانی صاحب نظر، با سابقه فعالیت انقلابی در اروپا ! .... نخستین بار است كه من با

هم‌چون كسی به گفتگو می‌نشینم. خوشنودی دیده و دل، هردو، و شوق شنیدن، می‌بینم كه زندان

دری به جهان جوانان بروی من می‌گشاید. سپاسگزارم از آقایان، براستی. از كنج انزوا به

زور بیرونم كشیدند و.... و اینك آغوش‌ گشاده من."

 

  داریوش‌ و ایرج كایت پور

 در زندان در آن اوج مبارزات بر ضد رژیم شاه با چهره‌های جوان و مبارزی آشنا شدم كه

نشان دهنده گسترش‌ مبارزه علیه رژیم شاه و جلب هر چه بیشتر جوانان در این راه دشوار

و سخت بود. داریوش‌ كایت پور و برادرش‌ ایرج از جمله این جوانان بودند كه در رابطه

با یك محفل ماركسیستی با گرایشات مائویستی دستگیر شده بودند. آنها اهل مسجدسلیمان بوده

و در یك خانواده كارگری بزرگ شده بودند. داریوش‌ جوانی با قدی متوسط و پوستی سبزه و

چهره‌ای دوست داشتنی بود. تهرانی شكنجه‌گر او‌‌را خیلی شكنجه داده بود به طوری‌كه برای

مدتی خون استفراغ می‌كرد و غذا خوردن برایش‌ به عذابی مبدل شده بود. اگر چه ایرج سنش‌

از داریوش‌ بیشتر بود اما او تحت تاثیر داریوش‌ به مبارزه سیاسی كشیده شده بود و از

همان نظر اول روشن می‌شد كه با ایمان‌تر و مقاوم‌تر از ایرج است. به هر حال پس‌ از

مدتی بین من و این دو برادر یك پیوند عاطفی به وجود آمد. پس‌ از رهایی از زندان و دگرگونی‌های

سال 1357 با آنها تماس‌ نداشتم تا این‌كه در اواخر سال 1358 یكباره سر‌و‌كله ایرج در

كارگاه كفاشی من پیدا شد. او نشانی محل كار مرا از دوستان و رفقایش‌ بدست آورد و به

نزد من آمده بود. او گفت كه با سازمان انقلابی زحمتكشان كردستان‌)‌كومه‌له‌( و سهند

همكاری دارد و از گردانندگان بخش‌ خوزستان این دو جریان است‌. از او پرسیدم چرا از

خوزستان خارج شدی؟ گفت:كه در اوائل انقلاب در اهواز و آبادان به نمایندگی از سوی كارگران

شركت نفت گفتگویی در رادیو تلویزیون بر ضد جمهوری اسلامی داشته است و در نتیجه او را

خیلی زود شناسایی كرده و نامش‌ را در لیست سیاه قرار داده‌اند و از آن زمان تحت پیگرد

است‌. او اضافه كرد كه در چنین شرایطی درست دانستم كه همراه با همسر دومم كه به تازگی

با او ازدواج كرده‌ام برای ادامه پیكار به تهران بیاییم‌. یك وانت بار هم خریده‌ام

كه برای گذران زندگی با آن مشغول كارم اما فعلاً محلی برای زندگی ندارم‌. بهر حال آنها

حدود یك هفته شبها نزد ما بودند و پس‌ از چندی به منزل پسرم رفتند و مدتی كوتاه هم

آنجا بودند و پس‌ از آن اطاقی پیدا كردند و رفتند.

 پس‌ از30 خرداد 1360 بود كه روزی ایرج و داریوش‌ با هم به دیدارم آمدند و چند ساعتی

با‌هم گفتگو كردیم . آنها اطلاعاتی در باره چگونگی خارج شدن غیر قانونی از كشور از

من می‌خواستند. من هم تا آنجایی كه می‌توانستم آنها را راهنمایی كردم. پس‌ از این دیدار

برای مدتی از این دو برادر خبری نداشتم تا اینكه شبی همسر ایرج با یك حالت بسیار پریشان

و آشفته و با چادر و گریه كنان وارد منزل ما شد و خبر داد كه ایرج را گرفتند. او از

من و همسرم اجازه خواست كه شب در نزد ما بماند كه ماهم با كمال میل او را پذیرفتیم. ‍

صبح روز بعد او منزل ما را ترك كرد. از او پرسیدم شرایط مالی‌ات چطور است گفت همه چیز

روبراه است و رفت و دیگر خبری از او نشد.

در این میان، ناگهان شبی سرو كله ایرج كایت پور در تلویزیون جمهوری اسلامی پیدا شد

و همانند كسانی از میان مبارزین سیاسی كه تحت فشار ماشین شكنجه رژیم آدم‌كش‌ آخوندی

ناچار به اعتراف تلویزیونی می‌شدند از عملكرد و عقاید سیاسی گذشته‌اش‌ اظهار ندامت

كرده و از دادگاه رژیم جمهوری اسلامی تقاضای بخشش‌ كرد و مسلمان شد.

قریب شش‌ یا هفت سال از این ماجرا گذشت‌. در روز سوم اسفند 1367 هشتصد نفر از زندانیان

سیاسی جمهوری اسلامی از گروه‌ها و سازمانهای مختلف سیاسی تحت سازماندهی رژیم در تالار

وحدت تهران گرد آمدند و برخی از میان این هشتصد نفر به سخنرانی در باره كارپایه درست

و مردمی جمهوری اسلامی پرداختند. به قول كیهان هوایی، از ارگان‌های وزارت اطلاعات رژیم

اسلامی، این افراد از گروه بازگشتگان به نور بودند كه قبلاً روزی در كویر خشك و بی‌حاصل

افكارشان سرگردان بودند. كسانی كه در این روز در تالار وحدت برای رژیم خوش‌ رقصی كرده

و سخنرانی كردند عبارت بودند از محمد مهدی پرتوی عضو هیئت سیاسی حزب توده، سعید شاهسوندی

از اعضاء اولیه و قدیمی و رده بالای سازمان مجاهدین خلق كه درحمله سازمان مجاهدین تحت

عنوان فروغ جاودان زخمی و به چنگ پاسداران افتاد و سپس‌ به همكاری با رژیم جمهوری اسلامی

پرداخت‌. رژیم به خاطر و به پاس‌ همكاری‌هایش‌ او را عفو كرده و به آلمان فرستاد. بیژن

شیبانی از سازمان چریك‌های فدائی خلق ایران و مشاور سابق مركزیت جناح كشتگر ، اصغر

نیكویی از نهضت مقاومت ملی وابسته به شاپور بختیار، علی اكبر اكباتانی عضو سابق دفتر

سیاسی حزب رنجبران ایران، همین‌طور ایرج كاید پور از كومه‌له و نورالدین كیانوری دبیر

اول حزب توده ایران‌. )برای آگاهی بیشتر در باره چگونگی این       گرد هم آیی به نشریه

كیهان هوایی شماره 820 چهارشنبه 24 اسفند 1367 ، 15 مارس‌ 1989 مراجعه شود(.

بعد از زمان كوتاه از این مصاحبه تلویزیونی یك‌باره سرو كله ایرج‌كایت‌پور  در محل

كار من پیدا شد. او مانند همیشه ظاهر حزب اللهی داشت. پس‌ از احوال پرسی از او پرسیدم

خوب ایرج ریش‌ و پشم دارشدی‌. او به شوخی پاسخ داد   حزب‌اللهی شدم‌. اولین پرسش‌ او

از من این بود كه آیا من از همسرش‌ خبر دارم؟ من جریان دیدار همسرش‌ از ما و این كه

یك شب نزد ما مانده است را برایش‌ تعریف كردم‌. او گفت كه مدتهاست در پی یافتن همسرش‌

می‌باشد و تاكنون هیچ‌گونه ردپائی از او و خانواده‌ وی پیدا نكرده است‌. من كه بسیار

محتاطانه با او گفتگو می‌كردم به شوخی از او پرسیدم، خوب ایرج راست بگو آن گفتاری كه

در تلویزیون خواندی خودت نوشتی و خواندی یا نه؟ او گفت نه والله‌. آنرا نوشته و به

دست ما دادند كه از روی آن بخوانیم‌. او سپس‌ در باره گرفتاری و آزادی‌اش‌ و همین‌طور

دستگیری داریوش‌ توضیحاتی داد. در باره داریوش‌ گفت كه وی پس‌ از آن كه رژیم با یورش‌های

وحشیانه خود پس‌ از30 خرداد1360 همه هواداران و اعضاء و كادرهای سازمان های سیاسی را

دستگیر و سپس‌ اعدام می‌كرد از ایران مخفیانه به كردستان عراق رفت جائی كه "‌سازمان

رزمندگان آزادی طبقه كارگر‌" همانند بسیاری از سازمان‌های چپ ایران در آنجا  پایگاه

داشتند. داریوش‌ كه عضو كمیته مركزی این سازمان بود در آن جا مستقر شد‌. او توضیح داد

كه داریوش‌ در سال 1365 برای انجام ماموریت تشكیلاتی به ایران باز می‌گردد اما هنگام

بازگشت دستگیر می‌شود. او تا هنگام اعدام در سال 1367 در بند زیر محكومین به اعدام

بود و سرانجام او را در قتل‌عام سال 1367 اعدام می‌كنند. داریوش‌ از نخستین كسانی بود

كه در زندان اوین به دار آویخته می‌شود. ازاو پرسیدم تو چگونه آزاد شدی؟ این خودباخته

و همكار رژیم برای توجیه عمل ننگین خود شروع كرد برایم داستان‌ گفت‌. او گفت:" بله

در زندان یك آخوندی بودكه خانواده مرا از گذشته می‌شناخت‌. او چندین بار به سلول من

آمد و با من به گفتگو نشست و از من خواست كه از عقاید خود دست بردارم و دین مبین اسلام

را بپذیرم و به حقانیت رژیم جمهوری اسلامی گردن بگذارم‌. پس‌ از گفتگو و دیدارهای پیوسته

این آخوند، من حرف‌هایش‌ را پذیرفتم و پس‌ از آن هم گفتگوی تلویزیونی را انجام دادم

و اكنون هم روبه‌روی تو هستم"‌. از او در باره سرنوشت داریوش‌ پرسیدم. اوگفت" من پس‌

از اینكه از دیدگاه‌های گذشته خود دست كشیدم و آنها را نادرست دانستم، رژیم از من خواست

كه با برادرم داریوش‌ صحبت كنم، كه او هم با من همكاری كند و حاضر شود به خواسته های

رژیم گردن نهد. من چند بار با داریوش‌ دیدار داشتم و هر چه كوشش‌ كردم كه او را آءاده

كنم كه با من همگام شود، حاضر نشد. داریوش‌ به من گفت :"‌تو برادر من هستی اما هر كس‌

راه و روش‌ خود را در زندگی اش‌ خودش‌ مشخص‌ می‌كند. من هیچگاه حاضر به همكاری با این

رژیم نیستم و هرگز به زحمتكشان كه در میانشان پرورش‌ یافته‌ام و برای احقاق حقوق و

خواسته‌های آنها گام برداشته‌ام خیانت نخواهم كرد". ایرج گفت:" هنگامی‌كه من از زندان

آزاد شدم و به شهرمان رفتم متوجه شدم كه مادر و خواهر و برادرم توانستند یك مجلس‌ یادبودی

در منزل برای داریوش‌ برگزار كنند." پس‌ از این گفتگوی كوتاه ، ایرج كایت پور رفت و

تا كنون كه این خطوط را می‌نویسم او را ندیدم‌. تا این‌كه روزی با یكی از هم زنجیران

سیاسی دوران شاه‌‌دیدار داشتم‌. او گفت كه "‌ایرج كایت پور در همسایگی ما زندگی می‌كرد

و گویا دوباره وانت بار خود را از رژیم پس‌ گرفته و‌یا وانت باری جدید‌‌خریده و با

آن به كار مشغول شده اما بعد از مدتی با شخصی تصادف كرده و باعث مرگ وی می‌شود و اكنون

در زندان دادگستری می‌باشد." هنگامی‌كه به خارج از ایران آمدم، شنیدم كه ایرج كایت‌پور

به تركیه آمده و درآنكارا توانسته بعنوان مترجم UN، بخش‌ پناهندگان فارسی مشغول به

كار شود. پناهندگان ایران در تركیه زمانی كه از همكاری وی با رژیم آخوندی آگاه می‌شوند، ‍

واكنش‌ نشان می‌دهند و به كاركنان UN  در آنكارا اعتراض‌ می‌نمایند به طوری‌كه او را

از شغل مترجمی اخراج می‌كنند زیرا به زعم پناهندگان ایرج زندگی‌نامه‌ و اطلاعات این

پناهندگان را در اختیار دستگاه‌های امنیتی رژیم اسلامی قرار می‌داده است. در یكی از

نشریات انجمن‌های پناهندگان ایرانی چاپ تركیه مطلبی در این باره چاپ شده است.

 من یاد و خاطره آن جوان مبارز و انقلابی از خود گذشته داریوش‌ كایت‌پور را از یاد

نبرده‌ام‌. او كردارش‌ با گفتارش‌ یكی بود و به زحمتكشان پشت نكرد و سرانجام در این

راه جان باخت‌. یاد و نامش‌ گرامی باد.) برای اطلاع بیشتر در باره داریوش‌ كایت‌پو

مراجع شود به كتاب نبرد نابرابر نوشته نیما پرورش‌ چاپ فرانسه(.

 

اسدالله لاجوردی

از جمله كسانی كه در‌دوران زندان به او برخورد كردم، اسدالله لاجوردی بود. نامبرده

همراه با نفراتی از همكیشان خود در اردیبهشت 1351 به اتهام بمب‌گذاری در دفتر شركت

هواپیمایی ِال _ آل )شركت هواپیمایی اسرائیل( دستگیر شده بود. از همین رو افراد این

گروه در زندان بنام گروه "ِال آل" شناخته می‌شدند. در آن زمان من همراه با بخشی از

رفقای ساكا به زندان شماره 4 منتقل شده بودیم كه در این جابه‌جایی با این گروه آشنا

شدم‌. پس‌ از این برخورد كوتاه دیگر آنها را ندیدم. اگر اشتباه نكنم حدود سال 55_54

بود كه دوباره سرو كله اسدالله لاجوردی در زندان پیدا شد‌. از‌او پرسیدم آقای لاجوردی

دوباره دستگیر شدید؟ گفت بله، پرسیدم چند سال زندان گرفته‌اید؟ گفت "‌شانزده سال‌. ‍

پرسیدم چرا؟ پاسخ داد"‌به سبب داشتن سابقه مشمول تشدید مجازات شده‌ام". درآن دوره در

زندان هیچكس‌ گمان نمی‌برد كه روزی این فرد به‌ یكی از شكنجه‌گران وحشی و بزرگ تاریخ

كشورمان تبدیل شده و هزاران نفر از فرزندان مبارز ایران زمین را شكنجه و اعدام كند. ‍

به هر رو او همانند جغدی شوم در گوشه‌ای از زندان می‌نشست و همه حركات زندانیان را

ورانداز می‌كرد.

زنده‌یاد آوانس‌ مرادیان به این گروه از زندانیان مذهبی متعصب مانند حاج‌مهدی عراقی، ‍

انواری، عسكراولادی، لاجوردی و... به شدت بدبین بود. او در باره آنها به من ‌می‌گفت‌" ‍

یكی از دلائلی كه این متعصبین مذهبی بدون پایان یافتن دوران محكومیت از زندان آزاد

می‌شوند مواضع ضدكمونیستی آنهاست‌". رفیق آوانس‌ بر آن بود كه آنها در مبارزه با كمونیست‌ها

با ساواك همراه هستند و به همین خاطر است كه ساواك نیز آنها را آزاد می‌كند. رویدادهای

تاریخی كشورمان پس‌ از سال های 1357 درستی ارزیابی ر. آوانس‌ را نشان داد و دیدیم كه

با روی كار آمدن این رهروان محمد پیامبر اسلام چگونه هزاران هزار ماركسیست را تیرباران

كردند.

 

آیت‌الله ربانی شیرازی 

 آیت‌الله ربانی‌‌شیرازی و چند نفر از جوجه آخوندهای دیگر در حیاط بند شش‌ گردهم می‌نشستند

و كتابی را كه از یك نویسنده ضد ماركسیست در رد ماتریالیسم دیالكتیك به فارسی برگردانده

شده بود با یكدیگر می‌خواندند و پیرامون آن صحبت می‌كردند‌.‌گاه‌گاهی در هنگام خواندن

كتاب برای دست انداختن ماركسیست‌ها جملاتی را با صدای بلند بین هم رد و بدل می‌كردند. ‍

"جناب ماركس‌ اینجا می‌گوید، تنها از راه انقلاب تضادها حل می‌شوند. در صورتی‌كه این

دانشمند محترم بسیار خوب توضیح داده بود كه در پی حركت آهسته، آهسته و آرام آرام دگرگونی‌های

كمی بدون آنكه انقلابی صورت گیرد به حركت خود ادامه داده و تا پایان پیش‌ می‌روند‌"... ‍

یكی از روزهای بهاری بود با هوای بسیار خوب و من در حیات دور از گروه آنها سرگرم خواندن

كتاب بودم. آنها زیر چشمی به من نگاه می‌كردند و هنگامی‌كه نگاه‌هایمان با هم تلاقی

می‌كرد با اشاره سر‌وكله و خنده كنان می‌خواستند مرا هم در این گفتگوی خود شركت دهند

تا بلكه من هم به راه راست هدایت شوم‌. روزی كه با حاج آقا ربانی شیرازی برخورد داشتم

به او گفتم "من نمیدانم نویسنده آن كتاب كه شما و دوستانتان با هم آنرا می‌خوانید چه

كسی است ولی اگر شما مایل باشید من حاضرم تنها با شما در مورد علت پیدایش‌ ادیان، دوران

دگرگونی‌ها و انقلابات اجتماعی و اقتصادی جامعه بشری گفتگو كنم‌." او گفت:" در زمانی

مناسب من نیز حاضرم با شما گفتگو كنم‌." ولی هیچ‌گاه آن فرصت پیش‌ نیامد و با امروز

و فردا كردن، این پیشنهاد به‌دست فراموشی سپرده شد و من نیز دیگر آنرا پی‌گیری نكردم.

 

عبدالرضا حجازی

 علت زندانی شدن حجت‌السلام سید عبدالرضا حجازی آن ‌طور كه گفته می‌شد، خواندن و پخش‌

اعلامیه خمینی بوده كه به خاطر آن به یك سال زندان محكوم شد. با او مانند یك زندانی

سیاسی ضد رژیم برخورد نمی‌شد. در آن زمان كه همه زندانیان ملاقات كوتاهی با خانواده

و بستگان خود آنهم پشت میله‌های آهنی یا به قول زندانیان "‌آكواریوم‌"‌)‌ملاقات در

این حالت از طریق گوشی تلفن انجام می‌شد و همه صحبتها كنترل می‌شد( داشتند، آقای حجازی

در تمام دوران زندان خود در باغ بزرگ‌ زندان به آسانی و آرامی ساعت‌ها با خانواده خود

ملاقات حضوری داشت و با آنها به خوش‌ و بش‌ می‌نشست. او بیشتر به یك مزدبگیر و گماشته

پنهانی دولت شباهت داشت تا یك مبارز مذهبی ضد رژیم. نامبرده به زندانیان مذهبی قول

داده بود پس‌ از رهایی از زندان كوشش‌ خواهد كرد كه در رادیو و تلویزیون بر ضد جهان

بینی ماركسیستی مبارزه‌ای ایدئولوژیك راه بیندازد. و انصافاً پس‌ از آزادی به پیمان

خود‌عمل كرد و در باره تضاد از نگاه ماركس‌ و همین‌طور ریشه‌های چهارگانه دیالكتیك

در تلویزیون دولتی رژیم شاه به تبلیغات ضد‌ماركسیستی پرداخت‌. اكثر زندانیان مذهبی

و هم‌چنین چپ در پای تلویزیون زندان به این برنامه نگاه كردند. صحبت‌های او اساسا میان‌تهی

و فاقد انسجام و خط و ربط بود. در پایان صحبتش‌ نیز رسوایی ببار آورد كه باعث خنده

همه زندانیان شد.

 

طلاق شرافتمندانه

براستی كه زندان آزمایشگاه با ارزشی است كه انسان با افراد بسیار زیاد با ویژه‌گی‌های

پیچیده و گوناگون و رویدادهای باور نكردنی،‌گاه شگفت‌انگیز و گاه تاسف‌بار، مواجه می‌شود. ‍

در شرایط سخت زندان، ویژه‌گی‌های اخلاقی پنهان و پوشیده انسان كه پیش‌ از آن برای خود

وی و دیگران نیز ناشناخته مانده است، پدیدار می‌شود. هر زندانی سیاسی در دوران اسارت

خود بدون شك شاهد چنین رویدادهای فراموش‌ نشدنی بوده است. اما به گمان من ما شاهدان

این دردها و تلخی‌ها ناگزیریم آنها را بنویسیم تا نسل‌های آینده بدانند كه بر اسلاف‌شان

چه گذشته و چه كسانی بر سرزمین ایران فرمانروایی می‌كرده‌اند. در تاریخ 10 مهر 1352

در رسانه های همگانی رژیم پهلوی اعلام شد كه ساواك یك گروه 12 نفره از ماركسیست‌ها

را دستگیر كرده كه هدف آنها گروگان گرفتن خانواده سلطنتی و ترور شاه است. در تاریخ

16 دی 1352 محاكمه فرمایشی این گروه شروع شد كه در نتیجه این محاكمه، خسرو گلسرخی و

كرامت دانشیان تیرباران شدند، یادشان پیوسته گرامی باد. رضا علامه زاده، عباس‌علی سماكار

و طیفور بطحائی به زندان ابد و اكثر اعضای این پرونده هم به حبس‌ های گوناگون محكوم

شده و به زندان قصر منتقل شدند.

     موازین انسانی حكم می‌كند كه هنگامی كه فردی به زندان ابد و یا بسیار سنگین محكوم

میشود، و چشم‌اندازی برای رهائی او از زندان وجود ندارد برای ایجاد امكان گزینش‌ آزاد

به همسرش‌ پیشنهاد جدایی بدهد. رضا علامه‌زاده هنرمند مبارز و فیلم‌ساز سرشناش‌ كشورمان

نیز یكی از كسانی بود كه با پافشاری زیاد، در عین داشتن فرزند، خواهان جدایی بود. كارهای

اداری برای انجام مراسم طلاق در دادگستری آماده شد. هنگام جدایی، این زن و شوهر همدیگر

را شدید در آغوش‌ گرفته و اشك می‌ریختند‌. كارمندان و كاركنان دولت با حیرت بسیار شاهد

مراسم طلاقی بودند كه طرفین آن ضمن پا برجا بودن رشته عشق و علاقه بخاطر شرایطی كه

استبداد حاكم تحمیل كرده بود ناچار به وداع با زندگی مشترك بودند. حوادثی نظیر آن چه

كه گفت شد و حوادث دیگری چون آخرین دیدار پدر و مادر از فرزند خود و‌یا بر عكس‌، دیدارهای

قبل از تیرباران و... تراژدی‌های تكان‌دهنده و بیادماندنی از زندانهای رژیم شاه و شیخ

هستند كه قلم من قادر به وصف آنها نیست!

 

نصرا  كسرائیان

نصرالله كسرائیان متولد 1323 در خرم آباد می‌باشد. او آموزش‌ دانشگاهی خود را در سال

1347 در رشته حقوق سیاسی به پایان رساند. كسرائیان در پیوند با رفیق امیر پرویز پویان

كه یكی از بنیادگذاران و اندیشمندان نخستین سازمان چریكهای فدائی خلق ایران بود دستگیر

شده و به چهار سال زندان محكوم شد. او از گروه منفردین بود و در كمون بزرگ شركت نداشت. ‍

كسرائیان رابطه نزدیكی با حسن اردین داشت و از طریق او به كمون رفقای ما دعوت شد و

تا آزادی‌اش‌ در این كمون ما باقی ماند. كسرائیان مترجمی توانا و عكاسی هنرمند است

كه آثار بسیار ارزشی در زمینه نقاشی خلق كرده است.

 

صفر قهرمانیان

 یكی از چهره‌های سرشناس‌ در میان زندانیان سیاسی دوران محمد رضا شاه صفر قهرمانیان

معروف به صفر قهرمانی بود. صفرخان‌)‌همه زندانیان او را صفرخان می‌نامیدند‌( با پشت

سر نهادن سال‌های طولانی سیاه چال‌های رژیم شاه در بدترین شرایط، به صورت اسطوره‌ پایداری

در میان زندانیان سیاسی ایران و جهان در آمد. من شش‌ سال با او در زندان در زیر یك

سقف بسر بردم. خاطرات سیاسی صفرقهرمانی‌_‌بهتر است گفته شود خاطرات دوران زندان 32

ساله‌اش‌_ بنام "‌لحظاتی از زندگی صفر قهرمانیان‌" به كوشش‌ بهروز حقی، در سال 1372

در كلن آلمان در 441 صفحه به چاپ رسیده است.‌)‌بهروز حقی یكی از زندانیان سیاسی خوش‌

نام دوره خفقان محمد رضا شاه است. صفر قهرمانی مداركی از دوره سركوب سیاه سی‌و‌دو‌ساله

زندان‌های حكومت شاهنشاهی را در اختیار او گذاشته و وی با قلمی شیوا یادداشت‌ها و یادبودهای

صفر قهرمانی را بصورت یك كتاب در آورده است‌(.

 صفر قهرمانی دائرة‌المعارفی بود از تاریخچه سازمان‌ها و گروه‌ها و افراد منفرد‌سیاسی، ‍

چپ، راست، مذهبی و لیبرال و... در این دوران طولانی زندان، او انقلابیون و مبارزین

جان باخته سیاسی و همین‌طور شكنجه‌گران فراوانی را دیده بود و از هر كدام در‌حافظه

خود خاطراتی داشت. برای یك تاریخ‌نویس‌ كه خواهان نگارش‌ تاریخچه سازمان‌ها و گروه‌های

سیاسی و مبارز ضدحكومت محمد رضا شاه باشد، حافظه صفر قهرمانی سرچشمه بسیار با ارزشی

از اطلاعات تاریخی خواهد بود.

 رژیم شاه با پرونده‌سازی علیه صفر‌خان، كشتن سرهنگ معین آزاد در تبریز در دوران حكومت

فرقه‌دمكرات آذربایجان را به او نسبت داده و‌چنین‌ وانمود می‌كرد كه پرونده صفر خان

مدعی خصوصی دارد. روزی از صفر خان پرسیدم كه كشته شدن سرهنگ معین آزاد چگونه اتفاق

افتاد و چطور و چرا آنرا به او نسبت دادند. او با كلماتی شمرده و آرام كه وجه‌مشخصه

سخن گفتن صفرخان بود پاسخ داد كه:"‌من زمانی‌كه از ساختمان فرمانداری خارج شدم جنازه

سرهنگ معین آزاد نقش‌ زمین بود. او مرده بود. گرچه من دارای اسلحه بودم ولی هیچ‌گونه

نقشی دركشته شدن او نداشتم‌. اما در زمان حكم فرمایی حزب دمكرات، خوانین از من ضربه

خورده بودند.‌آنها در پی زمان مناسبی می‌گشتند تا به هر وسیله‌ای كه شده با نیرنگ، ‍

پرونده‌ای علیه من بسازند و از من انتقام بگیرند. قصد آنها كشتن من بود اما تیرشان

به سنگ خورد."

 در صفحه 222 كتاب یادبودهای صفرخان خود به این نكته اشاره می‌كند كه رژیم پس‌ از سركوب

فرقه‌دمكرات آذربایجان و بگیر و ببند مبارزین، ده نفر را به جرم كشتن سرهنگ معین آزاد

تیرباران كرد... ماه‌ها درگیری با لشگر مهاجم و‌سرگردانی در كوه‌های آذربایجان، گرسنه

و تشنه با همكاری كردهای آزادیخواه، با جنگ و گریز سرانجام بخاك عراق پناهنده شدیم‌. ‍

رژیم عراق حدود چهار ماه ما را در بازداشت‌گاه نگه‌داشته پس‌ از این‌كه ده ماه زیر

نظر دولت عراق بودیم، با پا در میانی و همیاری چند تن از آشنایان چند روز پیاده روی

كرده و خود را سرانجام به آذربایجان رسانده و به وطن بازگشتم‌. با پدرم دیداری داشتم، ‍

اما در آن هنگام از طرف رژیم شاه یك عفو عمومی داده شد. و‌لیك من هم‌چنان به شرایط

زندگی زیرزمینی و پنهانی خود ادامه دادم. اما برای تهیه و خرید خوراك مورد نیاز ناگزیر

از محل پنهان خود بیرون آمدم كه در تاریخ 18 اسفند 1327 به وسیله گماشتگان ژاندارمری

شناسائی و دستگیر شدم‌.‌)‌نقل به معنی از كتاب یادبودهای صفر قهرمانیان‌(.

هنگامی‌كه مرا به بند یك و سه زندان فرستادند در آنجا با فردی بنام علی اكبر بهمنش‌

آشنا شدم. نامبرده یكی از افسران سازمان نظامی حزب توده بود كه پس‌ از لو‌رفتن اسامی

افسران عضو سازمان نظامی، او هم دستگیر شده بود. او می‌گفت هنگامی‌كه پس‌ از كودتای

28 مرداد دستگیر شدم مرا به شدت شكنجه دادند. به‌طوری‌كه به بیست و یك نقطه بدنم آسیب

وارد شده و در زندان مرا روی صندلی چرخ‌دار جابه‌جا می‌كردند. روزی سرلشگر بهرام آریانا

كه آن‌زمان هنوز سرهنگ دو بود به بازدید از زندان آمد و مرا كه دستهایم در پی شكنجه

شكسته شده بود و آنها را گچ گرفته بودند دیده و پرسید، كدام خر و احمقی دستهایت را

شكسته؟ من پاسخ دادم، جناب سرهنگ كسی كه این كار را كرده خر نبوده بلكه یك سرهنگ بازجو

بوده. به هرصورت آریانا شخصا در مورد آزادی بهمنش‌ اقدام می‌كند و سرانجام او پس‌ از

سه سال زندان آزاد می‌شود. هنگامی كه من او را در زندان دیدیم یعنی در سال‌های نخستین

دهه 1350 سبب دستگیری‌اش‌ این بود كه از اروپا برای یك گروه ماركسیستی كتاب آورده بود. ‍

او به یك سال زندان محكوم شده بود. در بین گفتگوهائی كه با هم داشتیم نام صفرخان نیز

مطرح شد. علی اكبر بهمنش‌، صفرخان را خوب می‌شناخت و از جریان پرونده او هم آگاه بود. ‍

بهمنش‌ به من گفت اگر دوباره به بند قبلی برگشتی به صفرخان بگو فلانی گفته من پس‌ از

آزادی‌ام به دنبال خانواده سرهنگ معین آزاد خواهم رفت و كوشش‌ می‌كنم آنها را متقاعد

كنم كه از شكایت خود دست بردارند. اگر در این كار موفق شدم صفرخان بدون شك آزاد خواهد

شد. هنگامی كه به بند قبلی برگشتم این پیام را به صفرخان دادم . ولیك او واكنشی نشان

نداد و چیزی نگفت. بدون شك او می‌دانست كه شاكی خصوصی داستانی بیش‌ نبوده و ساخته و

پرداخته ساواك است تا نگذارند او از زندان بیرون آید. صفرخان با وجود این كه 32 سال

زندان را تحمل كرد اما هیچ‌گاه برای رهایی خود به وسیله مردم، روحیه‌اش‌ را از دست

نداد. یكی از ویژه‌گی‌های او این بود كه برای خود در زندان با پیروی از برنامه پنج

ساله اقتصادی شوروی، برنامه‌ریزی می‌كرد. به شوخی می‌گفت من هم برای خودم در اینجا

برنامه پنج ساله دارم و این برنامه را پس‌ از به پایان رسیدن زمانشان، دوباره تكرار

می‌كنم... تا ببینم ملت مبارز و ستمدیده ایران در چه زمانی بختك شوم پهلوی كه زمانی

پدر نوكر انگلیس‌ بود و پس‌ از آن پسرش‌ گردن به نوكری آمریكا نهاد را به زباله دان

تاریخ خواهند افكند و این درهای آهنین زندان را با دست‌های خود شكسته و باسیل خروشان

حركت خود و با شادی ما را از زندان بیرون خواهند برد. سرانجام در نیمه راه هفتمین برنامه

پنجساله‌اش‌، صفرخان همراه با دیگر زندانیان به همت مردم به قیام برخواسته ایران پس‌

از 32 سال از زندانهای شاه رها شد.

 

پرویز حكمت جو

 گسستن رشته پیوند و همبستگی زندانیان باهم‌دیگر یكی از شیوه‌های رایج و سیاست‌های

ثابت زندانبانان بود. بهمین خاطر پس‌ از محاكمه هر پرونده‌ای زندانیان متعلق به آن

پرونده را در زندان‌های مختلف در سراسر كشور تقسیم می‌كردند تا زندانیان سیاسی را هر

چه بیشتر منزوی سازند. این سیاست شامل رفقای ساكا نیز شد. بخشی از رفقای زندان سازمان

ساكا رابه زندان عادل آباد شیراز، تعدادی را به زندانهای زنجان، مشهد و بندر عباس‌

فرستادند. ما را هم كه شامل آوانس‌ مرادیان، حسن اردین، احمدكابلی، هونان عاشق، فشاركی

زاده و فیروز گوران و چند نفر دیگر بودیم به بند چهار فرستادند. در‌‌زندان رسم بر این

بودكه زندانی تازه وارد مورد احترام قرار گرفته و او را به خوردن شام یا نوشیدن چای

دعوت می‌كردند. ما از طرف گروه افسران توده ای_محمد اسماعیل ذوالقدر، عباس‌ حجری بجستانی، ‍

ابوتراب باقر زاده‌_‌)‌این سه نفر در سال 1367 در تهران در كشتار همگانی زندانیان سیاسی

بوسیله رژیم جمهوری اسلامی تیرباران شدند. ابوتراب باقرزاده چندین كتاب به فارسی ترجمه

كرده از جمله ادبیات از نظر گوركی، رمان جنگل نوشته اپتون سینگلر نویسنده آمریكایی

و چند كتاب دیگر. او این كتابها را در دوران زندان رژیم محمد رضا شاه به فارسی برگردانده

بود(. رضا شلتوكی، محمدعلی عموئی )عموئی و شلتوكی پسرخاله هم بودند( غنی بلوریان و

یكی دیگر از رهبران كرد و صفرخان مورد پذیرایی قرار گرفتیم. در هنگام ورود ما، محمدعلی

عموئی و شلتوكی را برای بازپرسی به كمیته مشترك شهربانی و ساواك برده بودند.‌)‌محمدعلی

عموئی در صفحات 126 تا 135 یادبودهای زندان خود بنام درد زمانه به این نكته اشاره دارد.( ‍

احمد كابلی كه سال‌ها پیش‌ از این در رابطه با حزب توده دستگیر و زندانی شده بود و

پس‌ از رهایی به وسیله حمید ستار زاده به سازمان ساكا پیوست، با افسران یاد شده آشنایی

داشت‌. آنان پیشنهاد كردند تا آمدن عموئی و شلتوكی با آنها هم غذا شویم و پس‌ از آمدن

عموئی و شلتوكی چنان‌چه در جمع‌شان اختلافی در مورد باقی‌ماندن ما در گروهشان‌) یعنی

گروه افسران توده‌ای‌( وجود نداشت ما می‌توانیم هم‌چنان در گروهشان باقی بمانیم. بعد

از بیست روز نامبردگان از كمیته مشترك ساواك و شهربانی باز گشتند. ولی پس‌ از آن گسیل

وسیع افراد به زندان شهرستان‌ها شروع شد. كابلی و افسران توده ای را به مشهد، دكتر

ابطحی، فیروز گوران و تعدادی از ساكائی‌ها را به شیراز فرستادند. دكتر فشاركی زاده

كه درزندان تهران بود در چهار آبان 1351 و فیروز گوران هم اندكی بعد از آن در شیراز، ‍

از زندان آزاد شدند. تا پایان سال 1351 ما در بند چهار بودیم و هر لحظه منتظر انتقال‌مان

به شهرستان‌ها بودیم. در این هنگام تعدادی از زندانیانی كه حكم‌های سنگین داشتند مانند

افرادی از پرونده ترور حسنعلی منصور نخست وزیرشاه در اوائل دهه 40 و صفرخان را به بند

سه آوردند. در زندان با علی خاوری، پرویز حكمت‌جو و سرگرد شهید‌زند آشنا شدم؛ آنها

را از زندان برازجان به زندان قصر آورده بودند. علی خاوری فردی آرام و كم حرف و بسیار‌محافظه‌كاربود. ‍

شاید كم حرفی او ریشه در محافظه كاری او داشت‌. وی با دوراندیشی صحبت می‌كرد و بنا

به گفته خودش‌ از ناراحتی و درد تنگی رگهای خونی، رنج می‌برد. بیشتر اوقات به پزشك

زندان مراجعه می‌كرد. من با پرویز حكمت جو رابطه نزدیك‌تری برقرار كردم‌. او فردی صریح، ‍

شجاع و جسور بود كه نظراتش‌ را رك و راست و به راحتی بیان می‌كرد و بر خلاف خاوری ازسرانجام

گفته‌هایش‌ باكی نداشت.

 او به من می‌گفت كه‌"‌كمرم به شدت درد می‌كند، محبت كن و با انگشتان دستت خیلی محكم

كمرم را مالش‌ بده شاید كمی از دردش‌ كاسته شود". نامبرده پیوسته در گفتگوهایش‌ یاد

آور می‌شد "‌كه من چندان بر دیدگاه و جهان‌بینی ماركسیستی مسلط نیستم. من مرد كار و

عمل هستم و از هر گونه كار خطرناكی برای رسیدن به خواسته هایم ترسی ندارم‌"‌. ساواك

می‌كوشید هر چه بیشتر او را تحقیر كرده و بشكند. از جمله یكبار تلاش‌كردند موهای سر

پرویز را بتراشد اما او واكنش‌ شدیدی از خود نشان داده و مقاومت كرد. پاسبان‌ها، پاها

و دست‌های او را بسته و از پاهایش‌ آویزان كرده و در همان حالت موهایش‌ را نه از ته

بلكه به شیوه‌ای زشت از چپ و راست تراشیده و به بند انفرادی منتقل كردند.

 در زندان رسم بر این بود كه هرگاه یك زندانی آزاد می‌شد و یا از زندانی به زندان دیگر

منتقل می‌گشت، همه زندانیان بند جمع شده و با او روبوسی و خداحافظی می‌كردند. ولی سرپرستان

زندان به دلیل وحشت و نیز تنفری كه از پیوند و همبستگی زندانیان با هم داشتند سعی می‌كردند

از اجرای این مراسم جلوگیری نموده و این ساده‌ترین راه و رسم وداع كسانی كه مدت‌های

مدید با یكدیگر هم‌بند بوده‌اند را خلاف مقررات زندان جلوه دهند.

روزی نام رفیق جزنی را خوانده و می‌خواستند او را به كمیته مشترك ببرند. پرویز حكمت

جو برای خداحافظی، بی درنگ به سوی بیژن رفت و با احساسات فراوان او را در آغوش‌ گرفت

و بوسید. سخن‌چینان این حركت را بلافاصله به سرپرستان زندان گزارش‌ دادند. پس‌ از رفتن

بیژن، پرویز را صدا كردند و از او بازخواست كردند. پرویز بعد از این بازجویی مجددا

به بند بازگشت و گفت: "‌سرگرد زمانی از او بازجویی كرده و وی در جواب گفته است كه از

او كار نادرستی سرنزده و با صدای رسا از توده‌ای بودن خود دفاع كرده است". وی به زمانی

گفته كه‌"‌با پوست و گوشت و استخوانم توده‌ای هستم و هیچ‌گاه دروغ نمی‌گویم و همه گزارشات

رسیده به دست شما در باره من نادرست است‌". سرگرد زمانی با تند خوئی و پرخاش‌ و فحش‌

به او می‌گوید كه:‌"‌پس‌ تو بعد از دهسال زندان كشیدن هنوز آدم نشدی‌. اما فراموش‌

نكن كه تكلیف تو را هم به زودی روشن خواهیم كرد". بعد از این حادثه، زمانی نگذشته بود

كه پرویز را هم برای بازجوئی به كمیته مشترك ساواك و شهربانی فرستادند. در آنجا بیژن

را به سلول پرویز برده بودند و از او خواسته بودند كه به پرویز توصیه كند كه دست از

به اصطلاح لجاجتش‌ بردارد. از‌كسانی كه هم‌بند پرویز در سلول انفرادی بودند شنیدم كه

پرویز از بیژن در این ماجرا به نیكی یاد كرده و از برخورد او ستایش‌ می‌نمود. بعد از

اینكه او را از اطاق ما برای بازجویی بردند، ما دیگر او را ندیدیم تا اینكه خبر شهادت

وی به ما رسید

     پرویز حكمت جو یك نوشته بسیار انتقادآمیز و افشاگرانه در باره برگذاری جشن‌های

2500 ساله شاهنشاهی را مخفیانه به بیرون از زندان منتقل كرده بود. این نوشته در رادیو

پیك ایران "‌رادیوی حزب توده "‌در مجارستان خوانده شد. به این دلیل ساواك كینه شدیدی

نسبت به وی پیدا كرده و سرانجام به شكل وحشیانه و غیر انسانی او را زجر كش‌ نمود. پرویز

حكمت جو تا هنگام مرگش‌ بر این عقیده بود كه حزب توده یك حزب كمونیست است. اما او نمی‌دانست

كه اوست كه به آرمانهایش‌ وفادار است و در راه اعتقاداتش‌ تا آخرین نفس‌ مقاومت كرده

و زندگی اش‌ را برای آزادی و عدالت اجتماعی در ایران فدا كرده است.

 بعد از درگذشت پرویز به مادر وی اجازه دادند كه جسد فرزندش‌ را ببیند. او متوجه می‌شود

كه یك پای پرویز را بریده و او را كشته‌اند. مادر پرویز حكمت‌جو از وسایل فرزندش‌ كه

به یادگار برایش‌ باقی مانده بود به شكل زیبایی در مكانی از اطاقش‌، موزه‌ای درست كرده

بود و هر روز با آنها به راز و نیاز می‌پرداخت گویی كه با فرزندش‌ درد و دل می‌كند.

 

  رفیق عباس‌ فضلیت كلام

اولین ملاقات من با رفیق عباس‌ به بیش‌ از پنجاه سال قبل بر‌می‌گردد. در اوائل دهه

1320 اولین بار با او در یكی از حوزه‌های سازمان جوانان حزب توده آشنا شدم‌. در آن

سال‌ها، حزب توده تنها جریان چپ موجود بود و همه علاقمندان و دوست‌داران طبقه كارگر

و سوسیالیسم و به ویژه جوانان عاشق آزادی و برابری، آرمان‌های خود را در این حزب جستجو

می‌كردند‌. هنوز چهره دوست‌داشتنی و صمیمی رفیق عباس‌ از آن سالیان و از كار مشترك

در خاطرم نقش‌ بسته است. پس‌ از مدتی ما هر یك راه خود را رفتیم ... بی‌خبر از هم هر

یك راهمان را از حزبی كه قادر به پاسخ گفتن به آرمان والای جبهه كار و زحمت نبود، جدا

ساختیم...

 ملاقات بعدی ما قریب بیست و پنج سال بعد در زندان قصر به وقوع پیوست. به محض‌ روبه‌رو

شدن هم‌دیگر را شناختیم، در آغوش‌ گرفتیم و یاد دوران گذشته و خاطرات كار‌و‌پیكار دوره

جوانی را خوش‌ داشتیم. از آن پس‌ سال‌ها در اسارت‌گاههای زندان ستم‌شاهی در كنار هم

بسر بردیم‌. رفیق عباس‌ نه تنها تمامی هست و نیست خود را وقف مبارزه كرده بود بلكه

مهدی، شیرین و انوشه سه تن از جگرگوشه‌های خود را، كه از پیشتازان جنبش‌ فدائی و از

جمله برگزیده‌ترین فرزندان آب و خاك ما بودند، در پیكار علیه استبداد پهلوی و برای

آزادی و سوسیالیسم از دست داده بود؛ اما این ضربات جانكاه نتوانسته بود او را به زانو

در آورد. او پس‌ از آزادی از زندان بی‌وقفه مبارزه‌اش‌ را ادامه داد و بالاخره ناچار

شد دوره تبعید تحمیلی طولانی را تحمل كند

چند ماه قبل، برای اولین بار به پاریس‌ آمدم و از طریق دوستان عزیزم توانستم آخرین

بار رفیق عباس‌ را ملاقات كنم‌. باز هم از خاطرات گذشته از اولین دیدار و آشنائی از

دوران زندان و خاطرات تلخ و شیرین گذشته سخن گفتم و یاد یاران از كف داده را گرامی

داشتیم.

 پس‌ از بازگشت از پاریس‌ از رفیق عباس‌ خواستم كه نحوه شهادت فرزندانش‌ و عكس‌ آنها

را برایم بفرستد تا در كتاب خاطراتی كه در دست تهیه داشتم، درج شود. رفیق عباس‌ سریعاً

به درخواستم پاسخ داد. در ضمن از من خواست تا قطعه شعری را كه در پایان نامه آورده

است در پای عكس‌ فرزندان شهیدش‌ نوشته شود. لازم می‌دانم صفحه آخر نوشته رفیق عباس‌

را ضمیمه كنم تا رفقا بدانند كه او و خانواده‌ا‌ش‌ از دست مزدوران پهلوی چه كشیدند

و رفیق عباس‌ با چه صمیمیتی به راهی كه فرزندانش‌ جانشان را در راه آن از دست داده

بودند امیدوار بود. او با امید و عشق به آینده ما را ترك گفت!

رفقای عزیز، تلاش‌گران جنبش‌ كارگری وكمونیستی ایران! یك كهنه‌كار دیگر جنبش‌ كارگری

و كمونیستی ایران از میان ما رفت و وظیفه ما سنگین‌تر شد. باید صفوفمان را فشرده سازیم، ‍

باید به قول برشت همه به جبهه‌مان، یعنی جبهه متحد كارگری، یعنی صف واحد همه دل‌سوخته‌گان

سوسیالیسم بپوندیم تا آن آرمانی را كه مهدی، شیرین و انوشته در راه آن جان باختند و

عباس‌ تا آخرین لحظه زندگی به آن وفادار ماند، جامه عمل به خود پوشیده و نفس‌ باد صبا

مشك فشان شود!

 

به فردا

به گلگشت جوانان،

یاد ما را زنده دارید، ای رفیقان!

كه ما در ظلمت شب،

زیر بال وحشی خفاش‌ خون آشام،

نشاندیم این نگین صبح روشن را،

به روی پایه انگشتر فردا.

و خون ما

به سرخی لاله

به گرمی لب تبدار بیدل

به پاكی تن بیرنگ ژاله

    ریخت بر دیوار هر كوچه

..........

محمد زهری

      تهران 19 دی 1331

 

به گل‌گشت جوانان یاد ما را زنده دارید ای رفیقان

آخرین باری كه زندانی شدم خرداد ماه 1351 در محل كارم كه در اصفهان كار می‌كردم بود. ‍

من به عنوان گروگان برای دستگیری فرزندانم زندان شدم. ساواك هیچ‌گونه آگاهی نداشت كه

من با سازمان چریكهای فدائی خلق ایران كار می‌كنم. آنها با یك بازجوئی جزئی كه از من

نمودند من بكلی خودم را به نا آگاهی زدم. پس‌ آنها مرا از اصفهان به تهران بردند. آنها

به من گفتند: یا فرزندانت ناگزیر خودشان را به ما معرفی كنند یا اینكه اینجا تو را

نگه‌می‌داریم تا بپوسی. ساواك همسرم و فرزند كوچكم انوشه را دستگیر و از آنها بارها

بازجوئی كردند. پس‌ از سه روز آنها را آزاد نمودند. در روز 9 مرداد 1351 مهدی پسر بزرگم

همراه با فرامرز شریفی و فرخ سپهری در یك درگیری با گماشته‌گان ساواك جان باختند. هر

سه نفر از فرزندانم عضو سازمان چریكهای فدائی خلق ایران بودند. با مداركی كه از فرزندانم

به دست ساواك شاه افتاد تازه ساواك دریافت كه از من رودست خورده و من با سازمان همكاری

می‌كردم‌. مرا بردند زیر شكنجه تا جایگاه پسرم و دیگر اطلاعاتم را به آنها بگویم‌.‌من

همه چیز را حاشا كردم و گفتم هر كاری كردم برای فرزندم بوده و شناسنامه دست‌كاری شده

من هم در همان هنگام به دستشان می‌افتند. شرح بدهم كه هنگامی‌كه من در ساواك اصفهان

دستگیر و‌‌زندانی بودم نادری بازجوی آن زمان پیش‌ من آمد و گفت تیمسار تقوی یا نقوی

رئیس‌ ساواك اصفهان قول شرف  داده است كه چنان‌چه پسرت خودش‌ را به ما معرفی كند و

همه اطلاعات خود را به ما بدهد او را به هر كجای دنیا كه بخواهد می‌فرستیم‌. من خود

را به بی‌اطلاعی می‌زدم و چنین وانمود می‌كردم كه آدم ساده و ناآگاهی هستم و تنها در

اندیشه تندرستی بچه‌هایم هستم. دیدم كه پیوسته به من فشار بیشتری می‌آورند. وانمود

كردم دل درد دارم و آخ واخ زیاد راه انداختم و آنها هم پزشك ارتش‌ سرهنگ ریاحی را آوردند

بالای سر من و او به هر كجای شكمم كه دست می‌زد من داد می‌كشیدم كه سمت چپ شكمم درد

می‌كند. او گفت كه این آپاندیس‌ شدید و تند است و بایستی بی درنگ عمل شود. من می‌خواستم

با این كار خود را از زیرفشار بازپرسی و شكنجه‌های ساواك رهائی یابم و از سوی دیگر

بچه‌های من در بیرون بهتر در جریان قرار گیرند. آنها مرا به بیمارستان و یكراست به

اطاق عمل بردند. هنگامی‌كه چشم گشودم روی تحت بودم. آنها آپاندیس‌ مرا عمل كردند. پس‌

از آن پزشك جراح آمد و پس‌ از نگاهی پرسشگر به من گفت: چه آپاندیسی داشتی و خندید. ‍

در هر صورت مهدی پسرم تلفن می‌كند به محل كارم. گماشته‌گان ساواك محل كارم در شركت

بودند و به او می‌گویند پدرت رفته ماموریت‌. مهدی می‌گوید پس‌ من پنجشنبه تلفن می‌كنم. ‍

آنها نزد من آمدند و به من گفتند مهدی گفته پنجشنبه تلفن می‌كند. در روز پنجشنبه به

او بگو من مریضم و در منزل بستری هستم و بیاید در منزل مرا ببرد تهران‌. من با شنیدن

این حرف نزد خودم خندیدم و  به آنها می‌گفتم خر خودتان هستید.‌آنها اضافه كردند كه

تلفن محل كارم را به تلفن ساواك وصل می‌كنند و تو را دو روز دیگر می‌بریم به ساختمان

ساواك كه در آنجا به پسرت پاسخ بدهی و هنگامی كه مهدی آمد اصفهان در بیرون اطاق پنهان

می‌شویم و او را دستگیر می‌كنیم و پس‌ از این كه به پرسش‌های ما پاسخ داد او را رها

كرده و به هر كجای دنیا كه خواست او را می‌فرستیم. من به كودنی آنها نزد خود خندیدم

و پیوسته خود را به ساده‌گی می‌زدم. روز پنجشنبه مرا از بیمارستان به ساختمان ساواك

بردند. ساعت 10 بامداد تلفن زنگ زد و گوشی تلفن را دادند دست من‌. زن مهدی بود تا نادری

رفت دستگاه گیرنده صدا را روشن كند من بی‌درنگ گفتم و كوتاه گفتم: مرا گرفته‌اند فرار

كنید. عروسم گفت ما به شركت تلفن می‌كنیم‌. به او گفتم تلفن شركت به اداره وصل است

و بی‌درنگ گفتگو را پایان دادم. من شروع كردم به آه و ناله كه من مریض‌ هستم و دارم

از درد عمل می‌میرم كه مامورین ریختند سر من و شروع كردند به كتك زدن و می‌گفتند:" ‍

مادر فلان فلان شده داری با عمه‌ات گفتگو می‌كنی به عروست گفتی مرا ساواك گرفته تا‌می‌خواستم

تلفن را از این طرف قطع كنیم تو حرف خودت را زدی". من دیگر راحت شده بودم كه كارم را

انجام داده‌ام و با داد و فریاد گفتم: دست خودم نبود. عروسم بود یكبار احساساتی شدم

و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و این گفته‌ها از دهانم بیرون پرید. آنها چندنفری مرا

كتك ‌زدند. در این زمان  دوخت ودوزهای محل جراحی پاره شدند و من دیگر آسوده شدم كه

پرندگان عزیزم از قفس‌ پریده‌اند و صدای آوازشان به گوش‌ مردم می‌رسد. پس‌ از این تلفن

مرا یك پانسمان سرپائی كردند و از اداره ساواك تهران دستور آمد كه مرا به تهران بفرستند. ‍

كه پس‌ از آن با هواپیما مرا از اصفهان به تهران آوردند و در آنجا هم كتك زیادی از

دست خدایاری بازجو و شكنجه‌گر خوردم‌. پس‌ از آن همسرم و پسركوچكم انوشه را كه دستگیر

كرده بودند و سه روز و سه شب به انوشه بی‌خوابی داده كه شاید بتوانند از آنها نشانی

خواهر و برادر بزرگش‌ را بدست آورند. مرا به بیمارستان زندان آوردند و جای عمل جراحی

را كه چرك كرده بود درمان نمودند. پس‌ از آن مرا به كمیته مشترك ساواك‌_‌شهربانی فرستادند، ‍

گاهی برای بازپرسی همراه با‌كتك كاری به سروقتم می‌آمدند. پس‌ از جان‌باختن مهدی در

یك درگیری خیابانی با گماشته‌گان ساواك، تازه دریافتند كه من با سازمان چریكهای فدائی

خلق ایران پیوند و همكاری داشتم‌. 8 ماه كه از دستگیری و شكنجه من می‌گذشت مرا به دادگاه

فرستادند. در دادگاه نخست به 15 سال زندان و دردادگاه دوم با پارتی و دادن پول به چهار

سال زندان برای اینك مدارك دولتی را دستكاری نمودم و سه سال هم به سبب همكاری با سازمان

چریكهای فدائی خلق، محكوم شدم كه پس‌ از تمام شدن زندانم تا اواخر 1357 در زندان اوین

ملی‌كشی می‌كردم. در پایان سال 1356 آزاد شدم‌.‌)‌در زندان از جان باختن دخترم شیرین

در سال 1353 آگاهی نداشتم پس‌  از آن دریافتم كه او هم به وسیله ساواك در راه آزادی

ملت ایران جان باخته(.

پیرامون مهاجرت به بیرون از ایران. پس‌ از 30 خرداد 1360 بسیار سخت زیر پیگرد حكومت

آخوندها قرار داشتم. چون عده‌ای از زندانیان مذهبی دوران محمدرضا شاه در خدمت رژیم

جمهوری اسلامی و حزب‌ا  قرار گرفتند و همینطور حزب‌الهی‌های سازمان گسترش‌ و نوسازی

صنایع ایران‌. سازمان چریكهای فدائی خلق ایران پس‌ از این شرایط درست دید كه من ایران

را ترك كنم و به بیرون از ایران سفر كنم. خودم با این دید مخالف بودم و لیك رفقای زنده

یاد هادی، محسن شانه‌چی و كاظم و دیگران روی این نكته پافشاری نموده و من به همیاری

رفقا پنهانی ایران را ترك كردم. و لیك ای كاش‌ پایم شكسته بود و چندی بیشتر در كنار

همان مردم می‌ماندم و تن به این دوری از وطن نمی‌دادم... در زمستان 1360 از ایران بیرون

آمدم. اندكی پیرامون فرزندانم.

شیرین فضلیت كلام

دخترم شیرین در سال 1324 متولد شد و دوران دبستان را در دبستان مهران جمشیدآباد شمالی

و دبیرستان را در دبیرستان دكتر ولی‌ا  نصر پشت دانشگاه تهران به پایان رساند. در سال‌های

پایانی دبیرستان با رفیق جان‌باخته مهرنوش‌ ابراهیمی كه او هم دانش‌آموز همان دبیرستان

بود رفت‌وآمد داشت‌. آنها یك دوره كتاب‌خوانی با هم داشتند و گاهی پرسش‌هائی از من

می‌كردند كه من می‌فهمیدم كه آنها مطالعه كتاب‌های غیرد‌رسی دارند. شیرین پس‌ از دوره

دبیرستان با این كه شاگرد برگزیده و درس‌خوان دبیرستان بود به من گفت نخست برای من

استقلال اقتصادی مهم است و من می‌خواهم استقلال اقتصادی داشته باشم. او به دانشسرای

تربیت معلم رفت و پس‌ از آن با میل خودش‌ برای درس‌ دادن به جنوب شهر در محله عباسی‌خاكی

در یك دبستان دخترانه شروع به تدریس‌ كرد. او همه مزد خودش‌ را خرج بچه‌های كرد و برایشان

كاغذ و مداد می‌خرید و با بچه‌ها پیوند نزدیك و بسیار دوستانه داشت و برای شناخت شرایط

زندگی و اقتصادی آنها به منزلشان می‌رفت. در سال 1345 به دانشگاه رفت و در رشته جامعه‌شناسی

پذیرفته شد. درسال 1346 او تصمیم گرفت به بیرون از ایران برود. به همه بستگان گفت می‌خواهم

برای یك دوره آموزش‌ زبان به كشور فرانسه بروم ولی به من گفت پدر من برای مطالعه دیگری

به بیرون از ایران می‌روم با گذرنامه دست‌كاری شده‌. دوشب پیش‌ از مسافرتش‌ بستگان

نزدیك در منزل گردآمدند و خواستند همراه او تا فرودگاه بیایند و لیك او می‌خواست از

راه دیگری مسافرت كند. او پافشاری كرد كه همین جا باید با همه خداحافظی كند و‌اضافه

كرد كه من از این كارها خوشم نمی‌آید و بستگان از این گفته او نگران شدند و من هم به

ظاهر اندكی خشمگین شدم و گفتم به جهنم كه نمی‌خواهد نخواهد و همین جا همگی با او روبوسی

می‌كنیم. یادم می‌آید او پیش‌ از این سفرش‌ یك كلاه‌گیس‌ بلند بلوند داشت و با  همان

عكس‌ گرفته بود و مرا به اطاقش‌ صدا كرد و به‌شوخی به من گفت: "بابا نگاه كن دخترت

با این كلاه گیس‌ چه شكلی شده". خلاصه او رفت به مسافرت‌. پس‌ از آن هنگامی كه من در

اردبیل كار می‌كردم یكباره دیدم شیرین در زد و آمد داخل منزل و هنگامی كه او منزل بود

با برادر كوچكترش‌ انوشه همیشه كشتی می‌گرفت و با او شوخی می‌كرد. آن شب هم شروع كرد

با انوشه كشتی گرفتن‌.‌یكباره شیرین با یك حركت فنی كوتاه سر انوشه را میان پاهای خودش‌

گرفت و انوشه همان‌طور گیر كرده بود و نمی‌توانست حركت كند. پس‌ از این كه شیرین او

را رها كرد از او پرسیدم شیرین راست بگو این حركت‌های تند و فنی را از كجا یاد گرفتی؟

من دریافتم كه او برای آموزش‌ یك دوره رزمی به بیرون از ایران رفته بود و لیك نتوانستم

دریابم كه به وسیله چه سازمان یا گروهی به خارج فرستاد شد. چیزی در این مورد دستگیرم

نشد و او هم چیزی در این مورد به من نگفت. بیاد دارم كه او در آن دوران تعدادی سكه‌های

پول كشور ژاپن یا چین را داشت كه با پافشاری من همه را دور ریخت‌. در زندان هم از چهررازی

در این باره پرسیدم او هم در این مورد آگاهی نداشت. هنگامی كه پس‌ از 1360 آمدم بیرون

از زندان در این باره از كسانی كه می‌دانستم شاید بتوانند در این مورد مرا یاری كنند

پرسیدم‌. هیچ‌كدام نتوانستند اطلاعی به من بدهند. سرانجام این نكته تا كنون برای من

ناشناخته مانده كه چه سازمانی او را به بیرون از ایران فرستاد. پس‌ از جریان سیاهكل

با پخش‌ نامه‌هائی كه شیرین به همراه خود آورد و به من نشان داد دریافتم كه او با سازمان

همكاری دارد تا اردیبهشت ماه 1353 به مبارزه خودش‌ ادامه داده و در روز 7 اردیبهشت

1353 در نبردی كه با گماشته‌گان ساواك داشته پس‌ از به پایان رسیدن فشنگ‌ها و نارنجكش‌

از كپسول سیانور خود بهره گرفته و آنرا خورده و در راه اندیشه‌هایش‌ جان باخت‌. در

این نبرد نابرابر مرضیه احمدی اسكوئی و حمید اشراف‌زاده از راه وارسی بی‌سیم ساواك

می‌فهمند كه شیرین در محاصره ساواك است و آنها برای نجات او می‌روند و‌لیك دیگر دیر

شده بود و مرضیه احمدی اسكوئی هم در این نبرد جان باخت. یادشان گرامی باد. یادآور می‌شوم

كه هنگامی‌كه شیرین در نبرد جان باخت او سرپرست آذربایجان سازمان و همین‌طور پاسخگوی

انتشارات سازمان چریكهای فدائی خلق بود. شیرین بوسیله برادر و خواهری كه در شاخه آذربایجان

سازمان با آنها پیوند داشته لومی‌رود. آنها پس‌ از دستگیری به وسیله ساواك روز و ساعت

دیدار خود با شیرین را در اختیار ساواك می‌گذارند. پس‌ از بهمن 1357 من با این خواهر

و برادر دیداری داشتم. هر یك از آنها گناه را به گردن دیگری می‌انداخت و تازه خود را

هم بی‌گناه می‌دانستند طلب‌كار هم بودند. یكبار شیرین در خیابان سلیمانیه در نیمه روز

دوم مرداد 1351 در خانه گروهی سازمان كه در آن درگیری رفیق محمد‌‌صفاری آشتیانی با

گماشته‌گان ساواك جان باخت تیر به پایش‌ می‌خورد و لیك با همان حال از راه پشت بام

فرار می‌كند و خود را از پشت بام به كوچه‌ای پرت می‌كند و با كوشش‌ فراوان خودش‌ را

به خانه گروهی دیگر‌از رفقایش‌ می‌رساند كه رفیق حمید اشرف در آنجا سكونت داشت و او

می‌تواند با شجاعت از این درگیری بگریزد. شیرین می‌نویسد:"‌هنگامی كه دوباره در پایگاه

دیگر با رفیق اشرف روبرو شدم همانند این بود كه دوباره‌ زاده شدم و خوشحال شدم كه او

زنده است‌". حمید اشرف هم هنگام فرار پایش‌ در پی تركیدن چاشنی نارنجكش‌ رخمی شده بود. ‍

من در آن هنگام در زندان بودم و از ایستگاه رادیوی پنهانی سازمان كه در بیرون از ایران

بود این گزارش‌ها را می‌شنیدم و پس‌ از آن هم كه از زندان بیرون آمدم این گزارش‌ها

را خواندم‌.

 پسرم مهدی

مهدی عزیزم در سال 1326 زاده شد. دوران آموزش‌ خود را در تهران و سمنان و دو سال پایان

دبیرستان را در یك دبیرستان در بولوار امیرآباد گذراند. او حاضر به ادامه آموزش‌ در

دانشگاه نبود و پیوسته می‌گفت كه كارهای واجب‌تری هست‌. به سپاهی‌دانش‌ رفت‌. چون رشته

ریاضی را در دوران دبیرستان خوانده و شاگرد اول شده بود به میل خودش‌ به شهرستان نوشهر

مازندران رفت‌. بیشتر برای شناسائی محل‌. او هم در دوره دبیرستان با دوستانش‌ دوره‌های

آموزشی داشتند و پس‌ از آن یك گروه تشكیل دادند‌. او می‌نویسد:" كه عده‌ای از ما معتقد

به كار نظامی‌_‌سیاسی بودیم و عده‌ای مخالف كه پس‌ از گفتگوهای فراوان آنها جدا شدند‌". ‍

می‌نویسد:" چند عملیات انجام دادیم كه به سبب نداشتن تجربه كافی ناكام ماند. در اوائل

1350 به سازمان چریكهای فدائی خلق ایران می‌پیوندد. من هم در پیوند با مهدی بودم كه

پاسخگوی شاخه تداركات سازمان بود و وقتی كاظم ذوالنوار از مسئولین سازمان مجاهدین خلق

را گرفتند گفت كه مهدی مسئول پیوند از طرف سازمان چریكهای فدائی خلق با سازمان مجاهدین

خلق بود و پس‌ از جانباختن او در تمام حوزه‌های سازمان مجاهدین از فداكاری و امكان‌سازی

او گفتگو شد. رفقائی اكنون در بیرون از ایران هستند كه در آن هنگام در پیوند با كارهای

سازمانی با مهدی بودند. پس‌ از جان باختن او به همراه فرخ سپهری و فرامرز شریفی، حمید

ملكی خودش‌ را به پلیس‌ معرفی می‌كند. هستند هنوز رفقائی كه یادبودهای خوش‌ از همكاری

با مهدی دارند.

 

پسرعزیزم انوشه فضلیت كلام

در سال 1333 زاده شد.‌در پایان سال 1350 به سازمان چریكهای فدائی خلق پیوست و شروع

به پیكار نمود.‌كلاس‌ دهم دبیرستان بود و در اردیبهشت 1351 از ما جدا شد و به خانه‌های

گروهی سازمان رفت. برای آشنائی با كارگران و زحمتكشان مدتی در كارخانه كار كرد. پس‌

از دستگیری من پیوند او با خانواده برید‌. پس‌ از جان‌باختن شیرین نامه‌ای به همسرم

می‌رسد كه در آن نوشته بودند شیرین در پی درگیری جان باخته ولی انوشته حالش‌ خوب است

و به مبارزه ادامه می‌دهد. هنگامی‌كه من از زندان بیرون آمدم و توانستم تماس‌ برقرار

كنم فهمیدم كه انوشه هم در راه آرمان‌های خود جان‌باخته و لیك هیچ‌كدام از رفقای سازمان

از چگونگی ضربات كشنده سال 1355 به سازمان آگاهی نداشتند. پس‌ از قیام 1357 در نمایشگاه

عكسی از جان‌باختگان سازمان در تالار نقش‌ كه به كوشش‌ سازمان چریكهای فدائی خلق ایران

تشكیل شد در آنجا عكس‌ انوشه پس‌ از جان باختنش‌ دیدم كه تاریخ و مهر پزشك قانونی روی

عكس‌ بود. با رفتن به نزد پزشك قانونی تهران و گرفتن تاریخ كشته شدن او توانستم محل

گور او را كه گورستان بهشت زهرا بود پیدا كنم‌. جسد انوشه در تاریخ 6 بهمن ماه 1355

بوسیله ساواك به پزشكی قانونی برده شده بود كه در درگیری جان خود را در راه رهائی زحمتكشان

ایران از دست داده بود. همسرم تا پس‌ از قیام 22 بهمن هنوز چشم براه بود تا‌‌انوشته

برگردد و منهم در باره كشته شدن انوشه هیچ چیز به او نگفتم و لیك آهسته آهسته به او

گفتم.

 و گفتم كه من از كشته شدن او اطلاع داشتم و نمی‌خواستم به او بگویم تا این كه عكس‌

او را در نمایشگاه دیده‌ام. یادآوری كنم پس‌ از كشته شدن شیرین و آمدن آن نامه به خانه

ما، در آن هنگام من در زندان بودم و خبر به من رسید،  همسرم را بارها ساواك برد و آورد

و از او می‌پرسیدند كه چه كسی گفت كه شیرین كشته شده و یا دستگیر گردیده. حتی یكبار

از طرف اداره ساواك به همسرم تلفن كردند بیاید به زندان قصر به دیدار شیرین و به او

برگ ورود به زندان را هم دادند. و لیك پیش‌ زندان زنان ساواكی چشم براه بودند و همسرم

كه با هزار امید رفته بود و لباس‌ و وسائل دیگر هم با خودش‌ برده بود او را دوره می‌كنند

كه تو چگونه وارد زندان شدی ؟ چه كسی به تو گفته بیائی اینجا و كلی او را آزار دادند. ‍

این مادر رنج دیده سالها درد شكنجه روحی كشیده و اعصابش‌ را خورد كردند كه هنوز هم

مریض‌ می‌باشد.

یاد همه  رفقای جان باخته گرامی باد.

                        

 

 بشارت

هنگام سپیده دم رسید...

           سپیده دم سرد و سنگین

قدمش‌ بشارتی از بهار بود

نرگس‌ به جویبار سلامی داد

 بنفشه خندید

شكوفه عطرش‌ را به نسیم سپرد

و نسیم زبر لب گفت: نفس‌ باد صبا مُشك فشان خواهد شد!

 

 به امید پیروزی راهمان

عباس‌ فضلیت كلام

27.4.‌19987 اردیبهشت ماه 1377

             در سالگرد كشته شدن شیرین

 

 

محمد كتابچی

محمد كتابچی آموزگاری بود كه در جریان چندین دستگیری در میان سالهای 56_1350 به زندان

افتاده بود. در خاطرم نمانده كه او به كدام گروه و یا سازمان تعلق داشت. به هر حال

او به سه یا چهار سال زندان محكوم شد. برای مدتی او را به كمیته مشترك شهربانی‌_‌ساواك

بردند. كتابچی پس‌ از بازگشت از كمیته مشترك فاقد آن شور و شوق سابق و بسیار پژمرده

شده بود. پس‌ از مدتی حرفهای نامربوط و بی‌مفهوم می‌زد و بعداً هم شروع كرد به كندن

موهای بدنش‌. در باره كتابچی گفته می‌شد كه او موجب دستگیری عده‌ای از مبارزین و محاكمه

شدن عده‌ای از آنها شده است.

 

خسرو گلسرخی و كرامت دانشیان

خسرو گلسرخی ابتدا با یك پرونده دیگر دستگیر شده و مدت محكومیتش‌ نیز نمی‌توانست چندان

زیاد باشد. اما ناگهان او را از زندان شماره چهار قصر به كمیته بردند و بعداً روشن

شد كه پرونده‌‌جدید و سنگینی علیه او درست كرده‌اند. بر پایه آن چه كه در آن دوره ساواك

در رسانه‌های همگانی پخش‌ كرد گروه گلسرخی و كرامت دانشیان قصد داشتند شاه را ترور

كرده و فرح دیبا را هنگام برگزاری جشنواره فیلم‌های كودكان بربایند. جشنواره فیلم كودكان

همه ساله در ماه آبان در یكی از سینماها بر پا می‌شد. برای ربودن فرح دیبا و رضا پهلوی

پنج نفر سازماندهی شده بودند. رضاعلامه‌زاده فیلمبردار و نامزد دریافت جایزه بهترین

فیلم كودكان، عباسعلی سماكار فیلمبردار، طیفور‌‌بطحائی فیلمبردار، رحمت‌ا ‌)‌ایرج جمشیدی‌( ‍

خبرنگار و كرامت‌ا  دانشیان كارمند شركت ساختمانی‌. قرار بر این بود كه این گروه هنگامی

كه علامه زاده جایزه‌اش‌ را دریافت می‌كرد وارد عمل شده و با استفاده از سلاح كمری

هر یك از اعضاء خاندان سلطنت را كه در مراسم شركت داشته باشند به گروگان بگیرند... ‍

این مطالبی بود كه روزنامه‌های آن دوره درباره  این ماجرا نوشته بودند. بدین ترتیب

ساواك شاه تلاش‌ كرد تا با زمینه‌چینی‌های قبلی و برگزاری یك دادگاه علنی كه در آن

متهمین به جرم خود اعتراف كرده و تقاضای عفو می‌كنند ضربه‌ای روانی به مبارزه ضددیكتاتوری

در آن دوره وارد سازد. اما شجاعت خسرو گلسرخی و كرامت‌ا  دانشیان و دفاع ایدئولوژیك

آنها در دادگاه فرمایشی آن چنان انعكاسی در سراسر كشور یافت كه سناریوی ساخته و پرداخته

شده توسط ساواك شاه به ضد خود مبدل شد.

خسرو گلسرخی جان بر كف نهاده و به جای دفاع از خود به دفاع از توده‌های‌‌ستم‌دیده كشورمان

پرداخت. او در برابر این سئوال رئیس‌ دادگاه كه از خودتان دفاع كنید گفت "من دارم از

خلقم دفاع می‌كنم"! و‌‌پس‌ از آخرین اخظار رئیس‌ دادگاه نظامی مبنی بر دفاع از خود، ‍

خسرو باز هم گفت: "من به نفع خودم هیچی ندارم بگویم. من فقط به نفع خلقم حرف می‌زنم. ‍

اگر این آزادی وجود ندارد كه من حرف بزنم، می‌توانم بنشینم". آن گاه رئیس‌ دادگاه گفت: ‍

"‌همان قدر آزادی دارید كه از خودتان به عنوان آخرین دفاع، دفاع كنید". خسرو با خشم

و غرور اعلام كرد:" من می‌نشینم، من صحبت نمی‌كنم"! و با چهره‌ای پرفروغ و بی‌باك كه

تسلیم‌ناپذیری او را در برابر قلداران بازمی‌تاباند بازگشت و بر روی صندلی‌اش‌ نشست.

 كرامت دانشیان از فعالین سرشناس‌ جنبش‌ چپ نیز با دفاع قاطع و سرسخت خود حماسه‌ای

آفرید. به عنوان آخرین دفاع او اعلام كرد:" دادگاه اول بنا بر شرایط فاشیستی حاكم برآن

دفاع مرا ناتمام شنید. اگر وحشتی از نیروهای انقلاب و مبارزات مردمی ندارید و‌در واقع

به مرگ طبقه حاكم در ایران مومن نیستید، تاریخ این واقعیت را نشان خواهد داد. ایمان

ما به پیروزی جنبش‌ نوین انقلابی ایران و سراسر جوامع طبقاتی جهان عظیم‌ترین قدرت است

و این را هم بگویم كه ماركسیسم هیچ‌گاه مورد خوش‌آیند طبقات حاكم و وابستگان آنان نیست".

ساواك شاه تلاش‌ كرد تا با به ندامت واداشتن ابراهیم فرهنگ رازی، رحمت‌ا  جمشیدی، شكوه‌میرزادگی

از تاثیر مقاومت گلسرخی و دانشیان بكاهد اما این كار دقیقاً‌برضد خود مبدل شد به طوری‌كه

زانوزدن این چند نفر و ندامت كلیشه‌ای آنها دفاعیات خسروگلسرخی و كرامت دانشیان را

به حماسه‌ای فراموش‌نشدنی در تاریخ جنبش‌ انقلابی ایران مبدل ساخت.

 

مسعود بطحائی

در دی‌ماه 1349 گروه فلسطین محاكمه شد و بخشی از دفاعیات اعضای گروه فلسطین در روزنامه‌ها

منعكس‌ شد كه تاثیر بسیار زیادی در جو سیاسی آن دوره داشت. متن كامل دفاعیات شكرا  ‍

پاك‌نژاد به بیرون از زندان انتقال یافت و به  طور مخفی در سطح وسیع تكثیر و پخش‌ شد. ‍

سازمان "‌ساكا‌" در آن دوره از جمله جریاناتی بود كه مبادرت به تكثیر و پخش‌ دفاعیات

پاك‌نژاد نمود. علاوه بر دفاعیه شكرا  پاك‌نژاد، دفاعیه مسعوبطحائی نیز كه در آن دوره

دفاع سرسختانه‌ای كرده بود نیز تكثر و پخش‌ شد و بدین ترتیب نام مسعود بطحائی، اگر

چه نه در سطح شكر‌ا  پاك‌نژاد، به عنوان یك مبارز استوار علیه رژیم دیكتاتوری شاه مطرح

شد. مسعود بطحائی در زندان تلاش‌ می‌كرد كه چهره‌ای انقلابی و استوار از خود عرضه كند

و بدین ترتیب موقعیت خود را در میان زندانیان سیاسی به عنوان یك مبارز برجسته تثبت

سازد. اما واقعیت این است كه در پس‌ این چهره ظاهراً استوار شخصیتی متزلزل پنهان شده

بود كه به تدریج نامبرده را تسلیم ساواك شاه كرده و به مهم‌ترین عامل نفوذی دستگاه

جهنمی ساواك در میان زندانیان سیاسی آن دوره مبدل ساخت. ساواك با وانمود كردن این كه

او را یكی از خطرناك‌ترین زندانیان سیاسی می‌داند مرتباً او را جابجا می‌كرد تا از

بخش‌های مختلف زندان‌های سیاسی دوره اطلاعات لازم را كسب كند. بر پایه تجربیات خودم

بر این نظر هستم كه همكاری بطحائی با‌‌ساواك شاه تاثیر زیادی در تیرباران هفت نفر از

رهبران برجسته سازمان چریك‌های فدائی خلق یعنی رفیق بیژن جزنی و یارانش‌ و نیز دو نفر

از كادرهای برجسته سازمان مجاهدین در سال 1354 در پای تپه‌های اوین و تبعید بسیاری

از زندانیان به شهرهای بدآب و هوا، به انفرادی افكندن تعدادی از زندانیان برای مدت‌های

طولانی، داشته است.

بیاد دارم ك در نخستین روزهای پس‌ از بهمن 1357 بود و من روزی از سركار به خانه برمی‌گشتم

كه ناگهان با مسعودبطحائی در خیابان مواجه شدم. او حالتی بسیار برآشفته و پریشان‌احوال

داشت. پس‌ از احوال‌پرسی كوتاه از شیوه برخوردش‌ متوجه شدم كه در شرایط روانی درهم‌ریخته‌ای

بسر می‌برد. پرسیدم مسعود تو را چه می‌شود؟ با پریشانی نگاهی به من افكند و گفت آلبرت

تو نمی‌دانی كه همه بچه‌های سابق زندان بر این باروند كه من در زندان با ساواك از نزدیك

همكاری‌ داشته‌ام. با شنیدن این جمله از او شگفت‌زده شدم. به چهره‌اش‌ خیره شدم و پس‌

از درنگی پرسیدم یعنی تو با شكنجه‌گران همكاری می‌كردی؟ او پاسخ داد كه دیگران درباره

من این گونه فكر می‌كنند و من اكنون تمام وجودم در حال سوختن و نابود شدن است و حس‌

می‌كنم كه دارم منفجر می‌شوم... نمی‌دانم چه كنم، به دادم برس‌؟ گفتم مسعود تو باید

بروی به ستاد چریكهای فدائی خلق. در آن جا رفقای زیادی هستند كه از تو شناخت دارند

و تو باید با آنها در باره این مسئله صحبت كنی! او را دیگر ندیدم. پس‌ از چند روز برای

آگاهی از چند‌و‌چون مسئله به ستاد چریكهای فدائی خلق رفتم و در آنجا محمود حسن‌پور

را دیدم. از او پرسیدم از مسعودبطحائی چه خبر؟ گفت:" آلبرت چند روز پیش‌ مسعود بطحائی

هراسان و پریشان به این جا آمد و درباره همكاری خودش‌ در دزندان در دوره شاه و چگونگی

پیوند پنهانی‌اش‌ با ساواك اعترافاتی نمود. رفقا هم اعترافات او را روی كاغذ  آوردند

و او را همراه با سند اعترافاتش‌ به رژیم جدید تحویل دادند. گویا آنها هم اعترافاتی

از نامبرده گرفته و سپس‌ آزادش‌ كرده‌اند." از محمود پرسیدم به چه سبب بطحائی با آن

حال پریشان و هراسان و این گونه شتابزده به ستاد آمد و خودش‌ اعتراف كرد كه در زندان

با ساواك همكاری كرده است در صورتی كه كسی نمی‌دانست كه او اینكاره است. اضافه كردم

شاید بخاطر عذاب وجدان به فكر اعتراف افتاده است! محمود گفت:" آلبرت پرسش‌ بجائی كردی‌. ‍

همین پرسش‌ برای خیلی‌ها پیش‌ آمده كه چرا او خودش‌ برای اعتراف همكاری با ساواك پیش‌قدم

شده است. گمان نكن چنین افرادی زیر فشار وجدانشان دست به چنین اعترافاتی می‌زنند. چون

اگر امثال این ها دارای وجدان و شرافت باشند با توجه به شناختی كه از ساواك شاه داشتند

هیچ‌گاه دست به این نوع همكارها نمی‌زنند. این افراد نمی‌دانند كه وجدان چیست؟ اما

علت اعتراف چیز دیگری است. او با منوچهری یكی از بازجوها و شكنجه‌گران خشن ساواك همكاری

تنگاتنگی داشته است و شنیده و یا حدس‌ زده است كه منوچهری نیز همانند تهرانی و آرش‌

توسط پلیس‌ دولت موقت دستگیر شده است. از همین رو از این ترسیده است كه منوچهری درباره

همكای او با ساواك اعترافاتی انجام دهد و بنابراین خواسته است پیش‌دستی كند تا جلوی

ضرر بیشتر را بگیرد.".  ‌

 

عزیز سرمدی

عزیز سرمدی یكی از رفقای سرشناس‌ گروه جزنی‌_‌ظریفی بود. رفیق سرمدی را در آن دوره

از زندان شیراز به زندان قصر منتقل كرده بودند. در پشت كتف‌اش‌ درست روی عصب دمار دملی

به بزرگی یك گردوی درشت رشد كرده بود كه پیوسته درد كرده و رفیق سرمدی را آزار می‌داد. ‍

ر. سرمدی نمی‌خواست برای درمان به پزشك‌های زندان مراجعه كند زیرا به آنها اعتماد نداشت

و معتقد بود كه پزشكان زندان ممكن است در زیر عمل جراحی به دست‌آویزهای گوناگون او

را سر به نیست كنند. پزشك جراحی بنام رحمانیان هم‌بند ما بود كه از ماجرا اطلاع داشت. ‍

او مطرح كرد كه اگر یك ابزار تیز و یا چاقوی برنده داشته باشد می‌تواند دمل را به آسانی

از دست ر. سرمدی خارج كند. هونان عاشق یكی از رفقای ساكا‌همواره از این وسائل در بساطش‌

موجود بود. او درب یك قوطی كنسرو را از وسط به دونیم‌كرده، روی سنگ‌فرش‌ لبه حوض‌ آن

لبه آن را تیز كرد و با آتش‌ اجاق چراغ‌پزی تیزی جدید را حرارت داد تا ضدعفونی شود. ‍

سپس‌ تیزی ساخته شده را به دست دكتر رحمانیان سپرد. دكتر از برندگی و تمیزی تیزی خوشش‌

آمد و آمادگی خود را برای انجام عمل جراحی اعلام كرد. اطاقی كه من در آن می‌خوابیدم

بهترین و امن‌ترین محل برای انجام عمل جراحی تشخیص‌ داده شد. دكتر رحمانیان نخست محل

را با صابون و آب شسته و برای جراحی آماده نمود. پاسبان كشیك در راهروی زندان پیوسته

در حال رفت و آمد بود و به همه اطاق‌ها سرك می‌كشید. من پیش‌ درب اطاق نشسته و كتابی

در دست گرفتم به طوری كه هر كس‌ مرا می‌دید گمان می‌كرد كه دارم كتاب می‌خوانم.  رحمانیان

با سرعت محل دمل را با تیزی بریده، دمل را بیرون از دست ر. سرمدی خارج كرد. در تمام

مدت جراحی پاسبان در حال رفت و آمد و نگهبانی در راهروی بند بود و به مخیله‌اش‌ هم

خطور نمی‌كرد كه زندانیان در حال انجام عمل جراحی هستند. ما قبل از شروع جراحی به هم‌بندانمان

سپرده بودیم تلاش‌ كنند كه با نگهبان در انتهای راهرو صحبت كرده و او را به هر اندازه

ممكن مشغول كنند تا عمل جراحی انجام شود. دكتر رحمانیان با نخ‌وسوزن معمولی به دوخت

و دوز محل جراحی پرداخت روی محل بخیه شده گرد آنتی‌بیوتیكی كه قبلاً تهیه شده بود پاشیده

شد تا عفونت نكند. بدین ترتیب عمل جراحی با موفقیت به پایان رسید.

 

 حسن ضیاء ظریفی

یك روز سرد زمستانی بود. پاسبان‌های ناگهان به داخل بندها ریختند و بلندگو اعلام كرد

كه همه زندانیان فوراً به حیاط زندان بروند. این روشی بود كه پلیس‌ شهربانی برای بازرسی

زندان بكار می‌برد. زندانیان را ناگهان به حیاط برده و سپس‌ به بازرسی زندان می‌پرداختند

تا به اصطلاح "‌خلاف‌كارهای‌" زندانیان را كشف كنند. هر زندانی هنگام رفتن به حیاط

بازرسی كامل بدنی می‌شد تا چیزی را بطور مخفی با خود به بیرون بند حمل نكند. پاسبان‌ها

ضمن بازرسی بدنی كاغذ، مداد و هر چیزی كه زندانی به همراه داشت را یك به یك بازرسی

كرده و هر چه زیان‌آور بزعم خودشان را برای بررسی بیشتر نگه‌می‌داشتند. حتی دم‌پائی‌ها

نیز از بازرسی و كنكاش‌ مصون نمی‌ماند. بهر حال آن روز خیلی پكر و گرفته روی پله‌ای

كه بند را به حیاط منتهی می‌كرد نشسته بودم. ناگهان دیدم زنده‌یاد حسن ضیاء ظریفی آمد

و پهلویم نشست. نگاهی به او انداختم‌. چشمهایش‌ پرخون و صورتش‌ گرفته بود. از او پرسیدم

تو را چه می‌‌شود؟ گفت مریضم. دستش‌ را گرفتم، تب بسیار شدیدی داشت و بدنش‌ در تب می‌سوخت. ‍

گفت، خیلی خسته‌ام بگذار سرم را روی زانویت بگذارم و بخوابم. گفتم با كمال میل‌. او

سرش‌ را بر روی زانوهایم نهاده بدنش‌ را روی پله‌ها یله كرد و درحال خواب و بیداری

گفت: رفیق آلبرت هم اكنون احساس‌ می‌كنم كه سرم را روی زانوهای پدرم گذاشته‌ام‌. از

گفته رفیق ظریفی، صمیمیت، مهربانی او بسیار مسرور شدم و احساس‌ شادی مرا فرا گرفت. ‍

دستم را بر روی پیشانی‌اش‌ نهادم تب شدیدی داشت‌. طولی نكشید كه به خواب عمیقی فرو

رفت‌. با دستهایم موهایش‌ را نوازش‌ می‌دادم‌. با خود می‌اندیشیدم كه تا كی این بی‌سامانی‌ها

این زور و ستم ادامه خواهد داشت... چرا اقلیتی استثمار كننده باید بر اكثریت مردم جهان

حكومت كنند... چرا همین اندك مبارزین كه برای آزادی و سوسیالیسم در برابر همه این بی‌دادگریها، ‍

حق كشی‌ها، بهره‌كشی انسان از انسان قد برافراشته‌اند و حاضرند جان شیرین خود را در

این راه سترگ فدا كنند نتوانسته‌اند با هم زبان مشتركی پیدا كرده و تلاشهایشان را به

هم پیوند زنند به طوری‌كه مبارزه علیه ظلم و بیداد، علیه این همه نابرابری‌ها‌‌در جامعه

بشری و علیه اقلیتی كه بر جهان حكم می‌راند بیشتر به ثمر بنشیند! به ساعتم نگاه كردم

و دیدم كه بیش‌ از یك ساعت در اندیشه‌های خود غوطه‌ور بوده و در طی این مدت ر. ظریفی

در هوای سرد زمستانی، در حالی كه در تب می‌سوخت، هم‌چنان در خواب بود. در پی كسی بودم

كه به من كمك كند كه ناگهان چشمم به زنده‌یاد حسن اردین خورد. به او گفتم: رفیق این

جوان دارد از تب می‌میرد از هم‌بندان بپرس‌ ببین كه اگر كسی تب‌بر با خود دارد برایم

بیاور كه شاید تب رفیق اندكی پائین بیاید.

 ر. اردین برای یافتن دارو شتافت. پس‌ از اندك زمانی برگشت و گفت از همبندان كسی دارو

به همراه خود نداشت و این گماشته‌گان سنگ‌دل نیز كه گوششان به این حرفها بدهكار نیست

هر چه به آنها گفتم و تذكر دادم كه یكی دارد در تب می‌سوزد حرفم موثر واقع نشد... این

ها به مرگ ما خرسند هستند و مسلم است كه از دارو خبری نخواهد شد. در حالی كه خشم سراسر

وجودم را فرا گرفته بود به ر. اردین گفتم ببین رفیق این است دروازه‌های تمدن بزرگ‌. ‍

رژیم حاكم بسیاری از  فعالین راه آزادی را گرفته، به زندان افكنده، قلم‌ها را شكسته

و صداها را در گلو خفه كرده است‌. بسیاری از سینه‌ها نیز سوراخ سوراخ شده اند تا كسی

را یارای حرف زدن نباشد‌. آزادی بیان را كه حق اولیه هر شهروندی است از همه سلب كرده‌اند

و در دهن‌های حق‌گو سرب مذاب ریخته‌اند... باید تشكل‌های كارگری، سازمانهای سیاسی و

مطبوعات محو شوند تا اقلیتی ناچیز با راحتی و فراغ بال دارایی كشور را ببلعند، شب و

روز رد قمارخانه‌ها پرسه بزنند و به ساط پخش‌ مواد مخدر و فساد و فحشاء را در سایه

حكومت 2500 ساله شاهان پهن كنند. در این هنگام به یاد شعر شاعر مبارز لب‌دوخته فرخی

یزدی )1318_1266( افتادم كه سرانجام در دوران رضاشاه در زندان قصر كشته شد:

این ستمكاران كه می‌خواهند سلطانی كنند

عالمی را كشته تا یكدم هوس‌رانی كنند

آنچه باقی‌مانده از دربار چنگیز و نرون

بار بار آورده و سربار ایرانی كنند

جشن و ماتم پیش‌ ما یكی باشد چون بره‌را

روزكار جشن و ماتم هر دو قربانی كنند

روز شادی نیست در شهری كه از هر گوشه‌اش‌

بینوایان بهر نان هر شب نواخوانی كنند

تا یكی با پول این یك مشت خلق گرسنه

صبح عید و عصر جشن و شب چراغانی كنند     

                                  فرخی یزدی

 

گفتگو با بیژن جزنی

 روزی در حیاط بند شش‌ ایستاده بودم. بیژن جزنی آمد و پس‌ از احوال پرسی چون می‌دانست

كه من در یك خانواده ارمنی زاده و پرورش‌ یافته‌ام پرسشی در باره یپرم خان از من نمود

و گفت: یپرم‌خان كه از داشناك‌های ارامنه بود، داشناك‌ها هم دارای ارتجاعی ترین و ضد

انقلابی ترین دیدگاه‌ها هستند، پس‌ چرا در پاره‌ای از كتاب‌های تاریخی این همه به او

ارج می‌گذارند؟ در پاسخ به او گفتم كه پرسش‌ با ارزشی كرده است و اضافه كردم كه هر

پدیده، دیدگاه و حركت اجتماعی را بایستی با ارزش‌ ها و شرایط حال و زمان و مكان همان

دوران شناخت و به ارزیابی آن پرداخت. پس‌ انقلابیون مشروطه‌خواه ایران را نیز ما از

آن رو پیشرفته و مبارز می‌خوانیم كه در برابر نظام پوسیده فئودالیسم و زورگوی محمد

علی شاه و برای استقرار نظام سرمایه داری دست به خیزش‌ زده بودند. دیدگاه و جهان بینی

آنها تا همین سطح و اندازه پیشرفته است و نه بیشتر و مبارزات آنها در آن دوران گامی

به پیش‌ بود. فراموش‌ نكن اگر امروز ستارخان‌ها و باقرخان‌ها و یپرم‌خان‌ها در همین

هنگام كه ما با هم گفتگو می‌كنیم زنده بودند و در حاكمیت كنونی هم شركت داشتند، بدون

شك باز جای ما ماركسیست _لنینیستها و كسانی كه طرفداران طبقه كارگر هستند، در همین

زندان‌ها و سیاه چال‌ها بود. او پس‌ از شنیدن این صحبت و با حركت سر دیدگاه مرا در

این مورد تائید كرد.

     روزی دیگر من و احمد كابلی از اعضاء ساكا‌)‌عباس‌ كابلی برادر كوچك احمد كابلی

كه از اعضاء چریكهای فدائی خلق ایران و كارمند گروه بهشهر بود در تابستان 1353 به شهادت

رسید( در هشتی بند چهار به گزارش‌ های تلویزیون نگاه می‌كردیم‌. رفیق بیژن جزنی هم

آمد پهلوی ما ایستاد و سر گفتگو را با كابلی باز كرد و‌از او پرسید:"‌رفیق كابلی تو

كه به تازگی از زندان شهر مشهد آمدی، آنجا در زندان چه خبر بود؟‌" كابلی به جای پاسخ

به پرسش‌ بیژن از او پرسید كه اول تو بگو چرا در تهران چنین شده كه عده ای را در زندان

به فلك بسته‌اند؛ حكومت نظامی در زندانها برقرار شده و این همه فشار و محدودیت برای

زندانیان به وجود آورده‌اند.

 بیژن جزنی در پاسخ گفت‌" واكنش‌های ساواك نتیجه شدید تضادها در بیرون از زندان یعنی

رشد مبارزه مسلحانه در سراسر جامعه و در خارج از زندان است. این تشدید تضادها در جامعه، ‍

خود را در زندان بشكل سركوب هر چه بیشتر نشان می‌دهد. از نقطه‌نظر پیكار طبقاتی این

تشدید تضادها می‌تواند نكات مثبتی در بر داشته باشد. افراد پیكارجو و مبارز هر چه بیشتر

آب‌دیده میشوند و براندوخته و تجربیات مبارزاتی آنها افزوده می‌شود...". من گفتم كه

رفیق جزنی بدون شك انسانهای پیشرو در پیكار طبقاتی همچون فولاد آهن آبدیده می‌شوند

و می‌آموزند و به اندوخته های فراوانی دست خواهند یافت. ولی از دید من رهبری سیاسی

نیاز به كاردانی و چارجوئی‌های درست دارد. بویژه نباید فراموش‌ كرد كه اكنون همه‌ی

ما در زندان هستیم و در چنگ یك سازمان آدمك‌ش‌ و با تجربه‌. هر آن امكان دارد كه ساواك

جهنمی نقشه نابودی و سر به نیست كردن ما را با روش‌های گوناگون طراحی كند‌. تاریخ زندان‌ها

كه آكنده از تجربیات تلخ است همین واقعیت را به ثبوت می رساند‌.‌كابلی گفت:‌نگاهی به

تجربه زندان‌ها در همین چند سال اخیر همین نشان می‌دهد كه سیاست درست در مقابل سركوب

می‌تواند بسیاری از فشارها را كاهش‌ داده و برعكس‌ عكس‌العمل‌های حساب نشده، فشارها

را تشدید كند. كابلی اضافه كرد در زندان مشهد نظیر زندان تهران سرپرستان زندان چندین

بار از ما خواهش‌ كردند كه از برخی از اقدامات‌مان در زندان نظیر سرودخوانی و... صرف‌نظر

كنیم و در برابر آن آنها امكانات دیگری نظیر دسترسی به كتاب، روزنامه و دیدار با بستگان

در اختیار ما قرار خواهند داد. ما به این نتیجه رسیدیم كه برای آزمودن درستی گفتار

ساواك و شهربانی مشهد، برای دوره‌ای از اقدامات مزبور صرف‌نظر كنیم‌. ما همین كار را

كردیم و دیدیم كه حوادثی نظیر زندان تهران و شیراز در زندان مشهد به وقوع نپیوست. بنابراین

هر چه را در زندان تهران به وقوع پیوسته نمی‌توان به حساب تشدید تضادهای بیرونی نوشت. ‍

بحث ما ادامه یافت ولی ر. جزنی بر درستی دیدگاه خود پافشاری كرد.

     در آن دوران افرادی از آقایان معمم و مذهبی در زندان بودند كه پاره‌ای از آنان

اكنون در دستگاه جمهوری اسلامی دارای جایگاه چشمگیری هستند. آخوندی كه اسمش‌ را فراموش‌

كرده‌ام، هنگام نماز كه فرا‌می‌رسید آستین‌های پیراهنش‌ را بالا می‌زد و كنار استخر

یا آبگیر كوچك حیات زندان می‌نشست و شروع به شستشوی دست و سرو صورت خود مینمود و خود

را برای نماز آماده می‌كرد. در همان هنگام كه او سرگرم اینكار بود، چرك‌های دمپائی‌هایش‌

كه با آب كنار آبگیر در تماس‌ بود شناور شده و رقص‌ كنان بسوی پایئن سرازیر می‌شدند. ‍

او با همین آب آلوده نه فقط دست و صورت بلكه دهانش‌ را هم می‌شست. من كه مدتی به حركات

او خیره شده بودم با حالتی اعتراضی از او پرسیدم حاج آقا شما كه با این دم پائی‌های

چركین و كثیف كنار آبگیر دست نماز می‌گیرید فكر نمی‌كنید كه مریض‌ شوید زیرا این چركها

پر از میكروب است و شما با آن دهانتان را هم می‌شورید و اضافه كردم توجه داشته باشید

كه شما تنها نیستند و دیگران نیز از این آب استفاده می‌كنند بنابراین این كار شما آب

را آلوده میكند. او نگاهی به من انداخت و با دست های خیس‌ دستی به ریشش‌ كشید و با

آهنگی گرفته پاسخ داد:" انسان باید ایمان و باورش‌ به خدا درست باشد. اگر كسی دارای

باوری پاك به ذات باری تعالی باشد هزاران میكروب كه هیچ پدر هزاران میكروب هم نمی‌توانند

به تندرستی او ضربه ای بزنند." به او گفتم حاج آقا آخر باور و ایمان به خدا هیچ‌گونه

ارتباطی به میكروب و چرك ندارد... اگر پی نداشتن امكانات بهداشتی و یا پیروی نكردن

از دستورات بهداشتی میكروب وبا در بین انسان‌ها گسترش‌ پیدا كند و هزاران نفر را بكشد، ‍

یعنی آن هزاران نفر هم به خدا ایمان نداشتند و بی باور بودند. و اضافه كردم كه آخر

این چه پاسخ بی پایه‌ای است كه برای این حركت خود می‌تراشید كه نه سر دارد و نه ته

. وی بعد از این صحبت من با خشم آنجا را ترك كرد.

    

 

سیروس‌ نهاوندی

سیروس‌ نهاوندی یكی از اعضای موثر رهبری سازمان رهائی‌بخش‌ بود كه پس‌ از دستگیری در

زیر شكنجه تسلیم شده و به همكاری با ساواك پرداخت. ساواك برای شكار انقلابیونی كه علیه

رژیم شاه در بیرون از زندان مبارزه می‌كردند شایع كرد كه  سیروس‌ نهاوندی برای معالجه

به زندان ارتش‌ منتقل شده و در آنجا با استفاده از یك فرصت فرار كرده است. از همان

اول در مورد این سناریو تردیدهای فراوانی در زندان به وجود آمد. از جمله رفیق بیژن

جزنی معتقد بود كه این سناریو ساختگی است و نهاوندی در حال همكاری با ساواك است. او

یكی از دلائل خود را ضعف سیروس‌ نهاوندی در زیر شكنجه و نیز مدت طولانی نگهداری نامبرده

در زیر بازجوئی در زندان اوین ذكر می‌كرد. به هر حال پس‌ از فرار ساختگی سیروس‌ نهاوندی

از زندان، سازمان رهای‌بخش‌ ایران بار دیگر زیر نظر ساواك بازسای شد. این سازمان شبكه

وسیعی در تهران، اصفهان، شیراز به وجود آورد و توانست حدود 200 فعال سیاسی را به شبكه‌های

خود جذب كند. هدف ساواك نه فقط شكار انقلابیون از طریق جذب آنها به سازمان رهایی‌بخش‌

بلكه هم‌چنین استفاده از آن به عنوان تله‌ای برای نفوذ در سازمان‌های دیگر از جمله

سازمان فدائی، مجاهدین و نیز روشنفكران چپ بود. در هسته‌های این سازمان، دوره‌های آمادگی

برای جنگ چریكی آموزش‌ داده می‌شد. كتاب "‌تجربیات جنگ چریكی در شهر" نوشته سیروس‌

نهاوندی كه در حقیقت ترجمه‌ای از نوشته‌های انقلابیون آمریكای لاتین در مورد جنگ چریك

شهری بود‌مبنای آموزش‌ قرار می‌گرفت. علاوه بر به اصطلاح كار نظری تمرین‌های جنگ چریكی، ‍

تعقیب و مراقبت، شناسائی اهداف عملیات چریكی و ... نیز آموزش‌ داده می‌شد. این نوع

آموزش‌ها برای شناسائی كسانی بود كه تمایل به فعالیت مسلحانه داشتند. در مورد دیگران

محافل مطالعاتی سازمان داده می‌شد.

یكی از محافل فدائی از همان آغاز تجدیدسازماندهی سازمان رهایبخش‌ به یكی از اعضای هسته‌های

این سازمان به نام بهرام نوروزی در مورد مشكوك بودن این تشكیلات هشدار می‌دهد. اما

نوروزی بخاطر علقه‌های عاطفی با این سازمان و از حمله با سیروس‌ نهاوندی‌)‌نامبرده

از بستگان سیروس‌ نهاوندی بود( به این هشدار توجه نمی‌كند. اما به تدریج شواهد بیشتری

در مورد همكاری سیروس‌ نهاوندی با ساواك برای برخی از فعالین این جریان آشكار می‌شد

ضمن این كه برخی دیگر این حدسیات و ارزیابی‌ها را شایعه می‌دانستند و سیروس‌ نهاوندی

را قهرمانی می‌دانستند كه از چنگال ساواك فرار كرده و به مبارزه خود علیه رژیم شاه

ادامه می‌دهد. بهر حال این جریان تا سال 55 به فعالیت خود ادامه می‌دهد. در سال 55

یكی از فعالین سازمان  فدائی بنام جمال‌الدین سعیدی كه به خاطر ضربات سال 54 رابطه‌اش‌

با سازمان فدائی قطع شده بود به‌‌طور تصادفی با بهرام نوروزی برخورد كرده و از وی كه

سابقه آشنائی سیاسی و دوستی داشت خواهان امكانات می‌شود. نوروزی جمال‌الدین سعیدی را

به خانه خود، كه یكی ازخانه‌های تیمی سازمان رهایی‌بخش‌ بود، می‌برد. پس‌ از مدتی این

دو با بررسی مجموعه شواهد و قرائن به این نتیجه می‌رسند كه سیروس‌ نهاوندی عامل ساواك

است و تصمیم می‌گیرند كه او را ترور كنند. ارزیابی‌ این دو نفر این بود كه پس‌ از ترور

سیروس‌ نهاوندی ساواك به همه اطلاعات هجوم آورده و اقدام به دستگیری‌های وسیع خواهد

كرد. به همین خاطر نوروزی به جلال دهقان كه او نیز از فعالین سازمان رهایی‌بخش‌ بود

مسئله را باز گو كرده و از نامبرده می‌خواهد كه از خانه خود خارج شده و به اطلاعاتی

كه در اختیار شبكه‌های سازمان رهایی‌بخش‌ قرار دارد مراجعه نكند. ولی جلال دهقان كه

به سیروس‌ نهاوندی اعتماد داشت جریان را به نحوی به سیروس‌ نهاوندی خبر می‌دهد. ساواك

درست یك روز قبل از انجام عملیات ترور طرح خود را برای دستگیری كل اعضای این جریان

در یك حمله سراسری و هم‌زمان در شهرهای مختلف به اجراء می‌گذارد و حدود 200 نفر را

دستگیر می‌كند اما جلادان ساواك تصمیم‌ می‌گیرند كه برای ادامه بازی و بهره‌برداری

هر چه بیشتر از سیروس‌ نهاوندی كلیه كسانی را كه به ماهیت سیروس‌ نهاوندی پی‌برده بودند

قتل‌عام كنند. از پی این تصمیم گروهای ضربت ساواك به دو خانه تیمی یورش‌ برده و با

آن كه می‌دانستند كه ساكنین خانه‌ها مسلح نیستند همه آنها را‌) در هر خانه چهار نفر

از فعالین این سازمان ساكن بودند( به قتل‌عام می‌كنند. جلال دهقان و ماهرخ فیال از

جمله شهدای این قتل‌عام بودند. جلادان ساواك به ویژه انتقام سختی از بهرام نوروزی و

جلال‌الدین سعیدی می‌گیرند. آنها را به حالت زخمی به زندان منتقل كرده و پس‌ از سه

ماه شكنجه آنها را شهید می‌كنند. یكی از فعالین سازمان فدائی كه جلاالدین سعیدی را

می‌شناخته او را در بیمارستان زندان به حالت اغماء دیده و خبر را به درون زندان می‌آورند. ‍

خیانت و خودفروشی سیروس‌ نهاوندی موجب مرگ رفقای مبارزی می‌شود كه هر یك با یك دنیا

شور و علاقه برای رهایی انسانها از بند استبداد وسرمایه به پیكار برخواسته بودند.

چند نفر از زندانیان مشهد را برای بازرسی به تهران آورده بودند. در میان آنها شخصی

بود كه اگر درست بخاطر داشته باشم ، بنام دكتر مجید جمشیدی‌. او داستانی از جنگ ویتنام

كه خود شاهد آن بود برایمان شرح داد. او گفت‌" پس‌ از كودتای 28 مرداد كه آمریكایی‌ها

حكومت ملی دكتر مصدق را سرنگون نمودند و تاج و تخت را به محمد رضا شاه پهلوی بخشیدند، ‍

رژیم شاه ایران را به صورت یكی از كشورهای مستعمره آمریكا در آورد و بی جهت هم نبود

كه آمریكا تخت و تاج را دوباره در اختیار محمد رضا پهلوی قرار داد و سال‌ها پس‌ از

كودتای 28 مرداد 1332 در پی دكترین ریچارد نیكسون رئیس‌ جمهور آمریكا محمد رضا شاه

نقش‌ ژاندارم را برای انجام هرگونه فرمان اربابان آمریكایی‌اش‌ در منطقه خاور میانه

به دست گرفت و‌در واقع آمریكا و انگلیس‌ پشت سرشاه بوده و او را وادار به خرید میلیاردها

دلار اسلحه كردند. ولی پاره‌ای برتری ارتش‌ شاه را در منطقه خاورمیانه در وجود ذات

مقدس‌ علیا حضرت شاهنشاه آریامهر می‌دانستند. یكی از فرمان‌هایی كه اربابان آمریكائی

آریامهر به او داده بودند، این بود كه در جنگ ویتنام شركت كند. این رژیم سیا ساخته

با پول مردم زحمت‌كش‌ و دردمند ایران سوخت بنزین هواپیماهای آمریكا را كه در ویتنام

به بمباران و كشتار مردم بی گناه ویتنام مشغول بودند می‌بایستی تامین می‌كرد. همین‌طور

از دیگر خواسته‌های آمریكائیان از رژیم شاه‌، تامین پزشك‌ها و پرستارهای كار آزموده

و دارو برای سربازان و درجه داران آمریكایی زخمی شده در ویتنام بود. این خواسته‌های

آمریكا از طریق رژیم شاه به خوبی تامین شد." از جمله پزشكانی كه به ویتنام فرستاده

شده بودند همین آقای جمشیدی همبند ما بود. آقای جمشیدی ادامه داد كه :" روزی یك جوان

18 _19 ساله ویت‌كنگ كه از ناحیه شانه تیر خورده بود و تیر مزبور در شانه‌اش‌ گیر كرده

بود، نزد من برای درمان آوردند. من به زبان فرانسه پرسیدم چه مشكلی داری ؟ او با دست

محل برخورد تیر را به من نشان داد. در آن هنگام آمپول‌های آرام كننده ما به پایان رسیده

بود. به او گفتم باید اندكی بردباری داشته باشد. تا آمپول‌های آرام كننده به دست ما

برسد. ولی جوان ویت كنگ گفت اشكالی ندارد، بدون بودن آمپول آرام كننده هم توان تحمل

درد را دارد. به او گفتم ولی این‌ عمل درد فراوان دارد و تحمل آن دشوار است . ولی وی

تاكید داشت كه اشكالی ندارد. در این میان كه ابزار كار برای جراحی را آماده می‌كردم

، آن جوان ویتنامی از من پرسید، شما ایرانی هستید؟ من كه از پرسش‌ او حیران شدم‌، گفتم

بله‌. ولی از كجا فهمیدی كه من ایرانی هستم ؟ او گفت كه از گویش‌ زبان شما‌، زیرا كه

یك بار هم با یك پزشك ایرانی دیگر برخورد داشتم . او اضافه كرد كه من تاریخ پیكار ضد

استعماری كشور ایران را خوانده‌ام . از شروع پیكار انقلابیون دوران مشروطیت گرفته تا

پیدایش‌ حزب كمونیست ایران و سپس‌ پیدایش‌ حزب توده در دوران جنگ دوم جهانی و جنبش‌

مردم آذربایجان و كردستان و سپس‌ جنبش‌ مردمی ضد بیگانگان به ویژه كشور انگلیس‌ برای

ملی كردن صنعت نفت ایران به رهبری دكتر محمد مصدق و پس‌ از آن كودتای 28 مرداد بوسیله

سازمان سیا و دوران پس‌ از آن تیرباران افسران سازمان نظامی حزب توده و.... با تسلط

كامل این دوران‌های تاریخی را به شیوه‌ای بسیار كوتاه و فشرده در زمانی كوتاه برایم

شرح داد. از آگاهی او از مبارزات مردم كشورمان در شگفت شدم. به او یاد آور شدم كه بهتر

است پنهان كاری را بكار برد زیرا كه از گفته‌هایش‌ خواهند فهمید كه او یك ویت‌كنگ است

. او گفت كه اشكالی ندارد زیرا كه هر روز بامداد كه از خانه بیرون می‌آید مرگ و زندگی

را در كف دست‌های خود می‌گذارد و هیچ‌گونه ترسی از مرگ ندارد. او ادامه داد كه شنیده‌ای

كه 19 نفر فدائی ویت‌كنگ در سفارت آمریكا در سایگون پایتخت ویتنام جنوبی چه كردن؟ و

او پیوسته روی یك آرمان تكیه و پافشاری می‌كرد و آنرا یاد‌آوری می‌نمود. او می‌گفت

كه ما ملت ویتنام تا پوزه آمریكا این ابرقدرت جهانی را با تمام نیروهای كمكی كه از

طرف نوكران او كه در ویتنام هستند به خاك نمالیم و به مردم دنیا نشان ندهیم كه توان

نظامی و مالی ابرقدرت در برابر خواست یك ملت ستمدیده هیچ است‌، دست بردار نخواهیم بود. ‍

كاری با نظامیان آمریكایی و دیگر نوكران فرستاده آنها در ویتنام خواهیم كرد كه جای

پای فرار نداشته باشند و...  كه البته سرانجام گفته‌های آن جوان پیكارگر ویت‌كنگ پس‌

از مدتی به حقیقت پیوست و كار به جایی كشید كه ژنرال‌های آمریكایی و دیگر سران ارتش‌

ویتنام جنوبی همگی از ترس‌ و با یك شكست و خواری برای فرار خود از بام و حیاط سفارت

آمریكا در ویتنام جنوبی به وسیله هلی كوپتر از ویتنام گریختند و گورشان را گم كردند. ‍

 

 گفته‌های آن همبند را بدین سبب نوشته‌ام كه یادآور شوم تا كه پیكارگران كشورهای زیر

ستم‌، تاریخ مبارزات رهایی‌بخش‌ زحمتكشان ایران را برای بهره‌گیری از اندوخته‌های آن

می‌خوانند و بدون شك خواندن و آموزش‌ مبارزات ملت خودمان برای ما ایرانیان بسیار ضروری‌تر

می‌باشد